| | | | | | |
|
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ |
|
به کاری در از من نخواهی بسیچ |
|
|
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای |
|
ز تن جامهٔ شرم برکنده ای |
|
|
نگویی مرا کز چه این روزگار |
|
گریزانی از من چو کاهل ز کار |
|
|
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود |
|
کنون از چه گشتست آن سرمه دود |
|
|
گمانی که رازت ندانم همی |
|
ز چهرت چو نامه بخوانم همی |
|
|
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست |
|
همی رنگ چهرت بگوید درست |
|
|
رخت پیش بُد چون یکی گلستان |
|
در آن گلستان هر گلی دلستان |
|
|
کنون سوسنت دردمندی گرفت |
|
گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت |
|
|
بهاری بُدی چون نگار بهشت |
|
نمانی کنون جز به پژمرده کِشت |
|
|
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون |
|
فروغ چراغی نداری کنون |
|
|
نه آنی که بودی اگرچه تویی |
|
که آن گه یکی بودی اکنون دویی |
|
|
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت |
|
ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت |
|
|
پس پرده گشتی چنین پرفسوس |
|
نه آگه من از کار و ، تو نوعروس |
|
|
نگویی تو را جفت در خانه کیست |
|
پس پرده این مرد بیگانه کیست |
|
|
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه |
|
نداند ورا داشت مادر نگاه |
|
|
چنین گفت دانا که دختر مباد |
|
چو باشد، به جز خاکش افسر مباد |
|
|
به نزد پدر دختر ار چند دوست |
|
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست |
|
|
پریرخ بغلتید در پیش شاه |
|
به خاک از سر سرو بر سود ماه |
|
|
چنین گفت کای بخت پیشت رهی |
|
تو دانی که ناید ز من بی رهی |
|
|
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم |
|
نه آنم که بر دوده ننگ آورم |
|
|
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش |
|
که آن را که خواهم کنم جفت خویش |
|
|
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست |
|
که از هر شه اندر جهان بهترست |
|
|
همه کار جم یاد کرد آنچه بود |
|
چو بشنید ازو شاه شادی نمود |
|
|
بدو گفت خوش مژده ای دادیم |
|
ز شادی دری تازه بگشادیم |
|
|
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت |
|
ز تست اینکه جم را به من داد بخت |
|
|
کنون بر هیون بسته او را به گاه |
|
فرستم به درگاه ضحاک شاه |
|
|
که گفتست هر ک آرد او را به بند |
|
به گنج و به کشور کنمش ارجمند |
|
|
ز جان دختر امید دل بر گرفت |
|
به پیش پدر زاری اندرگرفت |
|
|
دو مشکین کمان از شکن کرد پر |
|
ببارید صد نوک پیکان ز دُر |
|
|
مشو، گفت در خون شاهی چنین |
|
که بدنام گردی برآیی ز دین |
|
|
هم از خونش تا جاودان کین بود |
|
هم از هرکسی بر تو نفرین بود |
|
|
گرت سوی نخچیر کردن هواست |
|
هم از خانه نخچیر نکنی رواست |
|
|
بترس از خداوند جان و روان |
|
که هست او توانا و ما ناتوان |
|
|
گر ایدر نگیردت فرجام کار |
|
بگیرد به پاداش روز شمار |
|
|
بدی گرچه کردن توان با کسی |
|
چو نیکی کنی بهتر آید بسی |
|
|
اگرچند بدخواه کشتن نکوست |
|
از آن کشتن آن به که گرددت دوست |
|
|
گر او را جدا کرد خواهی ز من |
|
نخستین سر من جدا کن ز تن |
|
|
بگفت این و شد با غریو و غرنگ |
|
به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ |
|
|
روان پدر سوخت بر وی به مهر |
|
به چهرش بر از مهر برسود چهر |
|
|
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست |
|
به هر روی فرمان و رایت رواست |
|
|
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج |
|
برای تو بدهم ندارم به رنج |
|
|
تو رو زو ره پوزش من بجوی |
|
که فردا من آیم به گه نزد اوی |
|
|
بشد دلبر و شاه را مژده داد |
|
شد ایمن جم و بود تا بامداد |
|
|
سپهر آتش روز چون برفروخت |
|
درو خویشتن شب چو هندو بسوخت |
|
|
بیامد بَر جم شه سرفراز |
|
ز دور آفرین کرد و بردش نماز |
|
|
لبت گفت جاوید پرخنده باد |
|
درین خانه بودنت فرخنده باد |
|
|
چو خورشید بی کاست بادی و راست |
|
بداندیش چون ماه بگرفته کاست |
|
|
بر آمد جم از جای و بنواختش |
|
به اندازه بستود و بنشاختش |
|
|
به بهبود برگفت بر من گمان |
|
گرت نابیوس آمدم میهمان |
|
|
بود نام نیک و سرافراشتن |
|
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن |
|
|
همی تا توان راه نیکی سپر |
|
که نیکی بود مر بدی را سپر |
|
|
همی خوب کاریست نیکی به جای |
|
که سودست بر وی به هر دو سرای |
|
|
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت |
|
هم از گوهر من بود گوهرت |
|
|
بود نامداری دلیر و سترگ |
|
وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ |
|
|
به پنجم پسر باز گرد اوژنی |
|
بود اژدهاکش هژبر افکنی |
|
|
که جوشنش پیل ار به هامون کشد |
|
به گردن نتابد به گردون کشد |
|
|
ولیکن بترسم که از بهر من |
|
بتابدت روزی ز راه اهرمن |
|
|
به طمع بزرگیم بدهی به باد |
|
بدان اژدها پیکر دیوزاد |
|
|
به جم گفت شه کای جهان شهریار |
|
به من بنده بر بد گمانی مدار |
|
|
به یزدان که گردون به پرگار زد |
|
کره هفت پیمود و بر چار زد |
|
|
به باد این زمین باز گسترد پست |
|
به آبش گشاد و به آتش ببست |
|
|
که جز کام تو تا زیم زین سپس |
|
نجویم، نه رازت بگویم به کس |
|
|
به از خوب کاری به گیتی چه چیز |
|
کی اندر رسم من بدین روز نیز |
|
|
گرم دسترس در سزای تو نیست |
|
بسندم که ایدر ترا هست زیست |
|
|
که با دختر خویش تا زنده ام |
|
پرستار تُست او و، من بنده ام |
|
|
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش |
|
بَرِ من همانی وزان نیز بیش |
|
|
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس |
|
گرامی بود نزد گوهرشناس |
|
|
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز |
|
بود کاید آن بخت برگشته باز |
|
|
نماند جهان بر یکی سان شکیب |
|
فرازیست پیش از پس هر نشیب |
|
|
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب |
|
برآید پسِ تیره شب آفتاب |
|
|
بهر بدت خُرسند باید بُدن |
|
که از بد بتر نیز شاید بُدن |
|
|
غمی نیست کان دل هراسان کند |
|
که آن را نه خُرسندی آسان کند |
|
|
نبست ایچ دَر داور بی نیاز |
|
کز آن به دری پیش نگشاد باز |
|
|
بگفت این و با مهر برخاست تفت |
|
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت |
|
|
می و عنبر و عود و کافور خشک |
|
هم از دیبه و فرش و دینار و مشک |
|
|
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش |
|
یکی بار هر هفته رفتی برش |
|
|
همی بود با دلبر و جام جم |
|
که روزی نگشت از دلش کام کم |
|
|
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن |
|
چو اندر دل رازداران سخن |
|