| | | | | | |
|
چو شد پهلوان بسته ره را کمر |
|
قباد آن کجا کاوه بودش پدر |
|
|
به درگه چنین گفت پیش مهان |
|
که این شه ندارد نهاد شهان |
|
|
پدرم از جهان جز مر او را نخواست |
|
به شمشیر گیتی ازو گشت راست |
|
|
از اورنگ برکند ضحاک را |
|
سپرد افسرش زیر پی خاک را |
|
|
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج |
|
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج |
|
|
شد این آگهی نزد شه آشکار |
|
نهان داشت تا بود هنگام بار |
|
|
چو شد بر سران بارگاه و سرای |
|
برآورد سر شاه دانش سرای |
|
|
چنین گفت کای نامدار انجمن |
|
نیوشید یکسر ز دل پند من |
|
|
به یزدان پناهید تا از گزند |
|
بودتان به هر دو جهان سودمند |
|
|
منازید از آن شادمانی و ناز |
|
که آرد سرانجام درد و گداز |
|
|
بی اندرز هر گز مباشید کس |
|
ببینید هر کار را پیش و پس |
|
|
مبندید با رشک و با آز رای |
|
که این غم فزایست و آن جانگزای |
|
|
مجویید دانش ز بی دانشان |
|
که نادان ز دانش ندارد نشان |
|
|
کنید آزمون ها به دانش فزون |
|
که هست آینه مرد را آزمون |
|
|
همیشه دل از شاه دارید شاد |
|
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد |
|
|
بنازید اگرتان نوازد به مهر |
|
بترسید چون چین درآرد به چهر |
|
|
مگویید شه را به از بی رهی |
|
که تان بد رسد چون رسد آگهی |
|
|
اگرچه باشید از دور باز |
|
بود دست شاهان به هر سو فراز |
|
|
بود گوش با چشم شه را بسی |
|
کجا گوش و چشمش بود هر کسی |
|
|
چو شه دادگر باشد و ره شناس |
|
بدو داشت باید ز یزدان سپاس |
|
|
نباید گواژه زدن بر فسوس |
|
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس |
|
|
چنان خوش نباید بُدن کت خورند |
|
چنان ترش نه نیز کت ننگرند |
|
|
ز زخم سنان بیش زخم زبان |
|
که این تن کند خسته و آن روان |
|
|
چو دستور شد دل خرد همچو شاه |
|
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه |
|
|
سپهدار دارد سپه را به جای |
|
کز اندازه ننهد کسی پیش پای |
|
|
بنا گفته بر چون کسی غم خورد |
|
از آن به که بر گفته کیفر برد |
|
|
سه چیز آورد پادشاهی به شور |
|
کزآن هر سه شه را بود بخت شور |
|
|
یکی با زنان رام بودن به هم |
|
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم |
|
|
شه نیک با کامرانی بود |
|
چو بد گشت کم زندگانی بود |
|
|
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست |
|
که او بر هوای دلش پادشاست |
|
|
ز گیتی بی آهو نیابی کسی |
|
اگرچه دارد هنرها بسی |
|
|
شه آن به که باشد بزرگ از گهر |
|
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر |
|
|
به آکندن گنج نکند ستم |
|
نخواهد که خسبد ازو کس دژم |
|
|
ز هر بد به دادار جوید پناه |
|
به انداز هر کس دهد پایگاه |
|
|
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج |
|
که آید ز دشمن به کشورش رنج |
|
|
مرا این همه هست و پاکیّ تن |
|
دگر تا شهم بَد نیاید ز من |
|
|
نه رنج کسی یافه بگذاشتم |
|
نه بر بی گنه رنج بگماشتم |
|
|
جهانبان دهد پادشاهی و تخت |
|
نگردد کسی جز بدو نیکبخت |
|
|
جز ایزد ندادستم این تاج کس |
|
سپاس از جهان بر من او راست بس |
|
|
سزد پس که بدگوی چیزی کند |
|
به بد گفتن من دلیری کند |
|
|
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد |
|
بد مردمان از چه گویی به یاد |
|
|
مگر رشک مغزت بکاهد همی |
|
زبانت سرت را نخواهد همی |
|
|
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن |
|
گله هر چه کردی شنیدم ز بن |
|
|
