| | | | | | |
|
مست شبانه بودم افتاده بیخبر |
|
دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در |
|
|
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت |
|
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر |
|
|
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این |
|
گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر |
|
|
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت |
|
کان دم به پای می روم از عشق یا به سر |
|
|
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید |
|
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر |
|
|
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن |
|
گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر |
|
|
پس در ملامت آمد کین چیست میکنی |
|
یزدانت به کناد که کردست خود بتر |
|
|
یا در خمار ماندهای از صبح تا به شام |
|
یا در شراب خفتهای از شام تا سحر |
|
|
تو سر به نای و نوش فرو بردهای و من |
|
خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر |
|
|
دل گرم کردهای ز تف عشق من به سست |
|
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر |
|
|
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست |
|
در خدمت بساط خداوند خواجه خور |
|
|
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست |
|
در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر |
|
|
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر |
|
تا مجلسی بیابی از خلد برده فر |
|
|
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش |
|
رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر |
|
|
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم |
|
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر |
|
|
فردا که ناف هفته و روز سهشنبه است |
|
روزی که هست از شب قدری خجستهتر |
|
|
روزی چنان که گویی فهرست عشرتست |
|
یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر |
|
|
آثار او چو عدت ایام بر قرار |
|
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر |
|
|
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند بهگاه |
|
دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر |
|
|
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی |
|
ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر |
|
|
دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید |
|
نظمی چنان که دانی رفتست مختصر |
|
|
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم |
|
آهسته همچنین به همین صورت پردهدر |
|
|
ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر |
|
وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر |
|
|
ای روزگار عادل و ایام فتنهسوز |
|
وی آسمان ثابت و خورشید سایهور |
|
|
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی |
|
با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر |
|
|
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت |
|
بیجاده از تعرض کاهست بر حذر |
|
|
گیتی ز فضلهی دل ودست تو ساختست |
|
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر |
|
|
وز مابقی خوان تو ترتیب کردهاند |
|
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر |
|
|
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش |
|
بردوختست از ابرهی افلاک آستر |
|
|
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم |
|
دریا بر لطافت طبعت بود شمر |
|
|
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه |
|
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر |
|
|
در ملک دهر کیست که بودست سالها |
|
زین روی پردهدار و زان روی پردهدر |
|
|
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام |
|
ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر |
|
|
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت |
|
گر در قوای نامیه پیدا کند اثر |
|
|
این در زبان خامش سوسن نهد کلام |
|
وان در طباق دیدهی نرگس نهد بصر |
|
|
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم |
|
با انگبین همی نبرد دوستی به سر |
|
|
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر |
|
چون موم نرم سجدهی طاعت برد حجر |
|
|
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز |
|
کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر |
|
|
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست |
|
هستی و نیستیش به یک بار چون شرر |
|
|
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان |
|
کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر |
|
|
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد |
|
فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر |
|
|
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو |
|
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر |
|
|
ور سایهی تغیر تو بر جهان فتد |
|
در طبع کو کنار مرکب کند سهر |
|
|
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک |
|
هم سوی تو به دیدهی احول کند نظر |
|
|
چون زاب تیغ دودهی سلجوق بیخ ملک |
|
کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر |
|
|
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ |
|
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر |
|
|
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار |
|
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر |
|
|
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی |
|
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر |
|
|
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی |
|
ای مادر جهان به جهانی همه هنر |
|
|
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا |
|
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر |
|
|
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان |
|
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر |
|
|
عقلی مجرد آمده در حیز جهت |
|
روحی مقدس آمده در صورت بشر |
|
|
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر |
|
با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر |
|
|
میبود تا به عهد تو بیچاره منتظر |
|
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر |
|
|
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن |
|
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر |
|
|
گردان به گرد کوی زمانه زمانهایست |
|
با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر |
|
|
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر |
|
از بهر مدت تو گشادست بال و پر |
|
|
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار |
|
کو روزگار خویش به هرکس کند هدر |
|
|
خود خاک درگه تو حکایت همی کند |
|
چونان که سطح آب حکایت کند صور |
|
|
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود |
|
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر |
|
|
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست |
|
در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر |
|
|
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت |
|
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر |
|
|
تا تربیت کنند سه فرزند کون را |
|
ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر |
|
|
از طوق طوع گردن این چار نرم دار |
|
در پای قدر تارک آن نه فرو سپر |
|
|
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار |
|
دوران بیشمار به شادی همی شمر |
|
|
بر مرکز مراد تو ایام را مدار |
|
تا چرخ را مدار بود گرد این مدر |
|
|
جویندهی رضای تو سلطان دادبخش |
|
دارندهی بقای تو سبحان دادگر |
|