| | | | | | |
|
گهر های گیتی به کار اندرند |
|
ز گردون به گردان حصار اندراند |
|
|
به تقدیر یزدان شده کارگر |
|
چو زنجیر پیوسته در یکدگر |
|
|
پهارند لیکن همی زین چهار |
|
نگار آید از گونه گون صد هزار |
|
|
به هر یک درون از هنر دستبرد |
|
پدیدست چندانکه نتوان شمرد |
|
|
ولیکن چو کردی خرد رهنمون |
|
ستایش زمین راست زیشان فزون |
|
|
ره روزی از آسمان اندراست |
|
ولیکن زمین راه او را درست |
|
|
شب از سایهٔ اوست کز هر کران |
|
ببینی از بر سپهر اختران |
|
|
بزرگان و پیغمبران خدای |
|
همه بر زمین داشتند جای |
|
|
هرآن صحف کز ایزد آورده اند |
|
بر او بود هر دین که گسترده اند |
|
|
هم از آب و آتش هم از باد نیز |
|
به دل بر زمین راست تا رستخیز |
|
|
زمینست چون مادر مهرجوی |
|
همه رستنی ها چو پستان اوی |
|
|
بچه گونه گون خلق چندین هزار |
|
که شان پروراند همی در کنار |
|
|
زمین جای آرام هر آدمیست |
|
همان خانه کردگار از زمینست |
|
|
بساط خدایست هرکه به راز |
|
بر او شد، توان نزد یزدان فراز |
|
|
همو قبلهٔ هر فرشته است راست |
|
بدان کز گلش بود چو آدم که خاست |
|
|
گهرهای کانی وی آرد همی |
|
جهان هم بدو نیز دارد همی |
|
|
زمینست هر جانور را پناه |
|
تن زنده و مرده را جایگاه |
|
|
همو بردبارست کز هر کسی |
|
کشد بار اگر چند بارش بسی |
|
|
زمین آمد از اختران بهره مند |
|
هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند |
|
|
همو عرصه گاهیست شیب و فراز |
|
معلق جهانبانش گسترده باز |
|
|
ز هر گونه نو جانور صد هزار |
|
کند عرض یزدان درین عرصه راز |
|
|
چو جای نمازست گشتست پست |
|
همه در نماز از برش هرچه هست |
|
|
از و راست مردم دو تا چارپای |
|
نگون رستنی که نشسته به جای |
|
|
همان اختران از فلک همچنین |
|
همه سا جدانند سر بر زمین |
|
|
هوا و آتش و آب هریک جداست |
|
زمین هر چهارند یکجای راست |
|
|
نیابی نشان وی از هر سه شان |
|
و زیشان در او بازیابی نشان |
|
|
زمین را به بخشنگی یار نیست |
|
چنان نیز دارنده زنهار نیست |
|
|
گر از تخم هر چش دهی زینهار |
|
یکی را بدل باز یابی هزار |
|
|
چو خوانیست کآرد بر او هر زمان |
|
بی اندازه مردم همی میهمان |
|
|
نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم |
|
نه مهمانش را گردد انبوه کم |
|
|
زمین قبلهٔ نامور مصطفی است |
|
از او روی برگاشتن نارواست |
|
|
گر آتش به آمد بر مغ چه باک |
|
از آتش بد ابلیس و آدم زخاک |
|
|
ببین زین دو تن به کدامین کسست |
|
همان زین دو بهتر نشان این بسست |
|
|
زمینست گنج خدای جهان |
|
همان از زمینست فخر شهان |
|
|
پرستنده او مه و آفتاب |
|
همیدون فلک زآتش و باد و آب |
|
|
رهی وار گردش دوان کم وبیش |
|
چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش |
|
|
همیدون تموز و دی اش چاکرست |
|
بهارش مشاطه خزان زرگرست |
|
|
ز زرّ و گهر این نثار آورد |
|
ز دیبا همی آن نگار آورد |
|
|
یکی زر بفتش دهد خسروی |
|
یکی شارها بافدش هندوی |
|
|
همش عاشقست ابر با درد و رشک |
|
کش از دیده هزمان بشوید به اشک |
|
|
گهی ساقی و کاردانش بود |
|
گهی چتر و گه سایبانش بود |
|
|
زمین چونش مردم نباشد گمست |
|
زمین را پرستنده هم مردمست |
|
|
خور و پوشش تنش را زوست چیز |
|
هم ایزد از او آفریدست نیز |
|
|
همی از زمین باشد آمیختن |
|
وز او بود خواهد برانگیختن |
|
|
ازین چار ارکان که داری بنام |
|
ببین کاین هنرها جز او را کدام |
|