تاریخ ایران باستان/فصل دوم - سلطنت کوروش بزرگ

معلوم است، که پارس در حدود نیمهٔ قرن هفتم ق. م دست‌نشاندهٔ مادیها شده، زیرا هرودوت صریحاً گوید، که فرورتیش پارس را مطیع کرد. کرسی پارس یا پایتخت امراء آن، چنانکه هرودوت نوشته، (پاسارگاد) بود. اگرچه حفریات مرتّبی در اینجا نشده، با وجود این از بعض علایم و آثار، که در جای خود ذکر خواهد شد، معلوم می‌شود، که این محل خیلی قدیم است.

فصل دوم - سلطنت کوروش بزرگ

اول - کوروش تا فتح همدان

نام او

اسم این شاه را چنین نوشته‌اند: در کتیبه‌های او و سایر شاهان هخامنشی بپارسی قدیم - (کورو) یا کوروش (کورائوش در صیغهٔ مضاف الیه)، در نسخه عیلامی کتیبه‌ها - کوراش، ببابلی (در لوحه‌های نبونید) - کورش، در توریة - کورش و کورش، به یونانی - کورس. بعد این اسم به روم رفته سیروس شده و اکنون در اروپا، با جزئی اختلافی، سیروس یا سایروس، و یا چیزی نزدیک بآن گویند. مورّخین قرون اسلامی این اسم را چنین نوشته‌اند: ابو الفرج بن عبری در مختصر الدّول [۱]- کورش، ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه[۲] بنا بر مدارک غربی - نیز چنین، مسعودی در مروج الذهب [۳]- کورس، طبری (ابو جعفر محمد بن جریر) در تاریخ الرسل و الملوک کیرش[۴]، ابن اثیر در تاریخ کامل - نیز چنین، حمزه اصفهانی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء کوروش[۵]، ولی نباید تصوّر کرد، که مقصود همهٔ مورّخین مزبور (از قرون اسلامی) همین شاه بوده: بجز ابو الفرج بن عبری و ابو ریحان، که از مدارک غربی استفاده کرده‌اند، سایرین بنا بر متابعت از مدارک شرقی یا داستانها اسامی اشخاص دیگر را که موسوم بهمین اسم بوده‌اند، ذکر کرده‌اند. سترابون نوشته، که اسم این شاه در ابتدا (آگراداتس)[۶] بود (کتاب ۱۵ فصل ۳ بند ۶)، بعد او اسم خود را تغییر داده نام رود (کور) را، که در نزدیکی تخت جمشید (پرس‌پولیس) جاری است، اتخاذ کرد. این گفتهٔ سترابون صحیح بنظر نمی‌آید، زیرا دو نفر از اجداد کوروش، چنانکه بالاتر ذکر شد، همین اسم را داشتند و دیگر ظن قوی این است، که نام رود مزبور از اسم کوروش (کور) باشد، نه بعکس.

کودکی و جوانی

راجع باین موضوع از منابع جدیده چیزی مستفاد نمی‌شود.

بنابراین باید بمنابع قدیمه اکتفا کرده ببینیم مورّخین عهد قدیم چه می‌گویند. در میان این مورّخین هرودوت، کزنفون و کتزیاس در درجهٔ اوّل واقعند، زیرا سایر مورّخین غالباً از هرودوت پیروی کرده از دو مورّخ دیگر هم چیزهائی گرفته به نوشته‌های خود افزوده‌اند. هرودوت گوید (کتاب اوّل بند ۹۵)، که درباره کوروش در زمان او چهار روایت وجود داشته و آنچه را، که او نوشته از قول پارسی‌هائی است، که نمی‌خواستند بیش از اندازه کارهای کوروش را جلوه دهند.

شاید جهت اختلاف بزرگ، که بین نوشته‌های سه مورّخ مذکور مشاهده می‌شود، همین بوده، که هرکدام روایتی را پیروی کرده‌اند. به هرحال مقتضی است، که مضامین نوشته‌های هر سه مورّخ مذکور را ذکر کنیم و بعد، اگر تفاوتهائی نسبت باین روایات در نوشته‌های مورخین دیگر مشاهده می‌شود، نوشته‌های آنها را هم در نظر گیریم.

نوشته‌های هرودوت

صباوت و شباب

مورّخ مذکور گوید (کتاب اوّل بند ۱۰۷-۱۳۲): آستیاگس شبی در خواب دید، که از دختر او موسوم به ماندان، چندان آب رفت، که همدان و تمام آسیا غرق شد. شاه از مغ‌ها تعبیر این خواب را خواست و آنها بقدری شاه را از آتیه ترسانیدند، که او جرئت نکرد دختر خود را به یکی از بزرگان ماد بدهد، زیرا می‌ترسید، که دامادش مدعی خطرناکی برای تاج‌وتخت او گردد. بالاخره دختر خود را به کامبیز (کبوجیه)، که از خانواده نجیب پارس و مطیع بود، داد، چه او را شاه ماد از یک نفر مادی حدّ وسط پست‌تر و بی‌ضررتر می‌دانست، بخصوص که کبوجیه شخصی بود ملایم و آرام. پس از آن در سال اوّل این زواج، شاه ماد در خواب دید، از شکم دخترش تاکی روئید، که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشید. تعبیری، که مغها از این خواب کردند، بمراتب بیش از خواب اوّلی بر وحشت او افزود. بر اثر آن شاه دختر خود را، که حامل بود، مجبور کرد بدیدن او آید و، همین‌که ماندان بهمدان وارد شد، آستیاگ او را بسان محبوسی نگاهداشت. بعد از چندی ماندان پسری آورد و شاه ماد او را به یکی از خویشاوندان خود، هارپاک نام، داده امر به کشتنش کرد و از وحشتی، که آسایش او را سلب کرده بود، قدری بیاسود. هارپاک با طفل به خانه آمد و با زن خود راز را در میان نهاد. زن پرسید، حالا چه خواهی کرد؟ وزیر گفت، من چنین جنایتی نکنم: اولاً این طفل با من قرابت دارد، ثانیاً شاه اولاد زیاد ندارد و ممکن است دختر او جانشینش گردد. در این صورت موقع من نزد ملکه‌ای، که پسرش را کشته‌ام، چه خواهد بود؟ پس بهتر است، اجرای این امر را به کسان خود شاه واگذارم. پس از آن یکی از چوپانهای شاهی را، که میترادات (مهرداد) نام داشت، طلبید و طفل را به او داده گفت: امر اکید شاه است، که این طفل را به کوهی، در میان جنگل، بیفکنی تا طعمهٔ وحوش گردد. چوپان زنی داشت (سپاکو) نام، که تازه زائیده بود. همین‌که چوپان طفل را به خانه آورد و زنش او را دید، بپای شوهر افتاده تضرّع کرد، که طفل را نکشد. چوپان گفت، اگر از کشتن آن دست بازدارم، به بدترین عقوبتی گرفتار شوم. زن بعد از قدری تأمل گفت، من تازه زائیده‌ام و طفل من مرده بدنیا آمده. ما می‌توانیم او را به کوه افکنیم، بعد جسد او را به مفتشین هارپاک نشان دهیم و این طفل قشنگ را به پسری خودمان برداشته تربیت کنیم. باین نحو کار خیر کرده‌ایم و هم تو از خطر جسته‌ای. چوپان را رأی زنش پسند آمد و چنان کرد که او گفته بود. بعد نزد هارپاک رفته گفت، امر شاه را اجرا کردم، کس بفرست، جسد طفل را معاینه کند. هارپاک از اسلحه‌دارهای خود چند تن برای تفتیش فرستاد و بعد امر کرد جسد پسر چوپان را در مقبرهٔ شاهی باسمی دیگر دفن کردند. چون طفل بسنّ ده سالگی رسید، همبازی امرازادگان شد. پس از آن روزی چنین اتفاق افتاد، که همسالگان او در موقع بازی متفق شدند شاهی انتخاب کنند و کوروش را، که «پسر چوپان» می‌گفتند، شاه کردند. او رفقای خود را به دسته‌هائی تقسیم کرد، عدّه‌ای را اسلحه‌دار خواند، چند تن برای ساختن قصری معین کرد، یکی را چشم شاه نامید و دیگری را مفتش خواند. بعد در حین بازی یکی از رفقای کوروش، که پسر آرتم‌بارس مادی بود، نخواست حکم او را اجرا کند و کوروش امر کرد پسر را گرفته سخت تنبیه کردند. بعد او، همین‌که خلاصی یافت، بشهر رفته شکایت پسر چوپان را به پدر خود برد و او پسر را برداشته نزد آستیاگ رفت و پشت او را بشاه نشان داده گفت: «شاها - نگاه کن که بندهٔ تو «پسر چوپان» چگونه با پسر من رفتار کرده.» شاه چوپان و پسرش را احضار کرد و چون حاضر شدند رو به پسر چوپان کرده گفت: «تو چگونه جرئت کردی با پسر کسی، که بعد از من شخص اوّل است، چنین معامله کنی؟» کوروش جواب داد «در این امر حق با من است، زیرا مرا به شاهی انتخاب کردند و همه اوامر مرا اجرا کردند جز او، که اعتنائی بحرف من نداشت، این بود که تنبیهش کردم، حالا، اگر مستحق مجازات می‌باشم، اختیار با تو است» وقتی که پسر چوپان این سخنان را می‌گفت، آستیاگ از شباهت او با خودش و از جلادت و جودت او متحیر بود. بعد مدّتی را، که از واقعهٔ افکندن طفل به کوه تا آن روز گذشته بود، بخاطر آورده، سن پسر چوپان را در نظر گرفته در اندیشه شد. پس از آن برای اینکه آرتم‌بارس را دور کرده تحقیقاتی از چوپان کند به او گفت: «آرتم‌بارس - من چنان کنم، که نه تو از من شکوه داشته باشی، نه پسرت» بعد او را مرخص کرده فرمود چوپان را به اندرون بردند و در آنجا از او پرسید: «این طفل از کجاست و کی او را به تو داده؟» چوپان جواب داد: «این طفل پسر من است و مادرش هم زنده است.» آستیاگ گفت، پس مایلی، که زیر شکنجه حقیقت را بگوئی و امر کرد، او را برده زجر کنند. در این حال چوپان حقیقت را گفته عفو شاه را با تضرّع و زاری درخواست کرد. پس از آن شاه هارپاک را احضار کرده پرسید: «طفل دخترم را، که به تو سپرده بودم، چگونه کشتی؟» هارپاک، چون چوپان را دید، چنین جواب داد: «پس از آنکه طفل را به خانه بردم، خواستم طوری رفتار کنم، که امر تو اجرا شده باشد و هم قاتل پسر دخترت نباشم. این بود، که او را به چوپان تو سپرده گفتم امر شاه است، این طفل را به کوهی بیفکنی و الاّ سخت مجازات خواهی شد و بعد مفتش فرستاده اجرای امر تو را تفتیش کردم». آستیاگ باطناً نسبت به هارپاک غضبناک شد، ولی صلاح ندید خشم خود را برو آرد و آنچه را، که از چوپان شنیده بود بیان کرده گفت: «وجدان من از کاری که کرده بودم، ناراحت بود و همواره می‌بایست توبیخ و شماتت دختر خود را گوش کنم، حالا که طفل زنده مانده، باید خدا را شکر کرد و ضیافتی داد. پسرت را بفرست، که همبازی نوهٔ من باشد و خودت هم به ضیافت من بیا.» هارپاک به خاک افتاده تشکر کرد، بعد به خانه برگشته با شعف زیاد شرح قضیه را بزن خود گفت و طفل سیزده‌ساله‌اش را، که یگانه پسر او بود، نزد شاه فرستاد. شاه امر کرد، سر پسر را بریده از گوشت او غذائی تهیه کردند و آن را در میهمانی بهارپاک خوراند. بعد از او پرسید، غذا را چگونه یافتی؟ وزیر گفت خیلی خوب. سپس زنبیلی را به او نشان داده گفت، هرچه خواهی از آن بردار. وزیر، همین‌که زنبیل را گشود، سر و دست و پای پسر خود را در آن دید فهمید، که گوشت چه کس را خورده، ولی بروی خود نیاورد و، چون شاه پرسید، آیا می‌دانی گوشت چه شکاری را خورده‌ای، جواب داد: آنچه شاه کند خوب است. بعد باقی‌ماندهٔ گوشت پسر و سر و جوارح او را برداشته به خانه برد. شاید، چنانکه من پندارم، (یعنی هرودوت) برای اینکه دفن کند.

پس از این کارها آستیاگ مغها را خواسته گفت، پسر دختر من زنده است و شرح قضیه چنین. حالا عقیدهٔ شما چیست و چه باید کرد؟ مغها گفتند: «خوابی، که دیده بودی، واقع شده، زیرا او را به شاهی انتخاب کرده‌اند و دیگر خطری از او برای تو نیست.» آستیاگ گفت عقیدهٔ من هم چنین است، با وجود این درست فکر کنید و آنچه صلاح است بگوئید. مغها گفتند: «شاها - برای خود ما این خواب اهمیت دارد و منافع ما اقتضا می‌کند، که در حفظ سلطنت تو، که از ما هستی، بکوشیم، چه اگر کوروش بتخت نشیند، پارسیها بر ما مسلط خواهند شد. پس بدانکه، اکر خطری بود، می‌گفتیم، چون خواب واقع شده جای نگرانی نیست، ولی بهتر است، که او را با مادرش به پارس بفرستی.» آستیاگ از این جواب غرق شادی شد و کوروش را خواسته گفت: «فرزند - برای یک خواب پوچ می‌خواستم تو را آزار کنم، ولی اقبالت تو را نجات داد. اکنون برو به پارس، پدر و مادر خود را بیاب، ولی پدر و مادری سوای چوپان و زنش. کوروش روانهٔ پارس گردید و بدیدن کامبیز (کبوجیه) و مادر خود شتافته آنچه را، که راجع به سرگذشت خود از همراهانش در راه شنیده بود، برای آنها بیان کرد. معلوم است، که شعف پدر و مادر را حدّی نبود. بعد هرودوت گوید، که چون کوروش در نزد پدر و مادرش همواره از زن چوپان، پرستاریها و مهربانی‌اش تعریف کرده او را می‌ستود و اسم او را، که (سپاکو) بود می‌برد، از این قضیه پدر و مادر او استفاده کرده خواستند نجات یافتن او را در میان مردم بسان واقعه‌ای خارق عادت جلوه دهند و با این مقصود منتشر کردند، که کوروش را سگ ماده‌شیر داده و بزرگ کرده، زیرا (سپاکو) در زبان مادی بمعنی سگ ماده است و همین انتشارات باعث افسانه‌ایست، که دربارهٔ کوروش گفته می‌شود. بعد هرودوت حکایت خود را دنبال کرده چنین گوید (کتاب اول بند ۱۲۳-۱۳۰): کوروش در دربار پدر خود کبوجیه (که پادشاه پارس و دست‌نشاندهٔ ماد بود) بزرگ شد. در ابتداء او در خیال شورانیدن پارس بر ماد یا تأسیس سلطنت بزرگی نبود، ولی هارپاک، که همواره درصدد بود انتقام پسر خود را از شاه بکشد و خبر جودت و جلادت کوروش را می‌شنید، در نهان با او مکاتبه کرده هدایائی برای او می‌فرستاد و دائماً او را بر ضدّ شاه ماد تحریک می‌کرد. بعد باین هم اکتفا نکرده بر نفع کوروش از بزرگان ماد کنکاشی ترتیب داد، چه بزرگان ماد از نخوت و شدّت عمل شاهشان ناراضی بودند. بالاخره وقتی که هارپاک دید، در ماد زمینه برای کوروش تهیه شده، عازم گشت کوروش را بخروج دعوت کند و با این مقصود نامه‌ای به او نوشته در شکم خرگوشی پنهان کرد، بعد خرگوش را به یکی از خدمهٔ امین خود داده و به او لباس شکار پوشانیده بطرف پارس فرستاد. گذشتن از سرحدّ ماد و دخول بحدود پارس مشگل بود، چه شاه ماد، با وجود اینکه مغها گفته بودند تعبیر خوابهای او واقع شده، افکاری مشوّش داشت و نمی‌گذاشت بین ممالک ماد و پارس آزادانه مراوده شود. رسول بواسطهٔ لباس شکارچی و خرگوشی، که بدست گرفته بود، مستحفظین حدود را فریب داده بطرف پارس گذشت و پیغام هارپاک را، راجع به اینکه خود کوروش در خفا شکم خرگوش را بگشاید، به او رسانید. پس از آن کوروش دانست، که باید بر شاه قیام کند و در دربار ماد علاوه بر هارپاک کسانی هستند، که به او کمک خواهند کرد. مضمون نامه این بود: «ای پسر کامبیز، خدا تو را حفظ میکند و الاّ تو این‌قدر بلند نمی‌شدی. از آستیاگ قاتل خود انتقام بکش. او مرگ تو را می‌خواست و اگر تو زنده‌ای، از خدا و بعد از او از من است. گمان می‌کنم، که از قضیه مطلعی و نیز از اینکه با تو چه نوع رفتار کردند و چگونه من مجازات شدم، از این جهت، که نخواستم تو را بکشم و تو را به چوپانی سپردم. اگر بمن اعتماد کنی، شاه تمام ممالکی خواهی بود، که آستیاگ بر آن حکمرانی می‌کند. پارسیها را بقیام وادار و به جنگ مادیها بیاور. اگر آستیاگ مرا سردار قشون کند، کار به دلخواه تو انجام خواهد یافت و هرگاه دیگری را از مادیها باین کار بگمارد، تفاوت نخواهد کرد، چه نجبای ماد از همه زودتر از او بر خواهند گشت و با تو او را از تخت به زیر خواهند کشید. چون در اینجا تمام تهیه‌ها دیده شده اقدام کن. زود، هرچه زودتر».

قیام کوروش بر شاه ماد

کوروش مصمم شد پارس را بر ماد بشوراند و برای اجرای این فکر نامه‌ای خطاب به خود از طرف پادشاه ماد ساخت، بدین مضمون، که شاه مزبور تمام پارس را به او می‌سپارد و تمام مردمان پارس باید از او اطاعت کنند. پس از آن بزرگان پارس را جمع کرده نامه را برای آنان بخواند و در حال بتمام رؤساء طوایف امر کرد، که مردان خود را به داس مسلح کرده نزد او آرند. وقتی که آنها آمدند، امر کرد بیست استاد (۳۷۰۰ ذرع) زمین را از علف هرزه و خار و خسک پاک کنند. آنها چنین کردند. روز دیگر آنها را بسوری دعوت کرد و تمام حشم پدر خود را سر بریده نهار خوبی به آنها داد. پس از اینکه آنها خوب خورده استراحت کردند، کوروش آنها را نزد خود بخواند و گفت: کدام روز را خوش‌تر دارید، امروز یا دیروز را؟ آنها گفتند شکی نیست، که امروز را، چه دیروز از رنج بسیار بکلی خسته بودیم و امروز غذای لذیذ خورده استراحت کردیم. کوروش گفت، دیروز شما حاکی از رقیت و بندگی شما است نسبت به ماد و امروز شما شبیه آتیه‌تان، اگر بحرف من رفته و بر ماد شوریده خود را آزاد کنید، چه شما از مادیها از حیث صفات جنگی کمتر نیستید. چون مردم پارس مدتها بود که از تسلط مادیها ناراضی بودند، سخن کوروش بسیار مؤثّر افتاد، قیام پارس بر ماد شروع شد و کوروش سردار پارسیان گردید. پس خبر بشاه ماد رسید و او کوروش را به نزد خود خواند. کوروش جواب داد، که جدّش زودتر از آنچه تصوّر می‌کند، او را خواهد دید. آستیاگ در تهیهٔ جنگ شد و سپهسالاری لشکر خود را بهمان هارپاگ، که باطناً خصومتی شدید نسبت به او می‌ورزید و کنکاشی بر علیه او ترتیب داده بود، سپرد. دو لشکر بهم رسیدند و بر اثر کنکاشی، که شده بود قسمتی از لشکر ماد بطرف کوروش رفت و قسمت اعظم، چون نخواست جنگ کند، شکست خورده فرار کرد. وقتی که این خبر بشاه رسید در خشم و غضب بی‌پایان فرورفته گفت کوروش از این واقعه جان بدر نبرد و مغهائی را، که گفته بودند تعبیر خوابهای او واقع شده، گرفت و بکشت. پس از آن با لشکری مرکب از مادیهای پیر و برنا بطرف پارس شتافت. در این جنگ هم شاه شکست خورده اسیر گردید و مادیهائی، که نسبت بشاه باوفا بودند، کشته شدند. هارپاگ از فرط شادی نتوانست خودداری کند و بشاه دشنام داده گفت «روزی، که تو مرا به میهمانی طلبیدی و گوشت پسرم را بمن خوراندی روز بدی بود، ولی پیش چنین روزی، که تو از مقام شاه بزرگ بحال بندگی تنزل کرده‌ای هیچ است». آستیاگ نگاهی به او کرده گفت معلوم می‌شود، که تو در این کار دست داشته‌ای. هارپاگ جواب داد، بلی و شرح قضیه را برای او بیان کرد و، چون بیان او بآخر رسید، آستیاگ بدو گفت «هارپاگ - تو بسیار احمقی و هم بی‌وجدان. احمقی، زیرا تمام کارها را تو کرده‌ای، ولی برای دیگری و این‌قدر عرضه نداشتی، که تخت و تاج را خودت تصاحب کنی، بی‌وجدانی زیرا برای کینه‌جوئی راضی شده‌ای، قوم خود را دست‌نشاندهٔ پارسیها کنی. اگر لازم بود کسی دیگر بجای من باشد، می‌خواستی همین کار را، که کردی برای یک نفر مادی بکنی». در خاتمه هرودوت گوید چنین بود عاقبت کار آستیاگ، که ۳۵ سال سلطنت کرد و بواسطهٔ شقاوت‌هایش مادیها از او برگشتند، ولی بعد نادم شدند. کوروش به استیاگ آسیبی نرسانید و او را نزد خود نگاهداشت».

روایت کتزیاس[۷]

مورّخ مذکور گوید: کوروش پسر چوپانی بود از ایل (مردها)، که از شدت احتیاج مجبور گردید راه‌زنی پیش گیرد. کوروش در ایام جوانی به کارهای پست اشتغال می‌ورزید و از این جهت مکرر تازیانه خورد. او با آستیگاس، آخرین پادشاه ماد، هیچ‌گونه قرابتی نداشت و از راه حیله و تزویر بمقام سلطنت رسید. دوست او (ابارس)[۸] هم از حیث تقلب و نامردی معروف بود. در ابتداء آستیگاس نسبت به کوروش فاتح شد و حتی به پارس درآمده او را تعقیب کرد، ولی کوروش بواسطه دخالت زنان نجات یافت و پس از آن پادشاه ماد با پدر کوروش به مسالمت رفتار کرده آزاری بوی نرسانید. بعد کوروش باز بر ضد آستیگاس قیام کرده فائق آمد. در این حال پادشاه ماد فرار کرده بهمدان پناه برد و دخترش آمی‌تیس[۹] و دامادش (سپی‌تاماس)[۱۰]او را پنهان کردند. کوروش در حال در رسید و گفت دختر و داماد آستیگاس را با اطفال آنان و دو نفر درباری، موسوم به سپی‌تاسس[۱۱] و مگابرن،[۱۲] شکنجه کنند، تا بروز دهند، که آستیگاس کجا است. پادشاه ماد، چون نمی‌خواست اولاد او را زجر کنند، خودش نزد کوروش رفت و (ابارس) او را زنجیر کرده بمحبس انداخت، ولی کوروش بزودی پشیمان شده او را رها کرد و نسبت به او احترامات پدر را بجا آورد. دربارهٔ آمی‌تیس نیز همان احترامات را مرعی داشت. اما (سپی‌تاماس) را از جهت اینکه گفته بود، نمی‌داند آستیگاس کجا است و این حرف دروغ بود، امر کرد کشتند و آمی‌تیس را ازدواج کرد. بعد کتزیاس راجع برفتار کوروش با (آستیگاس) شرحی گوید، که افسانه‌آمیز و مضمون آن چنین است: بعد از تسخیر همدان، کوروش آستیگاس را به بارکانیا (باید وهرکان یا گرگان حالیه باشد) فرستاد، تا در آنجا ساکن باشد. پس از چندی دختر او آمی‌تیس، که زن کوروش بود، خواست پدر خود را به بیند و کوروش خواجه‌ای را (پتی‌سکاس)[۱۳] نام، که معتمد او بود، فرستاد تا شاه سابق ماد را به دربار بیاورد. ابارس، که از نزدیکان کوروش بود، به خواجهٔ مذکور گفت، در موقع مسافرت آستیگاس را بکش و او چنین کرد. توضیح آنکه او را در کویری انداخت و آمد. پس از چندی آمی‌تیس خوابی دید، و از آن استنباط کرد، که پدرش را کشته‌اند و از کوروش مجازات خواجه را خواست. او خواجه را به آمی‌تیس تسلیم کرد و بحکم ملکه پوست او را کنده و چشمهایش را بیرون آورده، پس از زجرهای زیاد، مصلوبش کردند. بعد ابارس به خودکشی اقدام کرد، توضیح آنکه از ترس کینه‌ورزی ملکه ده روز غذا نخورد و بمرد. پس از آن در جستجوی نعش شاه سابق ماد شدند و آن را در کویری یافتند. چیزی که باعث حیرت شد این بود: شیری نعش شاهرا از درندگان دیگر حفظ کرده بود و، وقتی که فرستادگان بسر نعش رسیدند، شیر کناره کرده ناپدید گشت. نعش شاهرا با احترامات زیاد دفن گردند.

این است روایت کتزیاس. پس از ذکر روایت کزنفون مقایسه روایات سه‌گانه بیاید. عجالةً همین‌قدر گوئیم، که روایت کتزیاس خیلی از حقیقت دور است.

روایت کزنفون

تذکّر

این نویسنده تألیفی در شرح احوال کوروش بزرگ کرده که معروف است به (سیروپدی)[۱۴] یا تربیت کوروش. اگرچه اکثر محققین این تألیف را نتیجهٔ تخیلات او میدانند و گویند، که نویسندهٔ مزبور خواسته در این کتاب پندهای اخلاقی به یونانیها بدهد و با این مقصود برای کمال مطلوب خود شخص کوروش را انتخاب کرده، تا در ضمن توصیف زندگانی او، عقاید خود را راجع به تربیت جوانان، پرهیزکاری و سایر صفات حسنه، که باید در آنان باشد، و نیز راجع به فنّ اداره کردن مردمان بیان کند، با وجود این نمی‌توان نوشته‌های این نویسنده را کنار گذاشت، زیرا، اگر گفته‌های او در بعض موارد حاکی از نظر یونانیها و طرز افکار و معتقدات آنها است، در کلیات همان است، که دیگران نیز درباره کوروش نوشته‌اند و دیگر هرودوت، چنانکه گذشت، گوید در باب کوروش چهار روایت هست و من روایتی را اتخاذ کرده‌ام، که در آن پارسیها او را زیاد نستوده‌اند. بنابراین، از کجا که نوشته‌های کزنفون یکی از روایات چهارگانه مذکور نباشد؟ از تمامی این نکات گذشته، اگر هم تألیف کزنفون را واقعاً یک رومان تاریخی بدانیم، باز سیروپدی با تربیت کوروش از حیث کلیات منظرهٔ پارس و ماد را، قبل از بزرگ شدن کوروش، می‌نماید و از گفته‌های کزنفون میتوان استنباطهائی کرد. این هم معلوم است، که تاریخ ایران قدیم هنوز چندان روشن نیست، که از این نوع استنباطها مستغنی باشیم.

