| | | | | | |
|
بر آشفت و فرمود تابر حریر |
|
به اثرط یکی نامه سازد دبیر |
|
|
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار |
|
ببد دیدنش روشن و دیده تار |
|
|
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز |
|
دل شب نگارنده بر روی روز |
|
|
بسان یکی خرد گریان پسر |
|
خروشان و پویان و جویان پدر |
|
|
به دشتی در از شوره گم کرده راه |
|
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه |
|
|
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت |
|
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت |
|
|
سرایی چنین پرنگار آفرید |
|
تن و روزی و روزگار آفرید |
|
|
به یک بند هفت آسمان بسته کرد |
|
بدین گوهران کار پیوسته کرد |
|
|
زمین ایستاده به باد سپهر |
|
همی گرد گردان شده ماه و مهر |
|
|
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد |
|
که بر ما در شادکامی گشاد |
|
|
به فرمان ما گشت تاج و نگین |
|
همان شاهی هفت کشور زمین |
|
|
چُنان کهتری دادمان نیکبخت |
|
سپر کرده تن پیش هر کار سخت |
|
|
کنون خاست در هند کاری تباه |
|
که آنجا همی برد باید سپاه |
|
|
بدین چاره گرشاسب باید همی |
|
وگر زود ناید نشاید همی |
|
|
به گاه فرستش بسیچی مساز |
|
که هست آنچه باید چو آید فراز |
|
|
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج |
|
وزو مردی و کین گزاری و رنج |
|
|
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش |
|
نخوانده به وی کو گِرد راه پیش |
|
|
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ |
|
که آواز بازآید از کوه سنگ |
|
|
چو نامه به نام آور اثرط رسید |
|
زمانی به اندیشه دَم درکشید |
|
|
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان |
|
چه گویی بدین جنگ بندی میان |
|
|
بترسم که جایی بپیچی ز بخت |
|
که هم راه دورست و هم کار سخت |
|
|
جهان پهلوان گفت کای پرهنر |
|
به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر |
|
|
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید |
|
چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید |
|
|
چنین یال و بازوی و این زور و برز |
|
نشاید که آساید از تیغ و گرز |
|
|
سپاهی که جانش گرامی بود |
|
ازو ننگ خیزد، نه نامی بود |
|
|
کس ار دیدمی من سزای شهی |
|
ازین مارفش کردمی جا تهی |
|
|
ولیکن چو کس می نیاید به دست |
|
بترسم که باشد بتر زین که هست |
|
|
سرانجام با پادشا به جهان |
|
اگر چند بد باشد و بدنهان |
|
|
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست |
|
به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست |
|
|
بود پادشا سایه کردگار |
|
بی او پادشاهی نیاید به کار |
|