| | | | | | |
|
بُدش زنگیی همچو دیو سیاه |
|
ز گرد رکیبش دوان سال و ماه |
|
|
به زور از زمین کوه برداشتی |
|
تک از تازی اسپان فزون داشتی |
|
|
شدی شصت فرسنگ در نیم روز |
|
به آهو رسیدی سبک تر ز یوز |
|
|
به بالا بُدی با بهو راست یار |
|
چو زنگی پیاده بدی او سوار |
|
|
بدو گفت من چاره ای دانمت |
|
کزین زاولی مرد برهانمت |
|
|
به لا به یکی نامه کن نزد اوی |
|
به جان ایمنی خواه و زنهار جوی |
|
|
که تا من برم نامه نزدش دلیر |
|
یکی دشنه زهر خورده به زیر |
|
|
به شیرین سخن گوش بگشایمش |
|
همان جای پردخت فرمایمش |
|
|
پس اندر گه راز گفتن نهان |
|
زنم بر برش دشنه ای ناگهان |
|
|
سر آرم برو کار گیرم گریز |
|
از آن پس به من کی رسد باد نیز |
|
|
من این کرده وز شب جهان تیره فام |
|
که داند که من کِه ورا هم کدام |
|
|
بهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بخت |
|
برآرد به دست تو این کار سخت |
|
|
تو را بر سرندیب شاهی دهم |
|
به هند اندرت پیشگاهی دهم |
|
|
یکی نامه ز آنگونه کو دید رای |
|
بفرمود و شد زنگی تیزپای |
|
|
طلایه بُد آن شب گراهون گرد |
|
گرفتش سبک ، زی سپهدار بُرد |
|
|
یل پهلوان دید دیوی نژند |
|
سیاهی چو شاخین درختی بلند |
|
|
زمین را ببوسید زنگی و گفت |
|
ز نزد بهو نامه دارم نهفت |
|
|
پیامست دیگر چو فرمان دهی |
|
گزارم اگر جای داری تهی |
|
|
جهان پهلوان جای پر دَخته ماند |
|
سیه نامه بسپرد و بُد تا بخواند |
|
|
شد آن گه برش راز گوینده تنگ |
|
نهان دشنه زهر خورده به چنگ |
|
|
بدان تا زند بر بَرِ پهلوان |
|
بدان زخم بروی سر آرد جهان |
|
|
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب |
|
چو شیر دمان جست با خشم و تاب |
|
|
بیفشرد با دشنه چنگش به دست |
|
به یک مشتش از پای بفکند پست |
|
|
سیه زد خروشی و زو رفت هوش |
|
شنیدند هر کس ز بیرون خروش |
|
|
دویدند و دیدند دیوی نگون |
|
روان از دهان و بناگوش خون |
|
|
ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ |
|
نفرمود کس را به خونش پسیچ |
|
|
چو هُش یافت لز زنده بر پای خاست |
|
بغلتید در خاک و زنهار خواست |
|
|
به رخ بر ز خون مژه سندروس |
|
همی راند بر تخته آبنوس |
|
|
جهان پهلوان گفت از تیغ من |
|
تو آن گه رهانی سَرِ خویشتن |
|
|
که با من بیایی به پرده سرای |
|
به نزد بهو باشی ام رهنمای |
|
|
گر او را سر امشب به چنبر کشم |
|
ترا از سران سپه برکشم |
|
|
سیه گفت کز دست نگذارمش |
|
هم امشب به تو خفته بسپارمش |
|
|
دلاور پرند آوری زهر خورد |
|
کشید و بپوشید درع نبرد |
|
|
هم آنگاه با او ره اندر گرفت |
|
سیه بد کردار تک برگرفت |
|
|
ز بس تیزی زنگی تیز رو |
|
بدو پهلوان گفت چندین مدو |
|
|
همانا کت از پر مرغ است پای |
|
که پای ترا بر زمین نیست جای |
|
|
سیه گفت در راه گاه شتاب |
|
چنانم کم اندر نیابد عقاب |
|
|
به تیزی به از اسپ تازی دوم |
|
سه منزل به یک تک به بازی دَوم |
|
|
بخندید گرشاسب گفتا رواست |
|
بدو تیز چندان کت اکنون هواست |
|
|
اگر من به چندین سلیح نبرد |
|
نگیرم ترا کم ز من نیست مرد |
|
|
سیه همچو آهو سبک خیز شد |
|
سپهبد چو یوز از پسش تیز شد |
|
|
به یک تازش از باد تک برگذاشت |
|
دو گوشش گرفت و معلق بداشت |
|
|
چو رفتند نزد سراپرده تنگ |
|