نویسندهٔ مذکور گوید (کتاب اوّل - فصل اوّل): «روزی فکر می‌کردم، که عدّه‌ای زیاد از حکومتهای ملی معدوم شدند از این جهت، که اشخاصی می‌خواستند حکومت دیگری برقرار کنند. بعد حکومتهای سلطنتی و حکومتهای عدّه قلیل[۱۵]بدست احزاب ملی تباه گشتند. بالاخره اشخاصی، که می‌خواستند حکومت جابرانه برقرار کنند، در یک طرفة العین برافتادند، و حال آنکه دیگران را از این جهت، که چندی در رأس حکومت ماندند، محتاط و نیک بخت میدانند. باز فکر می‌کنم، خانه‌های خصوصی، که بعض آنها از چندین مستخدم ترکیب یافته و برخی از عدّهٔ کمتری از اشخاص، آقایانی هستند، که نمی‌توانند این عدهٔ کوچک را هم مطیع کنند. نیز فکر می‌کنم، که گاودارها بگاوها فرمان می‌دهند، مهتران اسبها را اداره می‌کنند و شبانان مدیر حیواناتی هستند، که در تحت نظارت آنها واقعند. بنابراین در بادی امر چنین بنظر می‌آید، که اطاعت گله‌های حیوانات از شبانان بیش از اطاعت مردمان است از اشخاصی، که آنها را اداره می‌کنند، زیرا گله به جائی می‌رود، که شبان می‌خواهد، در جاهائی می‌چرد، که آن را رها می‌کنند، از چیزهائی، که حیوانات را از آن دور می‌دارند، دوری می‌جوید و این حیوانات مانع نیستند، که شبانان از محصول آنها چنانکه خواهند، استفاده کنند. واقعاً ما هیچ نشنیده‌ایم، که گله بر شبان یاغی شود از ازاین‌جهت، که نخواهد اطاعت کند یا نگذارد، او از فوائد گله برخوردار گردد. بالاتر از آن این نکته است، که اطاعت گله بخارجی مشکل‌تر از اطاعت آن بشخصی است، که از آن بهره برمی‌دارد. مردم بعکس ترجیح می‌دهند، بر ضدّ اشخاصی باشند، که آنها را اداره می‌کنند. این تفکرات ما را باین نتیجه می‌رساند، که برای انسان راندن حیوانات آسان‌تر از اداره کردن مردم است، ولی، چون مشاهده می‌کنیم، که کوروش پارسی عدهٔ بیشماری از مردمان را در اطاعت خود داشت و بر عده‌ای زیاد از شهرها و ملل حکمرانی می‌کرد، مجبور شدیم عقیدهٔ خود را تغییر داده بگوئیم، که اگر به این کار با تردستی مبادرت کنند، اداره کردن مردم محال و بل مشکل هم نیست. واقعاً می‌دانیم، که مردمان مختلف شتابان مطیع او گشتند، و حال آنکه از او به مسافتهائی دور بودند، که می‌بایست آن را در مدت زیادی از روزها و ماهها بپیمایند. بعضی او را هیچ‌گاه ندیده بودند و برخی می‌دانستند، که هیچ‌گاه او را نخواهند دید، با وجود این می‌خواستند تبعهٔ او گردند. بنابراین، او بر پادشاهان دیگر بمراتب برتری یافت، چه بر آنهائی که سلطنت را بمیراث یافتند و چه بر کسانی که بقوت خود به پادشاهی رسیدند. فی‌الواقع، با وجود اینکه سکاها خیلی کثیرالعدّه‌اند، پادشاه آنها نمی‌تواند آقای ملل دیگر گردد و راضی است، که به حکومت بر ملت خود اکتفا کند. پادشاه تراکیّه می‌خواهد رئیس تراکیها باشد و پادشاه ایلّیریه، آقای ایلیریها (به نقشهٔ شبه جزیرهٔ بالخان در این تألیف رجوع شود). چنین‌اند نیز سایر ملل. از اینجا است، که گویند در اروپا آن همه دول مستقله وجود دارند، ولی کوروش، چون دید، که هریک از ملل آسیا هم جداگانه استقلال دارد، با سپاهی کوچک از پارسیها براه افتاد و اوّل رئیس مادیها و گرگانیها گشت، اینها با میل مطیع او شدند. بعد او سوریها، آسوریها، اعراب، اهالی کاپادوکیه، فریگیهای دو مملکت (یعنی فریگیهٔ علیا و سفلی)، لیدیها، کاریها، فینیقیها، بابلیها را مطیع کرد (به نقشهٔ دولت هخامنشی در این تألیف رجوع شود). او قوانین خود را به باختریها، هندیها، کیلیکیها قبولاند و نیز با سکاها، پافلاگونیها، ماریاندیها و با عده‌ای بیشمار از مردمان، که ذکر نام آنها هم مشکل است، چنین کرد (به نقشهٔ آسیای صغیر رجوع کنید). بالاخره او بر یونانیهای آسیا حکمران شد و از دریا سرازیر شده قبرس و مصر را بتصرف آورد. (کزنفون در اینجا اشتباه کرده، زیرا مصر را کبوجیه تسخیر کرد).

این مردمان بزبان او حرف نمی‌زدند و زبان یکدیگر را هم نمی‌فهمیدند، با وجود این رعب کوروش در دلها چنان بود، که کسی جرئت نمی‌کرد بر ضد او قیام کند. یکی از جهات آن اوضاع این بود: او توانست دلهای مردمان را طوری رو به خود کند، که همه می‌خواستند، جز اراده او چیزی بر آنها حکومت نکند، آن‌قدر مردمان در تحت حکومت خود جمع کرد، که اگر کسی می‌خواست ممالک این مردمان را بپیماید و این کار را از مقر سلطنت شروع کرده بمشرق، مغرب، شمال و جنوب برود، کاری بود بس دشوار. چون ما عقیده داریم، که این شخص بزرگ لایق ستایش است، راجع بتولد، فطرت و تربیت او، که باعث مقام ارجمند وی در فن اداره کردن گشت، تحقیقات کردیم. آنچه از این راه بدست آورده‌ایم و آنچه را، که گمان می‌رود، راجع به او کشف کرده‌ایم، امتحان خواهیم کرد، در اینجا حکایت کنیم».

بعد کزنفون بشرح زندگانی کوروش پرداخته کودکی، جوانی و کارهای او را توصیف کرده است. مضامین نوشته‌های او را به بخشهائی تقسیم و هریک را بمناسبت جا و موقع آن نقل می‌کنیم.

تولّد کوروش تربیت پارسی‌ها

در این باب مضامین نوشته‌های کزنفون در سیروپدی چنین است (کتاب اوّل فصل ۲): پدر کوروش، گویند، کامبیز پادشاه پارس بود. این کامبیز از نژاد (پرسه‌اید)[۱۶] ها است و نام اینها از (پرسه)[۱۷]. مادر کوروش را همه (مان‌دان)[۱۸] دختر آستیاگ پادشاه ماد میدانند. کوروش، موافق حکایات و آوازهائی، که هنوز در نزد پارسیها محفوظ است، خیلی شکیل و خوش خلق و بقدری طالب معرفت و نام بود، که همه‌گونه زحمات و مشقات را تحمل می‌کرد، تا شایان تمجید باشد. او موافق آئین پارسی تربیت شد و این آئین موافق صلاح عمومی بود، و حال آنکه در اغلب ممالک بآن اهمیت نمی‌دهند. اکثر دول اجازه می‌دهند، که هرکس هرطور خواهد، اولاد خود را تربیت کند و بزرگتران، چنانکه بخواهند رفتار کنند، با این شرایط، که از دزدی، غارت، داخل شدن بعنف در منزل دیگری، ضرب، زنا و عدم اطاعت به کارگزاران دولت اجتناب ورزند، و الاّ مجازات می‌شوند، ولی قوانین پارسی ساعی است، که شخص را از ابتداء از عمل بد یا شرم‌آور بازدارد و برای رسیدن بمقصود این ترتیب مقرر است: در نزد آنها جائی است موسوم به (الوترا)[۱۹]قصر شاهی و سایر ابنیه دولتی اینجا است. برای تجار با قال و قیل و امتعه آنها جاهای دیگر معین شده، تا قال و مقال آنها مخل ترتیبی، که زیبنده تربیت است نشود. جائی، که در حوالی این ابنیه واقع است، به چهار قسمت تقسیم شده: یکی برای کودکان است، دیگری برای نوجوانان، سوّمی برای مردان، چهارمی برای کسانی که دیگر نمی‌توانند اسلحه برگیرند. موافق قانون باید هریک از این قسمت‌ها در محله خود حاضر شود: کودکان و مردان در طلیعهٔ صبح، پیرمردان در روزهای معین، وقتی که بتوانند، ولی جوانان هر شب در اطراف ابنیه با اسلحه می‌خوابند. استثناء فقط برای کسانی است، که زن دارند و به آنها قبلاً امر نشده، که حاضر شوند. با وجود این غیبت زیاد نکوهیده است. عدّه رؤساء این شعب دوازده است، زیرا در پارس دوازده طایفه وجود دارد. برای تربیت کودکان از میان پیرمردان کسانی را انتخاب می‌کنند، که بتوانند اخلاق آنها را نیکوتر کنند، برای نوجوانان از میان مردان کسانی را، که نیز بتوانند این وظیفه را انجام دهند و برای مردان اشخاصی را، که بتوانند آنها را برای اطاعت از احکام و دستورات حکومت آماده‌تر کنند. بالاخره رؤساء پیرمردان هم از میان خود آنها انتخاب شده‌اند و این‌ها نظارت دارند، که زیردستان وظایف خودشان را بجا آرند.

چیزهائی، که برای هر سنّ مقرر است شایان توصیف می‌باشد، تا معلوم باشد، چه وسائلی در پارس برای پرورش هم‌وطنان ممتاز بکار می‌برند: کودکان به دبستان می‌روند، تا خواندن را فراگیرند. سرپرست آنها بیشتر روز را به اجرای عدالت مشغول است، زیرا بین کودکان هم اتّهام به دزدی، جبر، فریفتن، دشنام دادن و سایر تقصیرات روی میدهد و، اگر ثابت شود، که کسی مرتکب این نوع تقصیرات شده، مجازات می‌یابد و نیز مجازات می‌شوند، کسانی که تهمت زده‌اند. یک تقصیر هم، که سرچشمهٔ تمام کینه‌های مردم نسبت به یکدیگر است، برسیدگی محول می‌شود، این تقصیر حق‌ناشناسی است. وقتی که می‌بینند، کودکی می‌توانست حق‌شناس باشد و این وظیفه را بجا نیاورده، او را سخت تنبیه می‌کنند، زیرا عقیده دارند، که حقّ ناشناس به خدایان، والدین، وطن و دوستان خود اعتنا ندارد و نیز گمان می‌کنند، که حق‌ناشناسی رفیق بی‌حیائی است. واقعاً هم چنین است، زیرا این صفت رهنمای مطمئنی است بطرف هر چیزی، که شرم‌آور باشد.

آنها به کودکان نیز می‌آموزند، که به میانه‌روی خو کنند و چیزی، که آنها را در این راه تشویق می‌کند، این است، که همه‌روزه می‌بینند، خود بزرگتران هم میانه‌رو هستند. آنها به کودکان می‌آموزند، که مطیع رؤساء باشند و این تربیت، مؤثر است، زیرا کودکان می‌بینند، که بزرگتران هم فرمان‌بردارند. آنها تعلیم می‌کنند، که در خوردن و آشامیدن باید منظّم بود. چیزی که آنها را به قناعت عادت می‌دهد، این است، که می‌بینند بزرگتران فقط با اجازهٔ مربّیان خود غذا می‌خورند. کودکان در نزد مادرانشان غذا نمی‌خورند، وقت غذا را مربّی معین میکند و صرف غذا با اجازه او بعمل می‌آید. غذای عمده آنها نان و بولاغ‌اوتی است، که از خانه می‌آورند و فنجانی دارند، که با آن از رودخانه آب می‌آشامند. به آنها می‌آموزند، که چگونه تیر و زوبین اندازند. این است تربیت کودکان از زمان تولّد تا سنّ ۱۶ یا ۱۷ سالگی. پس از آن آنها در طبقهٔ نوجوانان داخل می‌شوند. طرز تربیت نوجوانان چنین است: در مدّت ده سال، از زمانی که از کودکی بیرون آمده‌اند، آنها در اطراف ابنیه دولتی برای حفظ امنیت و برای عمل کردن به میانه‌روی می‌خوابند. در این سنّ جوانان به نظارت مخصوصی احتیاج دارند. روزها آنها خودشان را باختیار مربّی می‌گذارند و او در موارد مقتضی آنان را به کارهای عام‌المنفعه می‌گمارد یا، اگر لازم باشد، آنها در اطراف ابنیه دولتی می‌مانند. وقتی که شاه برای شکار بیرون میآید و این کار در هر ماه چند دفعه روی می‌دهد، نصف این پاسبانان را با خود به شکار می‌برد. اشخاصی که همراه او می‌روند، باید این اسلحه را دارا باشند: یک کمان، یک ترکش، شمشیری در غلاف یا یک تبر، سپری، که از ترکهٔ بید بافته، دو زوبین برای اینکه یکی را انداخته و دیگری را، اگر لازم است، بدست داشته باشند. اگر پارسیها شکار را ورزش عمومی میدانند و اگر شاه در رأس شکارچیان، چنانکه بجنگی رود، حرکت می‌کند، از این جهت است، که او شکار را آموزگاه حقیقی جنگ می‌پندارد. واقعاً هم چنین است: شکار می‌آموزد، که صبح برخیزند، در سرما و گرما بردبار باشند، راه بروند، بدوند، بحیوان از هر طرف، که بیاید، تیر اندازند و زوبین افکنند. غالبا، وقتی که انسان یک حیوان قوی در جلو خود می‌بیند، روحش تیزتر می‌شود، زیرا در این وقت لازم است، که شکارچی ضربتی بحیوان وارد آرد یا خود را از حملهٔ او ایمن بدارد. بنابراین، مشکل است در شکار چیزی یافت، که در جنگ نباشد. وقتی که نوجوانان برای شکار بیرون می‌روند، برای یک وقت غذا آذوقه با خود برمی‌دارند و آن تفاوتی با غذای کودکان ندارد، مگر از این حیث، که فراوان‌تر است. تا شکار دوام دارد، آنها غذا نمی‌خورند، ولی اگر حیوانی، که تعقیب می‌شود، آنها را بتوقّف مجبور کند یا از جهت دیگر بخواهند شکار را امتداد دهند، چیزی که با خود دارند خورده، بعد باز تا هنگام شام به شکار می‌پردازند و دو روز را یک روز حساب می‌کنند، زیرا غذای یک روز را خورده‌اند. با این ترتیب می‌خواهند فراگیرند، که هنگام جنگ هم، اگر لازم شد، چنین کنند. غذای دیگر این نوجوانان، جز آنکه ذکر شد، فقط گوشت شکار است یا بولاغ‌اوتی. اگر کسی پندارد، که آنها نان خالی یا آب ساده را با اشتها صرف نمی‌کنند، باید بخاطر آرد، که شخص گرسنه با چه لذّت قشر نان سیاه را می‌خورد و با چه مسرّت جرعه‌ای از آب پاک می‌آشامد.

طوایف جوانان شهرنشین به ورزشهائی، که در کودکی و نوجوانی آموخته‌اند، یعنی به تیر و زوبین‌اندازی مداومت داده در این کارها باهم رقابت می‌کنند. گاهی این نوع ورزشها را به مسابقه می‌گذارند و جایزه می‌دهند. طوایفی، که در میان آنها عدّه جوانان دانا، شجاع و مطیع زیادتر است، مورد تمجید هم‌وطنان خود می‌گردند و این تمجیدات، نه فقط باعث افتخار آموزگاران کنونی آنها است، بلکه باعث نام است برای آنهائی هم، که این جوانان را از کودکی تربیت کرده‌اند. جوانان مذکور را کارگذاران دولت برای پاسبانی، کشف اسرار، تعقیب دزدان و سایر خدماتی، که با قوّت و سرعت انجام می‌شود، بکار می‌برند. چنین است طرز زندگانی نوجوانان و، پس از آنکه ده سال بدین منوال گذراندند، در طبقهٔ مردان داخل می‌شوند. از وقتی که آنها از این حال بیرون شدند، در مدت ۲۵ سال بترتیبی، که ذکر خواهیم کرد، زندگانی می‌کنند: اوّلا آنها خودشان را برای مشاغلی، که صاحبان آن باید از حیث عقل رشید باشند و سنّ نیروی آنان را زایل نکرده باشد، باختیار کارگذاران دولت می‌گذارند. اگر اتّفاقا لازم آید، که به جنگ بروند، چنین کسان تیر و زوبین ندارند، اسلحهٔ آنها برای جنگ تن به تن است و با این مقصود، چنانکه پارسیها را می‌نمایند، جوشنی بر تن دارند، سپری بدست چپ و شمشیر یا ساطوری بدست راست. بجز آموزگاران کودکان، تمام کارگذاران دولت از این طبقه بیرون می‌آیند. وقتی که مردان ۲۵ سال در این طبقه گذراندند و از سنّ ۵۰ قدری بالاتر رفتند، داخل طبقهٔ پیرمردان می‌شوند و فی‌الواقع پیرمردند. پیرمردان بخارج از وطنشان به جنگ نمی‌روند، بل در محلهای خود مانده به کارهای عمومی و خصوصی می‌رسند. آنها حکم اعدام می‌دهند و رؤساء را انتخاب می‌کنند. اگر نوجوانان یا مردان از وظایف خود تخلف ورزند، فیلارک[۲۰] یا هرکس، که بخواهد، آنها را متهم می‌کند. پیرمردان پس از شنیدن اتّهامات و رسیدگی، مقصر را از رتبه‌اش می‌اندازند و چنین کس در تمام مدت عمر باین حال باقی می‌ماند. بالاخره برای اینکه طرز حکومت پارس را بفهمانم، من قدری دورتر می‌روم و این چند کلمه، پس از آنچه گفته شد، مقصود مرا روشن خواهد ساخت. گویند عدهٔ پارسیها بیش از ۱۲۰ هزار نفر نیست و هیچ‌کدام را از وظایف و افتخارات محروم نکرده‌اند. هرکس اجازه دارد، که کودکان خود را به پرورشگاه عدالت بفرستد، ولی کسانی اطفال خود را بدانجا می‌فرستند، که می‌توانند آنها را به کاری نگمارند و آنهائی، که نمی‌توانند چنین کنند، نمی‌فرستند. فقط کودکانی، که در این مکتب‌ها تربیت یافته‌اند، می‌توانند در طبقهٔ جوانان داخل شوند و نیز آنهائی که مدّت قانونی را در طبقه جوانان بسربرده‌اند، می‌توانند در سلک مردان داخل شده رتبه‌های دولتی بیایند. بنابراین، کسانی که در طبقه کودکان و جوانان نبوده‌اند، نمی‌توانند در سلک مردان درآیند. بالاخره اشخاصی، که در مدّت مقرر جزو مردان بوده‌اند و شکایتی از آنان نشده، در ردیف پیرمردان قرار می‌گیرند. بنابراین طبقه پیرمردان ترکیب یافته از کسانی، که از تمام درجات نیکوئی گذشته‌اند. چنین است تشکیلات حکومتی، که به عقیده پارسیها اخلاق آنها را اصلاح می‌کند.

امروز هم در میان آنها علامات قناعت، میانه‌روی و اینکه مایل‌اند غذا را با ورزش تحلیل برند، دیده می‌شود. امروز هم نزد پارسیها آب دهن افکندن، بینی پاک کردن و کنار رفتن برای چنین کارهائی شرم‌آور است. خودداری از چنین کارها ممکن نمی‌بود، اگر در موقع خوردن قانع نبودند یا با ورزش رطوبت‌های بدن را، با این مقصود، که جریان دیگر نیابد، بیرون نمی‌کردند. این است آنچه راجع به پارسیها کلیة می‌بایست بگوئیم.

اکنون از کوروش، که موضوع این حکایت است و از کارهای او از آغاز کودکی‌اش صحبت کنیم

کودکی کوروش

کزنفون راجع باین قسمت چنین گوید (کتاب اوّل، فصل ۳): کوروش تا سن دوازده سالگی باین ترتیب پرورش یافت و از کودکان دیگر از حیث فراگرفتن چیزهائی، که لازم بود و چابکی و جرئت انواع ورزشها گوی سبقت ربود، در این زمان آستیاگ دختر خود و بچهٔ او را احضار کرد. او می‌خواست این طفل را ببیند، زیرا صباحت منظر و خوبی او را شنیده بود. مان‌دان با طفلش نزد پدر رفت، همین‌که وارد شد و کوروش دانست، که آستیاگ جدّ او است، مانند طفلی، که کسی را دوست بدارد، به آغوش جدّش رفت و او را بوسید، چنانکه انسان کسی را، که با او مدّتها انس گرفته، می‌بوسد. بعد وقتی که کوروش دید جدّش خود را آراسته، چشمانش را سرمه کشیده، صورت را زینت داده، موهای عاریه دارد و نیز تمام تجملات دربار ماد، یعنی قباهای ارغوانی، رداها، طوقها، یاره‌ها را مشاهده کرد، خیره در تمامی این چیزها نگریست، زیرا پارسیهای امروز هم، وقتی که از مملکتشان بیرون نمی‌روند، لباس ساده‌تر دارند و به ظرافت و ناز و نعمت خیلی کمتر علاقه‌مندند. بعد کوروش رو بمادر خود کرده گفت: «مادر، جدّ من خیلی قشنگ است» مادرش از او پرسید: «از پدر تو و جدّت، کدام یک قشنگ‌تر است». کوروش جواب داد: «مادر، پدرم از تمام پارسیها صبیح‌تر است، ولی از تمام مادیها، که من در عرض راه و در دربار دیدم، جدّم از همه قشنگ‌تر است». آستیاگ طفل را بوسید و پس از آن لباس فاخر به کوروش پوشانده او را با طوق و یاره آراست. هرجا سواره میرفت، او را با خود میبرد و، چنانکه عادت خود او بود، در موقع سواری او را بر اسبی، که دهنهٔ زرّین داشت، می‌نشاند. کوروش مانند اطفال دیگر لباس، زینت‌ها و تجملات را دوست داشت و از اسب‌سواری لذت می‌برد، زیرا در پارس، از این جهت، که مملکت کوهستانی است و تربیت اسب کاری است مشکل، این حیوان نادر است.

شبی آستیاگ با دختر خود و کوروش شام خورد و، چون می‌خواست، که کوروش غذاهای لذیذ خورده، از اینکه از وطنش دور افتاده کمتر متأثر باشد، امر کرد غذاها و خورشهای گوناگون آرند. گویند، که کوروش در این موقع گفت: «جدّ من، در موقع صرف غذا زحمت تو زیاد است، زیرا باید بتمام این غذاها دست برسانی، تا از هریک بچشی» آستیاگ جواب داد: «مگر این غذاها بنظر تو بهتر از غذاهای پارس نیست؟» گویند، که کوروش در جواب گفت: «خیر، در مملکت ما برای سیر شدن راهی است راست‌تر و ساده‌تر، ما راست بطرف نان و گوشت می‌رویم، شما هم بطرف همان مقصود می‌روید، ولی پس از اینکه از بالا به پائین هزار دفعه راه را کج کردید، بالاخره پس از زحمات زیاد به جائی می‌رسید، که ما مدتی است بدانجا رسیده‌ایم». آستیاگ - «فرزند، از این کجی‌ها ما در زحمت نیستیم، این غذاها را بچش و به بین چقدر لذیذ است». کوروش -: «من می‌بینم، که تو خودت هم این غذاها را دوست نداری» - «از کجا این عقیده برای تو حاصل شده؟ -» زیرا می‌بینم، وقتی که تو بنان دست می‌زنی، بعد دستت را با دستمال پاک نمی‌کنی، ولی همین‌که دستت را باین غذاها می‌رسانی، فوراً دستت را پاک می‌کنی» - «پسرم، اگرچه عقیده‌ات چنین است، با وجود این از این غذاها بخور، تا جوانی شده به پارس برگردی». پس از این حرف آستیاگ گوشت زیادی از حیوانات خانگی پیش کوروش گذارد و او گفت: «جدّ من، آیا تمام این گوشتها را بمن دادی، تا بهر نحو، که می‌خواهم، آن را صرف کنم»؟ - «بلی، قسم به ژوپیتر که چنین است» (ژوپیتر در نزد یونانیها خدای بزرگ بود و نویسندگان یونانی غالباً بجای خدا یا آلهه ملل دیگر ارباب انواع خود را ذکر می‌کنند). بعد کوروش گوشتها را بخدمه تقسیم کرده به یکی گفت: «این در ازای فن سواری است، که بمن یاد می‌دهی»، بدیگری - «این برای زوبینی است، که بمن دادی و عجالة بیش از این ندارم»، به سومی - «برای خدمتی است، که به جدّم می‌کنی»، به چهارمی - «تو خوب به مادرم خدمت می‌کنی». آستیاگ در این وقت گفت: «پس چرا به (ساکاس)[۲۱] چیزی ندادی، و حال آنکه او شربت‌دار من است» او شخصی بود صبیح، که اشخاص را بحضور شاه میبرد و کسانی را، که نمی‌بایست داخل شوند، دور می‌کرد. کوروش، مانند طفلی که از هیچ‌چیز نترسد، گفت: «چرا تو او را این‌قدر محترم می‌داری؟» آستیاگ خندیده جواب داد: «مگر نمی‌بینی، که او با چه مهارت و چقدر ظریف شراب می‌ریزد، شربت‌داران شاه ساقیان ماهرند، آنها شراب را پاکیزه می‌ریزند و جام را با سه انگشت برداشته به راحتی بدست آشامنده می‌دهند». کوروش: «به ساکاس بفرما، که جامی بمن بدهد، تا منهم شراب برای تو بریزم و، اگر توانستم، دل تو را بربایم». آستیاگ امر کرد، جامی به او بدهند و او اوّل جام را شسته، بعد پر از شراب کرده، طوری دلپسند آن را به آستیاگ داد، که جدّ و مادرش نتوانستند از خنده خودداری کنند. کوروش هم خندید و در حال جدّ خود را گرفته بوسید. بعد گفت: «ای ساکاس، تو تباه گشتی، من جای تو را گرفتم، من از تو بهتر شراب خواهم ریخت، ولی برخلاف تو من شراب نخواهم خورد». جهت این حرف کوروش از اینجا بود، که شربت‌داران، وقتی که شراب می‌ریختند، با آلتی قدری از آن بدست چپ ریخته می‌آشامیدند، تا جرئت نکنند، زهر در شراب ریزند، آستیاگ بطور مزاح گفت: «خوب حالا، که تو این‌قدر ماهرانه از ساکاس تقلید کردی، چرا خودت شراب نخوردی» کوروش جواب داد: «ترسیدم، که زهر در جام باشد، روزی که تو بمناسبت عید تولّدت به دوستانت ضیافت دادی، من بخاطر دارم، که ساکاس شراب می‌ریخت». آستیاگ گفت «از کجا تو دانستی، که زهر در جام است؟» - «از اینجا که شما تماماً اختیار جسم و عقل را از دست داده بودید: اولاً مرتکب چیزهائی می‌شدید، که باطفالهم اجازه نمی‌دهید بکنند، همه باهم فریاد می‌کردید، ملتفت نبودید، که به یکدیگر چه می‌گفتید، آوازهای مضحک می‌خواندید و، بی‌آنکه آواز دیگری را بشنوید، قسم می‌خوردید، که آوازش دلربا است. هرکدام از شما به نیروی خود می‌بالید، ولی، وقتی که لازم شد برخاسته رقص کنید، نه فقط نمی‌توانستید برقصید، بلکه نمی‌توانستید بایستید. خودت و دیگران فراموش کرده بودید، که تو شاهی. در این وقت من دانستم، که برابری در حرف زدن چیست، زیرا لحظه‌ای شما خاموش نبودید» آستیاگ گفت: «بچه‌ام، مگر وقتی که پدرت می‌آشامد، مست نمی‌شود؟» کوروش جواب داد «نه» - «چه می‌کند، که مست نمی‌شود؟» - «او رفع تشنگی می‌کند، ولی حال بد به او دست نمی‌دهد، گمان می‌کنم، ازاینجهت باشد، که شخصی مانند ساکاس ندارد، تا برای او شراب بریزد» در این وقت مادرش به او گفت «بچه‌ام، چرا تو این‌قدر بر ضد ساکاس هستی؟» کوروش جواب داد «ازاینجهت، که من او را دوست ندارم. غالباً او نمی‌گذارد، من نزد جدّم بیایم» بعد رو به جدّش کرده گفت «من از تو خواهش می‌کنم، که برای سه روز اجازه دهی، او در تحت فرمان من باشد». آستیاگ - «اگر چنین کنم، چه خواهی کرد؟» کوروش - «من دم در می‌ایستم و هر زمان، که او خواست به سرای شاهی برای صرف ناهار بیاید، می‌گویم نمی‌شود، زیرا شاه با بعض اشخاص مشغول کارها است، بعد، که او خواست بیاید شام بخورد، می‌گویم شاه در حمام است، پس از آن، اگر برای صرف غذا عجله کرد، می‌گویم شاه در میان زنان است، کلیة او را اذیت می‌کنم، چنانکه او مرا اذیت می‌کند، وقتی که می‌خواهم نزد تو آیم». چنین بود صحبتهای کوروش، که باعث تفریح جدّ و مادرش می‌گشت. اگر روزی کوروش می‌دید، که جدّ یا برادر مادرش می‌خواهد کاری انجام یابد، فوراً اقدام می‌کرد، زیرا دوست می‌داشت، که بانها خدمت کند. بعد زمانی در رسید، که مان‌دان می‌بایست نزد شوهر خود برگردد. آستیاگ به او گفت، «کوروش را بگذار نزد من بماند». او جواب داد «من حاضرم موافق میل تو رفتار کنم، ولی مشکل است، که طفل را برخلاف میلش اینجا بگذارم». پس از آن آستیاگ به کوروش چنین گفت: «بچه‌ام، اگر تو نزد من بمانی، اوّلاً ساکاس هیچ‌گاه مانع نخواهد شد، که تو نزد من آئی، هر وقت بیائی و هرچه زود زود بیائی، باعث خوشوقتی من خواهد بود، ثانیاً اسبهای من و اسبهای دیگر در اختیار تو خواهند بود و، هر زمان که به پارس رفتنی شدی، اسبهائی را که پسند تواند به تو می‌دهم، در موقع خوردن غذا، چون تو می‌خواهی قانع باشی، راهی را، که می‌خواهی، اختیار کن، حیواناتی، که در باغ‌اند، از آن تو خواهند بود و من حیوانات دیگر هم جمع می‌کنم، که پس از آموختن سواری، با تیر و زوبین آنها را شکار کنی، بالاخره چند نفر همسال به تو می‌دهم، که با تو بازی کنند، اگر چیز دیگر هم خواسته باشی می‌دهم». بعد مان‌دان از پسرش پرسید، که آیا مایل است بماند. او جواب داد بلی، بعد مادرش جهت را پرسید و او گفت: «من در پارس در میان همسالهای خود از حیث زوبین‌اندازی از همه قویترم، ولی در سواری خیلی ضعیفم و بدانکه، از این بابت متأسفم. اگر اینجا بمانم، این نتیجه حاصل خواهد شد، که چون به پارس روم، در ورزشهای پیاده از همه قویتر خواهم بود و، وقتی که به ماد بیایم، بهترین سوار بشمار خواهم آمد و می‌توانم به جدّم کمک کنم» مادرش - «بچه‌ام، عدالت را در اینجا چگونه فرا خواهی گرفت و حال آنکه معلمین تو در پارس‌اند؟» کوروش - «من خوب می‌دانم که عدالت چیست» - «از کجا میدانی، که چنین است؟» - «از اینجا، که استادم، چون می‌دید، من عدالت را خوب می‌دانم، مرا مأمور می‌کرد، دیگران را محاکمه کنم و یک روز از این جهت، که خوب محاکمه نکردم، مرا تنبیه کرد. شرح قضیه چنین است: طفلی، که لباس کوتاه داشت، لباس طفل دیگر را، که بلند بود، از تن او کنده لباس خود را به او پوشانید و لباس او را خود پوشید. من پس از محاکمه گفتم، بهتر است، هرکس لباسی داشته باشد، که درخور خودش است. معلم مرا زد و گفت، اگر محاکمه در این مسئله می‌شد، که چه چیز شایسته است، قضاوت تو صحیح بود، ولی در این محاکمه می‌بایست قطع کنی، که لباس از آن کیست، بعد افزود، که هرچه موافق قوانین است، عدالت است و بعکس، هرچه برخلاف آن است، جبر است و قوانین ما تکلیف این مسئله را، چنانکه گفتم، معین کرده. مادر، حالا من می‌دانم، که عدالت چیست و اگر چیزی هم ندانم، جدّم بمن می‌آموزد.» مان‌دان گفت: «راست است، ولی هرآنچه بنظر جدّت عدالت است، در پارس عدالت نیست، مثلاً او در ماد آقای مطلق است، ولی در پارس برابری عدالت است. پدرت شخص اوّل است، ولی آنچه را، که دولت اجازه میدهد می‌کند، و چیزی را، که او می‌دهد، به پدرت می‌رسد. قانون اندازه را معین کرده، نه هوا و هوس پس، برای اینکه زیر شلاّق هلاک نشوی، اگر از جدت یاد گرفتی، که جبار باشی، پس از اینکه برگشتی، احتراز کن از اینکه بخواهی بیش از دیگران داشته باشی». کوروش جواب داد: «مادر، کسی نمی‌تواند مانند پدرت بیاموزد، که بهتر است انسان کمتر دارا باشد. مگر نمی‌دانی، که او بتمام مادیها یاد داده بکم قناعت کنند. مطمئن باش، که پدرت از من یا دیگری کسی را مرخص نخواهد کرد، مگر وقتی که آن‌کس آموخته باشد، که بیش از حدّ لزوم نباید داشت».

