| | | | | | |
|
چو آمد به بتخانه ی سو بهار |
|
یکی خانه دید از خوشی پرنگار |
|
|
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام |
|
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام |
|
|
به هر سو بر از پیکر اختران |
|
از ایوانش انگیخته پیکران |
|
|
میان کرده در برج شیر آفتاب |
|
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب |
|
|
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه |
|
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه |
|
|
زمان تا زمان دست بفراشتی |
|
گشادی کف و بانگ برداشتی |
|
|
همان گه شدی هر دو کفش پرآب |
|
بشسبی بدو روی وتن در شتاب |
|
|
از آن آب هر کاو کشید ی به جام |
|
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام |
|
|
درختی کجا خشک ماندی ز بار |
|
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار |
|
|
کنیزان یکی خیل پیشش به پای |
|
پری فش همه گلرخ ودلربای |
|
|
همه ساخته میزر از پرنیان |
|
ز دیبا یکی کرته ای تا میان |
|
|
همی هر یک از پرّ طاووس باد |
|
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد |
|
|
به نزدیک مردان به طمع بهشت |
|
شدندی به مزد از پی کار زشت |
|
|
بدان بُب بدادندی از مزد چیز |
|
کنون هست از این گونه در هند نیز |
|
|
در آن خانه دید از شمن مرد شست |
|
میانشان یکی پیر شمعی به دست |
|
|
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند |
|
چه چیز این بت وپیش او از چه اند |
|
|
خدایست گفت این وایشان به ناز |
|
مگس زو همی دور دارند باز |
|
|
سپهبد بدو گفت کای خیره رای |
|
یکی ناتوان را چه خوانی خدای |
|
|
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن |
|
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن |
|
|
خدای جهان گفت آن را سزاست |
|
که دانا و بر نیک وبد پادشاست |
|
|
ز فرمان او گشت گیتی پدید |
|
جزو هر چه هست از بن او آفرید |
|
|
فزاید زمان را و کاهد همی |
|
کند بی نیاز آنکه خواهد همی |
|
|
توانا خدا اوست بر هر چه هست |
|
نه این کش به یک پشه بر نیست دست |
|
|
که را از مگس داشت باید نگاه |
|
ز بد ، چون بود دیگران را پناه |
|
|
اگر نه بدی از پی برهمن |
|
جدا کردمی پاک سرتان زتن |
|
|
چنان کز برهمن پذیرفته بود |
|
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود |
|
|
وز آنجا سپه سوی کاول کشید |
|
برشهر لشکر فرود آورید |
|
|
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند |
|
به شیون به بازار و برزن بدند |
|
|
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست |
|
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست |
|
|
همی گفت کابل شه ازغم به درد |
|
نباشد چنین تند و خونخواره مرد |
|
|
که خون سران ریخت چندین هزار |
|
دگر باره جوید همی کارزار |
|
|
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت |
|
خط و خون دیده بهم برسرشت |
|
|
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه |
|
فتادم به پادفره صد گناه |
|
|
همه بوم و شهرم سر بی تن است |
|
به هر خانه بر کشتگان شیون است |
|
|
زیزدان و از روز انگیختن |
|
بیندیش و بس کن زخون ریختن |
|
|
اگر زی تو زنهار یابم درست |
|
همان باژ بدهم که بود از نخست |
|
|
ترا تا بوم زیر پیمان بوم |
|
رکاب ترا بنده فرمان بوم |
|
|
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ |
|
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ |
|
|
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار |
|
دهد پند و او خود بود زشتکار |
|
|
چو شمعی بود کو کم و بیش را |
|
دهد نور وسوزد تن خویش را |
|
|
تو خویشان من کشته و آن تو من |
|
کجا راست باشد دل هردو تن |
|
|
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار |
|
کند مار مر دست او را فکار |
|
|
همی تا به دُم بیند این و آن به دست |
|
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست |
|
|
بدین نیکوی ایمنی نایدت |
|
نه نازش بدین لشکر افزایدت |
|
|
که فردا به جوی آب ها خون کنم |
|
گراین شهر چرخست هامون کنم |
|
|
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن |
|
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن |
|
|
یکی تیغ نو دارم الماس گون |
|
به زخم تو خواهمش کرد آزمون |
|
|
د دان را سوی لشکر تست گوش |
|
که کی خونشان گرزم آرد به جوش |
|
|
سنانم به مغز تو دارد امید |
|
همین داده ام کرکسان را نوید |
|
|
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید |
|
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید |
|
|
همه لشکرش نیز پیش از ستیز |
|
بدند از نهان یک یک اندر گریز |
|
|
ببد تادم شب جهان تار کرد |
|
سواری صد از ویژگان یار کرد |
|
|
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد |
|
گریزان سوی مولتان سر نهاد |
|
|
سپهبد خیر یافت هم در زمان |
|
بشد در پی اش همچو باد دمان |
|
|
هم از گرد ره چون رسید اندروی |
|
درآهیخت گرز گران جنگجوی |
|
|
دو دستی چنان زدش بر سر زکین |
|
که بالاش پهناش شد در زمین |
|
|
سوارانش را باز پس بست دست |
|
به لشکر گه آورد و بفکند پست |
|
|
ز کاول به گردون برافکند خاک |
|
سپه دست تاراج رون خون به جوی |
|
|
سوی بام هر خانه دادند روی |
|
شد از ناودان ها روان خون به جوی |
|
|
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست |
|
زهر سو خروش زن و مرد خاست |
|
|
به صحرا یکی هفته ناکاسته |
|
کشیدند لشکر همی خواسته |
|
|
زن و مرد پیش سپهبد به راه |
|
دویدند گریان و فریادخواه |
|
|
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ |
|
ببخشودشان پهلوان سترگ |
|
|
سپه را ز بد دست کوتاه کرد |
|
پس آهنگ سوی در شاه کرد |
|
|
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی |
|
زنی دید پاکیزه و خوب روی |
|
|
همی جُست از نامداران نشان |
|
که گرشاسب کاو افسر سرکشان |
|
|
بگویید تا اندرین خانه زود |
|
بیاید که داردش بسیار سود |
|
|
سپهبد بدانست کان یافه زن |
|
همان است کش گفته بُد بر همن |
|
|
یکی را که بد دشمنش در نهفت |
|
بیاورد و گرشاسب اینست گفت |
|
|
فرستاد با او به خانه درون |
|
نهانی زن جادوی پرفسون |
|
|
یکی آسیا سنگ بد ساخته |
|
ز بالای دهلیز بفراخته |
|
|
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای |
|
فروهشت بر وی بکشتش به جای |
|
|
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت |
|
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت |
|
|
سپاس فراوان به دل یاد کرد |
|
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد |
|