| | | | | | |
|
بدین کار ما گفت یزدان گوا |
|
چنین پاک جانهای فرمانروا |
|
|
همین تار و روشن شتابندگان |
|
همین چرخ پیمای تابندگان |
|
|
ببستش به.پیمان و سوگند خویش |
|
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش |
|
|
پس از سر یکی بزم کردند باز |
|
به بازیگری می ده و چنگ ساز |
|
|
به شادی و جام دمادم نبید |
|
همی خورد تا خور به خاور رسید |
|
|
چو بر روی پیروزهٔ چنبری |
|
ز مه کرد پس شب خم انگشتری |
|
|
بگسترد بر جای زربَفت بُرد |
|
به مرمر برافشاند دینارِ خُرد |
|
|
نهان برد جم را سوی کاخ ماه |
|
به مشکوی زرّین بیاراست گاه |
|
|
نشستند با ناز دو مهر جوی |
|
شب و روز روی آوریده به روی |
|
|
گزیده به هم بزم و دیدار یار |
|
می و رود و بازی و بوس و کنار |
|
|
جوانیّ و با ایمنی خواسته |
|
چه خوش باشد این هرسه آراسته |
|
|
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت |
|
به باغ بهارش گل نو شکفت |
|
|
چو در نقطه جان گهر کار کرد |
|
دو جان شد یکی چهره دیدار کرد |
|
|
مه نو در آمد به چرخ هنر |
|
زمین شد برومند و کان پرگهر |
|
|
ز گردون و از گشت گیتی فروز |
|
برین راز چندی بپیمود روز |
|
|
به نزد پدر کم شدی سرو بن |
|
پدر بدگمان شد بدو زین سخن |
|
|
بدش قندهاری بتی قند لب |
|
که ماه از رخش تیره گشتی به شب |
|
|
یکی سرو سیمین بپرورده ناز |
|
برش مشک و شاخش بریشم نواز |
|
|
بدو گفت شبگیر چون دخترم |
|
به آیین پرسش بیاید برم |
|
|
بدو بخشمت من همی چند گاه |
|
همیدار رازش نهانی نگاه |
|
|
نهاد و نشست و ره و ساز او |
|
بدان و مرا بر رسان راز او |
|
|
دگر روز چون چرخ شد لاجورد |
|
برآمد ز تل کان یاقوت زرد |
|
|
به نزد پدر شد بت دلربای |
|
نشستند و کردند هرگونه رای |
|
|
شه از گنج دادش بسی سیم و زر |
|
هم از فرش و دیبا و مشک و گهر |
|
|
وزان قندهاری بهاری کنیز |
|
سخن راند کاین در خور تست نیز |
|
|
تورا شاید این گلرخ سیمتن |
|
که هم پای کوبست هم چنگزن |
|
|
به مردان همی دل نیاسایدش |
|
بجز با زنان هیچ خوش نایدش |
|
|
به تو دادمش باش ازو تازه چهر |
|
گرامی و گستاخ دارش به مهر |
|
|
سمنبر به سرو اندر آورد خم |
|
سوی کاخ شد شاد نزدیک جم |
|
|
به آرام دل روز چندی گذاشت |
|
چنین تا دگر ز تخمی که داشت |
|
|
گدازان شد از رنج سیمین ستون |
|
گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون |
|
|
سَهی سروش از خَم کمان وار شد |
|
تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد |
|
|
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت |
|
کنیزک بدانست و شد بازگفت |
|
|
شه آن راز نگشاد بر دخترش |
|
همی بود تا دختر آمد بَرش |
|
|
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم |
|
بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم |
|