کوروش در دربار ماد

کزنفون حکایت خود را دنبال کرده چنین گوید (کتاب اوّل، فصل ۴): مادر کوروش رفت و پسرش در دربار ماد تربیت یافت. او چنان رفتار کرد، که در مدّت کمی همسالهایش دوستان نزدیک او شدند، بعد بزودی او مورد محبت پدران آنها گشت و چنان علاقه‌مندی خود را به پسران آنها نشان داد، که اگر می‌خواستند عنایتی را از پادشاه درخواست کنند، اولاد خود را بر آن می‌داشتند، که کوروش را واسطه قرار دهند. آستیاگ هم خواهش‌های او را اجابت می‌کرد، زیرا سعی داشت، که او را خوشنود نگاه دارد. در موقع مرض آستیاگ، کوروش هیچ‌گاه از جدّش جدا نشد و همه دیدند، که او چقدر نگران بود، که مبادا جدّش بمیرد. اگر شب آستیاگ چیزی می‌خواست، کوروش از همه زودتر میل او را انجام می‌داد. بدین ترتیب او کاملاً دل جدّش را با خود کرد. کوروش از جهت اینکه مجبور بود، هرچه میکند به پادشاه بگوید، حرفهای دیگران را در موقع رسیدگی و محاکمه گوش کند و نیز چون مایل بود، جهت هر چیز را بداند و، وقتی که چیزی از او می‌پرسند، فوراً جواب بدهد، از حیث نطق و محاوره قوی گردید. معلوم است، که چون دوره کودکی‌اش بسر نیامده بود، سادگی کودکان را داشت و، چون این حال او اطرافیان را خوش می‌آمد، حرف زدن او را بر خاموشی ترجیح می‌دادند، ولی بمرور، که سنّ او بالا میرفت، دارای وقار و طمأنینه میگشت و در ورزشها ماهر می‌شد، چنانکه بقدری شکار حیوانات می‌کرد، که بزودی باغ جدّش خالی از شکار شد و آستیاگ نمی‌دانست، چگونه جاهای خالی را پر کند. روزی او به جدّش گفت: «چرا به خودت این‌قدر زحمت می‌دهی، بگذار من بصحرا به شکار روم و تصوّر کنم، که هرچه شکار می‌کنم، دست‌پرورده خودم است» با وجود اصرار او، آستیاگ اجازه نمی‌داد بیرون رود، زیرا هنوز برای این کار آماده نبود. بالاخره، چون آستیاگ دید نوه‌اش میل مفرط به شکار در خارج باغ دارد، اجازه داد با دائی‌اش به شکار برود و مستحفظینی برگماشت، تا او را در مقابل حیوانات سبع دفاع کنند. پس از آن کوروش از آنها پرسید، که کدام حیوان خطرناک است و کدام بی‌ضرر. آنها جواب دادند، که خرس، شیر، گراز و پلنگ نفوسی زیاد تلف کرده‌اند، ولی گوزن، آهو، میش، گورخر ضرری نمی‌رسانند و نیز گفتند، که از راههای بد بقدر حیوانات موذی باید برحذر بود: چه بسا کسانی، که با اسب به دره‌هائی پرت شده‌اند. در این وقت؛ که کوروش به سخنان همراهانش گوش می‌داد، گوزنی پیدا شد و کوروش اسب خود را بطرف او راند. اسب هنگام دو، ناخن بند کرده زانو رفت و کوروش سرنگون گشته، معلق زنان به زمین افتاد، ولی فوراً برخاسته بر اسب نشست و در حال پیکانی انداخته گوزن را به پهلو خواباند. شادی او را حدّی نبود. در این حال مستحفظین او فرا رسیده بنای ملامت را گذاردند و گفتند، که اگر باز چنین کند، از او شکایت خواهند کرد. این سخنان او را خوش نیامد و بعد نعره حیوانی را شنید و، چون دید، که گراز است، در حال روی اسب جسته او را هم از پا درآورد. خالش او را توبیخ کرد، ولی کوروش، پس از اینکه سخنان او را بشنید، گفت می‌خواهم این دو شکار را به جدّم تقدیم کنم. دائی‌اش جواب داد، که، اگر اجازه دهم چنین کنی، نه فقط شاه تو را سرزنش خواهد کرد، بلکه نسبت بمن هم تند خواهد شد، که چرا به تو اجازه دادم شکار کنی. کوروش جواب داد: «باکی نیست، اوّل من شکارها را تقدیم می‌کنم، بعد، اگر خواست مرا شلاّق بزند، مختار است. تو هم می‌توانی مرا، چنانکه خواهی تنبیه کنی، ولی این اجازه را بده». کیاکسار (یعنی دائی‌اش) در این وقت گفت: «بکن هرچه خواهی، زیرا در این حال تو چنان می‌نمائی که شاه ما هستی» کوروش شکارها را نزد جدّش برد و او مشعوف شد، ولی گفت: «من راضی نیستم خودت را برای این شکارها بخطر اندازی و به آنها احتیاجی هم ندارم». کوروش - «اگر احتیاج نداری اجازه بده به رفقایم بدهم.» پس از تحصیل اجازه به رفقایش چنین گفت: «چقدر ما ساده‌لوح بودیم، که در پارک حیوانات را شکار می‌کردیم، آنهم حیوانات لاغر و ضعیفی، که در جای تنگی جمع کرده بودند، یکی ناقص بود، دیگری می‌لنگید، در کوهها و چمن‌ها چه حیوانات قوی و فربه دیدم. لازم است شماها هم اجازه بگیرید و با من به شکار بیائید». آنها گفتند، پدران ما اجازه نخواهند داد، مگر اینکه آستیاگ حکم کند، که ما باید همراه تو باشیم. بعد مذاکره شد، کی اقدام کند. آنها گفتند معلوم است، که این کار از تو ساخته است. در ابتداء کوروش می‌ترسید از جدّش تمنائی در این باب بکند، ولی پس از قدری تفکر بالاخره به خود قوّت قلب داده نزد آستیاگ رفت و چنین گفت: «اگر یکی از خدمهٔ تو فرار می‌کرد و تو او را بدست می‌آوردی، چه می‌کردی؟» جدش جواب داد «او را زنجیر کرده مجبور می‌کردم، کار کند» - «اگر خودش می‌آمد، چه می‌کردی؟» - «او را شلاق می‌زدم، تا بار دیگر چنین رفتار نکند و بعد بکار سابقش می‌گماشتم» کوروش - «پس خودت را حاضر کن، که مرا شلاق بزنی، زیرا من می‌خواهم با دوستانم فرار کرده به شکار بروم» آستیاگ - «خوب شد، که مرا مطلع داشتی، من هرگز اجازه نمی‌دهم، که تو از جا حرکت کنی. هیچ میشود قبول کرد، که طفل دخترم را برای چند پارچه گوشت بخطر اندازم؟ کوروش امر جدّش را اطاعت کرد، ولی چون آستیاگ دید، که نوه‌اش محزون و خاموش است، او را با خود به شکار برد و قبلاً امر کرد شکارگاهی انتخاب کنند، که برای دویدن اسب بی‌خطر باشد، بعد امر کرد، کسی بجز نوه‌اش شکار نکند. کوروش، چون می‌خواست رفقایش نیز شکار کنند، خواهش کرد، اجازهٔ شکار بدیگران نیز داده شود و آستیاگ داد. کوروش و رفقایش شکار زیاد کردند و آن روز بقدری به همه خوش گذشت، که آستیاگ پس از آن غالباً کوروش و رفقایش را به شکار می‌برد. چنین می‌گذراند کوروش بیشتر اوقات خود را و همه را از خود ممنون می‌داشت، بی‌اینکه به کسی آزاری برساند.

وقتی که او بسن ۱۵ یا ۱۶ سالگی رسید، پسر پادشاه آسور، که می‌خواست عروسی کند، درصدد برآمد، شکاری بزرگ ترتیب دهد. (باید در نظر داشت که بعض مورّخین یونانی بابل را آسور نوشته‌اند و مقصود کزنفون هم از آسور بابل بوده، زیرا دولت آسور در این زمان وجود نداشت، این حدس پائین‌تر تأیید خواهد شد) و چون شنیده بود، که در جائی در حدود آسور و ماد، از این جهت که خارج از منطقهٔ جنگها بوده، شکار زیاد یافت می‌شود، عازم آن محل شد و قبلاً سوارها و پیاده‌هائی فرستاد، تا حیوانات را از جاهای سخت به جاهائی که قابل کشت و عبور است برانند. بعد به قلعه‌ای، که دارای ساخلو بود، درآمد، تا روز دیگر به شکار بپردازد. چون مستحفظین قلعه می‌بایست همان شب عوض شوند و مستحفظین دیگر جای آنها را گیرند، عدّهٔ مستحفظین قدیم و جدید و ملتزمین پسر پادشاه آسور زیاد بود و همین نکته باعث شد، که او خواست داخل خاک ماد شده غنائمی برگیرد، زیرا تصوّر می‌کرد، که حشم زیاد از ماد بدست آوردن بمراتب به از شکار است. با این مقصود صبح زود برخاسته ترتیبی برای گذشتن به خاک ماد داد و از سر حدّ تجاوز کرده به قلعهٔ ماد، که ساخلوی داشت، حمله برد. سرحدداران فوراً آستیاگ را آگاه کردند و او با قشونی، که حاضر داشت و با پسر خود (یعنی کیاکسار) بقصد دشمن حرکت کرد. کوروش، چون دید همه با آستیاگ حرکت کردند، او نیز سلاح خود را پوشیده از دنبال جدّش روانه شد. این کار کوروش باعث حیرت آستیاگ گشت و او را در نزد خود نگاه داشت. وقتی که لشکر آسور در جلو مادیها صف بسته ایستاده بودند، کوروش از آستیاگ پرسید: «آیا اینها، که بر اسبها نشسته و راحت ایستاده‌اند دشمن‌اند؟» جدّش گفت بلی. کوروش -: «چه مردم حقیری، که بر اسبهای فلاکت‌زده نشسته می‌خواهند اموال ما را غارت کنند. حکم کن بما، که باینها حمله بریم» (اسبهای ماد، چنانکه بالاتر گفته شد، از حیث خوبی معروف آفاق بودند، بخصوص اسبهای نیسایه. این است، که کزنفون از قول کوروش اسبهای آسوری یا بابلی را فلاکت‌زده می‌گوید) آستیاگ - «مگر نمی‌بینی، که عدّه‌شان زیاد است و؛ اگر ما حمله کنیم، پشت سر ما را میگیرند و ما هنوز قوی نیستیم» کوروش - «اگر تو حرکت نکنی و منتظر ورود سپاهیان جدید باشی، این مردم خواهند ترسید و حرکت نخواهند کرد. اما غارت‌گران، همین‌که مورد حمله شدند، ترسیده، اموال غارتی را گذاشته فرار خواهند کرد». این رای کوروش شاه را پسند آمد و عقل و حزم او را ستود. بعد پسر خود را مأمور کرد، با دسته‌ای حمله کند و کوروش هم با این دسته حرکت کرده بزودی در رأس دسته واقع شد. غارتگران چون حملهٔ مادیها را دیدند، فرار کردند و کوروش به کمک مادیها راه آنها را بریده عده‌ای را از پا درآورد و چند نفر را دستگیر کرد. در این حال آسوریها به کمک غارتگران شتافتند، ولی کوروش کیاکسار را صدا کرده حمله برد و باعث هزیمت سوارهای آسوری گردید. آستیاگ، چون دید، سواران مزبور فرار می‌کنند و دشمن در مضیقه است، خودش نیز حمله کرد و بهره‌مندی با مادیها بود، تا زمانی، که به پیاده‌نظام آسور برخوردند. بعد، از بیم اینکه آسوریها در اینجا کمین کرده باشند، صلاح دیدند، که بایستند و آستیاگ برگشت. او از پیشرفت مادیها و مخصوصا از کوروش خشنود بود، چه بهره‌مندی مادیها را از رشادت او می‌دانست، ولی از تهوّرش نگرانی داشت، زیرا، با اینکه مادیها برگشته بودند، کوروش در دشت نبرد تنها مانده مردگان را تماشا می‌کرد. بالاخره او عدّه‌ای سوار فرستاد، تا کوروش را بیاورند و آنها پس از اصرار زیاد موفق شدند، او را مراجعت دهند و، چون کوروش دید، جدّش از تهوّر و بی‌باکی او خشمناک است، خود را پشت سوارها پنهان کرد. پس از آن اسم کوروش ورد زبانها گشت، همه دلاوری و شجاعت او را می‌ستودند. آستیاگ، که تا حال او را دوست می‌داشت، پس از آن نسبت به او احترام ورزید. کبوجیه پدر کوروش، چون شنید پسرش کارهای مردان می‌کند، غرق شعف گشت و خواست، که پسرش به پارس برگشته تربیت پارسی را تکمیل کند.

چون آستیاگ هم لازم می‌دید، که او برگردد، اسبهای قشنگ و هدایای دیگر به او داد و امیدوار گشت، که روزی کوروش برای دوستان او مفید و برای دشمنانش مهیب خواهد بود. پس از آن کوروش عازم پارس شد و همه از پیر و برنا و حتی خود آستیاگ او را مشایعت کرده از مفارقتش اشکها ریختند. گویند کوروش، چون از مادیها مفارقت می‌جست، چشمانش پر از اشک شد، غالب هدایای جدّش را به همسالهای خود بخشید و لباس مادی خود را به یکی از دوستانش داد، تا نشان داده باشد، که او را چقدر دوست دارد. پس از حرکت کوروش این اشخاص هدایای او را نزد آستیاگ فرستادند و او آن را برای کوروش پس فرستاد، ولی کوروش قبول نکرد و به او چنین نوشت: «جدّ من - اگر می‌خواهی، که من بار دیگر به ماد بیایم، بی‌اینکه خجل باشم، این هدایا را به اشخاصی که داده‌ام برگردان». پس از آن آستیاگ چنان کرد، که کوروش خواسته بود. (از حکایت کزنفون ضمناً دیده می‌شود، که در آن زمان هم اقربا در حین مفارقت از یکدیگر، یا وقتی که پس از مدّتی مفارقت بهم می‌رسیدند، یکدیگر را می‌بوسیدند. او گوید که این عادت پارسیها بود، ولی قدری پائین‌تر معلوم می‌شود، عادت مادیها نیز چنین بود که در این مواقع یکدیگر را ببوسند).

کوروش در پارس

بعد کزنفون گوید (کتاب اوّل، فصل ۵): پس از مراجعت به پارس، کوروش یک سال در طبقهٔ کودکان ماند، بعد در زمرهٔ نوجوانان داخل شد و از جهت ورزشها و بردباری از هم‌کنان خود گذشت.

در ابتداء رفقای پارسی کوروش گمان می‌کردند، که او بواسطه توقّف طولانی در ماد سست شده و به زندگانی با تجمل عادت کرده، ولی بعد، که دیدند او قناعت و میانه‌روی را از دست نداده، همه با احترام به او نگریستند. پس از چندی آستیاگ پادشاه ماد درگذشت و کیاکسار پسر او، که دائی کوروش بود، زمام امور را بدست گرفت.

در این اوان پادشاه آسور، که بر سوریّه استیلا یافته، پادشاه اعراب را باج‌گزار و گرگان را مطیع کرده بود، با باختر می‌جنگید[۲۲] و می‌پنداشت، که، اگر ماد را ضعیف کند، بسهولت خواهد توانست از عهدهٔ مردمان اطراف این مملکت برآید. با این مقصود او رسولانی نزد ملل تابعه و نزد کرزوس پادشاه لیدیّه، پادشاه کاپادوکیه، مردمان دوفریکیه، کاریها، پافلاگونی‌ها، هندیها، کیلیکیها (به نقشه آسیای صغیر رجوع شود) فرستاده به مادیها و پارسیها افترا زد و گفت: دو مردم بزرک و قوی با یکدیگر متحد و بواسطه زواج مانند دو روح در یک بدن شده‌اند. اگر ما جلوگیری نکنیم، بزودی اینها بر ما غلبه کنند. بر اثر این حرف بعضی از روی عقیده و برخی بواسطه هدایا طرفدار آسور گشتند.

بعد کزنفون شرح تدارکات جنگ کیاکسار را با آسوریها و خواستن قشون از پارس به سرداری کوروش بیان میکند و چون مربوط بمباحث دیگر است، شرح این وقایع را بجای خود محول می‌کنیم. آنچه در این مبحث ذکر شد، راجع به کودکی و نوجوانی کوروش بود و معلوم است، که چقدر با روایت هرودوت و کتزیاس تفاوت دارد. بعد هم، چنانکه بیاید، کوروش با قشونی به ماد رفته برای کیاکسار جنگهای عدید می‌کند، یعنی ارمنستان را تسخیر کرده با مردم خالیب، آسوریها، بابل و کرزوس پادشاه لیدیه (متحد بابل) می‌جنگد. قشون ماد و پارس متحدا به سرداری او جنگ می‌کنند و در همه جا فاتحند. بالاخره پس از پنج سال، او به پارس برمی‌گردد، کیاکسار می‌خواهد دختر خود را به او بدهد و تمام مملکت ماد را جهیز دخترش بداند. کوروش پس از تحصیل رضایت والدین خود، دختر را ازدواج میکند و ماد با ممالک تابعهٔ آن، پس از فوت کیاکسار، از آن کوروش می‌شود.

نوشته‌های دیودور سی‌سی‌لی

چنانکه در مدخل گفته شد[۲۳]، کتابهای دیودور از شمارهٔ ششم تا آخر دهم گم شده و فقط قطعاتی از این کتب موجود است. راجع باین قطعات هم همه هم‌عقیده نیستند، که از خود دیودور باشد و در باب نسبت دادن هر قطعه بکتابی، که مفقود شده، نیز یقین ندارند، که این کار کیف ما یشاء نشده باشد. با وجود این مقتضی است مضامین بعض قطعات را، که راجع به کوروش است، در این کتاب ذکر کنیم:

قطعه‌ای از کتاب نهم

دیودور گوید: کوروش پسر کبوجیه از ماندان دختر استیاگ پادشاه ماد، بود. او از حیث کفایت، حزم و سایر صفات نیکو سرآمد معاصرین خود شد. پدرش تربیتی شاهانه به او داد و افکار او را به چیزهای عالی متوجه کرد. بنابراین کسی تردید نداشت، که روزی کوروش کارهای بزرگ انجام خواهد داد. آستیاگ، چون شکست خورد و فرار کرد، از شدّت غضب صاحب‌منصبان قشونش را معزول کرده اشخاص دیگر بجای آنها گماشت و بحکم او صاحب‌منصبان معزول را با انواع زجرها کشتند، تا دیگران عبرت کرده دلیرانه بجنگند. آستیاگ سخت بود و گذشت نداشت، با وجود این از سختی‌هایش نتیجه نگرفت، زیرا شقاوتهای او سایرین را به شورش واداشت و سربازان جمع شده با نطقهای فتنه‌انگیز یکدیگر را به کشیدن انتقام صاحب‌منصبان مقتول تحریک و تحریص کردند.

کوروش نه فقط در مقابل دشمن شجاعت فوق‌العاده نشان می‌داد، بلکه نسبت به تبعهٔ خود هم رحیم و جوان‌مرد بود. از این جهت پارسی‌ها او را پدر خواندند.

نوشته‌های ژوستن

چنانکه در مدخل تذکر دادیم[۲۴]، نوشته‌های ژوستن فهرستی است از کتب تروگ پومپه، که گم شده. بنابراین، آنچه در باب نوشته‌های ژوستن گفته آید، شامل مورّخ مزبور نیز خواهد بود. این است مضامین نوشته‌های مذکور (تاریخ عمومی، کتاب ۱، بند ۴).

اوّل- راجع به کودکی کوروش، آنچه ژوستن گوید، به استثنای این تفاوتها موافق نوشته‌های هرودوت است. ۱- چوپان کوروش را در جنگلی گذارد.

یک سگ ماده او را شیر می‌داد و از حیوانات دیگر حفظ می‌کرد. بعد، که چوپان دید، حیوانی پرستار و پاسبان طفل است، حس ترحم بر وی غلبه کرد و بخواهش زنش پسر نوزاد خود را در جنگل گذارد و کوروش را به پسری پذیرفت. ۲ - لفظ (سپاکو) بپارسی بمعنی سگ ماده است (هرودوت گوید به مادی).

دوّم- در باب قیام کوروش بر شاه ماد نسبت به نوشته‌های هرودوت این تفاوتها دیده میشود (کتاب ۱، بند ۶): ۱- پس از اینکه کاغذ هارپاک در پارس به کوروش رسید، او خوابی دید و به او گفتند، که بر شاه ماد قیام کند و شخصی را، که فردا پیش از هرکس دیگر خواهد دید، در کارهای خود شرکت دهد. بر اثر خواب، کوروش قبل از طلیعهٔ صبح برخاسته از شهر بیرون رفت و بشخصی (سبارس)[۲۵] نام، که غلام یک نفر مادی بود، برخورد، در نتیجهٔ سؤالات معلوم شد، که او در پارس تولّد یافته. بعد او را از قید آزاد کرده با خود به (پرس‌پولیس)[۲۶] آورد (در این زمان این شهر وجود نداشت).

۲- پس از یاغی شدن کوروش، آستیاگ هارپاک را به جنگ او فرستاد و او برای کشیدن انتقام از پادشاه ماد خیانت کرد. بعد خود پادشاه ماد به جنگ کوروش رفت و برای اینکه سپاهش دلیرانه بجنگد، در پشت سپاهیان، لشکری دیگر قرار داده به آنها گفت: اگر از دشمن فرار کنید، دشمنی دیگر در عقب خواهید داشت مادیها مردانه جنگیدند و نزدیک بود پارسیها شکست خورند، که مادران و زنانشان آنها را ملامت و به جنگ ترغیب کردند و، چون دیدند، که مردان در تردیدند، تن‌های خودشان را هدف تیرهای دشمن قرار داده گفتند: «ای مردان، برگردید و سینه‌ها و پهلوهای ما را سنگر خودتان قرار دهید» این حرف غیرت پارسیها را تحریک کرد و آنها برگشته با حملات سخت لشکر ماد را از جا کندند. پادشاه ماد اسیر شد، ولی کوروش با او مانند دشمنی مغلوب رفتار نکرد، بلکه مانند جدّ خود او را پذیرفت و احترام کرد. بعد، چون آستیاگ نخواست، که دیگر به ماد برگردد، والی ایالت پهناور گرگان شد. چنین بود خاتمهٔ دولت ماد، که ۳۵۰ سال دوام یافته بود (در اینجا ژوستن، یا بهتر گفته باشیم، تروگ پومپه از کتزیاس متابعت کرده).

لوحهٔ نبونید

چنانکه بالاتر گفته شد از منابع جدیده اطلاعی راجع بزمان کودکی و جوانی کوروش حاصل نمی‌شود، ولی در باب خروج او بر آخرین شاه ماد چندی قبل لوحه‌ای از نبونید پادشاه بابل بدست آمد، که قدری کیفیات این واقعه را روشن کرد.

پادشاه مذکور قضیهٔ قیام کوروش را بر شاه ماد چنین نوشته: «او (یعنی شاه ماد) لشکر خود را جمع کرده بقصد کوروش پادشاه انشان بیرون رفت. لشکر ایخ توویکو بر او شورید و او را گرفته به کوروش تسلیم کرد. کوروش بطرف همدان یعنی پایتخت رفت و سیم و زر، امتعه و اموال همدان را تصاحب کرده غنائمی را، که بتصرّف آورده بود، با نشان برد».

تاریخ فتح همدان ۵۵۰ ق. م است و موافق نوشته نبونید، کوروش قبل از فتح همدان در مدّت هشت سال سلطنت انشان را داشته. نیکلائوس دمشقی[۲۷] نوشته، که کبوجیه پدر کوروش در جنگ او با پادشاه ماد زخم برداشت و درگذشت. جنگ کوروش با اژدهاک موافق گفتهٔ نبونید سه سال طول کشیده.

همدان پس از سقوط دولت ماد باز مقرّ شاهان هخامنشی بود، زیرا شاهان مذکور تابستان را در اینجا می‌گذرانیدند. قصر آن تا زمان اشکانیان برپا بود، بعد، چنانکه بیاید، بواسطه جنگهای اشکانیان با سلوکی‌ها آسیب یافت و ازاینجهت، که مادی‌ها قصور و عمارات را از خشت می‌ساختند، در قرون بعد بکلی از میان رفت.

مقایسه نوشته‌های مورخین عهد قدیم

از مقایسه نوشته‌های مورّخین مزبور به اینجا می‌رسیم، که اساس این نوشته‌ها، با صرف‌نظر از تفاوتهای جزئی، از سه روایت است: روایت هرودوت، کتزیاس و کزنفون. بین این روایات اختلافات بزرگی است، زیرا از مقایسه روایات سه‌گانه این نتیجه حاصل می‌شود:

۱- هرودوت و کزنفون کوروش را نوه آستیاگ پادشاه ماد دانسته و هر دو مادر او را (ماندان) نامیده‌اند، اما کتزیاس اصلاً به قرابت بین کوروش و (آستیگاس)، که همان آستیاگ است، قائل نیست و راجع به مرگ آخرین پادشاه ماد حکایت افسانه‌آمیزی ذکر می‌کند.

