| | | | | | |
|
دبیر از قلم ابر انقاس کرد |
|
سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد |
|
|
درخت گل دانش از جوی مشک |
|
همی کاشت بر دشت کافور خشک |
|
|
نخست از جهان آفرین کرد یاد |
|
که دانای دازست و دارای داد |
|
|
جهان زوست پرپیکر خوبوزشت |
|
روان راتن او داد و تن را سرشت |
|
|
ز خورشید مر روز را مایه کرد |
|
شب قیرگون خاک را سایه کرد |
|
|
زمین بسته بر نقطه کار اوست |
|
تک چرخ بر پویه پرگار اوست |
|
|
ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست |
|
نبود و نباشد هر آنچ او نخواست |
|
|
دگر گفت کاین نامه پندمند |
|
فرستاده شد هم به کین هم به پند |
|
|
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان |
|
سپهدار ایران و پشت گوان |
|
|
به نزدیک آنکش خرد نیست بهر |
|
بهو کاردار سرندیب شهر |
|
|
تو ای زاغ چهر بداندیش سست |
|
همی خویشتن را ندانی درست |
|
|
بزرگی ترا شاه مهراج داد |
|
هماورنگ و همچتر و همتاج داد |
|
|
کنون سر برآهختی از بند خویش |
|
برون آمدی بر خداوند خویش |
|
|
رهی تا نباشد بد و بد نژاد |
|
خداوند را بد نخواهد زیاد |
|
|
ننه بس کت شهی داد و بودی رهی |
|
کزو نیز خواهی ربودن شهی |
|
|
نهنگی تو کاندر نکو داشتن |
|
مکافا ندانی جز اوباشتن |
|
|
از و آن سزید از تو این بد که بود |
|
که از مشک بوی آید، از کاه دود |
|
|
دوصد بار اگر مس به آتش درون |
|
گذاری، ازو زر نیاید برون |
|
|
کنون من بدان آمدم با سپاه |
|
که آیی به درگاه مهراج شاه |
|
|
به پوزش کنی بیگناهی درست |
|
همان بنده باشی که بودی نخست |
|
|
بیندازی این تیغ تندی ز دست |
|
بپیچی عنان از بلندی به پست |
|
|
وگر نایی و کینه خواهی کنی |
|
نباشی رهی طمع شاهی کنی |
|
|
یکی شاه گردانمت تیرهبخت |
|
که کرکس بود تاجت و دار تخت |
|
|
ز بر سایت از سنگ باران کنم |
|
نثارت خدنگ سواران کنم |
|
|
یکی جامه پوشمت بیپودوتار |
|
که گردش بود پیکر و خون نگار |
|
|
سپهر ار کند خویشتن مغفرت |
|
همو نرهد از تیغ من هم سرت |
|
|
یلانند با من که گاه ستیز |
|
بود نزدشان مرگ به از گریز |
|
|
به شمشیر از پیشه شیر آورند |
|
به پیکان مه از چرخ زیر آورند |
|
|
نتابند روی از نبرد اندکی |
|
هزار از شما گرد و، زیشان یکی |
|
|
به جنگ شما خود نباید کسم |
|
که من با شما پاک تنها بسم |
|
|
زمانه بگردد ز من در نبرد |
|
از آن پیش کش گویم از راه گرد |
|
|
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر |
|
اگر بندگی کردن از دار و گیر |
|
|
فرستاده و نامه هم در زمان |
|
فرستاد با هندوی ترجمان زبان |
|
|
بهو نامه چون دید شد پر ستیز |
|
را به دشنام بگشاد تیز |
|
|
سر ترجمان کند و بردار کرد |
|
به سیلی فرستاده را خوار کرد |
|
|
بدو گفت مهراج را شو بگوی |
|
دگر باره بازآمدی جنگجوی |
|
|
به خورشید و دین بتان نخست |
|
به گور و پی آدم و بوم رست |
|
|
که بر خون برانم کت و افسرت |
|
برم زی سرندیب بیتن سرت |
|
|
همی لشکرانگیز از ایران کنی |
|
به روبه همی جنگ شیران کنی |
|
|
ببین بر سنان کرده سرشان کنون |
|
تن افکنده در پای پیلان نگون |
|
|
ز گرشاسب گفتار دارم دریغ |
|
زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ |
|
|
فرسته شد و هرچه دید و شنید |
|
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید |
|
|
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ |
|
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ |
|