انوری/بمدح صاحب‌الاعظم ناصرالدین اباالفتح گوید

انوری (۱۳۳۷ خورشیدی) از انوری
انوری در این قصیده «مدح صاحب‌الاعظم ناصرالدین اباالفتح گوید»
تصحیح از سعید نفیسی

بمدح صاحب‌الاعظم ناصرالدین اباالفتح گوید

  روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست ناف هفته است، اگر غرهٔ ماه رجبست  
  برگ‌ریزان بهمه حال فرو باید ریخت بقدح، آنچه ازو برگ و نوای طربست  
  مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت چه کند؟ نامیه عنین و طبیعت عزبست  
  دختر رز، که تو بر طارم تاکش دیدی مدتی شد که در آونگ سرش در کنبست  
  موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست  
  گرنه حراف خزان کیسه‌فشان شد در باغ چون چمن‌ها ز دهانش همه یکسر ذهبست؟  
  این عجب نیست بسی، کز اثر لاله و خوید گفتی آهو بر میناسم و بیجاده لبست  
  یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم بینی این گنبد فیروه که چون بوالعجبست؟  
  این همان سکنه و صحراست، که گفتی ز سموم تربت این خزف و رستنی آن حطبست  
  خیز، از سعی دخان بین و ز تأثیر هوا تا درین هر دو کنون چند رسوم عجبست!  
  روزن این همه پر ذرهٔ زرین زرهست عرصهٔ آن همه پر پشهٔ سیمین سلبست  
  لمعه در سکنهٔ کانون شده بر خود پیچان افعی کاهربا پیکر مرجان عصبست  
  دود حلقه شده در سطح هوا خم در خم سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست  
  شعلهٔ آتش ازین روی که گفتم گویی در مقادیر کتابت قلم منتخبست  
  هر زمان لرزه بر آب شمر افتد، مگرش در مَزاج از اثر هیبت دستور تبست  
  صاحب عادل ابوالفتح، که در جنبش فتح جنبش رایت عالیش قوی‌تر سببست  
  طاهر، آن ذات مطهر، که سپهرش گوید صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست  
  آنکه در شش جهت از فضلهٔ خوان کرمش هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست  
  آنکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد همه از بارقهٔ خاطر او مکتسبست  
  ساحت بارگهش مولد ملک عجمست عدل فریادرسش داور دین عربست  
  ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی زان شب او را و مقیمان فلک قد وجبست  
  صاحبا، نه ملکا، هم نه، چرا؟ زآنکه ترا مدحت از وصف برونست چه جای لقبست؟  
  نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش بل برای شرف سکه و فخر خطبست  
  گوشهٔ بالش تو چیست؟ کله گوشهٔ ملک وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست  
  مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن چرخ را گنج تمنی و مجال طلبست  
  مه بنعل سم اسب تو تشبه می‌جست خاک فریاد برآورد که: ترک ادبست  
  گرد جیش تو بشد، بر همه اعضاش نشست تا که اجرب شد و آنک همه سالش جربست  
  چرخ چون گوز شکسته است، از آنروی که ماه چهره چون چهرهٔ بادام از آن پر ثقبست  
  غرض از کون تو بودی، که ز پروردن نخل گر چه از خار گذر نیست، غرض هم رطبست  
  آسمان دگری، زانکه بهمت جنبی جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست  
  خصم اگر لاف تقابل زند، از روی حسد حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست؟  
  رتبت شوکت قدرش نشود لازم، از آنک دار! و از خشب و تخت تو هم از خشبست  
  ور مقابل نهمش نیز بیک وجه رواست تو چو خورشید برأس، او چو قمر در ذنبست  
  آخر از رابطهٔ قهر کجا خواهد شد؟ سرعت سیر نفاذت نه بپای هربست  
  ور کشد سد سکندر مثلا گرد بقاش آن مهندس که در افعال ورای تعبست  
  عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ رد و منعش نه باندازهٔ درع قصبست  
  همه در ششدر عجزند و ترا داد بهفت ضربه بستان و بزن، زآنکه تمامی ندبست  
  تا که تبدیل شب و روز بسال و بمهست تا که ترتیب مه و سال بروز و بشبست  
  بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد که ز سر جملهٔ آن مدت تو منتخبست  
  بمی و مطرب خوش‌نغمه شغب بیش نمای که ز انصاف تو اقطار جهان پرشغبست