۲ - از نوشته‌های کتزیاس و هرودوت صریحاً استنباط می‌شود، که جنگی بین کوروش و پادشاه ماد روی داده و کوروش، پس از تسخیر همدان، دولت ماد را منقرض کرده. منتها کوروش، برحسب گفتهٔ هرودوت، خیلی بهتر از آنچه روایت کتزیاس می‌رساند، با پادشاه ماد رفتار کرده، اما کزنفون سبب بزرگ شدن پارس را بکلی طور دیگر بیان می‌کند: موافق گفته‌های او کوروش بخواهش (کیاکسار) دائی خود به کمک او آمده، برای وی جنگ می‌کند، زمام امور را کیاکسار، از جهت تنبلی یا بدین سبب، که سردار خوبی نیست، به کوروش می‌سپارد و او برای پادشاه ماد جنگهائی کرده فاتح می‌شود. بعد دختر کیاکسار را میگیرد و ماد با ممالک تابعهٔ آن، مانند جهیز دختر، به کوروش می‌رسد. در اینجا سؤالی طرح می‌شود، که کدام یک از روایات سه‌گانه صحیح‌تر است. آنچه بنظر میآید این است:

عقیدهٔ کتزیاس، که اصلاً کوروش با آستیاگ قرابتی نداشته، صحیح نیست، زیرا هرودوت و سایر مورّخین او را نوه آستیاگ دانسته‌اند و نوشته‌های هرودوت بیشتر مورد اعتماد است. این گفته کتزیاس را هم، که کوروش پسر چوپانی بود و به راه‌زنی اشتغال داشت نمی‌توان باور کرد، بخصوص که نبونید او را پادشاه انشان معرّفی کرده و گوید، که در سال هشتم سلطنت خود همدان را تسخیر کرد. نبونید معاصر کوروش بود و حال آنکه کتزیاس تقریباً دویست سال بعد از او می‌زیست.

امّا راجع به اختلافی، که بین روایت هرودوت و کزنفون است، باید دو نکته را در نظر گرفت: اوّلا نبونید، معاصر واقعه، گوید، که کوروش در نتیجه شکست پادشاه ماد همدان را تسخیر کرد. ثانیاً در دو جای نوشته‌های کزنفون در باب «عقب‌نشینی ده هزار نفر یونانی»[۲۸] نقیض گفته‌های او را راجع به کوروش و تسلط مسالمت‌آمیز او بر ماد می‌یابیم. توضیح آنکه مورّخ مذکور راجع به عقب‌نشینی یونانیان پس از جنگ (کونّاکسا) چنین گوید (کتاب سوّم، فصل چهارم): «یونانیها بقیه روز را حرکت کرده، بی‌اینکه آزاری از طرف دشمن ببینند، بمحلی در کنار دجله رسیدند، موسوم به (لاریسا)، این محل سابقاً شهری بود بزرگ و مادیها مالک آن بودند..... زمانی که پارسی‌ها دولت ماد را از پای درآوردند، این شهر را محاصره کردند، ولی نتوانستند آن را بگیرند. بعد چون هوا تاریک شد، مثل اینکه ابرهای مظلمی آفتاب را فروگیرد ، ساکنین شهر فاقد شجاعت گشتند و شهر بتصرّف پارسیها درآمد.....»

بعد کزنفون گوید «در شش فرسنگی این شهر خرابهٔ قصری بود و ما در یک روز بدانجا رسیدیم. این محل در نزدیکی شهر (میس‌پیلا)، که سابقاً در تصرّف مادیها بود، واقع است. پایهٔ دیوار آن از سنگ صیقلی ساخته شده... گویند، وقتی که پارسیها مملکت ماد را تسخیر کردند، (مدیا) زن پادشاه ماد به اینجا پناه برد. بعد پادشاه پارس نتوانست این قلعه را بگیرد، یعنی نه بزور توانست این شهر را تصرّف کند، نه با وقت، بالاخره زوس (خدای بزرگ به عقیده یونانی‌ها) مردم را به وحشت انداخت و شهر مسخر شد».

دو شهر مزبور، که کزنفون خرابه‌های آن را توصیف کرده، چنانکه بالاتر گفته شد[۲۹]، دو پایتخت قدیم آسور، یعنی (نینوا) و (کالاه) بود، ولی در آن زمان، چون گذشته‌های دولت آسور از خاطرها محو شده بود، کزنفون این دو محل را از متصرّفات ماد دانسته و برخلاف حقیقت هم نیست، زیرا پس از انقراض آسور بدست مادیها افتاده بود. این مطلب اهمیت ندارد. چیزی که جلب توجه میکند این است، که کزنفون دو دفعه در ضمن توصیف دو شهر مزبور گوید «وقتی که پارسیها دولت ماد را منقرض کردند یا مملکت ماد را گرفتند» و حال آنکه موافق (سیروپدی) کوروش بی‌جنگ بواسطه فتوحات خود و داشتن دختر آخرین پادشاه ماد پادشاه آن مملکت گردید.

کلیة باید این نکته را تذکر دهیم، که روایت کزنفون در باب بزرگ شدن کوروش، شباهتی با داستانهای ما راجع به کیخسرو دارد: کیخسرو داستانی، در زمان جد پدری خود کیکاوس، زمام امور را بدست گرفته جنگ‌های طولانی با تورانیان میکند و، پس از اینکه تورانیان را از ایران راند و دولت آنان را منقرض کرد، جدش او را بر تخت نشانده درمی‌گذرد. بنابراین در داستانهای ماد و زمام‌داری برای کیخسرو قائل شده‌اند، یکی در ایّام سلطنت کیکاوس و دیگری پس از اینکه کیکاوس او را بتخت نشاند. ممکن است، که کزنفون داستان کیخسرو را در ایران شنیده، ضبط کرده و پس از مراجعت بیونان استیلای کوروش را بر ماد با تغییراتی موافق این داستان نوشته باشد، چه این نوع تسلط کوروش بر ماد بی‌خون‌ریزی، با رضایت پادشاه ماد و مادیها، با ستایشی، که کزنفون برای کوروش داشته، بیشتر موافقت می‌کرده.

دوم - فتح سارد و تسخیر لیدیه

در آغاز این مبحث لازم است تذکر دهیم، که راجع به جنگ‌های کوروش با کرزوس و تسخیر لیدیّه باز تفاوتهائی راجع به کیفیات وقایع بین مورّخین عهد قدیم دیده می‌شود. بنابراین مضامین نوشته‌های آنها را بترتیب تاریخی ذکر خواهیم کرد، ولی روایت کزنفون را مجبوریم، که در مبحثی جداگانه، پس از سایر روایات ذکر کنیم، زیرا جریان کیفیات موافق نوشته‌های او طور دیگر است و باید مضامین نوشته‌های او را مسلسل بیان کرد، تا ارتباط وقایع با یکدیگر برای خواننده روشن باشد.

نوشته‌های هرودوت

تذکّر

موافق نوشته‌های هرودوت کوروش پس از فتح همدان به جنگ پادشاه لیدیّه، که به ایران حمله کرده بود رفت، ولی کتزیاس گوید، که بامور مشرق ایران پرداخت. توضیح آنکه بطرف باختر راند، ولی جنگی روی نداد، زیرا همین‌که باختری‌ها دانستند، که کوروش داماد آستیگاس، آخرین پادشاه ماد است، تمکین کردند، امّا سکاها تمکین نکردند و جنگی روی داد، که بسیار سخت بود، طرفین پا فشردند و بالاخره سکاها شکست خوردند و سردارشان آمرگس[۳۰] نام اسیر شد. زن او (اسپارترا)[۳۱] حاضر نشد صلح کند، لشکری به عدّهٔ سیصد هزار مرد و دویست هزار نفر زن گرد آورده با کوروش جنگید و او را اسیر کرد. بعد، سردار هرکدام از طرفین اسیر طرف دیگر گردید و مذاکرات صلح پیش آمد. آمرگس از این ببعد دوست صمیمی کوروش شد. اعتماد کوروش در تمام مدت زندگانیش به دوستی و وفاداری او بدرجه‌ای بود، که در بستر مرگ اولاد خود را احضار کرده به آنها توصیه و تأکید کرد، دوست صمیمی آمرگس باشند.

از آنها خواست، که در حضور او به یکدیگر دست دوستی دهند و لعنت کرد کسی را، که برخلاف آن رفتار کند. روایت کتزیاس، اگر در کیفیات صحیح نباشد، بطور کلی صحیح بنظر می‌آید، زیرا شخصی مانند کوروش، ممکن نبود، بعد از سقوط همدان، تا از امور ایران فراغت حاصل نکند یا سروصورتی بآن ندهد، به جنگ با لیدیّه اشتغال ورزد، مگر اینکه بگوئیم حملهٔ پادشاه لیدی بحدود ایران به کوروش مجال نداد، که بامور سایر قسمتهای ایران بپردازد، این نظر را نظایر آن در دوره‌های اشکانی و ساسانی تأیید می‌کند: اشکانیان با سلوکیها و ساسانیان با رومیها وقتی طرف شدند، که از پشت سر خود مطمئن گشتند. در این مورد هم طبیعی بود، که کوروش بعد از سقوط همدان به کارهای سایر قسمتهای ایران بپردازد. به هرحال مضامین نوشته‌های هرودوت چنان است، که بیاید، ولی قبلاً لازم است، شمه‌ای از احوال لیدیّه بیان کنیم.

احوال لیدیّه

چنانکه در کتاب اوّل گفته شد، بعد از آلیات پسر او کرزوس بتخت نشست و، چون سلطنت او منازعی نداشت، پیروی از پدر خود کرده درصدد توسعه مملکت برآمد و شهر (می‌لت) را، که مستعمرهٔ مهم یونانیها در آسیای صغیر بود، به لیدیّه افزود. بعد سایر مستملکات یونانی را در آسیای صغیر به اطاعت خود درآورد. لیدی‌ها نخستین ملت غیر یونانی بودند، که بر این قسمت یونانی دست یافتند. پس از آن تمام ولایات آسیای صغیر را، که در طرف غربی رود هالیس بود، به استثنای لیکیه و کیلیکیه، مطیع کرد.

در این قسمت مردمانی، که کاملاً مطیع شدند، اینها بودند: فریگیها، میسیان، ماریاندیان، پافلاگونیها، کاریان، بی‌تی‌نیان[۳۲] و غیره. این پادشاه بر وسعت و آرایش پایتخت خود افزوده آن را یکی از معروف‌ترین شهرهای دنیای آن‌روز کرد. شهر مزبور بواسطهٔ موقع جغرافیائی خود بین بابل، آسور و یونان مرکز علوم شرقی و فلسفه گردید. هرودوت گوید، که حکمای یونان، هریک با مقصودی به سارد می‌رفتند (چنانکه در قرون بعد بشهر آتن، پایتخت دولت آتن، عزیمت می‌کردند). از مشاهیر یونان، که مقارن این زمان یا قبل از آن به سارد رفته‌اند، اسم دو نفر ذکر شده، یکی سلن[۳۳] قانون‌گذار معروف آتن و دیگری بیاس[۳۴] حکیم یونانی. ثروت و جواهرات و اشیاء نفیسه کرزوس و خزانه‌های او چشم مشاهیر یونانی را خیره می‌کرد و از این حیث اسم او در مغرب زمین ضرب المثل گردید، چنانکه اکنون هم، در مواردی که ما اسم قارون را ذکر می‌کنیم، اروپائیان اسم کرزوس را می‌برند.

راجع به سلن هرودوت حکایتی ذکر کرده، که چون با تاریخ ایران مربوط است و ضمناً عقاید یونانیهای آن زمان را می‌رساند، درج می‌کنیم. مورّخ مذکور گوید (کتاب اوّل، بند ۳۰-۴۶) در زمان سلطنت کرزوس (سلن) قانون‌گذار آتن، که در مصر و آسیای صغیر سیاحت می‌کرد، وارد سارد شد و پادشاه لیدیّه پذیرائی شایانی از او کرده خزائن، اشیاء نفیسه و ثروت خود را به او نشان داد.

پس از آن به او گفت: «از دانائی، عقل و سیاحت‌های تو ما چیزهای زیاد شنیده‌ایم، تو از حبّ علم و کنجکاوی بممالک خارجه مسافرت کرده‌ای. می‌خواستم از تو بپرسم، آیا شخصی را دیده‌ای، که خوش‌بخت‌تر از همه باشد؟» کرزوس چنین سؤالی کرد، زیرا مطمئن بود، که سلن خواهد گفت، خوشبخت‌ترین کس توای، ولی سلن، بی‌اینکه قصد شاه را درک کرده باشد، جواب داد: «بلی، یکی از اهالی آتن را می‌شناختم، که (تلّ) نام داشت و سعادتمندتر از همه بود.» کرزوس با نهایت تعجب گفت چرا؟ سلن - «اوّلا این شخص اولاد اهل داشت و بقدری زیست، که اطفال اولاد خود را دید و آنها بزرگ شدند. ثانیاً دارائی او موافق ثروتهای این زمان کافی بود. ثالثاً زندگانی خود را به شرافتمندی بآخر رسانید، زیرا در جنگی، که آتن با همسایگان خود می‌کرد، کشته شد و رشادتش باعث فتح وطنش گردید. اهالی آتن در ازای این فداکاری با احترامات زیاد جسد او را در همان‌جا، که کشته شده بود، به خاک سپردند و مخارج دفن او را خزانه دولت پرداخت». چون سلن حکایت خود را به انتها رسانید، کرزوس از او پرسید: بعد از این شخص کی را خوشبخت‌تر دیده‌ای و یقین داشت، که قانون‌گذار یونانی، لااقل در درجه دوّم، اسم او را ذکر خواهد کرد. سلن گفت: «دو برادر را، که از اهل آرگیو بودند. یکی را کله‌ابیس می‌نامیدند و دیگری را بی‌تن. اینها مادری داشتند، که پیر بود.

در یکی از اعیاد او خواست به معبد ربة النوع هرا برود، چون گاوها را بموقع نتوانستند حاضر کنند، این دو برادر مادر را در عرّابه‌ای نشانده و خودشان را بآن بسته عرّابه را به مسافت ۴۵ استاد[۳۵] کشیدند. اهالی آرگیو این دو برادر را خیلی ستودند و به مادرشان از داشتن چنین اولاد تبریک گفتند. مادر، که از این رفتار پسرها بی‌نهایت متأثر شده بود، از ربة النوع درخواست کرد، بهترین طالع انسان را نصیب آنها کند. پس از دعای مادر این دو برادر برای خدایان قربان کردند، ناهار عید خوردند و بعد در معبد بخواب رفته دیگر بیدار نشدند. خدا خواست بفهماند، که مرگ برای انسان به از زندگانی است. اهالی آرگیو مجسمه این دو جوان را ساخته بمعبد دلف تقدیم کردند، تا یادگاری از این دو جوان نامی در معبد مزبور بماند. کرزوس در این وقت به سلن گفت «آتنی عزیز، در حیرتم، که تو سعادت مرا به هیچ شمرده اشخاص عادی را بر من ترجیح می‌دهی» سلن جواب داد «من می‌دانم، که خدایان بخیل‌اند و انسان در زندگانی خود باید با چه ناملایماتی مواجه شود و چه مصائب و محنی را تحمل کند. حدّ سنّ انسان را من هفتاد سال می‌دانم و هر روز غیر از روز گذشته است. بنابراین انسان، یعنی وجودی، که دست خوش حوادث است. در این شکی نیست، که تو ثروت زیاد داری و بر مردمان زیاد حکومت می‌کنی، ولی فقط وقتی می‌توانم تو را سعادت‌مند بدانم، که بشنوم عمر خود را به خوشبختی بسربرده‌ای، زیرا شخص متمول بر شخصی، که فقط نان روزانه دارد، برتری ندارد، مگر اینکه به خوبی عمر خود را بسربرده باشد. بنابراین درباره متمول، تا نمرده است، نمی‌توان گفت، که سعادتمند بوده. جمع شدن تمام چیزها در یک شخص مجال است. چنانکه مملکتی نمی‌تواند از هر حیث از مملکت دیگر بی‌نیاز باشد، کسی هم نیست، که دارای همه چیز بوده بدیگری احتیاج نداشته باشد. بس خوش‌بخت آن کسی است، که از همه بیشتر دارای نعم بوده و زندگانی خود را به خوبی بآخر رسانیده. در هر کار باید به آخرش نگریست، بسا کسانی بودند، که خدایان در ابتداء در سعادت را بروی آنان گشودند و در آخر آنها را به بدبختی افکندند».

کرزوس را سخنان سلن خوش نیامد و با نظر حقارت در او نگریسته مرخصش کرد، چه عقیده داشت، که احمق است کسی که اعتنائی به نعمتها در حال حاضر ندارد و پند می‌دهد، که در هر کار به فرجام آن بنگرند. سلن رفت و دیری نگذشت، که دو بدبختی بزرگ برای پادشاه رویداد، یکی کشته شدن پسری، که یگانه وارث تاج‌وتخت او بود (هرودوت این قضیه را مفصلا ذکر کرده، ولی چون مربوط بتاریخ ایران نیست می‌گذریم) و دیگر جنگی، که با کوروش شاه پارس برای او پیش آمد و تمام ثروت و مملکتش نصیب دیگری گشت. راجع باین حکایت باید گفت، حالا ثابت شده که سلن قانون‌گذار یونانی در زمان کرزوس در سارد نبوده و بنابراین حکایت مزبور اختراع خود هرودوت است، یا سلن چنین صحبتی با دیگری داشته و مورّخ مذکور آن را به کرزوس نسبت داده. جهت ذکر آن پائین‌تر روشن خواهد بود.

خبر سقوط همدان

چنان بود احوال لیدیّه، وقتی که سقوط همدان و دولت ماد رویداد و آواز آن در آسیای غربی پیچید. معلوم است، که کرزوس در اندیشه شد، چه اولاً او با خانوادهٔ سلطنتی ماد خویشی داشت و از دست یافتن یکدست نشانده، یا پادشاه درجه دوّم، بر دولت بزرگ ماد سخت مکدّر گردید.

ثانیا منازعات لیدیّه با دولت ماد به صلحی، که طولانی بنظر می‌آمد، منتهی گشته و روابط دوستانه بین دولتین برقرار شده بود، ولی با شاه جدید ایران چگونگی روابط آتیه معلوم نبود. با صرف‌نظر از این ملاحظات دولت ماد در مدت قرون عدیده به تمدن و اخلاق مردمان آسیای غربی از سامی و غیره آشنا شده، خود نیز در تحت تأثیرات تمدن مزبور درآمده بود، ولی پارسیها برای ملل هم‌جوار غربی قومی بودند، که در گمنامی می‌زیستند و مردمان مزبور بواسطه دوری از پارسیها معرفتی باحوال و اخلاق آنها نداشته تصور می‌کردند، که آنها هم مردمی هستند، تقریباً مانند سکاها و، چون از سکاها صدمات زیاد دیده بودند، معلوم است، که از استیلای پارسیها هم بر ممالک ماد وحشت داشتند. این ملاحظات باعث تشویش خیال کرزوس گردید و بر اثر آن پادشاه مذکور تصمیم کرد، که نگذارد رقیب تازه‌نفس قوی گردد. در این تصمیم خزانه معمور، خوبی سواره نظام او و نیز امید به اجیر کردن سپاهیان یونانی دخالت کلی داشت، ولی لیدیها، بقول هرودوت (کتاب اوّل، بند ۷۱) از این پیشامد خوشنود نبودند. شخصی (ساندانیس) نام، که از حیث عقل و مآل‌بینی معروف بود، به پادشاه گفت: «من این تصمیم تو را نپسندم، چه تو با مردمی ستیزه می‌کنی، که لباسشان از پوست حیوانات، غذایشان از چیزهائی است، که زمینهای کم‌حاصل بانها میدهد و هیچ‌گاه، به‌قدری که خواهند، نخورند. این مردم در عمرشان هرگز مشروبی جز آب نیاشامیده‌اند و انجیر و سایر مأکولات شیرین را ندانند چیست. اگر بر آنها غالب شدی، چه نفعی از آنها برای تو متصور است و، اگر مغلوب گشتی، پس از آنکه به اینجا آمدند و این نعمت‌های مملکت ما را چشیدند، آیا دیگر بیرون روند، یا ما توانیم آنها را از اینجا برانیم؟ خدای را شکر، که آنها خودشان بفکر آمدن به اینجا نیفتاده‌اند». این سخن تغییری در تصمیم کرزوس نداد، ولی برای قوّت قلب لازم دید، عقیده غیب‌گوهای آن زمان را راجع به نتیجه جنگ بداند، بدین ترتیب، که اوّل آنها را آزمایش کند و، اگر دید غیب‌گوئی‌های آنها صحیح است، نتیجه جنگ را بپرسد. با این مقصود رسولانی به معابد دلف، فوسید[۳۶]، ددن[۳۷] و نیز بمعبد آم‌مون[۳۸] واقع در لیبیا (مجاور مصر)، فرستاد و برسولان دستور داد، که نود و نه روز در راه باشند و روز صدم از غیب‌گوها بپرسند، که پادشاه لیدیّه امروز چه می‌کند. راجع بمعبد دلف باید در نظر داشت، که این معبد در نزد یونانیها بسیار محترم و مقدس بود.

اهالی یونان مخصوصا به غیب‌گوئی (پی‌تی) یا زنی، که در معبد مزبور از مغیبات خبر می‌داد، معتقد بودند و هر زمان در موقع باریک و مشکلی واقع شده تردید داشتند، که چه کنند، تکلیف را پرسیده موافق جواب رفتار می‌کردند، یا زمامداران و متنفذین یونان آن سؤال را، چنانکه می‌خواستند، تعبیر کرده طرفدار زیاد برای اجرای عقیده خود می‌یافتند (موارد زیادی از این سؤالات پائین‌تر ذکر شده).

ترتیب غیب‌گوئی پی‌تی در معبد دلف چنین بود: وقتی در زمین این معبد شکافی مانند چاه پدید آمد، که از آن سابقاً صداهائی بلند می‌شد. چون یونانیها این شکاف و صداها را حادثهٔ خارق عادت می‌دانستند، سه‌پایه‌ای بر در چاه نصب کرده دختری را بر سه‌پایه می‌نشاندند و او از ابخره‌ای، که از چاه متصاعد می‌شد، بحال اغما افتاده حرفهائی می‌زد و کاهنان معبد این گفته‌ها را نوشته به سئوال‌کنندگان می‌دادند. معلوم است، که، چون کهنه معبد از وقایع خوب مطلع بودند، سعی می‌کردند، جوابها موافق سؤالات یا لااقل ذو وجهین باشد، تا بتوان آن را موافق وقایع بعد تعبیر کرد. بعدها، چون یک نفر یونانی به عفت (پی‌تی) سوء قصد کرد، قرار دادند، که بجای دوشیزه پیرزنی روی سه‌پایه بنشیند. هرودوت گوید (کتاب اوّل، بند ۴۷): رسولان کرزوس موافق دستور او رفتار کرده در روز مقرّر سؤال کردند، که کرزوس چه می‌کند. پی‌تی بشعر هشت‌پائی[۳۹] چنین جواب داد: «من عدد ریگهای دریا و مقدار آب آن را می‌دانم، من فکر لال و کر را درمی‌یابم، من صدای کسیرا، که حرف نمی‌زند می‌شنوم، بوی لاک‌پشتی به مشامم می‌رسد، که با گوشت بره بریان می‌کنند و در میان دو ظرف مفرغی از بالا و پائین واقع است».

بعد هرودوت گوید (همان‌جا بند ۴۸-۷۱) سؤال موافق جواب درآمد، زیرا کرزوس امر کرده بود در همان هنگام، که از آپلّن رب النوع یونانیها در معبد دلف این سؤال را می‌کنند، لاک‌پشتی را با گوشت برّه در ظرف مسی کباب کنند (این جواب یونانیها را غرق شعف و شادی کرد، چه معبد دلف برای آپلن خدای یونانی ساخته شده بود و یونانیها برای او پرستشی مخصوص داشتند. م.)[۴۰] کرزوس برای اینکه تقدس خود را ابراز کند، امر کرد سه هزار حیوان قربان کردند، تخت مطلاّ و مفضض، جامها و گلدانهای زرّین، البسهٔ ارغوانی فاخر، جواهرات قیمتی بمعبد مزبور نیاز کرد و هدایای زیاد، که از جمله گردن‌بند و کمربند زنش بود، با مجسمهٔ شیری، که از طلا ساخته بودند و ده تالان وزن داشت،[۴۱] بمعبد مزبور فرستاد (قیمت این هدایا، به‌طوری‌که نوشته‌اند، به پول امروزی میلیونها تومان می‌شده. م.) اگرچه جواب غیب‌گوهای جاهای دیگر باین صراحت نبود، باز پادشاه لیدی برای معابد آنها هم هدایای زیاد فرستاد. پس از آن وقتی، که نوبت سؤال دوّم رسید، (پی‌تی) دلف جوابی داد، که گنگ و ذو وجهین بود. توضیح آنکه پی‌تی گفت:

«اگر پادشاه لیدیّه با کوروش جنگ کند، دولت بزرگی را منهدم خواهد کرد، پادشاه باید تشخیص دهد، که قوی‌ترین یونانی کدام است و با او متحد گردد». کرزوس از این جواب بسیار خوشنود شد، چه پنداشت، که مقصود از دولت بزرگ پارس است و باز هدایائی برای معبد دلف فرستاده در دفعهٔ سوّم سؤال کرد، که آیا سلطنت او دوام خواهد داشت؟. غیب‌گوی دلف جواب داد: «وقتی که قاطری پادشاه لیدیها گردد، تو، ای لیدی سست پا، برو بطرف هرموس سنگی،[۴۲] درنگ مکن و خجل مباش از اینکه ترسو قلم بروی». این جواب بر شادی کرزوس افزود، چه پیش خود گفت، که هرگز قاطری بر لیدیّه سلطنت نکند و با این حال سلطنت برای من و دودمانم باقی خواهد ماند. پس از آن کرزوس بنا بر جواب اوّلی درصدد جلب دول یونانی برآمد. اوضاع داخلی آتن بسبب (پی‌زیسترات) جبار چنان بود، که این دولت نمی‌توانست کمکی کند. این بود، که کرزوس سفیری به اسپارت روانه کرده خواستار کمک گردید.

سابقا کرزوس مقدار زیادی طلا برای ساختن مجسمه آپلن به اسپارت داده و حالا متوقع بود، که اسپارت در این موقع تلافی کند. اسپارتیها سفیر را خوب پذیرفته هدایائی را، که پادشاه لیدی فرستاده بود، قبول کردند، ولی راجع به اتحاد با او بر ضدّ کوروش جواب مبهمی داده گفتند، در تهیه فرستادن لشکری خواهند شد و کاسهٔ بزرگی از مس برای پادشاه لیدی فرستادند، ولی این کاسه بمقصد نرسید، زیرا، چنانکه رسولان گفتند، اهالی جزیرهٔ (سامس) آن را دزدیدند. موافق منبع یونانی بعد از این زمان و به عقیدهٔ محققین جدید در همین اوان کرزوس به نبونید پادشاه بابل و آمازیس پادشاه مصر رجوع کرده اتحاد آنها را خواستار شد و از جریان وقایع چنین برمی‌آید، که هر دو وعده کردند، در سال بعد به او کمک کنند، چه هر دو از بزرگ شدن پارس در وحشت بودند. معلوم است، که پادشاه لیدیّه این اقدامات سیاسی را در نهان می‌کرد، ولی در این احوال شخصی، که با پول فراوان می‌بایست از طرف پادشاه لیدیّه بیونان رفته داوطلبانی اجیر کند، فرار کرده نزد کوروش رفت و او را از اقدامات کرزوس آگاه داشت. همین‌که این خبر به کوروش رسید، تشخیص داد، که نباید به دشمن فرصت دهد و در تهیهٔ جنگ شد. محققین باین عقیده‌اند، که تصمیم کوروش بر خارج شدن از ایران و پیمودن چندین صد میل در خاک دولت خارجه در این موقع، که تازه دولت ماد واژگون گردیده و هنوز اوضاع ایران شکل ثابتی نیافته بود، دلالت میکند بر اینکه او سرداری بوده بزرگ، زیرا وقایع بعد نشان داد، که پیش‌بینی‌های او صائب بود.

تلاقی فریقین

کرزوس پس از اینکه تهیه جنگ را دید، علاوه بر سواره نظام نامی خود عده‌ای زیاد از مردان کاری، که برای جنگ اجیر این و آن می‌شدند، به خدمت خود طلبید. بعد بقصد ایران حرکت کرده و از رود هالیس، که سرحدّ دولتین لیدیّه و ماد بود، گذشته داخل کاپادوکیه گردید.

