انوری/یمدح الصدر الکبیر مجدالدین ابوالحسن العمرانی

انوری (۱۳۳۷ خورشیدی) از انوری
قصیده‌ای در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
تصحیح از سعید نفیسی

یمدح الصدر الکبیر مجدالدین ابوالحسن العمرانی

  این که می‌بینم ببیداریست، یارب، یا بخواب؟ خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب  
  این منم، یارب درین مجلس بکف جزو مدیح؟ وآن تویی، یارب، در آن مسند بکف جام شراب؟  
  آخر آن ایام ناخوش‌تر ز ایام نشیب ۴۳۵ رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب  
  گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب  
  اشک چون باران ز کثرت، دیده چون ابر از سرشک نوحه چون رعد از غریو و دل چو برق از اضطراب  
  حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر حال دَعد الحق بتر باشد که باشد بی رباب  
  از جهان نومید گشتم، چون ز تو غایب شدم هر که گفت از اصل گفتست این مثل: «من غاب خاب»  
  لایق حال خود از شعر معزی یک دو بیت ۴۴۰ شاید ار تضمین کنم، کان هست تضمینی صواب:  
  «اندرین مدت که بودستم ز دیدار تو فرد جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب»  
  «بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب»  
  تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود؟ یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب  
  در زوایای فلک با وسعت او هر شبی ذره‌ای را گنج نه، از بس دعای مستجاب  
  دل، ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد ۴۴۵ روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب  
  ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکون دایم اندر عشرتی، از خردبرگی، چون سداب  
  انوری، آخر نمی‌دانی چه می‌گویی، خموش گاو پای اندر میان دارد، مران خر در جلاب  
  شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المآب  
  ای سپهر ملک را اقبال تو صاحبقران وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب  
  آسمانی، نه، که ثابت رای نبود آسمان ۴۵۰ آفتابی، نه، که زاید نور نبود آفتاب  
  سیر امرت چون مسیر اختران بی ارتداد روز عزمت چون قضای آسمان بی انقلاب  
  پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ دست حکم تو ندارد باد هنگام شتاب  
  ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب  
  گر نویسد بای باست بر در نای تبت خون شود بار دگر در کام آهو مشک ناب  
  قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار ۴۵۵ لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب  
  در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب  
  تا ابد جرم دخان بارنده گردد چون بخار گر بیفتد بر فلک از دست تو یک فتح باب  
  عدل تو چندین عماری کرد در گیتی که نیز تا ابد کس را نیارد کرد می مست و خراب  
  جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل کی توان کردن جدا رنگ از گل و بوی از گلاب؟  
  بخشش بی‌منت و احسان بی لافت کنند ۴۶۰ ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب  
  بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد فی‌المثل گر بارد آب زندگانی از سحاب  
  ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر کان ببخشد، نه ثنا دامنش گیرد، نه ثواب؟  
  کوس رعد و رایت برقش همه بگذاشتم یک سؤالم را جوابی ده، نه جنگ و نه عتاب  
  قطرهٔ باران ازو بر روی آبی کی چکید کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب؟  
  جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو؟ نه گر همه صد بدره زر بودست و صد رزمه ثیاب  
  خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب  
  آسمان‌قدرا، زمین‌حلما، خداوندا، مکن با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی خطاب  
  ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب  
  خو نکردستم بمهجوری، مران زین ساحتم حق همی داند بری السّاحتم من کل باب  
  از پی صاحب غرض رفتم، بیفتادم ز راه این مثل نشنیده‌ای باری؟ «اذا کان الغراب»  
  چین ابروی تو بر من رستخیز آرد، فکیف روزها شد، تا سلامم رانفرمودی جواب؟  
  داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو وز عنا آمد شبم، «حتی توارت بالحجاب»  
  لطف تو هر ساعتم گوید که: هین! الاعتذار! قهر تو هر لحظه‌ام گوید که: هان! الاحتساب!  
  من میان هر دو با جانی بغرغر آمده در کف غم چون تذروی مانده در چنگ عقاب  
  خودرروا باشد که چشمی کز جهان روشن بتست هر شبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب؟  
  از فلک در بندگی تو سپر هم نفگنم گر بخون من کند تیغ حوادث را خضاب  
  نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود هست بر علمم گوا «من عنده ام‌الکتاب»  
  دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی چون کنم؟ برداشتم از روی این معنی نقاب  
  گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام این سخن کوتاه شد، «والله اعلم بالصواب»  
  تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون تا طناب صبح را نبود گره چونانکه تاب  
  در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب  
  عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب  
  از بلندی پایگاه دولتت فوق‌الفلک وز نژندی جایگاه دشمنت تحت‌التراب