| | | | | | |
|
زندگانی ولی نعمت من باد دراز |
|
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز |
|
|
باد معلوم خداوند که من بنده همی |
|
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز |
|
|
از موالید جهانم من و در کل جهان |
|
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز |
|
|
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز |
|
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز |
|
|
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست |
|
کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز |
|
|
این معانی همه معلوم خداوند منست |
|
چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز |
|
|
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش |
|
پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز |
|
|
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت |
|
که در کس به سلامی مثلا کردم باز |
|
|
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض |
|
به خدایی که جز او را نتوان برد نماز |
|
|
پایم از خطهی فرمان تو بیرون نشود |
|
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز |
|
|
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم |
|
تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز |
|
|
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو |
|
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز |
|
|
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا |
|
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز |
|
|
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم |
|
صورت ساحت من قاعدهی کینه مساز |
|
|
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب |
|
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز |
|
|
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به |
|
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز |
|
|
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت |
|
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز |
|
|
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا |
|
از سیاست شده با عقدهی گردون انباز |
|
|
نه مرا زهرهی آن کز تو بپرسم کان چیست |
|
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز |
|
|
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل |
|
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز |
|
|
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن |
|
دهر بر جامهی عمرم کشد از مرگ طراز |
|
|
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم |
|
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز |
|
|
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش |
|
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز |
|
|
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر |
|
شسته از آب خسخای تو جهان تختهی آز |
|
|
نامهی عمر ترا از فلک این باد خطاب |
|
زندگانی ولی نعمت من باد دراز |
|