اهالی کاپادوکیه را، چنانکه هرودوت نوشته، یونانی‌های آن زمان (سریانی) می‌نامیدند. مورّخ مذکور گوید (کتاب ۱، بند ۷۵) که عبور از رود هالیس برای قشون لیدی مشکل بود، چه در آن زمان پل‌هائی، که حالا روی این رود است وجود نداشت (از اینجا معلوم می‌شود، که پل‌ها در زمان شاهان هخامنشی ساخته شده بوده. م.) در این موقع (طالس) یونانی، که از اهل می‌لت بود، کمکی بزرگ به پادشاه لیدی کرد، توضیح آنکه بدستور او مجرائی کنده قسمتی از آب رود را در آن داخل کردند و چون سطح آب رود پائین آمد، عبور ممکن شد. کرزوس، پس از عبور از رود، در کاپادوکیه غارت‌کنان پیش رفت تا به پتریوم، که در نزدیکی سینپ، یا تقریباً در ساحل دریای سیاه است، رسید[۴۳] و شهر را گرفته مردم آن را برده کرد. بعد تمامی این صفحه دست خوش چپاول و یغما گردید.

کوروش، که باستقبال کرزوس می‌شتافت، در (پتریوم) به او رسید و، قبل از اینکه جنگ کند، رسولانی نزد ینیانها فرستاده تکلیف کرد، که بر علیه پادشاه لیدی قیام کنند، ولی آنها این تکلیف را نپذیرفتند. بعد جنگ فریقین شروع شد، طرفین تلفات زیاد دادند و، چون شب در رسید، دست از جنگ کشیدند. هرچند هر دو طرف با ابرام می‌جنگیدند، با وجود این جنگ بی‌نتیجه ماند. چون کرزوس فهمید، که قوای او کمتر از قوای کوروش است، صلاح خود را دید، که بطرف سارد عقب نشیند، زیرا تصوّر می‌کرد، که کوروش بواسطهٔ سختی زمستان و این نکته، که دولت بابل را در پشت‌سر دارد، جرئت نخواهد کرد به سارد حمله کند، چه در این صورت خطوط ارتباطیه قشون او با تکیه‌گاهش، که خاک ایران بود، خیلی دور میشد و نیز خیال می‌کرد، که پس از زمستان قوای متحدین خواهند رسید و او میتواند پنج ماه دیگر با قشونی بمراتب بیشتر جنگ را از نو شروع کند.

فتح سارد

پس از ورود به سارد کرزوس رسولانی به اسپارت، بابل و مصر فرستاده تمنی و تأکید کرد، که به کمک او بشتابند. بعد موعد جنگ را ماه پنجم قرار داده سپاهیان اجیر را از بیم آنکه بشهر سارد خسارت برسانند مرخص کرد. هرودوت گوید (کتاب ۱، بند ۷۸) در این موقع اطراف سارد پر از مار شد و اسبها چراگاه را ترک کرده بخوردن مارها پرداختند.

کرزوس این واقعه را معجزه تصوّر کرده خوشنود شد و رسولانی نزد معبرین تل‌مس برای دانستن تعبیر آن فرستاد، ولی آنها وقتی به سارد مراجعت کردند، که کرزوس اسیر شده بود. از طرف دیگر کوروش فوراً با بابل داخل مذاکره شده تکلیف صلح به نبونید کرد و این پادشاه آن را پذیرفت (غافل از اینکه در این موقع صلاح بابل در اتحاد با لیدیّه بود). پس از آن کوروش از عقب سر خود مطمئن شده بی‌درنگ به لیدیّه درآمد و بطرف سارد روانه شد. وقتی که این خبر به کرزوس رسید غرق حیرت گردید، چه هیچ گمان نمی‌کرد، که با سختی زمستان رقیبش جنگ را ادامه داده بقلب مملکت او داخل شود. متحدین دور بودند و زودتر از بهار متصور نبود، کمکی از طرف آنها برسد. سپاهیان اجیر را هم کرزوس مرخص کرده بود. در این احوال پادشاه لیدی چاره نداشت، جز اینکه سواره نظام ممتاز خود را بیرون برده با کوروش جنگ کند، بنابراین در جلگه‌های طرف شرقی سارد معروف به (هرموس) صفوف لشکر خود را بیاراست. این دشت وسیع برای عملیات سواره نظام قوی و ممتاز لیدی بسیار مناسب بود و کوروش، چون می‌دانست، که سواره نظام ایران به خوبی سواره نظام لیدی نیست، به پیشنهاد هارپاگ مادی تدبیری کرد، که برای پارسیها بسیار مفید افتاد، توضیح آنکه امر کرد، شترهای بنه را پیش صف واداشتند. در نتیجه، اسبهای لیدی از هیکل و بوی آنها رم کرده اطاعت سواران خود را نکردند و لیدیهای رشید مجبور شدند، که پیاده جنگ کنند. در این حال لیدیها پا فشرده جنگی بسیار خونین کردند، ولی بالاخره برتری با ایرانیها گردید و پارسی‌ها با حملات شدید لیدیها را از جای کندند. پس از آن لیدی‌ها پناه بقلاع سارد بردند و کوروش بی‌درنک قصد تسخیر شهر را کرد. پارسی‌ها در ابتداء خواستند شهر را با حمله تصرّف کنند، ولی موفق نشدند و به محاصره پرداختند، کرزوس باز رسولانی نزد متحدین خود فرستاده پیغام داد، که، چون سارد در محاصره است، منتظر انقضای پنج ماه نشده فوراً به کمک او بشتابند. از نوشته‌های مورّخین یونانی، بجز کزنفون دیده نمی‌شود، که در این زمان در قشون کوروش آلات و اسباب قلعه‌گیری بوده باشد، بنابراین باید گفت، که پس از یأس کوروش از گرفتن قلعه به یورش، پارسی‌ها به محاصرهٔ منظم پرداخته‌اند، تا اهالی از سختی‌های محاصره و فقدان آذوقه تسلیم گردند. در این احوال حادثه‌ای رویداد، که کار تسخیر سارد را آسان کرد، توضیح آنکه شهر از هر طرف دیوار محکمی داشت، مگر در یک نقطه، که به کوهی برمی‌خورد و بواسطه شیب بسیار تند، در این قسمت کوه لازم ندیده بودند استحکاماتی بنا کنند. چهارده روز، که از محاصرهٔ سارد گذشت، کوروش پاداش بزرگی وعده کرد به کسی، که پیش از همه وارد شهر گردد و بر اثر این پاداش سپاهیان کوروش در تجسس وسیله‌ای بودند، که راهی بشهر باز کنند. روزی یک نفر پارسی، که از طایفهٔ مردها بود و (هی‌رویاس) نام داشت، دید کلاه خود یک سرباز لیدی به پائین افتاد و او چست و چالاک از بالا به زیر آمده و کلاه‌خود خود را برداشته بجای خود برگشت. پارسی مزبور هم‌وطنان خود را از این اکتشاف آگاه ساخت و پس از معاینهٔ محل، قسمتی از لشکریان کوروش با سپاهی مزبور از آن راه بالا رفته و داخل شهر شده دروازه‌های شهر را برای کوروش باز کردند. پس از آنها، قسمت‌های دیگر نیز وارد شهر گردیدند و سارد تسخیر شد. این روایت هرودوت است، ولی کتزیاس تسخیر سارد را طور دیگر نوشته. مورّخ مزبور گوید، که پارسی‌ها، به پیشنهاد ابارس، سردارشان، سربازهای چوبی ساخته در مقابل دیوارهای شهر نصب کردند و این هیکل‌های چوبی چندان باعث تشویش و وحشت سکنهٔ سارد گردید، که خودشان تسلیم شدند (افسانه بنظر می‌آید. م.).

هرودوت گوید پارسیها شهر سارد را غارت کردند و در این روز پسر کر و گنگ کرزوس سخن گفت. بعد، این حکایت را ذکر میکند (کتاب ۱ بند، ۸۵):

کرزوس پسری داشت کر و گنگ، هرچند در معالجهٔ او می‌کوشید، نتیجه نمی‌گرفت، تا اینکه مصمم شد از غیب‌گوهای معبد (دلف) راجع به پسرش سؤالی کند. آنها جواب دادند «هرچند می‌خواهی سخنان پسرت را بشنوی، ولی در این صدد مباش.

روزی، که مقدّر است، بیاید و او در آن‌روز حرف بزند». پسر کرزوس در همان حال بماند، تا روزی که شهر سارد تسخیر شد و سپاهیان کوروش به کرزوس برخورده بواسطه عدم شناسائی خواستند او را بکشند. کرزوس بواسطه غم و اندوه زیاد در جائی ایستاده حرکت نمی‌کرد و خود را نمی‌شناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارس بقصد کشتن او نزدیک گردید و پسر کر و گنگ کرزوس از اضطرابی، که بر او مستولی شده بود فریاد زد «ای مرد، کرزوس را مکش» و از این وقت به سخن گفتن آمد.

بقول هرودوت، پس از تسخیر سارد، کرزوس و ۱۴ نفر دیگر از نجبای لیدی را بامر کوروش توقیف و آتشی تهیه کردند تا آنها را بسوزانند. وقتی که هیزم را آتش زدند، پادشاه لیدی فریاد کرد «آخ‌سلن‌سلن». کوروش توسط مترجمی معنی این کلمات را پرسید. کرزوس در ابتداء ساکت ماند و بعد بالاخره گفت: «ای کاش شخصی، که اسمش را بردم، با تمام پادشاهان صحبت می‌کرد» کوروش معنی این حرف را هم نفهمید و توضیح خواست. کرزوس پس از اصرار زیاد گفت: «زمانی که سلن در پایتخت من بود، خزانه و تجملات و اشیاء نفیسه خود را به او نشان داده در آخر از او پرسیدم، چه کسی را از همه سعادت‌مندتر می‌داند و یقین داشتم، که اسم مرا خواهد برد. او گفت، تا کسی نمرده، نمی‌توان گفت سعادتمند بوده»[۴۴].

کوروش از این سخن متأثر شد و بی‌درنگ حکم کرد، آتش را خاموش کنند، ولی آتش از هر طرف زبانه می‌کشید و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. با وجود این برای اجرای امر کوروش همه می‌کوشیدند، بی‌اینکه موفق شوند. در این احوال کرزوس گریست و ندا در داد «ای آپلن، تو را به بزرگواری خودت قسم می‌دهم، که اگر هدایای من پسند تو شده است، بیا و مرا نجات ده» پس از این استغاثه باران آمد و سیلهای آب از هر طرف جاری شده آتش را خاموش کرد. کوروش از خاموش شدن آتش بسیار شاد گشت و کرزوس را نواخته به او گفت: «ای کرزوس، کی این راه را پیش پای تو گذاشت، که داخل مملکت من گردی، و حال آنکه می‌توانستی مرا یار خود کنی؟» کرزوس گفت: «طالع بد من و خوش‌بختی تو باعث این کار شد.

خدای یونانی مرا به جنگ تحریک کرد و الا انسان باید دیوانه باشد، که جنگ را بر صلح ترجیح دهد. در زمان صلح پسران پدران خود را دفن می‌کنند، ولی در موقع جنگ پدران فرزندان خود را به خاک می‌سپارند. چه باید کرد؟ شد آنچه خداها می‌خواستند». کتزیاس این واقعه را ذکر نکرده. مورّخ مذکور گوید: کرزوس بمعبد آپلن پناه برد و او را گرفته در زنجیر کردند، چند دفعه دستی از غیب بیرون آمد، زنجیرها را باز کرد و این قضیه، یعنی توجه آپلن نسبت به کرزوس باعث حیرت کوروش گردیده او را نواخت و بشهر بارن[۴۵] فرستاد، تا در آنجا زندگانی کند (بارن را بعضی وارنه یا صفحهٔ البرز تصور کرده‌اند. م.). روایت کزنفون راجع به جنگ کوروش با کرزوس و تسخیر سارد، چون خیلی مشروح است، جدا و پائین‌تر ذکر خواهد شد. راجع باین حکایت، که هرودوت ذکر کرده، لازم است گفته شود: عموم محققین آمدن سلن قانون‌گذار آتن را در زمان سلطنت کرزوس به سارد صحیح نمی‌دانند، چه برحسب تحقیقاتی، که کرده‌اند، مسافرت سلن به آسیای صغیر و مصر در زمانی بین ۵۹۳ و ۵۸۳ ق. م بوده، و حال آنکه کرزوس در ۵۶۰ ق. م، یعنی تقریباً ۲۳ سال بعد، بتخت نشسته. بعض محققین دورتر رفته قضیهٔ تصمیم کوروش را بسوزانیدن کرزوس هم برخلاف حقیقت میدانند و دلیلی، که اقامه می‌کنند، این است: اولاً سوزانیدن کسی در آتش برخلاف معتقدات مذهبی پارسی‌های قدیم بود، چه آتش را مقدس و آلودن آن را ممنوع می‌دانستند. ثانیاً کوروش در کلیهٔ موارد نسبت به پادشاهان و ملل مغلوبه بارأفت بود، چنانکه پائین‌تر این نکته روشن‌تر خواهد شد. اگرچه برخی از محققین مانند (نلدکه) تصور می‌کنند، که این قضیه باید صحیح باشد، زیرا بعض مورّخین دیگر قدیم هم آن را ذکر کرده‌اند[۴۶]، ولی این نکته دلیل نمی‌شود، زیرا در غالب موارد مورّخین قدیم از کتاب‌های یکدیگر استفاده کرده‌اند، بی‌اینکه اسمی از کتاب یا مصنف آن برده باشند و خود هرودوت هم از این رویه مستثنی نیست، چه از نوشته‌های (هکاته)[۴۷]مورّخ یونانی، که قبل از او می‌زیسته، استفاده کرده، بی‌اینکه کتاب او را ذکر کرده باشد. این نکته را نه فقط برای این مورد بخصوص، بلکه برای هر مورد باید در نظر داشت، که صحیح بودن خبری بسته به عدّهٔ مورّخین یا نویسندگان قدیم، که آن را تصدیق کرده‌اند نیست، زیرا، چون نویسندگان قرون بعد مدارکی برای وقایع قرون قبل جز کتب متقدّمین نداشته‌اند، از کتب آنها استفاده کرده‌اند، ولی به ملاحظاتی غالباً نخواسته‌اند مدارک را ذکر کنند، حتی در قرون بعد این سوء ظنّ برای محققین حاصل شده بود، که بعض مورّخین عهد قدیم، پس از اقتباس مطالبی از کتب متقدّمین، مدارک را نابود می‌کردند. بنابراین، استناد به اینکه بعضی از سایر مورّخین عهد قدیم هم این قضیه را ذکر کرده‌اند، دلیلی است ضعیف در مقابل دلیل قوی بعض مورّخین جدید[۴۸] که نظر خود را بر معتقدات مذهبی پارسی‌ها و اخلاق ملایم کوروش مبتنی می‌دارند. این نوع محققین عقیده دارند، که اصل قضیه چنین بوده. کرزوس خواسته خود را در آتش بسوزد، تا غضب خدا را خاموش کند یا با شرافت مرده تسلیم دشمن نگشته باشد. در حینی، که آتشی فراهم می‌کردند، باران آمده و، چون باران را علامت عفو خدا می‌دانستند، کرزوس از خیال خودکشی منصرف شده و بعد از آن پارسی‌ها سارد را گشوده‌اند. یک دلیل دیگر، که عقیدهٔ این نوع محققین را تأیید می‌کند، این است: هرودوت در موارد زیاد (چنانکه بیاید) نظر مذهبی را دخالت داده و از این نظر قضایا را حل کرده، در این قضیه هم به خوبی دیده می‌شود، که هرودوت از ذکر آمدن باران در این حکایت استفاده کرده و خواسته عظمت و قدرت آپلّن خدای یونانی را جلوه دهد، چه مورّخ مذکور گوید، هوا بکلی صاف بود، ولی، بمحض اینکه کرزوس یاری آپلن را طلبید، بارانی تند ببارید و سیلها جاری شد (کتاب اوّل، بند ۸۷). سنهٔ تسخیر سارد را بعض محققین ۵۴۷ و برخی ۵۴۶ ق. م نوشته‌اند. بیشتر تاریخ آخری را ذکر کرده‌اند. این جنگ اهمیت زیاد در تاریخ دارد. و اگر لیدیها فاتح می‌شدند، جریان تاریخ تغییر می‌کرد. برای کوروش نیز تسخیر سارد بسیار مهمّ بود، چه لیدیّه قویترین دولت آن زمان بشمار میرفت و تشکیلاتش بر تشکیلات سایر دول برتری داشت. از اینجا معلوم است، که تسخیر لیدیّه کلید سایر فتوحات کوروش در آسیای غربی بود و او بی‌این بهره‌مندی موفّق بتشکیل چنان دولت عظیمی نمی‌شد.

کوروش، کرزوس و لیدیّه

هرودوت در باب رفتار کوروش با کرزوس حکایاتی ذکر می‌کند، که چون مربوط بتاریخ ایران است و ضمناً طرز افکار، معتقدات و نیز اخلاق مردمان آن زمان را می‌رساند، درج می‌کنیم: (کتاب اوّل، بند ۸۷-۹۵) پس از آنکه کرزوس مورد ملاطفت کوروش شد، شاه پارس امر کرد، او را از زنجیر خارج کردند و پادشاه سابق لیدی را پهلوی خود نشانده بسیار بنواخت. کرزوس خاموش نشسته فکر می‌کرد و سکوت او باعث حیرت پارسیها و خود کوروش گردیده بود. بعد او ناگهان بطرفی برگشت و، چون دید، که پارسیها خانه‌های مردم را غارت می‌کنند، رو به کوروش کرده گفت:

«شاها آیا اجازه دارم بگویم، در چه باب فکر می‌کنم یا باید خاموش بنشینم؟» کوروش جواب داد: «هرچه خواهی بگو.» کرزوس پرسید، این جمعیت با این جدّ چه می‌کنند؟ کوروش - «شهر تو را غارت می‌کنند و خزانهٔ تو را می‌ربایند». کرزوس - «نه شهر مرا غارت می‌کنند و نه خزائن مرا می‌ربایند، من دارای چیزی نیستم، آنچه می‌کنند با مال و منال تو است» کوروش از این جواب متنبه شد و اطرافیان خود را دور کرده به کرزوس گفت: «عقیدهٔ تو در باب اوضاع حاضره چیست؟». کرزوس جواب داد: «چون خدایان مرا بندهٔ تو کرده‌اند، تکلیف خود می‌دانم، که اگر چیزی را بهتر از دیگران می‌فهمم بگویم. پارسیها برحسب طبیعتی، که دارند، اندازه نمی‌فهمند، اگر اکنون اجازه دهی، که شهر را غارت و وجوه زیاد اندوخته کنند، بعد بر تو قیام خواهند کرد. اگر بپسندی، آنچه گویم بکن. بهر دروازه چند نفر نیزه‌دار بگمار، تا غارت‌کنندگان را توقیف کرده باین بهانه، که باید عشر اموال غارت‌شده را برای خدا نیاز داد، خاسته‌ها را بگیرند. باین ترتیب تو تعدّی نکرده‌ای و هم غارت‌کنندگان با میل اموال را پس خواهند داد». کوروش گفت، پند تو متین است و چنان کرد. بعد به کرزوس گفت، از من چیزی بخواه و بدانکه، آنچه خواهی بدهم. کرزوس جواب داد: «آن خواهم، که اجازه دهی این زنجیر را من برای خدای یونانی، که می‌پرستیدم، بفرستم و از او بپرسم، که آیا رواست، خدا پرستندگان خود را چنین بفریبد» بعد کرزوس شرح سؤالاتی را، که از معبد دلف راجع به جنگ با کوروش کرده بود، بیان کرد و در آخر باز اجازه خواست، که خدا را توبیخ کند. کوروش خندیده گفت، اجازه داری، که آنچه خواهی بکنی. سپس کرزوس زنجیر را با رسولانی بمعبد دلف فرستاد و دستور داد که آن را در آستانهٔ معبد گذارده بگویند: «آیا برای خدائی شرم‌آور نیست، که کرزوس را به جنگ با پارسی‌ها ترغیب کرده بگوید دولت کوروش را منهدم خواهد کرد و بالاخره نتیجهٔ فتوحات کرزوس این باشد». رسولان مأمور بودند پس از گفتن این جملات به زنجیر اشاره کرده علاوه کنند: «آیا حق‌ناشناسی صفت عموم خدایان نیست؟» وقتی که رسولان بمعبد دلف درآمده، چنانکه کرزوس گفته بود کردند، پی‌تی چنین گفت: «خود خداوند نمی‌تواند از آنچه برای او مقدّر است فرار کند، کرزوس کفارهٔ گناه پنجمین جدّ خود را، که نیزه‌دار هراکلی‌ها بود داد. این نیزه‌دار مطیع زن غداره‌ای شده آقای خود را کشت و مملکتش را بی‌هیچگونه حق و حسابی تصاحب کرد. خدا نهایت میل را داشت، که این انتقام در زمان اولاد کرزوس کشیده شود، نه در زمان او، ولی او نتوانست آنچه را، که مقدّر بود، تغییر دهد. با وجود این او سه سال این واقعه را بتأخیر انداخت و باید کرزوس بداند، که سه سال پیش از این می‌بایست اسیر شده باشد. ثانیاً خدا او را از سوختن نجات داد.

با صرف‌نظر از این جهات، بالاخره آنچه شد همان بود، که غیب‌گو گفته بود و بنابراین توبیخ و ملامت کرزوس بیجا است: چه اولاً پی‌تی گفت، که اگر کرزوس جنگ کند، دولت بزرگی را منهدم خواهد کرد، اگر کرزوس با احتیاط بود، می‌بایست بپرسد، که مقصود از دولت بزرگ دولت او یا دولت کوروش است. چون کرزوس نفهمید و نخواست مطلب را روشن کند، تقصیر با خود او است. بعد کرزوس کلمهٔ (قاطر) را هم نفهمید. مقصود از قاطر کوروش بود، چه والدین او مساوی نبودند، مادرش دختر پادشاه ماد و پدرش دست‌نشاندهٔ این پادشاه و از حیث مقام پائین‌تر از زن خود بود». رسولان برگشته جوابهای پی‌تی را در سارد به کرزوس رسانیدند، در نتیجه بر او معلوم شد، که خدا تقصیری نداشته و مقصر خود او است. هرودوت، پس از این حکایت، باز از هدایا و نیازهای بسیار، که کرزوس به معابد آلهه داده بود، شرحی بیان کرده در پایان آن گوید، در لیدیّه چیزهای دیدنی بقدری، که در سایر ممالک هست وجود ندارد، مگر رود تمل[۴۹]، که خاک طلا دارد و مقبرهٔ آلیات. این مقبره را تجار، پیشه‌وران و فواحش لیدیّه ساخته‌اند.

روی مقبره پنج ستون هست، هر ستون کتیبه‌ای دارد، که معین میکند چقدر از مخارج را کدام صنف داده و از حساب معلوم می‌شود، که صنف فواحش بیش از همه داده‌اند. کلیة در لیدیّه فحشا خیلی متداول است. دختران لیدی عموماً به فحشا می‌پردازند و پس از اینکه جهیزی برای خود تهیه کردند، بمیل خود شوهر می‌کنند. عادات لیدیها شبیه عادات یونانیها است، مگر در یک چیز، که پدرهای لیدی با تن دختران خود تجارت می‌کنند. لیدیها، چنانکه معلوم است، اوّل مردمی بودند که مسکوکات طلا و نقره بکار بردند. بازیهائی، که در یونان و لیدیه معمول است، بقول لیدیها اختراع آنها است و جهت اختراع این بازیها، چنانکه گویند، چنین بود: قحطی بزرگی در لیدیّه پدید آمد و در ابتدا اهالی گرسنگی را تحمل کردند، ولی بعد، چون دیدند، که قحطی دوام دارد، بازیهای گوناگون، بغیر از شطرنج، اختراع کردند. تا یک روز خودشان را مشغول کرده در فکر خوردن نباشند و روز دیگر بخورند. بازی شطرنج را لیدیها به خودشان نسبت نمی‌دهند. قحطی چون ۱۸ سال دوام یافت، پادشاه لیدیّه مردم را بدو قسمت تقسیم کرد، به قرعه نصفی در لیدیّه بماند و نصف دیگر به تیرن رفته در آنجا موسوم به اهالی تیرن شد (تیرن، چنانکه معلوم است، در ایطالیا است).

نوشته‌های دیودور سی‌سی‌لی

راجع به جنگ‌های کرزوس با کوروش نوشته‌های دیودور موافق روایت هرودوت است، به استثنای این تفاوتها (قطعه‌ای از کتاب نهم):

۱ - وقتی که کوروش با قشون خود به کاپادوکیه رسید، رسولی نزد کرزوس فرستاد، که جاسوسی کرده ضمناً این پیام را برساند: من حاضرم تو را بخشیده والی لیدیّه کنم، بشرط اینکه در دربار من حاضر شده خودت را یکی از بندگان من بدانی.

کرزوس جواب داد: باید کوروش و پارسیها بندگان من باشند، زیرا سابقاً آنها تبعهٔ مادیها بودند، و حال آنکه من هیچ‌گاه تابع کسی نبودم.

۲ - کرزوس، باین عنوان که می‌خواهد عقیدهٔ غیب‌گوی دلف را راجع به جنگ بپرسد، شخصی اوری‌بات[۵۰] نام را به یونان روانه کرد و در باطن به او دستور داد، که سپاهیان اجیر برای او استخدام کند. این شخص فرار کرده نزد کوروش رفت و نقشهٔ کرزوس را افشا کرد. این خبر در تمام یونان منتشر شد و هنوز هم، اگر بخواهند کسیرا بیشرف خوانند، گویند اوری‌بات است. بدخواهان، و لو اینکه از دست کسی، که به او خیانت کرده‌اند، مجازات نبینند، رسوائیشان پس از مرگ هم در دنبال آنها است.

باقی وقایع موافق نوشته‌های هرودوت است.

نوشته‌های ژوستن (تروگ پومپه)

مورّخ مذکور گوید (کتاب ۱، بند ۷-۸):

کوروش از ابتدای سلطنت خود سبارس را والی پارس کرد و خواهر خود را به او داد. شهرهائی که باج‌گزار ماد بودند، بواسطهٔ عدم رضایت از تغییر اوضاع، بر کوروش شوریدند و جنگهای زیاد برای او پیش آمد. کوروش اکثر شورشها را فرونشاند و بقصد بابل حرکت کرد. در این وقت کرزوس پادشاه لیدیّه، که از حیث توانائی و ثروت معروف بود، به کمک بابل آمد و شکست خورد، پس از آن او ترسیده به مملکت خود برگشت. کوروش، که فاتح بود، امور بابل را تسویه کرده جنگ را به لیدیّه برد. کرزوس شکست خورده اسیر گردید، ولی کوروش جوان‌مردانه با او رفتار کرد، توضیح آنکه کوروش قسمتی از دارائی کرزوس را به خود او برگردانید و شهر بارن را هم به او بخشید. (راجع به بارن بالاتر گفته شد، که باید مصحف (وارنه) باشد و آن را با صفحهٔ البرز تطبیق می‌کنند) این عطوفت کوروش برای غالب و هم مغلوب مفید بود، زیرا تمام یونان، همین‌که از جنگ کوروش با لیدیّه آگاه شد، قوایش را شتابان بدانجا فرستاد، مثل اینکه نایره جنگ خود او را هم تهدید می‌کرد.

یونانیها با کرزوس صمیمی بودند و، اگر کوروش نسبت به کرزوس رفتار بد نشان می‌داد، جنگی وحشت‌انگیز برای او با یونان پیش می‌آمد (چنانکه پائینتر بیاید، دخالت یونان در این جنگ صحیح نیست، ذکر نوشته‌های هرودوت، راجع باین مطلب در مبحث دیگر، این نکته را روشن خواهد کرد. م.). نوشته‌های دیگر ژوستن راجع به لیدیّه و کرزوس موافق روایت هرودوت است، ولی این نکته مخصوصا جالب توجه می‌باشد، که از قصد کوروش بسوزانیدن کرزوس کلمه‌ای هم گفته نشده. از نوشته‌های ژوستن به خوبی دیده می‌شود، که تروگ پومپه از کتب هرودوت، کتزیاس و کزنفون استفاده کرده. استفاده او از هرودوت و کتزیاس روشن است، اقتباسی که از کزنفون کرده پائین‌تر معلوم خواهد شد.

سند بابلی

در اسناد بابلی، که بدست آمده، در سال نهم سلطنت نبونید (۵۴۷ یا ۵۴۶ ق. م) وقایع این زمان را خیلی مختصر و چنین نوشته‌اند. «در ماه نیسان (یعنی در بهار) کوروش شاه پارس با قشون خود در نزدیکی آربل از دجله عبور کرده در ماه ایار بطرف مملکت لودی رفت و پادشاه آن را کشت، ثروت او را ربود و ساخلوی در آنجا گذاشت» لودی همان لیدیّه است، در توریة مردم لیدی را لود نامیده‌اند[۵۱].

