انوری/یمدح الملک پیروزشاه
< انوری
یمدح الملک پیروزشاه
ای زمان شهریاری روزگارت | تا قیامت شهریاری باد کارت | |||||
ای ترا پیروزی و شاهی مسلم | باد بر پیروزی و شاهی قرارت | |||||
ای بجایی کاسمان منت پذیرد | گر دهی جایش، کجا؟ اندر جوارت | |||||
هر کجا رای تو شد راضی بکاری | جنبش گردون طفیل اختیارت | |||||
هر کجا عزم تو شد جنبان بفتحی | بر سر ره نصرة اندر انتظارت | |||||
خندهٔ خنجر ز فتح بیقیاست | نالهٔ دریا ز بذل بیشمارت | |||||
داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت | مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت | |||||
در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان | شیر شادروان و شیر مرغزارت | |||||
حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان؟ | حزم پنهان و نفاذ آشکارت | |||||
دی و فردا را بهم پیش تو آرد | بر در امروز امر کامگارت | |||||
هر مرادی کاسمان در جیب دارد | بازیابی، گر بجویی، در کنارت | |||||
نقش مقدوری نیارد بست گردون | جز باستصواب رای هوشیارت | |||||
بر در کس عنکبوت جور هرگز | کی تند؟ تا عدل باشد یار غارت | |||||
پردهٔ شب درگهت را پرده گشتی | گر اجازت یافتی از پردهدارت | |||||
بارهٔ ادهم نیارد کرد گیتی | ثابت ارکانتر ز حزم استوارت | |||||
افعی پیچان نشد در صف هیجا | تیز دندانتر ز رمح خصم خوارت | |||||
از دل خارا نیامد هیچ آتش | فتنهسوزی را چو تیغ آبدارت | |||||
گنج را لاغر کند بذل سمینت | ملک را فربه کند کلک نزارت | |||||
کلکت از دریا کمال خویش یابد | داند این معنی دل دریا عیارت | |||||
لازم دست چو دریای تو زان شد | کلک آبستن بدر شاهوارت | |||||
تابش خورشید نتواند گرفتن | کشوری از ملک و جاه بیکنارت | |||||
چاوش اوهام نتواند رسیدن | تا کجا؟ تا آخر صف روز بارت | |||||
در درون پره افتد، از برون نی | شیر و گاو آسمان، روز شکارت | |||||
شهریارا، بخت یارت باد، نی نی | آنکه او یاری ندارد باد یارت | |||||
روز هیجا، کاسمان سیارگان را | در تتق یابد ز گرد کارزارت | |||||
رخنه در کوه افگند، چه؟ کر و فرت | لرزه بر چرخ افگند، چه؟ گیر و دارت | |||||
بر فلک دوزد بطنازی در آن دم | حکم بدرا بیلک گردون گذارت | |||||
در عدد بطنازی نماید، در عمل نی | گاه کوشش ده سوار و صد سوارت | |||||
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد | نز مدد، از خنجر چون ذوالفقارت | |||||
جوف دوزخ بر کند قهرت بیک دم | گر جدا افتد ز عفو بردبارت | |||||
سایه از قهر تو گر آگاه گردد | بگسلد حایل ز خصم خاکسارت | |||||
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر | کَشتهای را کآید اندر زینهارت | |||||
پشته چون هامون کند، هامون چو پشته | پویهٔ جولان ز رخش راهوارت | |||||
بس که بر سیمرغ و رستم بذله گفتی | گر بدیدی در مصاف اسفندیارت | |||||
خسروا، این گونه شعر از بنده یابی | هم تو دانی، ای سخندانی شعارت | |||||
شاخ دانش مثل من طوطی ندارد | من نگویم ای چو طوطی صدهزارت | |||||
گرچه از این بنده یادت مینیاید | باد صد دیوان سخن زو یادگارت | |||||
مدح تست از هر چه گوید سهل و مشکل | گر یکی گوید و گر گوید هزارت | |||||
تا دوام روزگار از دور باشد | دور دولت باد دایم روزگارت | |||||
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون | باد چون امروز و دی امسال و پارت | |||||
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت | فرع شادی جام زیرن در یسارت | |||||
ای قوی بازو بحفظت دولت و دین | حرز بازو باد حفظ کردگارت |