| | | | | | |
|
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری |
|
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری |
|
|
این به انواع هنر معروف در فرزانگی |
|
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری |
|
|
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون |
|
رای این در حل و عقد از قدح هر قادحبری |
|
|
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی |
|
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری |
|
|
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری |
|
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری |
|
|
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمانپذیر |
|
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری |
|
|
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار |
|
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری |
|
|
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت |
|
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری |
|
|
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل |
|
وین محمد هست از صلب براهیم سری |
|
|
آنکه رایش را موافق گیتی پیمانشکن |
|
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری |
|
|
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی |
|
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری |
|
|
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر |
|
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری |
|
|
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان |
|
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری |
|
|
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون |
|
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری |
|
|
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست |
|
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری |
|
|
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم |
|
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری |
|
|
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست |
|
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری |
|
|
ذرهای از حلم او گر در گل آدم بدی |
|
در میان خلق ناموجود بودی داوری |
|
|
بخشش بیمنت و طبع لطیف او فکند |
|
شاعران عصر را از شاعری در ساحری |
|
|
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد |
|
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری |
|
|
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل |
|
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری |
|
|
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست |
|
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری |
|
|
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانیاند و بس |
|
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری |
|
|
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن |
|
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری |
|
|
در جهان آثار مردمزادگی با تست و بس |
|
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری |
|
|
دست از این مشتی محالاندیش خام ابله بدار |
|
نه به زیر منت این جمع بیهمت دری |
|
|
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند |
|
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری |
|
|
همچنین با خویشتنداری همی زی مردوار |
|
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خونگری |
|
|
چند روز آرامکن با دوستان در شهر خویش |
|
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری |
|
|
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی |
|
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری |
|
|
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار |
|
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری |
|
|
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی |
|
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری |
|
|
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک |
|
در بقای عیسوی و دولت اسکندری |
|
|
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای |
|
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری |
|