معلوم است، که وقایع‌نگاران بابلی اشتباه کرده‌اند، زیرا تمام مورّخین یونانی معتقدند، که کوروش پادشاه لیدیه را نکشت، بل، بعکس، او مورد نوازش شد. شاید اشتباه مذکور از اینجا ناشی شده، که عادت آسوریها و بابلیها در این موارد برگشتن پادشاه مغلوب بود و خلاف آن را امری محال تصوّر می‌کردند. نیز جالب توجّه است، که نبونید کوروش را در فتح همدان پادشاه آنشان خوانده، ولی در گشودن سارد، او را شاه پارس نوشته. از اینجا باید استنباط کرد، که در این زمان کوروش بیشتر معروف بشاه پارس بوده.

سوم - کوروش و مستعمرات یونانی

مستعمرات یونانی

پس از تسخیر سارد تمام لیدیّه با ولایاتی، که پادشاهان آن به مملکت مزبوره الحاق کرده بودند، به تصرف کوروش درآمد و حدود ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید. این مستعمرات را، چنانکه در جای خود بیاید، اقوام یونانی بر اثر فشاری، که مردم دریانی به اهالی یونان دادند، بنا کرده بودند، مهاجرین از سه قوم بودند: ینیانها، االیانها، دریانها[۵۲].

اسم یونان بزبان پارسی از اسم قوم اوّلی آمده، زیرا اهمیت آنها در این مستعمرات بیشتر بود.

هرودوت اوضاع این مستعمرات را چنین توصیف کرده (کتاب اوّل، بند ۱۴۱-۱۷۱): «ینیانهائی، که شهر پانیونیوم متعلق به آنها است، شهرهای خود را در جاهائی بنا کرده‌اند، که از حیث خوبی آب‌وهوا در هیچ جا نظیر ندارد، نه شهرهای بالا می‌توانند با این شهرها برابری کنند و نه شهرهای پائین، نه صفحات شرقی و نه صفحات غربی. ینیانها به چهار زبان تکلم می‌کنند (مقصود لهجه است)، اوّل شهر ینیانی می‌لت است، که در مغرب واقع است. پس از آن می‌نویت و پری‌ین.

این شهرها در کاریه[۵۳] واقع‌اند و اهالی آنها بیک زبان حرف می‌زنند. شهرهای ینیانی واقع در لیدیّه این‌ها است: افس، کل‌فن، لبدوس، تئوس، کلازمن، و فوسه.[۵۴]

این‌ها بیک زبان تکلم می‌کنند، ولی زبان آنها شبیه بزبان شهرهای مذکور در فوق نیست. از سه شهر دیگر ینیانی، دو شهر در جزیرهٔ سامس و خیوس واقع است و سومی اریتر[۵۵] است که در خشکی بنا شده، اهالی خیوس و اریتر بیک زبان تکلم می‌کنند و اهالی سامس به زبانی دیگر. این است چهار لهجهٔ اهالی ینیانی».

بعد هرودوت گوید «ینیانهای متحد زمانی از سایر ینیانها جدا شده بودند.

جهت جدائی از اینجا بود، که در آن زمان ملت یونانی کلیة ضعیف بنظر می‌آمد و ینیانها در میان اقوام یونانی از همه ضعیف‌تر بوده بجز آتن شهر مهمی نداشتند.

بنابراین، چه آتنی‌ها و چه سایر ینیانها احتراز داشتند از اینکه خود را ینیانی نامند و تصوّر می‌کنم، که حالا هم غالب ینیانها این نام را شرم‌آور میدانند. دوازده شهر متحد ینیانی، بعکس، باسم خود افتخار می‌کردند. آنها معبدی برای خود ساختند، که پانیونیوم نامیدند، از ینیانهای دیگر کسی را بدانجا راه نمی‌دادند و کسی هم، جز اهالی ازمیر، طالب نبود، در اتحاد آنها داخل شود. پانیونیوم در دماغهٔ می‌کال واقع است و این معبد برای خدای دریاها، پوسیدون هلی‌کون[۵۶]، ساخته شده. در عیدی ینیانهای شهرهای متحد در اینجا جمع می‌شوند و این عید را پانیونیوم[۵۷]می‌نامند، شهرهای ینیانی این است، که ذکر شد». از گفته‌های هرودوت معلوم است که دریانها هم اتحادی از شش شهر دریانی داشتند، ولی بعدها هالی‌کارناس را، از جهت اینکه یکی از اهالی آن برخلاف عادت قدیم رفتار کرد، از اتحاد خارج کردند. االیانها هم اتحادی از دوازده شهر داشتند، ولی ازمیر را ینیانها از آنها انتزاع کردند و یازده شهر در اتحاد االیانی باقی ماند. زمین‌های االیانی حاصل‌خیزتر از زمینهای ینیانی بود، ولی از حیث خوبی آب‌وهوا با شهرهای ینیانی برابری نمی‌کرد. این است توصیفی، که هرودوت از مستعمرات یونانی میکند و از آن به خوبی استنباط می‌شود، که این مستعمرات را سه قوم یونانی بنا کرده بودند و بین تمام آنها اتفاق و اتحادی نبود، زیرا هریک اتحادهای کوچکی تشکیل کرده باهم رقابت و منازعه داشتند. بعد مورخ مذکور گوید (کتاب ۱، بند ۱۴۱):

ینیانها و االیانها سفیری نزد کوروش فرستاده تقاضا کردند، که کوروش با آنها مانند پادشاه لیدیّه رفتار کند، یعنی بامور داخلی آنها دخالت نکند و همان امتیازات را بشناسد. کوروش جواب مستقیمی به آنها نداده این مثل را آورد:

«نی‌زنی بدریا نزدیک شد و دید، ماهی‌های قشنگ در آب شنا می‌کنند. پیش خود گفت، اگر من نی بزنم، یقیناً این ماهی‌ها به خشکی درآیند، بعد نشست و چندان که نی زد، دید اثری از انتظار او نیست. پس توری برداشته بدریا افکند و عده‌ای زیاد از ماهیها به دام افتادند. وقتی که ماهی‌ها در تور می‌جستند و می‌افتادند، نی‌زن در حال آنها نظاره کرده گفت، حالا بیهوده می‌رقصید، می‌بایست وقتی که من نی می‌زدم برقص آمده باشید. هرودوت این گفته را چنین تعبیر می‌کند:

کوروش خواست با این مثل به آنها بفهماند، که موقع را از دست داده‌اند، چه، وقتی که، قبل از تسخیر سارد، به آنها تکلیف اتّحادی کرد، آنها رد کردند. (باید گفت، که تاسف یونانی‌های آسیای صغیر از سقوط دولت لیدی بی‌جا بود، چه در موقعی هم، که کرزوس کمک از آنها طلبید، حاضر نشدند او را یاری کنند. م.) از مستعمرات یونانی فقط با اهالی می‌لت کوروش قرارداد کرزوس را تجدید و نماینده‌های سایر مستعمرات را مرخص کرد، بی‌اینکه مسئول آنها را اجابت کرده باشد. نماینده‌های مزبور به شهرهای موکّلین خودشان برگشته جواب کوروش را رسانیدند و از تمام شهرهای ینیانی آسیای صغیر نمایندگانی معین شدند، که در پانیونیوم، محل اجتماع اقوام ینیانی در آسیای صغیر، جمع شده در مقابل کوروش متحد شوند. نمایندگان شهرهای تجارتی کل‌فن، افس، فوسه، پری‌ین، لبدس، تئوس، اریتر و غیره در اینجا بودند. شهر می‌لت، چون بمقصود خود رسیده بود، از شرکت در این اجتماع خودداری کرد. جزیرهٔ سامس و خیوس هم شرکت نکردند، با این تصوّر، که کوروش، چون بحریهٔ قوی ندارد (فینیقیه هنوز تابع کوروش نشده بود)، کاری با آنها نخواهد داشت، امّا سایر شهرها، با وجود اینکه باهم رقابت داشتند، در این اجتماع از جهت خطر عمومی متحد بودند. االیانها گفتند، هرچه ینیانها کنند، ما هم خواهیم کرد، دریانها، از جهت اینکه از شهر هالی‌کارناس، که دریانی بود، نماینده‌ای دعوت نکرده بودند، از شرکت در عملیات خودداری کردند. چون جزایر یونانی هم حاضر نشدند در این اجتماع شرکت کنند، ینیانها و االیانها قرار گذاشتند، سفیری به اسپارت فرستاده از آن دولت کمک طلبند.

با این مقصود پی‌ترموس[۵۸] نامی را از اهل فوسه، که نطاق بود، نزد اولیای دولت مذکور فرستادند. سفیر، برای اینکه توجه اسپارتیهای فقیر را به خود جلب کند، تا زودتر جمع شده جواب او را بدهند، لباس ارغوانی در بر کرد (رنگ ارغوانی در عهد قدیم خیلی اهمیت داشت و لباس ارغوانی گران بود). اسپارتیها، که بی‌بضاعت بودند و لباسهای ساده در بر می‌کردند، با حیرت بسفیر نگریستند. او بسیار حرف زد و تا توانست کوشید، که شنوندگان خود را تهییج کرده کمکی از اسپارتیها بگیرد، و لیکن آنها به هیچ‌وجه مهیج نشدند و بالاخره با خون‌سردی جواب دادند، که کسی را خواهند فرستاد، در محل تحقیقاتی کند، تا بدانند چه حوادثی روی داده. حق هم داشتند، چنین جوابی بدهند، زیرا از چند ماه قبل اخباری می‌شنیدند و نمی‌دانستند، پارس چه مملکتی است و پارسی چگونه مخلوقی. پس از آن نمایندگانی معین کردند که، نزد کوروش برود.

با این مقصود یک کشتی اسپارتی پنجاه‌پاروئی عازم فوسه شد و در آنجا نمایندگان اسپارت لاکرینس[۵۹] نامی را انتخاب کرده به سارد نزد کوروش فرستادند. او بشاه گفت:

«برحذر باشید از اینکه مستعمرات یونانی را آزار کنید، چه اسپارت چنین رفتاری را تحمل نخواهد کرد». کوروش، چون از اسپارت همان قدر اطلاع داشت، که اسپارتی‌ها از پارس و پارسیها، با حیرت در سفیر نگریسته، بعد رو به یونانی‌هائی، که جزو ملتزمین او بودند، کرده گفت: «لاسدمونیها کیستند وعده‌شان چیست، که بدین‌سان حرف می‌زنند؟». یونانیهای مذکور، این مردم را معرفی کردند. پس از آن کوروش روی بطرف نماینده کرده گفت: «از مردمی، که در شهرهایشان جائی مخصوص دارند و در آن محل جمع می‌شوند، تا با قید قسم یکدیگر را فریب دهند، من هیچ‌گاه تشویش نداشته‌ام. اگر زنده ماندم، چنان کنم، که این مردم، بجای اینکه در امور ینیان‌ها دخالت کنند، از کارهای خودشان حرف بزنند» (همان‌جا بند ۱۵۳). نماینده‌های اسپارت پس از این جواب به مملکت خود برگشته بدو پادشاه اسپارت، آناک ساندریدس و آریستون[۶۰]، جواب کوروش را رسانیدند، آنها هم همان جواب را به مردم ابلاغ کردند و مسئلهٔ استمداد یونانیهای آسیای صغیر از اسپارتیها به همین‌جا ختم شد.

هرودوت گوید، تهدید کوروش راجع بتمام یونانیها بود، چه هر شهر یونانی میدانی دارد و مردم در آنجا برای دادوستد جمع می‌شوند و بعکس، در پارس چنین میدانهائی وجود ندارد، ولی نتیجه‌ای، که مورخ مذکور می‌گیرد، بنظر صحیح نمی‌آید. مقصود کوروش طرز حکومت آنان بوده، زیرا یونانیهائی، که از ملتزمین کوروش بودند، او را از طرز حکومت اسپارت آگاه کرده گفته‌اند، که مردم در جائی میدان مانند جمع شده در امور صحبت می‌کنند و هریک از ناطقین می‌خواهد عقیدهٔ خود را به مردم تزریق کند. معلوم است، که کوروش را این طرز حکومت خوش نیامده و آن جواب را داده. خلاف این فرض طبیعی نیست، زیرا، وقتی که می‌خواهند، مردمی را معرفی کنند، طرز حکومت آن را کنار نمی‌گذارند تا از میدان دادوستد حرف بزنند. بنابراین از این جواب نمی‌توان استنباط کرد، که میدان خریدوفروش در پارس وجود نداشته. بعکس، چون معاملات در آن زمان بیشتر با معاوضهٔ جنس به جنس میشد و دکان یا حجره برای این نوع معاملات تنگ بود، ظنّ قوی این است، که وجود داشته. به هرحال اگر هم نبوده، مقصود کوروش طرز حکومت اسپارتی‌ها بوده، نه میدان دادوستد.

چهارم - مراجعت کوروش به ایران، وقایع لیدیه

چون در این زمان کوروش به کارهائی، که در مشرق داشت، بیش از کارهای غربی اهمیت می‌داد، شخصی را از اهل لیدیّه پاک‌تیاس[۶۱] نام به حکومت این مملکت معین کرده ترتیبات آن را به احوالی، که در زمان استقلال داشت، باقی گذاشت و بعد کرزوس را با خود برداشته عازم ایران شد (هرودوت، کتاب ۱ بند ۱۵۴). در تعیین یک نفر لیدی به حکومت این مملکت کوروش ترتیب ایران را مرعی داشت، چه در ایران معمول بود، وقتی که مملکتی را می‌گرفتند، از خانوادهٔ حکمرانان یا نجبای آن مملکت کسی را به حکومت آن معین می‌کردند، ولی دیری نگذشت، که کوروش فهمید، این ترتیب موافق اوضاع آسیای سفلی نیست، توضیح آنکه پاک‌تیاس، همین‌که کوروش را دور دید، دعوی استقلال کرد و چون خزانهٔ کرزوس را کوروش به او سپرده بود، مردم سواحل را با خود همراه کرده سپاهی ترتیب داد.

بعد بسارد رفته (تابال) حاکم ایرانی را در ارک محاصره کرد. این خبر در راه به کوروش رسید و او، چنانکه هرودوت گوید (کتاب ۱، بند ۱۵۷-۱۶۲) به کرزوس گفت:

«عاقبت این امر چیست؟ چنین بنظر می‌آید، که مردم لیدی برای خودشان و من زحمت فراهم کنند. آیا بهتر نیست، که لیدیها را برده کنم؟ تا حال من با آنها چنان رفتار کردم، که شخصی پدری را بکشد و با اطفال او به ملاطفت رفتار کند، چه تو را، که بهتر از پدر برای آنها بودی، از سلطنت انداختم و با خود دارم، ولی شهر را به اهالی واگذارده‌ام. با وجود این رفتار در حیرتم، که چرا با من چنین کردند». کرزوس در جواب گفت: «شاها، در غضب مشو، لیدیها نه از بابت گذشته‌ها تقصیری دارند و نه از جهت حال. گذشته‌ها تقصیر من بود و من کفارهٔ آن را می‌دهم. حال تقصیر پاک‌تیاس است و باید مجازات شود. از تقصیر لیدیها بگذر و برای اینکه بعدها نشورند، چنین کن:

رسولی به سارد بفرست و بفرما، که لیدیها اسلحه برندارند، در زیر ردا قبائی بپوشند، کفشهای بلند در پا کنند و اطفال خود را به نواختن آلات موسیقی و به تجارت عادت دهند. بزودی خواهی دید، که مردان لیدی زنانی خواهند بود و خیال تو از شورش آنها راحت خواهد شد». کوروش رأی او را پسندید، مازارس[۶۲] نام مادی را انتخاب کرده بسارد فرستاد که پاک‌تیاس را گرفته نزد او آرد و خود عازم پارس گردید. مازارس مادی بسارد وارد شد و دید، که پاک‌تیاس با همراهان خود فرار کرده، به کوم[۶۳] مستعمرهٔ یونانی رفته. اوامر کوروش را انجام داد و از این زمان وضع زندگانی لیدیها تغییر کرد. بعد به اهالی کوم پیغام فرستاد، که پاک‌تیاس را تسلیم کنند. کومی‌ها صلاح را در این دیدند که از غیب‌گوهای معبد بران خید[۶۴]، واقع در ناحیهٔ می‌لت، سؤال کنند، که تکلیفشان چیست. جواب آمد، که پاک‌تیاس را رد کنند. کومیها برای رد کردن او حاضر شدند، ولی شخصی آریس‌تودیک نام مانع شده گفت، که رسولان دروغ گفته‌اند. قرار دادند، که مجدداً رسولانی رفته رأی خدا را بپرسند. آریس تودیک، که نیز جزو رسولان بود، بعد از ورود بمحل غیب‌گو را مخاطب داشته چنین گفت: «آقا، پاک‌تیاس برای نجات خود از دست پارسیها، که می‌خواهند او را بکشند، بما پناه آورده و پارسیها رد کردن او را از کومیها می‌خواهند. هرچند ما از قوّت پارسیها می‌ترسیم، با وجود این او را ردّ نخواهیم کرد، مگر اینکه تو روشن به ما بگوئی، چه کنیم». غیب‌گو بازگفت، پاک‌تیاس را به پارسی‌ها ردّ کنید. پس از این جواب آریس تودیک در اطراف معبد گردش کرده گنجشگها و مرغان دیگر را، که در پناه معبد بودند، متفرق کرد. در این حین صدائی از درون معبد بلند شد: «ای بی‌دین، چه می‌کنی، تو مرغهائی را، که بمن پناه آورده‌اند، می‌رانی؟». آریس تودیک در جواب گفت: «آقا، تو مرغها را حفظ می‌کنی و در همین حال به کومی‌های می‌گوئی پاک‌تیاس را ردّ کنند» جوابی آمد بدین مضمون: «من امر می‌کنم، پاک‌تیاس را ردّ کنید، تا شما از جهت بی‌دینی هلاک شوید و دیگر از این معبد راجع برد کردن پناهنده سؤالی نکنید». این جواب کافی بود، که کومی‌ها برای دادن پاک‌تیاس به سردار کوروش حاضر نشوند، ولی، چون نمی‌خواستند با پارسی‌ها طرف شوند، او را اغوا کردند، که به می‌تی‌لن فرار کند. اهالی این شهر حاضر شدند، پاک‌تیاس را در ازای وجهی بدهند، ولی، همین‌که این خبر به کومی‌ها رسید، کشتی فرستاده او را از جزیرهٔ لس‌بس به خیوس[۶۵] بردند. اهالی این جزیره طالب ناحیه‌ای بودند موسوم به آتارنی، که در مقابل لس‌بس واقع بود، و به مازارس گفتند، اگر آن ناحیه را بما دهی، پاک‌تیاس را ردّ می‌کنیم، او چنین کرد و پاک‌تیاس را به سردار مزبور تسلیم کردند، پس از آن سردار مزبور پاک‌تیاس و اشخاصی را، که با او همراهی کرده بودند، سخت بمجازات رسانید.

پنجم - تسخیر باقی آسیای صغیر

مازارس بتسخیر مستعمرات یونانی پرداخت و اوّل محلی، که سقوط کرد، پری‌ین[۶۶]بود. پس از آن دشت مه‌آندر[۶۷] و ولایات ماگنزی[۶۸] را این سردار بتصرّف آورد. در این احوال سردار مذکور مرد و هارپاگ بجای او مأمور شد.

هرودوت گوید (کتاب ۱ بند ۱۶۳-۱۷۷) این همان هارپاگ مادی است، که با کوروش در موقع قیام او بر ضدّ آستیاگ همراه بود، این سردار بشهر فوسه پرداخته آن را محاصره کرد، تا اهالی بواسطهٔ گرسنگی تسلیم شوند. اهالی این شهر نیز دریانوردان خوبی بودند و تا ایبری (اسپانیای کنونی) کشتی‌های آنها دریانوردی می‌کرد. سابقاً پادشاهی تارتس[۶۹] نام آنها را دعوت کرده بود، به مملکت او رفته متوطن شوند و خود را از قید کرزوس خلاص کنند. آنها باین امر راضی نشده، ولی پولی از پادشاه مزبور گرفته برج و باروی شهر خود را محکم کرده بودند، هارپاگ با آنها از در مسالمت درآمده گفت «اگر تسلیم شوید، بهمین اکتفا خواهم کرد، که برای علامت تسلیم یک دندانهٔ برج را خراب کنید و یک خانه در شهر بمن واگذارید». با وجود این اهالی فوسه حاضر نشدند، آزادی خود را از دست دهند، ولی چنین وانمودند، که راضی هستند و فقط مهلتی برای مشورت می‌خواهند.

هارپاگ راضی شد، که مهلت بدهد. بعد خواستند، که سپاه پارسی از دیوارهای شهر عقب بنشیند. هارپاگ گفت، چنین کنم، اگرچه می‌دانم، که نیت خوبی ندارید و سپاه پارس عقب نشست. پس از آن اهالی فوسه، در مدّت مهلت، زنان و اطفال خود را با اموالی، که ممکن بود با خود ببرند، برداشته و به کشتی‌های خود نشسته بطرف جزیرهٔ خیوس رفتند. وقتی که هارپاگ وارد فوسه شد، شهری یافت، که خالی از سکنه بود. اهالی خیوس مهاجرین را بد پذیرفتند و به آنها مسکن و مأوا ندادند. این بود، که اهالی فوسه تصمیم کردند به کرس[۷۰] رفته در آنجا متوطن شوند و خواستند، قبل از اقدام باین مهاجرت دور و دراز، انتقامی از ایرانیها بکشند.

با این مقصود به فوسه برگشته و عده‌ای از ساخلو پارسی را کشته روانهٔ مقصد شدند.

بر اثر این اقدام نیمی از اهالی فوسه، پس از آن، که وطن خود را دید، دیگر نخواست به مهاجرت تن در دهد، بنابراین عهد و پیمان خود را شکسته به اطاعت پارس درآمد و هارپاگ، با وجود اینکه عده‌ای از ساخلو ایرانی را کشته بودند، نسبت به آنان مهربانی کرده شهر را به آنها واگذارد. نصف دیگر به آلالیا[۷۱] که در کرس بود رفت و، چون به راه‌زنی در دریا پرداخت، دولت قرطاجنه با آنها طرف شده عده‌ای زیاد از آنها بکشت و باقی مانده از جائی به جائی رفتند، تا بمحل ولیا[۷۲] در خلیج پولیکاسترو[۷۳] رسیده در آنجا سکنی گزیدند. بعد از فوسی‌ها، هارپاگ به تیان‌ها[۷۴]یعنی اهالی تئوس پرداخت. اهالی آن به آبدر رفتند و شهر بتصرّف سردار مزبور درآمد. پس از آن ینیانها، با وجود پافشاری زیاد و جنگها، مطیع شدند و این باعث شد، که یونانیهای جزایر هم مطیع گشتند. االیانها و دریانها هم پس از آن سر اطاعت پیش آوردند و هارپاگ از آنها سپاهی گرفته بر ضدّ کاریان، کیلیکیها و پداسیان[۷۵] بکار برد. بدین نحو بمرور تمام محل‌های آسیای صغیر، که در زمان لیدیها هم مستقل مانده بودند، سر تسلیم پیش آوردند. از جمله جزایر یونانی بود، که در آن زمان هم مطیع لیدیّه نگردیده بود. هرودوت گوید: اهالی فوسه و تئوس یگانه مردمی بودند، که به مهاجرت راضی شده آزادی خود را از دست ندادند.

دیودور سیسیلی راجع به هارپاگ حکایتی ذکر میکند (قطعه‌ای از کتاب نهم)، که در روایت هرودوت نیست. مورّخ مذکور گوید: کوروش، چون هارپاگ را والی ولایات ساحلی کرد، یونانیهای آسیا سفرائی نزد او فرستادند، تا با کوروش عهدی منعقد دارند. هارپاگ گفت: «من با شما چنان کنم، که وقتی با من کردند و این مثل را آورد: روزی از پدری خواستم، که دخترش را بمن بدهد. او، چون مرا لایق دامادی خود نمی‌دانست، دختر را بشخصی، که تواناتر از من بود، وعده کرد، ولی پس از چندی، که دید من، مورد عنایت شاهم، خواست او را بمن بدهد و من به او گفتم، که دخترش را می‌پذیرم، ولی مانند زن غیر عقدی. اکنون شما، یونانی‌ها هم، در چنین وضعی واقع شده‌اید، زیرا، وقتی که کوروش اتحاد شما را طالب بود، پیشنهاد او را ردّ کردید و حالا، که اقبال با او شده، می‌خواهید دوستی او را تحصیل کنید. اگر می‌خواهید در تحت حمایت پارسی‌ها باشید، باید مانند بندگان مطیع شوید». لاسدمونی‌ها چون خبر یافتند، که یونانیهای آسیا در خطرند، سفرائی نزد کوروش فرستاده گفتند: «یونانی‌های مزبور از نژاد ما هستند و ما حاضر نیستیم، که با آنها مانند بندگان رفتار کنی». شاه از این سخن تعجب کرده جواب داد. «مردانگی شما را وقتی خواهم سنجید، که یکی از بندگانم را بتسخیر یونان مأمور کنم».

ششم - نوشته‌های کزنفون راجع بفتوحات کوروش

پس از آنکه نوشته‌های هرودوت و غیره راجع بفتوحات کوروش در آسیای صغیر ذکر شد، مقتضی است مضامین نوشته‌های کزنفون هم در باب کارهای این شاه، چنانکه نویسندهٔ مزبور در سیروپدی شرح داده، ذکر شود. او در جزئیاتی داخل شده، که دیگران ننوشته‌اند و، اگر تمامی این کیفیات را نتوان وقایع تاریخی دانست، این هم معلوم است، که تمامی نوشته‌های کزنفون را هم نمی‌توان نتیجهٔ تخیّلات او دربارهٔ کوروش بشمار آورد، زیرا اولاً نوشته‌های نویسندهٔ مزبور، راجع به وقایع مهمی مانند قشون‌کشی به لیدیّه، تسخیر سارد، محاصرهٔ بابل و تسخیر آن، اساساً با نوشته‌های هرودوت مخالفت ندارد. ثانیاً کزنفون، راجع بترتیبات و تشکیلاتی که کوروش داده، در موارد زیاد گوید، که این ترتیبات را اکنون هم شاه یا شاهان حفظ کرده مجری می‌دارند، بنابراین، اگر در باب اسامی بعض اشخاص و مردمان و نیز راجع به کیفیّاتی، در صحت نوشته‌های او تردید داشته باشیم، جای تردید نیست، که ترتیبات و تشکیلات را کزنفون، موافق آنچه، که در موقع بودن خود در مستملکات ایران، در آخر قرن پنجم ق. م، مشاهده کرده، نوشته و، اگر هم با ترتیبات زمان کوروش صدق نکند، لااقل بزمان اردشیر دوّم هخامنشی مربوط بوده بطور کلی اوضاع آن زمان را می‌نماید. گذشته از این ملاحظات، راجع ببعض وقایع، مثلاً تسخیر ارمنستان در زمان کوروش، هرودوت و کتزیاس هیچ‌گونه اطلاعاتی نمی‌دهند.

بنابراین، از مورّخین یونانی، که بزمان کوروش بالنسبه نزدیک بودند، یگانه منبع اطلاعات ما نسبت به این‌گونه وقایع همانا نوشته‌های کزنفون است. به هرحال نوشته‌های او را نمی‌توان کنار گذارد و این است مضامین آن:

کیاکسار کوروش را به کمک می‌طلبد

مورّخ مذکور حکایت خود را دنبال کرده چنین گوید (کتاب ۱، فصل ۵): همین‌که کیاکسار از اتحاد آسور[۷۶]، لیدیّه و غیره بر ضد ماد آگاه شد، به‌قدری که می‌توانست، به تدارکات جنگ پرداخت و کبوجیه (کامبیز) پادشاه پارس را، به کمک طلبید. در همین وقت به کوروش پیغام داد که، اگر، پارس قشونی بفرستد، او به سرداری بیاید. کوروش، که در این هنگام از مرحلهٔ شباب بیرون آمده در طبقهٔ مردان داخل شده بود، با مردان و پیرمردان مذاکره کرد. آنها پذیرفتند، که قشونی به ماد بفرستند و کوروش را سردار کردند. مقرر شد، دویست نفر هوموتیم[۷۷] انتخاب شود و هرکدام از آنها چهار نفر هوموتیم دیگر انتخاب کند، تا عدّه به هزار برسد. بعد، این هزار نفر ده هزار نفر کماندار و ده هزار پیادهٔ سبک اسلحه و ده هزار فلاخن‌دار بگیرند.

(هوموتیم را کزنفون بمعنی هم رتبه استعمال کرده و شاید در پارسی قدیم هم‌تیم بمعنی هم‌جا بوده، حالا هم تیم بمعنی جا است چنانکه گوئیم تیمچه یعنی تیم کوچک. هوموتیمهای کزنفون سپاهیان زبده بودند، که اسلحهٔ دفاعی و تعرّضی خوب داشتند. م.).

