| | | | | | |
|
ای ترا کرده خداوند خدای متعال |
|
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال |
|
|
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت |
|
که مرا بیهده بیجرمی در پای ممال |
|
|
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای |
|
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال |
|
|
هفتهای هست که در دست تجنیست اسیر |
|
به حدیثی که چو موی کف دستست محال |
|
|
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان |
|
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سال |
|
|
تو خداوند که بر من بودت منت جان |
|
تو خداوند که بر من بودت منت مال |
|
|
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم |
|
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال |
|
|
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود |
|
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال |
|
|
دشمنان خاک درین کار همی اندازند |
|
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال |
|
|
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی |
|
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال |
|
|
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران |
|
دور باشی ز تهور که ندارند به فال |
|
|
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان |
|
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال |
|
|
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست |
|
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال |
|
|
کار را باش که کردم ز دل و سینهی پاک |
|
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال |
|
|
وعدهای میننهم هین من و قتال و کنب |
|
مهلتی میندهم هین من و جلاد و دوال |
|
|
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود |
|
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال |
|
|
سخن بنده همین است و بر این نفزاید |
|
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال |
|
|
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان |
|
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال |
|
|
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند |
|
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال |
|