همه روم تا خاور و هند و چین |
|
زبون گشت گرشاسب را روز کین |
|
|
جهان خیره ماند ز برزش همی |
|
به گردون کشد پیل گرزش همی |
|
|
سته دیو و پیل از خم خام اوست |
|
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست |
|
|
کجا نیزه زد در صف کارزار |
|
پسین مرد باشد چو پیشین فکار |
|
|
به هند ار فروکوبد از گرز بوم |
|
ز بس زور او لرزه گیرد به روم |
|
|
چو من هم ز جمشید دارد نژاد |
|
تو چون کاوه دانیش گشته به باد |
|
|
پدرت از سپاهان بُد آهنگری |
|
نه زیبا بزرگی نه والاسری |
|
|
چو بگزید ما را نکونام شد |
|
به کف درش پتک گران جام شد |
|
|
از آهنگری رست و سالار گشت |
|
پس از کلبه داری سپهدار گشت |
|
|
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم |
|
کنونست در بزم با ما به هم |
|
|
بدادیمش اهواز و ده باره شهر |
|
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر |
|
|
اگر برد رنج آمدش گنج بر |
|
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر |
|
|
ز بهر همه کس بود شهریار |
|
نه از بهر یک تن که باشدش یار |
|
|
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی |
|
به دشتی که گمراه گردی مپوی |
|
|
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم |
|
مکش پای از اندازه بیش از گلیم |
|
|
مینداز سنگ گران از برت |
|
که چون بازگردد فتد بر سرت |
|
|
گر آزرم بابت نبودی ز بن |
|
چو از رفتگان بودی از تو سخن |
|
|
همان کردمی با تو از راه داد |
|
که در چین نریمان به دیگر قباد |
|
|
سخن هر چه گفتم به دانش ببین |
|
نگاری کن این را و دل را نگین |
|
|
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد |
|
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد |
|
|
بس گشت در خاک زنهار خواه |
|
ببخشید خون و ببخشود شاه |
|
|
خبر یافت کاوه پسر را بخواند |
|
فراوان بر او خشم و خواری براند |
|
|
به خون کرد با خنجر آهنگ او |
|
رهاندند خویشانش از چنگ او |
|
|
فرستاد کس شاه کشور نواز |
|
به یک جایشان آشتی داد باز |
|
|
وزآن سو جهان پهلوان شادکام |
|
همی زیست خرّم به دیدار سام |
|
|
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز |
|
ز من به بود گاه شمشیر و گرز |
|
|
به یک سال از آن شادی و فرّهی |
|
نشد دستش از جام روزی تهی |
|
|
نوندی سر سال نو کرد راست |
|
خراج خداوند کابل بخواست |
|
|
شه کابلی گفت و کاین نیست داد |
|
شهنشه به بیداد فرمان نداد |
|
|
تو خواهی و خواهد خداوند تاج |
|
به سالی دوباره نباشد خراج |
|
|
بر این آرزو پهلوان سترگ |
|
فرستاد نامه به شاه بزرگ |
|
|
خراج همه کابل و بوم اوی |
|
بدو داد یکسر شه نامجوی |
|
|
جهان پهلوان از پی نام را |
|
ببخشید باز آن همه شام را |
|
|
ز گیتی همه سیستان ساخت جای |
|
به رفتن نزد چند گه نزد رای |
|
|
جهان سرگذشت نو از هر کسی |
|
چنین گونه گون یاد دارد بسی |
|
|
جهان خانه دیو بد پیکرست |
|
سرایی پرآشوب و درد سرست |
|
|
یکی گور دانیست بر راه رو |
|
که گوری فزون نیست هر گاه نو |
|
|
بیابانش لهوست و ریگش نیاز |
|
سمومش هوای دل و غول آز |
|
|
دهی شد که باشد برو رهگذار |
|
درون هست و بیرون شدن نیست چار |
|
|
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم |
|
ستاند همان باز با جان به هم |
|
|
به دانندگان همچو زندان زشت |
|
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت |
|
|
برش این یکی دان که دانش سرای |
|
برد زو همی توشه آن سرای |
|
|
وی ار ناگهانت بخواهد ربود |
|
تو زو بهره خویش بردار زود |
|