کوروش هزار نفر هم تیم را در جائی جمع و نطقی برای تشویق آنان کرد. در این نطق مردانگی، بردباری، کار کردن و قانع بودن آنها را ستوده گفت: «شک ندارم، که شما دشمنان را عاجز خواهید کرد. ما چشم‌داشت باموال دیگران نداریم، ولی، وقتی که دشمن بما حمله میکند و دوستان از ما کمک می‌طلبند، چیزی صحیح‌تر از این نیست، که دشمنان را دفع و دوستان را کمک کنیم. این را هم می‌دانید، که نه فقط در کارهای بزرگ، بل در کارهای کوچک هم، من همیشه از خدا شروع می‌کنم. در این امر نیز از اینجا شروع کرده‌ایم. بروید کسان خود را انتخاب کنید و براه افتید. من نزد پدرم می‌روم و، پس از اینکه اطلاعاتی صحیح راجع به دشمن یافتم و آنچه لازم است انجام دادم، حرکت خواهم کرد، تا بفضل خدا بهره‌مندی با ما باشد».

صحبت کوروش با پدرش

(کتاب ۱، فصل ۶) کوروش به خانه برگشته هستیا[۷۸]، زوس[۷۹] و سایر خدایان را نیایش کرد و بعد بیرون رفت (هستیا در یونان همان بود، که در روم و ستا[۸۰] می‌نامیدند، یعنی ربة النوع آتش و اجاق خانواده، زوس، یا ژوپیتر رومی‌ها، خدای بزرگ بود. مقصود کزنفون این است، که کوروش خدا و نیز اجاق خانواده را نیایش کرد. م.) بعد پدرش او را مشایعت کرده چنین گفت: «رعد و برقی، که حادث شد، فال نیک است، قربانیها هم این فال را تأیید می‌کنند. من تمام علائم را به تو آموخته‌ام، تا همه چیز را بچشم خود ببینی، بگوش خود بشنوی و غیب‌گویان نتوانند تو را فریب دهند، یا، اگر چنین کسانی نباشند، خودت بتوانی ارادهٔ خدایان را بدانی».

کوروش جواب داد: «آنچه را، که گفته‌ای خواهم کرد، بخاطر دارم، که روزی بمن چنین پند دادی: وسیلهٔ مطمئن برای رسیدن بمقاصد این است، که انسان فقط در مواقع بدبختی و فلاکت به یاد خدا نیفتد، بلکه در مواقع سعادت هم او را تقدیس کند. چنین است نیز تکلیف انسان نسبت به دوستان خود. من خدا را دوست خود می‌دانم». کبوجیه -: «چنین است فرزند، اشخاصی که میدانند، چه وسائلی خدا در اختیار ما گذارده، بهتر از اشخاص جاهل فایده می‌برند، زیرا آنها کار می‌کنند و بیکار نمی‌نشینند». کوروش -: «بلی من بخاطر دارم، که تو می‌گفتی، وقتی که ما کاهلیم، نباید از خدا چیزی بخواهیم. اگر تیراندازی و اسب‌سواری را نمی‌دانیم، یا در مقابل دشمن پافشاری نداریم، نباید از خدا فتح بخواهیم. هرگاه کشتی را نمی‌توانیم اداره کنیم، نشاید متوقّع نجات آن باشیم و نیز، اگر تخم نکارند، نباید منتظر حاصل خوب باشند. توقع داشتن از خدا در این موارد نسبت به او ظلم است و چشم‌داشت انسان از او در این گونه مواقع غیر مشروع». کبوجیه -:

«چنین است، ولی یک نکته را نیز در نظر گیر: انسان باید سعی کند، ما یحتاج خود را بقدر کفایت و وفور دارا باشد و این هم از حکومت خوب حاصل می‌شود».

کوروش -: «بلی، بخاطر دارم، که چه چیزها در این باب بمن گفتی. حکومتهای مردمان دیگر، حتی حکومت متحدین ما، تصوّر می‌کنند، که فرمانفرمائی آن‌ها برای زیاد کردن ثروت و خوردن و خوابیدن بسیار است، و حال آنکه من پندارم، که تفاوت بین مدیر و مردم در این نیست. اداره‌کننده باید مآل‌بین باشد و بیشتر کار کند». کبوجیه -: «چنین است، مجادله با چیزها گاهی بمراتب سخت‌تر از جنگ با اشخاص است، مثلاً تو، که حالا با این قشون حرکت می‌کنی، آیا لوازم آن را داری؟ اگر نداری سرداری تو هیچ و پوچ است».

کوروش - «کیاکسار وعده کرده، تمام لوازم را بدهد». - «پس تو به ثروت او امیدواری؟» - «نه، من اطلاعی در این باب ندارم». - «پس تو به چیزی که نمی‌دانی امیدواری، تو حالا هزار گونه خرج خواهی داشت، زیرا هزار چیز برای تو لازم خواهد شد.

آیا کیاکسار بعهد خود وفا خواهد کرد؟ و، اگر نکرد، چه خواهی کرد؟ بی‌وسائل پیشرفت محال است». - «پدر، اگر وسیله‌ای دارم بگو». - «تو می‌گوئی، اگر وسیله‌ای هست، بگویم؟ وسیله، اگر در دست کسی، که لشکری در اختیار خود دارد، نباشد، بس در دست کی است؟ تو از اینجا با پیاده نظامی می‌روی، که بهترین پیاده نظام عالم است، سواره نظام ماد، که خیلی قوی است، متحد تو خواهد بود. در این صورت، کدام مردم حول‌وحوش نخواهد خواست، به تو کمک کند، از این جهة، که تو را از خود راضی نگاه دارد یا از ضرر تو مصون بماند؟ بس لازم است با کیاکسار مشورت کنی، که همه چیز لازم را تدارک کند و وسائل مطمئن داشته باشی. این نکته را مخصوصا در نظر گیر. باید پیش از آنکه احتیاج را حس کنی، رفع آن را در اختیار خود بینی. بفکر قحطی باید در موقع فراوانی بود، زیرا هر قدر تو بی‌نیازتر بنمائی، بیشتر به تو خواهند داد و حرف تو وقتی مؤثرتر است که بتوانی بآن عمل کنی». بعد پدر کوروش صحبت از فنون جنگی داشت و چنین گفت: «سپاه‌آرائی و سوق الجیش بکار نمی‌آید، اگر لوازم قشون مهیا نباشد». پس از آن از اطاعت سپاهیان، خدعه‌های جنگی، حفظ الصحة قشون حرف زد و یکایک نکات را به کوروش تذکر داد. در باب حفظ الصحة کوروش گفت، که اطبائی در قشون دارد. کبوجیه جواب داد: «بسیار خوب، ولی اطبا به رفوگرها شبیه‌اند، که لباس پاره را اصلاح می‌کنند. آیا بهتر نیست، که اصلاً نگذاری سرباز ناخوش شود، برای این مقصود باید اردو را در جاهای سالم زد. جاهای سالم را در خود محل بهتر میدانند و از رنگ و روی اهل محل معلوم است، که کجا سالم است و کجا مضر. دیگر اینکه برای سالم بودن باید ورزش کرد». کوروش - « خودم چنین می‌کنم». کبوجیه - «باید در فکر دیگران هم بود، قشون را نباید بیکار گذاشت. لشکری، که یک لحظه بدیگری زیان یا به خود سود نمی‌رساند، به وظیفه خود عمل نمی‌کند. یک نفر را سیر کردن کاری است آسان، خانه‌ای را سیر نگاهداشتن مشکل‌تر است و از همه سخت‌تر راضی نگاهداشتن لشکر است. باید او را سیر و سالم نگاهداشت و بکار انداخت». کوروش - «برای دلگرمی سربازان باید آنها را امیدوار کرد». کبوجیه - «این وسیلهٔ خوبی است، ولی ملتفت باش، که نویدهای دروغ ندهی، زیرا، چون سرباز فریب خورد، وقتی هم، که وعده تو صحیح باشد، باور نخواهد کرد، چنانکه سگ شکار را، اگر صاحبش به شکار دروغی ترغیب کند، بعدها از اطاعت سرمی‌پیچد و نیز توبیخ و ملامت موقع و حدّی دارد و، اگر افراط کنی حرفت دیگر مؤثر نخواهد بود». کوروش - «چنین است و من گمان می‌کنم، که بهترین وسیله برای نظم و اطاعت سربازان این است، که خدمت را پاداش دهم و ناخدمتی را کیفر». کبوجیه - «بلی، ولی راهی هست، که ما را زودتر بمقصود می‌رساند: وقتی که مردم می‌بینند، که دیگری به از آنها در نفع آنان اقدام می‌کند، با میل مطیع می‌شوند.

مگر نمی‌بینی، که مریض در جستجوی طبیب است و در موقع طوفان دریا ملاّحان بهتر اطاعت می‌کنند، ولی اگر بعکس باشد، زبان خوش و انعام نتیجه نمی‌دهد، زیرا کی است، که انعام بگیرد، تا بضرر خود اقدام کند». کوروش - «مقصود تو این است، که ما باید چنان رفتار کنیم، که ما را ماهرتر از خودشان بدانند؟». کبوجیه - «بلی» - «برای رسیدن باین مقصود چه باید کرد؟» - «کوتاه‌ترین راه این است، که هرکس می‌خواهد، خود را ماهرتر نشان بدهد، باید یاد بگیرد و الاّ فریب دادن مردم یا تمجیدات بی‌اساس عمری دارد بسیار کوتاه و بعلاوه تو در انظار موهون خواهی بود. در تمامی این کارها یک چیز از همه عمده‌تر است: باید چنان کرد، که سپاهت تو را دوست بدارد، در این راه ترتیب همان است، که ما نسبت به دوستان خود اعمال می‌کنیم، وقتی که می‌خواهیم در دل آنها جا داشته باشیم، و بهترین وسیلهٔ این کار هم نیکی است درباره آنها. راست است، که انسان نمی‌تواند، هر زمان که بخواهد به کسی نیکی کند، ولی کمک کردن باشخاص، شرکت در شادی و غصهٔ آنها و راهنمائی در مواقعی، که آنها پیش‌بین نیستند، دلالت بر مهر ما نسبت بدیگران می‌کند». بعد کبوجیه نصایحی راجع به جنگ به پسر خود داده ضمناً گفت، که شجاعت غیر از تهور است و شجاعت گاهی اقتضا می‌کند، که ما قوّهٔ خود را سالم نگاهداریم.

کوروش در این وقت پرسید: «پدر، برای اینکه شخص بر دشمن فایق آید، چه چیزها لازم است؟». پدرش جواب داد: «این سؤال نه ساده است و نه آسان. برای نیل باین مقصود باید شخص کمین کند، قوای خود را پنهان دارد، مزوّر باشد، فریب دهد، بدزدد، غارت کند و در هر چیز بر دشمن مزیّت یابد». کوروش - «پدر، با این صفات چه انسان خوبی خواهم بود». - «بلی فرزند، با این صفات بهترین شخص خواهی شد». - «اگر چنین است، پس چرا در کودکی بما یاد می‌دادید، بکلی طور دیگر باشیم». - «صحیح است، حالا هم می‌گویم، باید چنین بود، ولی با کی؟ با دوستان و هم‌وطنان.

اما برای زیان رسانیدن به دشمنان باید هزار راه کج آموخت. اگر چنین نبود، چرا تیر و زوبین‌اندازی یاد می‌گرفتی، چرا گراز را به دام می‌انداختی، چرا گوزن را با تور یا کمند می‌گرفتی، چرا با شیر و پلنگ و خرس در مبارزه شده سعی می‌کردی، که بر آنان غلبه یابی، آیا این چیزها از راه حیله و فریب و برای بهره‌مندی نیست؟».

کوروش - «اینها همه وسائلی است بر ضدّ حیوانات، ولی من بخاطر دارم، که روزی شخصی را فریب دادم و سخت تنبیه شدم». کبوجیه گفت: «راست است، ما بشما هیچ‌گاه یاد ندادیم، انسان را نشانه کنید، می‌گفتیم بیاموزید، که خوب به نشانه زنید، تا در موقع جنگ این هنر خود را بکار برید». کوروش - «اگر لازم است، که ما رفتار خوب و هم بد را فراگیریم، چرا در کودکی بما هردو را نمی‌آموزند؟». کبوجیه - « در ایام پدران ما، آموزگاری بود، که هر دو را می‌آموخت، مثلاً می‌آموخت، که باید راست گفت و نگفت، فریب داد و نداد، تهمت زد و نزد. بعد می‌گفت خوبی برای دوستان و بدی برای دشمنان است. در نتیجه این وضع، چون کارهای بد در میان کودکان بالا گرفت، حکمی صادر شد، که آن را تغییر داد و قرار شد، معلم چیزهای خوب را بیاموزد و در نتیجهٔ این تغییر، اخلاق هم‌وطنان بهتر شد. اما در این سن، که تو هستی، نگرانی نیست، که پس از آن تعلیمات دوباره وحشی شوی. این است که می‌گویم: با دشمن بچه‌سان باید بود. این مسئله مانند عشق است، با طفلی از عشق حرف نمی‌زنند، تا مبادا بواسطه شهوت و نادانی راه افراط پیش گیرد، ولی چون موقع در رسید، بیمی نیست، که جوان معنی عشق را بداند». کوروش - «پدر، من می‌بینم، که از حیله‌های جنگی بی‌اطلاعم، اگر چیزهائی در این باب می‌دانی بمن بگو». - «سعی کن، که با قشون مرتب بر لشکر بی‌نظم، با سپاهیان مسلح بر سپاهیان بی‌اسلحه بتازی و نیز با افراد بیدار بر افراد خواب‌آلود حمله کنی، سعی کن، وقتی که خودشان را پنهان می‌کنند، تو آنها را ببینی و اگر در موقع بدی هستند، تو موقع خوب بگیری. باید بدانی، که تو از چه حیث ضعیفی و از کجای دشمن میتوان ضربت وارد کرده فاتح شد». - «برای داشتن مزایا نسبت به دشمن همین چیزها لازم است یا باز چیزی هست؟» - «البته چیزهای دیگر هم هست. باید دشمن را فریب داد و ناگهان بر او تاخت، یا برای مختل کردن قوای او، تظاهر کنی، که می‌گریزی و او را به جاهائی کشی، که برایش بد است. نباید بهمین چیزها، که آموخته‌ای، قناعت ورزی، خودت باید حیله‌هائی اختراع کنی، چنانکه موسیقی‌دان اکتفا نمی‌کند به نواختن چیزهائی، که یاد گرفته و هر روز خودش نواهائی اختراع می‌کند. چنانکه در موسیقی الحان تازه را قدر میدانند، در جنگ هم خدعه‌های جدید اهمیت دارد، زیرا دشمن بهتر فریب می‌خورد». بعد کبوجیه مثالهائی از زندگانی کوروش در ایام جوانی او آورده گفت: «کارهائی، که تو برای گرفتن جانوران و پرندگان می‌کردی، اگر همان کارها را برای غلبه یافتن بر انسان کنی، گمان نمی‌کنم، کسی از دست تو خلاصی یابد، ولی وقتی که در دشت دائماً با دشمنی ستیزه می‌کنی، که خوب مسلح است، این را بدان: در این موقع مزایائی بکار می‌آید، که از دیرگاه تدارک شده، یعنی سربازان ورزیده، که روحشان قوی است و در کارهای رزمی خوب پرورش یافته‌اند. باید یک لحظه از یاد اشخاصی، که به تو اطاعت می‌کنند، غافل نباشی. شب باید فکر کنی، که روز چه خواهند کرد و روز نقشهٔ شب را بکشی. باید بدانی، چگونه لشکر را برای جنگ بصف وامی‌دارند، چطور آن را روز یا شب حرکت می‌دهند، در تنگها و معابر باریک چه باید کرد و در راههای هموار و کوهستان چه، بچه ترتیب باید اردو زد و روز و شب دیده‌بان و قراول گماشت، بچه‌سان حمله برد، عقب نشست، بشهر دشمن نزدیک گشت؟ آیا باید تا نزدیکی باره‌ها راند یا از آن دور شد؟ بچه نحو از رود یا جنگلی گذشت و خود را از سواره نظام دشمن و تیراندازان یا فلاخن‌داران محفوظ داشت؟ وقتی که دشمن در موقع حرکت سپاهت حمله می‌کند، چطور ستونها را مبدل بصفوف جنگی کنی، اگر دشمن از عقب یا از پهلو حمله می‌کند، چگونه جلو او را بگیری، اسرار آن را فاش و رازهای خود را، تا توانی، خوب پنهان کنی؟ چیزهائی، که می‌گویم، همه را شنیده‌ای و درسی نبوده، که تو از آن استفاده نکرده باشی، حالا با تو است، که هریک از وسائل را بموقع بکار بری. فرزند - یک چیز را از من داشته باش، وقتی که می‌بینی، نتیجهٔ قربانی مساعد نیست، خود و لشکرت را بیهوده بخطر مینداز.

مردم غالباً نقشه را موافق حدسیات خودشان می‌کشند و چیزی را، که در خیر آنان است نمی‌دانند (کزنفون در موارد زیاد از نظر یونانی‌ها صحبت کرده، از جمله همین مورد است: در ایران قدیم عادت نداشتند، قبل از جنگ از روی روده‌های حیوان قربانی تفأل کرده عقیده خدا را راجع بفتح یا شکست بپرسند، این مطلب را هرودوت فقط راجع بیک مورد، که جنگ پلاته است، نوشته و آنهم، اگر صحیح باشد، از این جهت بوده، که در قشون ایران عدهٔ زیادی از سپاهیان اجیر یونانی به ایرانی‌ها کمک می‌کردند. م.). تو این نکته را همه‌روزه تجربه خواهی کرد، چه بسا کسانی، که از سیاسیون بشمار می‌رفتند و، با وجود این، با مردمی ستیزه کردند، که بالاخره همان مردم باعث فنای آنها شدند. بعضی وطن خود و اشخاص را سعادتمند کردند، ولی در ازای این خدمت رنجها بردند. برخی خواستند، اشخاصی را به بندگی وادارند، و حال آنکه می‌توانستند آنها را دوستان صمیمی کنند و بالاخره از دست همین اشخاص مجازات یافتند. عدّه‌ای، که از دارائی خود راضی نبودند، خواستند همه چیزها را مالک شوند و بالاخره آنچه را هم، که داشتند، از دست دادند. بالاخره چه بسیار بودند، کسانی که چون بطلا، یعنی به غایت آرزوی خود، رسیدند، فنای خود را در آن یافتند. خلاصه انسان محتاط، وقتی که نمی‌داند چه کند، بهترین وسیله را برای تصمیم کردن قرعه می‌داند و در مقابل اتفاق تسلیم می‌شود، ولی خدایان، که جاویدان هستند، از گذشته و حال و آینده آگاهند و، اگر نسبت به کسی مساعد باشند، می‌نمایند، چه باید بکند و چه نکند. اگر آنها نخواهند، جواب مشورت همه را بدهند، هیچ جای تعجب نیست. آنها الزام ندارند با چیزهائی خودشان را مشغول کنند، که نسبت بآن بی‌میل‌اند».

کوروش در ماد

سپس کزنفون چنین حکایت کند (کتاب دوّم، فصل ۱-۴):

پدر و پسر در این زمینه‌ها صحبت کردند، تا به سرحدّ ماد رسیدند.

کبوجیه و کوروش، پس از دعاخوانی برای سعات پارس، وارد خاک ماد شدند و برای ماد هم دعا کردند. بعد کوروش از پدرش مفارقت جسته بدیدن کیاکسار شتافت و کبوجیه به پارس برگشت. وقتی که کوروش نزد کیاکسار آمد، باهم روبوسی کردند.

کیاکسار عدّه سپاهیان پارسی را پرسید و کوروش هم‌تیم‌ها را ستود. بعد پادشاه ماد عدّهٔ دشمن را چنین بیان کرد: کرزوس پادشاه لیدی ده هزار سوار و قدری بیش از چهل هزار پیاده سبک اسلحه و تیرانداز دارد، آرتاماس[۸۱] والی فریگیه هشت هزار سوار و تقریباً چهل هزار پیادهٔ سبک اسلحه و نیزه‌دار، آریبه[۸۲] پادشاه کاپادوکیه شش هزار سوار و لااقل سی هزار تیرانداز و پیادهٔ سبک اسلحه، ماراگ‌دوس [۸۳]عرب بر ده هزار سوار، صد عرّابه و بیک عدّهٔ نامعلومی از فلاخن‌داران فرمان می‌دهد. امّا راجع به یونانیهای آسیا معلوم نیست، که آنان هم از دنبال اینان خواهند آمد یا نه، ولی آنهائی، که در آن قسمت فریگیه، که در نزدیکی هلّس‌پونت[۸۴]واقع است، سکنی دارند. در جلگهٔ (کایستر)[۸۵] باید به قشون (گابه)[۸۶]، که مرکب از شش هزار سوار و ۲۰ هزار پیاده سبک اسلحه است، ملحق شوند. گویند، که اهالی کاریّه و کیلیکیه و پافلاگونیه نمی‌خواهند به دعوت دشمنان ما جواب بدهند، اما پادشاه بابل، که صاحب قسمت‌های دیگر آسور است، لااقل ۲۰ هزار سوار خواهد داشت، عدهٔ عرابه‌های او کمتر از ۲۰۰ نیست و پیاده‌های زیاد هم دارد. قوّه او چنین است، وقتی که در خاک ما تاخت‌وتاز می‌کند.

کوروش گفت: «چنانکه می‌گوئی، دشمن شصت هزار سوار و بیش از دویست هزار پیاده دارد. اکنون بگو، که قوّهٔ تو چیست». کیاکسار جواب داد: «من ده هزار سوار دارم و مملکت ما میتواند شصت هزار پیاده بدهد. ارامنه هم به عدّهٔ چهار هزار سوار و ۲۰ هزار پیاده خواهند آمد» - «در این صورت قوّه تو از حیث سواره نظام دو ثلث و از حیث پیاده نصف کمتر از قوّهٔ دشمن است» - «چنین است، اگر صلاح میدانی، کس به پارس فرستاده بگوئیم، که باز کمک بفرستند» - «هر قدر بفرستند باز برتری با دشمن است» - «پس چه باید کرد؟» - «باید برای پارسیهائی، که می‌آیند (آنهائی، که در راه‌اند) اسلحه‌ای ترتیب داد، مانند اسلحهٔ هم‌تیم‌ها، یعنی جوشنی، که سینه را بپوشد و سپری برای دست چپ و قمه یا شمشیری برای دست راست. با این اسلحه بجای اینکه از دور جنگ کنیم و تلفات ما بیشتر باشد، حمله و جنگ تن‌به‌تن می‌کنیم و، همین‌که دشمن تاب ضربتهای ما را نیاورده فرار کرد، سواره نظام تو مفید خواهد بود، که نگذارد دشمن از نو جانی بگیرد.

کیاکسار این رأی را پسندید و کوروش، بی‌اینکه از پارس باز کمک بخواهد، اسلحهٔ مهمی مانند اسلحهٔ هم‌تیم‌ها برای سربازان سفارش داد. بعد کوروش با هم‌تیم‌ها مذاکره کرد، که آنها با سربازان در باب اسلحه حرف بزنند. آنها گفتند که، چون حرف تو مؤثّرتر می‌باشد، بهتر است خودت با آنها صحبت کنی. پس از آن کوروش سربازان را جمع کرده، تشویق کرد، که اسلحه‌ای برگیرند، مانند اسلحهٔ هم‌تیم‌ها و به آنها گفت، اگر چنین کنید، با ما (یعنی کوروش و هم تیمها) مساوی خواهید بود، و حال آنکه حالا شما سپاهیان اجیر و برده‌اید. تمام سربازان پس از این نطق کوروش حاضر شدند، که اسم خودشان را در جزو هم تیمها بنویسانند و بعد اسلحه برگرفتند. چون از دشمن اثری نبود، و حال آنکه خبر داده بودند، که پیش می‌آید، کوروش سربازان خود را به ورزشهای گوناگون مشغول داشت و به آنها آموخت، که با جوشن و سپر و شمشیر مستقیماً به دشمن حمله کنند و تیر و زوبین را از دست آنها گرفته گفت، اگر می‌خواهید برای متحدین خود مفید باشید، باید جنگ تن‌به‌تن بکنید. آنها این امر کوروش را اطاعت کردند، زیرا می‌دانستند که، چون آذوقهٔ خود را از متحدین دریافت می‌دارند، باید برای آنها مفید باشند. کیاکسار هم بنا بر توصیهٔ کوروش لوازم راحتی سربازان را مهیا ساخت. بعد کوروش برای تشویق صاحب‌منصبان وعده کرد، که در صورت بهره‌مندی رتبهٔ هریک را بالا ببرد.

برای اینکه سربازان باهم مأنوس شوند، چادرهائی ترتیب داد، که هریک گنجایش صد نفر را داشت و قرار گذارد، که همه باهم غذا بخورند، زیرا حیواناتی هم که با هم غذا می‌خورند، بعد با تأسف از هم جدا می‌شوند، بالاخره کوروش برای خود خیمهٔ بزرگی تدارک کرد، زود زود فرماندهان گروهانها و لخ[۸۷] ها و رؤسای دسته‌های پنج و ده نفری را به ناهار دعوت می‌کرد و گاهی سربازها را هم بسر سفرهٔ خود می‌طلبید. او ترتیبی داده بود، که همه باهم کار کنند، تا علقه‌شان نسبت به یکدیگر محکم‌تر شود. در موقع چنین شام‌ها کوروش با صاحب‌منصبان صحبت می‌کرد، آنها را بر آن می‌داشت صحبت کنند و همیشه سعی می‌کرد، که از این صحبتها نتیجهٔ خوب بگیرد. در سر یکی از چنین شام‌ها کری‌سان‌تاس[۸۸] نامی گفت این ترتیب، که در صورت بهره‌مندی امتیازات و غنائم بین جنگی‌ها بالسویه تقسیم می‌شود، عدالت نیست، باید بهر کس بقدر کوششی، که کرده داد. کوروش از این حرف خوشنود شد، زیرا تصوّر می‌کرد، که اگر این قاعده اتخاذ شود، وسایل تشویق بیشتر خواهد بود. بنابراین گذاشت در باب این مسئله صحبت کنند و معلوم گشت، که تقریباً همه طرفدار این قاعده هستند و حتی اشخاص کاهل و مسامحه‌کار هم نمی‌توانند با این قاعده مخالفت ورزند، روز دیگر کوروش سربازان را جمع کرده به آنها گفت، دشمن نزدیک است اگر، ما فاتح شویم، خود دشمن و مال او از آن ما است و اگر شکست خوریم، هرچه هستیم و داریم مال دشمن است، پس باید همه همت کنیم و احدی کاهلی نکند، زیرا اگر کسی بگوید، دیگران جنگ می‌کنند، چه لازم است من خود را زحمت دهم، حقیقتاً رفقای خود را بخطر انداخته و زحمات همه را بباد داده. حالا بگوئید، آیا برای اینکه هرکس کوشش کند، بهتر نیست، که در تقسیم پاداش و نتائج فتح به لیاقت معتقد باشیم.

کری‌سان‌تاس، که هم تیم بود، برخاسته پیشنهاد کوروش را تأیید کرد، بعد از او فرولاس[۸۹] که یک نفر پارسی از طبقهٔ عوام و دوست کوروش بود و صفات جسمانی و روحانی‌اش او را با اشراف مساوی می‌داشت، نیز نطقی کرد و بر له پیشنهاد رأی داد، پس از آن همه رأی دادند و این قاعده پذیرفته شد.

بعض فرماندهان گروهان‌ها برای سربازان خود بازی‌هائی ترتیب می‌دادند، که در آن واحد ورزش بود و هم نظم و ترتیب را در میان سپاهیان استوار می‌کرد. هر دفعه که کوروش در این بازی‌ها حاضر می‌شد، از ورزیدگی قشون خود غرق شعف میگشت و بعد تمام گروهان را به سر سفرهٔ خود دعوت می‌کرد.

این تشویق باعث شد، که چنین بازیها در تمام گروهانها متداول گشت.