به چاره شدند اندرو بی درنگ |
|
|
رسیدند ناگه بد آن خیمه زود |
|
که بر تخت تنها بهو خفته بود |
|
|
سپاهش همه بُد ستوه از ستیز |
|
برون رفته هر یک به راه گریز |
|
|
تهی دید گرشاسب پرده سرای |
|
نگهبان نه از گرد او کس به جای |
|
|
برآورده شورش ز هر سو بسی |
|
به ساز گریز اندرون هر کسی |
|
|
چو شیر ژیان جست از افراز تخت |
|
گرفتنش گلوبند و بفشارد سخت |
|
|
بدرید چاردش و بفکند پست |
|
دهانش بیا کند و دستش ببست |
|
|
همیدونش بر دوش زنگی نهاد |
|
نهانی برفتند هر دو چو باد |
|
|
به راه و به خواب و به بزم و شکار |
|
نباید که تنها بود شهریار |
|
|
به زودی کشد بخت از آن خفته کین |
|
چو بیداری او را بود در کمین |
|
|
ز هندو طلایه دو صد سرفراز |
|
بدین هر دو در راه خوردند باز |
|
|
دلاور بغرّید و بر گفت نام |
|
سوی پیشرو زود بگذارد گام |
|
|
سر و ترگش انداخت از تن به تیغ |
|
گرفتند ازو خیل دیگر گریغ |
|
|
بهو را به لشکر گهش زین نشان |
|
بیاورد بر دوش زنگی کشان |
|
|
سپردش به نشواد زرّین کلاه |
|
به مژده بشد نزد مهراج شاه |
|
|
ز کار بهو و آن ِ زنگی نهفت |
|
همه هر چه بُد رفته آن شب بگفت |
|
|
یکی نعره زد شاه مهراج سخت |
|
بینداخت مر خویشتن را ز تخت |
|
|
شد آن شب در آرایش بزم و ساز |
|
چو این آگهی یافت آن سرفراز |
|
|
بدو گفت خواهم کز آنسان نژند |
|
بهو را ببینم به خواری و بند |
|
|
بیا بزم شادی بَرِ او بریم |
|
بداریمش از پیش و ما می خوریم |
|
|
سپهدار گفتا تو آرام گیر |
|
چو دشمن گرفتی به کف جام گیر |
|
|
تو بنشین به جای بد اندیش تو |
|
که او را خود آرم کنون پیش تو |
|
|
گرفتند هر دو به هم باده یاد |
|
مهان را بخواندند و بودند شاد |
|
|
سپهبد ز کار بهو با سپاه |
|
بگفت و بفرمود تا شد سیاه |
|
|
کشانش بیاورد خوار و نژند |
|
رسن در گلو ، دست کرده به بند |
|
|
خروشی برآمد به چرخ برین |
|
گرفتند بر پهلوان آفرین |
|
|
سبک شاه مهراج دل شادکام |
|
به زیر آمد از تخت ، بر دست جام |
|
|
یکی خورد بر یاد شاه بزرگ |
|
دگر شادی پهلوان سترگ |
|
|
نشست آنگهی شاد با انجمن |
|
گرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزن |
|
|
که نام تو تا جاودان یاد باد |
|
دل شاه گیتی به تو شاه باد |
|
|
همه ساله آباد زابلستان |
|
کزو خاست یل چون تو کشورستان |
|
|
هر آنکش غم و رنج تو آرزوست |
|
چنان باد بیچاره کاکنون بهوست |
|
|
زد از خشم و کینه گره بر برو |
|
شد آشفته از کین دل بر بهو |
|
|
چنین گفت کای گشته از جان نُمید |
|
تهی از هنر همچو از بار بید |
|
|
چه کردم به جای تو از بد بگوی |
|
که بایست شد با منت جنگجوی |
|
|
به گیتی همی مانی ای بدگهر |
|
که هر چند به پروری زشت تر |
|
|
به اندرز چندم پدر داد پند |
|
که هرگز مگر دان ورا ارجمند |
|
|
من از پند او روی برگاشتم |
|
ترا سر ز خورشید بگذاشتم |
|
|
شناسند یکسر همه هند و سند |
|
که هستی تو در گوهر خویش سند |
|
|
یکی تنگ توشه بُدی شوربخت |
|
شهی دادمت و افسر و تاج و تخت |
|
|
به پاداش این بود زیبای من |
|
که امروز جویی همی جای من |
|
|
رهی چون به اندازه ندهی مهی |
|
چو مه شد نگیرد ترا جز رهی |
|
|
سر دشمن آنکو برآرد به ماه |
|
فرو د افکند خویشتن را به چاه |
|
|
سزاوار جان بداندیش تو |
|
ببینی چه آرم کنون پیش تو |
|