| | | | | | |
|
جدا فیلسوفند دیگر گروه |
|
جهان از ستیهندگیشان ستوه |
|
|
که گویند کاین گیتی ایدون به پای |
|
همیشه بدو نیز باشد به جای |
|
|
گمانشان چنینست در گفت خویش |
|
بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش |
|
|
که بر ایزد این گفت نتوان به نیز |
|
که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز |
|
|
بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت |
|
که تا پادشا شد بزرگی گرفت |
|
|
چنان بُد که همواره بد پادشا |
|
ازو پادشایی نباشد جدا |
|
|
ره من همینست و گفتار من |
|
ولیکن جزاینست دیدار من |
|
|
بَرِ من جهان است دیگر یکی |
|
که هست این جهان نزد آن اندکی |
|
|
از آنجاست افتادن جان ما |
|
درین تیره گیتی که زندان ما |
|
|
جهان چار طبع و ستارست و چرخ |
|
پس اینان ز دانش ندارند برخ |
|
|
نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند |
|
نه جفت خرد، نز هنر رهبرند |
|
|
ز یکسو بود جنبش طبع راست |
|
چنان جنبد این جان که او را هواست |
|
|
مرین جان ما را گهر دیگرست |
|
که بینا و گویا و دانشورست |
|
|
پس او نیست از گوهر این جهان |
|
دگر جایگاهست او را نهان |
|
|
از آن سان که بُد پیش گشته شدست |
|
درین طبع گیتی سرشته شدست |
|
|
خورا هر چه بینی تو از کم و بیش |
|
کند همچو خود هر یکی خورد خویش |
|
|
اگر جانور صد بود گونه گون |
|
ز یک چیزشان خورد نبود فزون |
|
|
خورند آن یکی چیز را تن به تن |
|
کند هر یک از خورده چون خویشتن |
|
|
خورد رستنی از زمین آب و خاک |
|
کند همچو خود هر چه را خورد پاک |
|
|
گیا را گیاخوار چون خورد کرد |
|
کند باز چون خویشتن هر چه خورد |
|
|
خورد مر گیاخوار را آدمی |
|
درآردش در پیکر مردمی |
|
|
ز خاک سیه تا به مردم فراز |
|
رسد پایه پایه همی تا فراز |
|
|
مرین پایها را گذارد همی |
|
برآنسان که یزدانش دارد همی |
|
|
گرفتار ماندست در کار خویش |
|
رسیده به پاداش کردار خویش |
|
|
ولیکن چو افتاده شد در زمی |
|
نخستین بود پایه رستمی |
|
|
نگون باشد آنجا به خاک اندرون |
|
که هر رستنی می برد سرنگون |
|
|
چو اندر گیاخوار پیدا شود |
|
معلق سرش سوی پهنا شود |
|
|
چو در مردم آید پدیدار باز |
|
شود زین دو پستی سرش برفراز |
|
|
وز آن پس بر از آدمی پایه نیست |
|
که در جانور بیش ازین مایه نیست |
|
|
چو آمد درین پیکر و راست خاست |
|
به ایزد رسد گر بود پاک و راست |
|
|
به داد و به دین راند آیین و راه |
|
هم ایزد شناسد بداند آله |
|
|
هم آگاه گردد که چون بُد نخست |
|
بهشت برین جای یابد درست |
|
|
ور از دین بود دور و ناخوب کار |
|
به دوزخ بود جاودان پایدار |
|
|
درین ره سخن هست دیگر نهفت |
|
ولیکن فزون زین نشایدش گفت |
|
|
اگر خواهی آن جست باید بسی |
|
مگر اوفتد کت نماید کسی |
|
|
ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش |
|
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش |
|
|
اگر چند دانش بَر ما بسست |
|
خداوند داناتر از هر کسست |
|
|
تو گر چند بسیار دانی سخن |
|
همان بیشتر کش ندانی ز بن |
|
|
همه دانشی با خدایست و بس |
|
نداند نهانش جزو هیچکس |
|