آمدن سفرای هند نزد کیاکسار

(کتاب دوّم، فصل ۴) روزی، که کوروش بسان قشون مشغول بود، رسولی نزد او آمده اطلاع داد، که، چون سفرائی از طرف هندیها نزد پادشاه ماد آمده‌اند، او کوروش را می‌طلبد و تقاضا می‌کند، که بی‌درنگ نزد وی رود. رسول را مأمور کرده بودند لباس فاخری به کوروش بدهد، که او با این لباس بقصر پادشاه درآید[۹۰] کوروش دسته‌ای از قشون خود برداشته، نزد کیاکسار رفت و، چون پادشاه ماد او را در لباس ساده دید، ایراد کرد، که چرا لباس ارغوانی او را نپوشیده و این رفتار باعث سرافکندگی او در پیش سفرای هند خواهد شد. کوروش جواب داد: «اگر لباس ارغوانی پوشیده طوق و یاره استعمال می‌کردم، ولی دیر فرمان تو را بجای می‌آوردم، آیا بهتر از آن بود، که همین امروز با قشونی، که حاضر است اوامر تو را فوراً انجام داده آمده‌ام». کیاکسار را این جواب خوش آمد و امر کرد در حال سفرای هند را داخل کنند. سفرا گفتند، که از طرف پادشاه هند آمده‌اند، تا بپرسند، که چرا ماد می‌خواهد با آسور بجنگد و بعد همین سؤال را از پادشاه آسور نیز خواهند کرد و هندی‌ها بر ضد طرفی خواهند بود، که متعدّی است. کیاکسار جواب داد: «ما نسبت به آسوری‌ها تعدّی نکرده‌ایم. حالا لازم است بروید نزد پادشاه آسور و ببینید چه می‌گوید». کوروش در این وقت رو به کیاکسار کرده پرسید: «آیا اجازه می‌دهی، که من هم چند کلمه بگویم» و پس از تحصیل رخصت به سفرا گفت: «اگر کیاکسار اجازه داد، شما به پادشاه هندیها خواهید گفت، که ما تعدّی نکرده‌ایم و اگر آسوریها می‌گویند، که تعدّی کرده‌ایم، ما حاضریم پادشاه هند را حکم قرار دهیم، تا رسیدگی کرده حکم عادلانه بدهد».

صحبت کوروش با کیاکسار

(کتاب ۲، فصل ۴) پس از اینکه سفرای هند رفتند، کوروش به کیاکسار گفت «اگرچه پول زیاد از پارس نیاورده بودم، با وجود این هرچه آورده بودم خرج کرده‌ام. ممکن است، تو خیال کنی، من چه خرجی دارم، زیرا مخارج شام و ناهار سربازان را تو می‌دهی، ولی بدانکه برای تشویق سپاهیان مخارج دیگر نیز هست اگر شخص به کمک کسی محتاج است، باید پاداش خوب بدهد و متحدینی تدارک کند، که در روزهای خوب حسود و در روزهای بد خائن نباشند. این را نیز می‌دانم، که تو هم پول زیاد نداری و در این وقت، که مخارج قشون بر عهدهٔ تو است، نمی‌خواهم بار تو را سنگین‌تر کنم.

پس بهتر است. که پولی پیدا کنیم و، چون تو یافتی، به من هم بدهی چندی قبل تو می‌گفتی، که پادشاه ارمنستان، از وقتی که شنیده دشمنانت به تو حمله می‌کنند، اعتنائی به تو ندارد: نه قشون می‌فرستد و نه باج خود را می‌پردازد». کیاکسار جواب داد:

«بلی چنین است، ولی نمی‌دانم، که مقتضی است همین حالا به او پرداخته به جایش بنشانم یا عجالة اقدامی نکنم، تا یک دشمن هم بر عدّهٔ دشمنانمان نیفزاید». کوروش -:

«آیا قلاع او در جاهای محکم است؟» کیاکسار -: «نه، ولی ممکن است فرار کرده به جاهای محکم رود و در این حال باید او را محاصره کرد، چنانکه چنین امری در زمان پدرم رویداد». کوروش -: «اگر چنین است، من با سواره نظامی، که لازم باشد می‌روم و او را مجبور می‌کنم، که برای تو قشون بفرستد و باج هم بدهد، امیدوارم چنان کنم، که او دوست تو گردد». کیاکسار - گمان می‌کنم، که او برای اطاعت نسبت به تو حاضرتر باشد، زیرا شنیده‌ام، که اولاد او با تو در یک مکتب درس خوانده‌اند.

اگر پادشاه ارامنه مطیع شود، گمان می‌کنم که کارها بر وفق مرام ما خواهد بود.

عزیمت کوروش به ارمنستان

پس از آن کوروش با کیاکسار مشورت کرده قرار داد، برای اینکه بتواند ناگهان بر پادشاه ارمنستان بتازد، باسم شکار با معدودی سوار بطرف ارمنستان برود و بعد کیاکسار قشونی برای او بفرستد. کوروش برای این مسافرت قربانی کرده براه افتاد و پس از اینکه به ارمنستان نزدیک شد، شکاری بزرگ ترتیب داد و همراهان او گوزن و گراز و گورخر زیاد بدست آوردند. پس از شکار کوروش بحدود ارمنستان رسید و روز دیگر به کوههائی، که مقصد بود درآمد. در این احوال شنید، که لشکر کیاکسار به او نزدیک شده، این بود که کس فرستاد به فرمانده سپاه بگوید، که در دو فرسخی اردو زند و پس از صرف غذا نزد کوروش بیاید. پس از ناهار کوروش صاحب‌منصبان را جمع کرده بانها گفت، که پادشاه ارمنستان باج‌گزار کیاکسار بود، ولی اکنون به او اعتنا نمی‌کند: نه باج میدهد و نه قشون می‌فرستد. لازم است ما او را شکار کنیم و با این مقصود باید حرکت ما چنین باشد: بعد کری‌سان‌تاس را مخاطب قرار داده دستور داد، که شبانه چه بکند. او چنان کرد، که کوروش گفت و، پس از اینکه دستهٔ او استراحت کردند، بطرف کوهها روانه شد. خود کوروش در طلیعه صبح رسولی نزد پادشاه ارمنستان فرستاد، که این پیغام را برساند: کوروش به تو می‌گوید «چنان کن، که زود باج و سپاه بمن برسانی» و برسول گفت، اگر پادشاه ارمنستان از تو پرسید، که کوروش کجا است، بگو در سرحدّ ارمنستان است. هرگاه سؤال کرد، که آیا من خودم آمده‌ام، حقیقت را بگو. بالاخره، اگر پرسید که عدهٔ همراهان من چقدرند، بگو کس بفرستد و تحقیق کند. پس از آن کوروش تدارکات لازم را دیده حرکت کرد و به سپاهیان خود سپرد، در سر راه باعث خرابی آبادیها نشوند و کسیرا غارت نکنند، تا ارامنه با اعتماد به قشون او نزدیک شده آذوقه بفروشند.

وقتی که پیغام کوروش به پادشاه ارمنستان رسید، متوحّش شد، زیرا واقعاً باج خود را نپرداخته و قشون نفرستاده بود. وحشت او نیز از این حیث بود، که پایتخت خود را محکم می‌کرد، بنابراین او بهر طرف مأمور فرستاده درصدد جمع‌آوری لشکر شد و بی‌درنگ ساباریس[۹۱] پسر جوان، زن، عروس و دختران خود را، با اثاثیه و جواهراتی، که داشت، بدرون کوهستانها فرستاد و مستحفظین زیاد برای حفاظت آنها برگماشت.

انقیاد ارمنستان

(کتاب ۳، فصل ۱) بعد پادشاه ارمنستان کس فرستاد، تا بفهمد که کوروش چه میکند و بزودی خبر آوردند، که کوروش شخصاً می‌آید. بر اثر این خبر او فرار کرده به کوهستان رفت و ارامنه، چون این خبر بشنیدند، بفکر نجات دادن اموال خود افتادند. کوروش به آنها اعلام کرد که، اگر بمانند، کسی با آنها کاری ندارد، ولی هرگاه فرار کرده دستگیر شوند، با آنها چنان رفتار خواهد شد، که با دشمن می‌کنند. پس از انتشار این خبر عدّه زیادی از ارامنه ماندند و فقط بعضی با پادشاه ارمنستان فرار کردند. در این احوال مستحفظینی، که همراه خانوادهٔ پادشاه حرکت می‌کردند، در کوهستان بواسطهٔ قشون کوروش محاصره شدند و پسر جوان، زنان، دختران پادشاه با اموال او بدست سپاهیان کوروش افتادند. پادشاه چاره را در این دید، که بیک بلندی پناه برد و کوروش، که مواظب حرکات او بود، وی را محاصره کرد. بعد کوروش کس فرستاد به کری‌سان‌تاس بگوید: پاسبانان کوه را بگذار، زود نزد من آی و رسولی نزد ارمنی فرستاده پیغام داد: «چرا بالای بلندی نشسته حاضر شده‌ای با گرسنگی و تشنگی مجادله کنی، آیا بهتر نیست، که پائین آئی تا جنگ کنیم». پادشاه ارمنستان جواب داد: «من نه با گرسنگی و تشنگی می‌خواهم ستیزه کنم و نه با تو». کوروش دوباره پیغام داد: «پس برای چه بالای بلندی نشسته‌ای؟» - «از این جهت که نمی‌دانم، چه کنم» - «تردید مکن و فرودآی، تا خود را تبرئه کنی» - «کی قاضی این محاکمه خواهد بود؟» - «آن‌کس، که خدا او را حاکم تو قرار داده». پس از آن ارمنی از تپه به زیر آمد و کوروش در میان سپاه خود او را پذیرفت. در این وقت پسر بزرگتر پادشاه ارمنستان، که رفیق شکار کوروش بود، در رسید و راست بطرف کوروش رفت. بعد چون دید پدر، مادر، خواهر و زن خود او اسیر شده‌اند گریه کرد. کوروش به او گفت، بسیار بموقع آمده‌ای، که در محاکمهٔ پدرت حاضر باشی، بعد رؤسای پارسی، مادی و بزرگان ارمنی را جمع کرد، به زنها، که در عرابه‌ها بودند، اجازه داد سخنان او را گوش کنند و چنین گفت: ارمنی - «من به تو نصیحت می‌کنم، که چیزی بجز راستی نگوئی، زیرا دروغ بزرگترین مانع عفو است و دیگر اینکه زنان تو و ارامنه، که در اینجا هستند حقیقت را میدانند و، اگر دروغ گوئی، خواهند گفت، که خودت خود را محکوم کرده‌ای. پادشاه ارمنستان جواب داد: «بپرس هرآنچه بخواهی، من حقیقت را خواهم گفت». کوروش پرسید: «آیا تو با استیاگ، که جدّ من بود، جنگ نکردی؟» - «بلی» - «آیا پس از اینکه مغلوب شدی، قول ندادی، که باج بدهی، بهر جنگی، که او برود با او باشی و استحکاماتی بنا نکنی؟» - «بلی صحیح است» - «بس چرا باج و قشون نفرستادی و قلعه بنا کردی؟» - «می‌خواستم آزاد باشم، زیرا دیدم، که آزادی چیزی است زیبا و باید آن را بدست آورده باولاد خود نیز بمیراث بگذارم» - «البته آزادی چیزی است زیبا، ولی، اگر خادمی علانیه نسبت به آقایش خیانت کند، تو او را پاداش می‌دهی یا مجازات می‌کنی؟» - «مجازات می‌کنم، چنین می‌گویم زیرا می‌خواهی راست بگویم» - «اگر این شخص غنی باشد، مالش را می‌گیری یا نه؟» - «می‌گیرم» - «اگر شخصی با دشمن تو سازشی داشته باشد، با او چه می‌کنی؟» - «او را می‌کشم، حقیقت را می‌گویم، زیرا اگر پس از گفتن حقیقت بمیرم، به از آن است، که مرا دروغگو بدانند».

در این وقت پسر او تاج را از سر برداشته دور انداخت، جامه بر تن درید و زنان نیز خودشان را زده شیون و زاری کردند. کوروش امر کرد، ساکت باشند و بعد به پادشاه ارمنستان گفت: «تو خودت مبنای حکم را معین کردی، حالا بگو چه باید بکنم؟» ارمنی در تردید فرورفت و نمی‌دانست، چه بگوید. در این وقت پسرش تیگران به کوروش گفت: «چون پدرم در تردید است، بمن اجازه ده، تا آنچه به عقیدهٔ من بهتر است، پیشنهاد کنم». کوروش بخاطر آورد که، تیگران، زمانی، که با او شکار می‌کرد، یک نفر سوفسطائی[۹۲] همراه خود داشت و او را زیاد می‌ستود. بنابراین کوروش خواست بداند، که او چه عقیده دارد و گفت:

«آنچه به نظرت می‌رسد بگو». تیگران گفت: «بنظر من حکم مسئله چنین است، اگر تو نقشه‌های او را خوب میدانی، از او تقلید کن و الاّ مکن». کوروش جواب داد: «معلوم است، که اگر او را محکوم کردم، خیالات و نقشه‌های مقصری را تقلید نخواهم کرد» - «این صحیح است، ولی باید فکر کنی، که بنفع یا ضرر خودت می‌خواهی او را سیاست کنی» - «البته، اگر بضرر خود او را سیاست کنم، خودم را سیاست کرده‌ام» - «با وجود این باید در نظر بگیری، که اگر تو کسانی را، که از آن تو هستند، بکشی، و حال آنکه موقع اقتضا می‌کند، آنها را محفوظ داری، بر ضرر خودت اقدام کرده‌ای» - «چطور میتوان بشخصی، که خیانت کرده اعتماد داشت؟» - «اگر عاقل شود، میتوان به او اعتماد کرد، بی‌عقل صفات دیگر چه فایده دارد، شجاعت، ثروت و سایر چیزها بیهوده است، با بودن عقل هر دوست مفید است و هر خادمی خوب» - «تو می‌خواهی بگوئی، که پدرت عاقل شده، البته به عقیدهٔ تو عقل، مانند درد تأثّر و تألّم روح است، نه یک علم اکتسابی، با وجود این دیوانه چطور میتواند عاقل شود؟». تیگران با امثال و تشبیهاتی بیان کرد، که انسان بواسطهٔ تجربه‌هائی غالباً سر عقل میآید و گفت:

«چون پدرم دید، تو خود را با چه چابکی به سرحد ارمنستان رسانیدی و قشون و استحکامات او در مقابل سرعت حرکت و نیز تدابیر تو بیهوده ماند، البته پس از این گرد خیالات واهی نخواهد گشت و دیگر، چون انسان برتری دیگری را واقعاً حس کرد، غالباً خود را حاضر می‌کند، که بی‌اجبار از او تمکین کند». بعد او گفت «از کشتن پدر من برای شما زحمت اداره کردن ارمنستان بیشتر خواهد شد، ولی اگر او را عفو کنی، زن و اولاد او را به او برگردانی، او را با رشته‌های محکم حق‌شناسی به خود بسته‌ای و فوایدی بی‌شمار از اطاعت و حق‌شناسی او به تو خواهد رسید».

کوروش رو به پادشاه ارمنستان کرده گفت: «اگر به حرفهای پسرت گوش بدهم، چقدر قشون و چه مبلغ پول برای جنگی، که با آسوریها در پیش داریم، خواهی داد؟» او جواب داد: «ارمنستان میتواند هشت هزار سوار و چهل هزار پیاده بدهد و ثروت من با آنچه از پدرم بمن رسیده بسه هزار تالان نقره بالغ است (تقریبا سه میلیون و ششصد هزار تومان[۹۳]) کوروش قبول کرد، که پادشاه ارمنستان از جهة جنگی، که با کلدانیها دارد نصف این قشون را نگاه دارد و نصف دیگر را به کمک کیاکسار بفرستد (باید در نظر داشت، که مقصود کزنفون از کلدانیها مردم خالد است، که از بومی‌های ارمنستان قبل از رفتن ارامنه بدانجا بودند) راجع به پول هم گفت: «باج را، که پنجاه تالان بود به صد تالان می‌رسانم و صد تالان دیگر من از تو قرض می‌خواهم، اگر عنایت خدا با من بود، در ازای این همراهی تلافی خواهم کرد یا عین پول را رد می‌کنم» پادشاه گفت: «این چه حرفی است، که می‌زنی، آنچه را هم، که تو بمن می‌دهی مال خودت است». بعد کوروش پرسید «در ازای اینکه زنت را پس می‌دهم، چه می‌دهی؟». پادشاه ارمنستان جواب داد «هرچه دارم» - «برای اولادت چه می‌دهی؟» - «باز هرچه دادم» - «در این صورت تو دو مقابل دارائی‌ات را بمن مقروضی». بعد کوروش رو به تیگران کرده پرسید «تو در ازای رد کردن زنت چه می‌دهی؟» چون تیگران تازه عروسی کرده و عاشق زنش بود جواب داد «من خود را می‌فروشم، تا زنم برده نشود» کوروش گفت: «برگیر زنت را، من او را اسیر نمی‌دانم، زیرا تو هیچ‌گاه طرف ما را رها نکرده‌ای». بعد رو به پادشاه ارمنستان کرده گفت: «تو هم زن و اولادت را برگیر، من در ازای آنها پول نمی‌خواهم، آنها بوسیلهٔ تو خواهند دانست، که آزادیشان هیچ‌گاه سلب نشده است، حالا برویم شام بخوریم و بعد بهرجا، که خواهید بروید». بعد از شام کوروش به تیگران گفت:

«شخصی که، آن‌قدر مورد احترام تو بود، کجا است؟» (مقصود کزنفون سوفسطائی مذکور است). او جواب داد: «پدرم این شخص را کشت، زیرا تصور می‌کرد، که او اخلاق مرا فاسد می‌کند، ولی این شخص بقدری قلب خوب داشت، که در حال نزع مرا خواست و گفت: «تیگران هرچند پدرت مرا می‌کشد، ولی تو در خشم مشو، این کار او از نادانی است، نه از بددلی و هرچه مردم از نادانی می‌کنند عمدی نیست بلکه سهو است» کوروش از شنیدن این خبر متأسف شد و پادشاه ارمنستان رو به کوروش کرده چنین گفت: «کسانی که دیگری را با زن خود دیده او را می‌کشند، چه می‌گویند؟ می‌گویند این مرد محبت زن ما را از ما می‌ربود، منهم باین مرد حسد بردم، زیرا او محبت پسرم را از من می‌گرفت» کوروش جواب داد: «خدایان را به شهادت می‌طلبم، که گناه تو از ضعف بشر است» و بعد رو به تیگران کرده گفت «تو هم پدرت را عفو کن».

بعد پادشاه ارمنستان با خانواده‌اش سوار گردونه شده به منزلش برگشت. همه غرق شادی بودند و تمامی صحبت آنها راجع به کوروش بود: یکی عقل او را می‌ستود، دیگری مردانگی‌اش را، بعضی از رفتار ملایم او تمجید می‌کردند و برخی از صباحت منظرش.

در این وقت تیگران از زنش پرسید: «آیا کوروش پسند تو شد؟» او جواب داد: «من به او هیچ نگاه نکردم» - «بس به کی نگاه می‌کردی؟» - «به کسی، که می‌گفت خودش را می‌فروشد تا من آزاد بمانم».

روز دیگر پادشاه ارمنستان امر کرد قشون او در مدت سه روز مهیای حرکت باشند، هدایائی برای کوروش فرستاد و دو برابر وجهی را، که خواسته بود، ضمیمه کرد، ولی کوروش همان قدر، که لازم داشت برداشت و باقی وجه را پس فرستاد. بعد کوروش پرسید: «کی قشون ارمنستان را فرمان خواهد داد» پادشاه جواب داد: «از من و پسرم هرکه را که بخواهی» تیگران گفت: «من از تو جدا نخواهم شد، و لو اینکه نیزه‌دار تو باشم». کوروش او را انتخاب کرد و سپاه پس از پذیرائی‌های شایان به استراحت پرداخت.

جنگ کوروش با کلدانیها

بعد کزنفون گوید (کتاب ۳، فصل ۲) کوروش با تیگران قسمت‌های ارمنستان را، که از جنگهای متواتر با کلدانیها، از حیّز انتفاع افتاده بود، تماشا کرد و مصمم شد قلعه‌ای در اینجاها بسازد، تا کلدانیها نتوانند به اینجاها برای غارت بیایند. با این مقصود قشون پارس و ماد را احضار کرده نقشهٔ خود را به آنها گفت و بعد با آنها و سپاه ارامنه به یک بلندی، که دیده‌بانان کلدانی آن را اشغال کرده بودند، حمله کرد. در ابتداء ارامنه از حملهٔ کلدانیها عقب نشستند، ولی بعد، که کلدانیها به قشون کوروش برخوردند، شکست خورده فرار کردند و بلندی بدست کوروش افتاد. او فوراً از پادشاه ارمنستان عدهٔ زیادی بناء و نجار و صنعتگر دیگر خواسته، امر کرد قلعه‌ای در این مکان بسازند. پادشاه فوراً آمد و گفت این کار، که تو می‌کنی حیرت‌انگیز است، زیرا کلدانیها همواره با ما در جنگ بودند و اموال ما را غارت می‌کردند، قرضی که تو بمن داشتی کاملاً ادا شد و حتی ما هیچ‌وقت از عهدهٔ شکر این اقدام برنخواهیم‌آمد. در این وقت چند نفر اسیر کلدانی آوردند. کوروش امر کرد زنجیر آنها را بردارند و مجروحین را مداوا کنند. بعد رو به اسرا کرده گفت:

«ما نمی‌خواهیم با شما جنگ کنیم، شما، که همواره این مملکت را غارت می‌کنید، حالا ببینید در چه احوالی هستید. اجازه می‌دهم، که برگردید و شور کنید، اگر تصمیم به جنگ کردید، با اسلحه بیائید و اگر خواستید از در اصلاح درآئید، بی‌اسلحه، اگر دوستان ما شدید، البته من مصالح شما را هم در نظر خواهم گرفت».

کلدانیها برگشته گفتند، که خواهان صلح‌اند. کوروش پرسید «آیا مقصودتان از صلح غیر از امنیت چیز دیگری نیز هست؟» آنها جواب دادند، که ما فقیریم، زیرا زمین برای زراعت نداریم. کوروش گفت: «اگر پادشاه ارمنستان بشما اجازه بدهد، قسمتی را از اراضی آباد کنید، مالیات می‌دهید؟» گفتند «البته» - بعد او گفت: «اگر ارامنه در چراگاههای شما حشم بچرانند و بشما مالیات بدهند، قبول می‌کنید؟» گفتند «بی‌شک». پس از آن کوروش همان سؤالات را از پادشاه ارمنستان کرد، او هم جواب مساعد داد و گفت: «عایدی من بی‌تردید زیاد خواهد شد» در نتیجه، عهدی ارامنه با کلدانیها بستند، که تا حال پاینده است و هر دو مردم باهم به فلاحت می‌پردازند و خصومت با یکدیگر ندارند. در باب کوه، کوروش در ابتداء می‌خواست، که سپاه کوچکی مرکب از دو مردم مزبور آن را اشغال کند، تا هیچ‌یک از طرفین بطرف دیگر زحمت نرساند، ولی چون کلدانیها از ارامنه و ارامنه از کلدانیها نگران بودند، کوروش گفت این کوه را ما اشغال می‌کنیم، تا مطمئن باشید، که بی‌طرفانه با هر دو طرف رفتار خواهیم کرد. پس از آن ارامنه و کلدانیها با سرور و شعف متحدا بساختن قلعه‌ای، که کوروش در نظر گرفته بود، مشغول شدند.

بعد کوروش ارامنه و کلدانیها را بشام دعوت کرد و در سر سفره یکی از کلدانیها گفت، عهدی، که بسته شد موافق منافع اکثریت است، ولی بعضی کلدانیها راضی نخواهند بود، زیرا عادت کرده‌اند، که از جنگ و غارت تعیش کنند، اینها گاهی به خدمت پادشاه هندیها، که در طلا می‌غلطد، در می‌آیند و بعض اوقات اجیر آستیاگ می‌شوند. کوروش گفت «چرا به خدمت ما درنمی‌آیند، اگر چنین کنند، من حقوق کافی می‌دهم» همه گفتند «این فکر فکر خوبی است و آنها را هم راضی خواهد کرد». بعد چون کوروش اسم پادشاه هندیها را شنید، به خاطرش آمد، که آنها سفیری نزد کیاکسار فرستاده بودند و رو به ارامنه و کلدانیها کرده گفت: «من در این وقت پول زیاد لازم دارم و نمی‌خواهم از دوستان خود بگیرم، بنابراین می‌خواهم سفیری نزد پادشاه هند فرستاده از او پول بخواهم و بگویم که، اگر خدا کارهای ما را روبه‌راه کند، روزی بیاید، که او از دادن این پول خوشوقت باشد و اگر نداد، که امتنانی از او نخواهیم داشت. شما دو کار باید بکنید، اولاً راهنمایانی بدهید، که رسولان مرا نزد پادشاه هند برند و دیگر آنچه در صلاح خودتان می‌دانید بگوئید و منتشر کنید». ارامنه و کلدانیها این تکلیف را پذیرفتند. مقصود کوروش این بود، که رسولان ارامنه و کلدانیان اخباری، که بر له او بود منتشر کنند.

مراجعت به ماد

(کتاب ۳، فصل ۳) پس از آن کوروش از ارمنستان حرکت کرد. تمام ارامنه شهر را رها کرده به مشایعت او رفتند، زن پادشاه با اولادش نیز بسر راه کوروش آمد و پولی را، که کوروش پس داده بود دوباره آورد. کوروش آن را نپذیرفت و گفت: «این ثروت را برای خودتان نگاه دارید، ولی زیر خاک نکنید، انسان را زیر خاک می‌کنند، آنهم وقتی، که درگذشت. پسرتان را غرق همین طلاها کرده برای جنگ حرکت دهید». بعد کوروش به ماد درآمده، پول و قشونی را، که به کیاکسار وعده کرده بود نزد وی فرستاد و خودش با تیگران به شکار رفت. پس از آن صاحب‌منصبان لشکر خود را طلبیده به هریک هدیه‌ای داد و گفت خوشنودم از اینکه حالا پول دارم و می‌توانم موافق لیاقت هرکدام از شما پاداشی دهم. این وضع از اثر کار و سرعت و مقاومت حاصل شده، پس باید همیشه سربازان رشید بوده بدانند، که بهترین نعمت و لذّت زندگانی از اطاعت و بردباری است و در مواقعی نیز از رنج و مواجه شدن با خطر.

جنگ اوّل کوروش و مادیها با کرزوس و متّحدین او

چون کوروش دید، که سپاهش به سختی‌های زمان جنگ عادت کرده و شور جنگ دارد، صلاح را در این دید، که نگذارد سربازانش سست شوند. با این مقصود صاحب منصبان را جمع کرده گفت سربازان را به جنگ تشویق کنید و صبح در دربار کیاکسار حاضر شوید. بعد خودش نزد کیاکسار رفته گفت: «بنظر من چنین می‌آید، که تو از جهت تحمل مخارج قشون خسته شده‌ای، ولی نمی‌خواهی به ما بگوئی، که از مملکتت خارج شویم، بنابراین من عوض تو حرف می‌زنم.

نشستن ما در اینجا و انتظار ورود دشمن را داشتن محسناتی ندارد، اوّلا ما در اینجا به مملکت تو زیان می‌رسانیم، و حال آنکه، اگر این ضرر را در خاک دشمن به او برسانیم، اولی است، دیگر اینکه حملهٔ ما به خاک دشمن دل سربازان ما را قوی و دشمن را بیمناک می‌کند، این هم مزیّتی است، که نمی‌توان آن را بحساب نیاورد، زیرا جنگ را طرفی می‌برد، که دلش قوی‌تر است، نه جسمش. پس باید جنگ را به خاک دشمن برد». کیاکسار جواب داد: «اینکه گفتی، من از نگاهداری شما خسته شده‌ام، ابداً چنین چیزی نیست. سوء ظنی در این باب نداشته باش، امّا در باب داخل شدن به خاک دشمن خودم هم باین عقیده‌ام». پس از آن به سربازان امر شد برای حرکت حاضر باشند و کوروش قربانیها کرد، تا بداند خدایان مساعدند یا نه و، همین‌که علائم را مساعد دید، فرمان حرکت داد. پیاده نظام از سرحدّ گذشته اردو زد و سواره نظام به تاخت‌وتاز در خاک دشمن مشغول شده با غنائم زیاد برگشت. در این هنگام خبر رسید، که دشمن بفاصلهٔ ده روز راه است و کوروش به کیاکسار گفت، که باید زودتر خود را به دشمن رسانیده حمله کرد، تا خصم ببیند، که ما نمی‌ترسیم.

پس از آن لشکر ماد و پارس با سرعت راه می‌پیمودند و شب آتش روشن نمی‌کردند یا، اگر می‌کردند، آتش فقط در جلو اردو بود، که اگر دشمن ناگهان حمله کند، دیده شود، بی‌اینکه او مادیها و پارسی‌ها را ببیند. وقتی که دو سپاه به یکدیگر نزدیک شدند، آسوریها دور اردوی خود خندقهائی کندند. کزنفون گوید: «بربرها (غیر یونانیها) عادت دارند دور اردوی خودشان خندق بکنند، زیرا، چون شب‌ها سواره نظام پراکنده است، اگر دشمن ناگهان حمله کند، سوارها نمی‌توانند فوراً حاضر جنگ شوند، امّا با بودن خندق‌ها مختارند جنگ بکنند یا نکنند».

وقتی که طرفین به مسافت یک فرسخ از یکدیگر رسیدند، پادشاه آسور، کرزوس و سایر سرداران به قشون خود استراحت دادند و از سنگرها بیرون نیامدند. بعد کیاکسار صاحب منصبان را جمع کرده به آنها گفت: «خوب است، ما بهمین وضع، که صفوف خودمان را آراسته‌ایم، حمله به سنگرهای دشمن بریم، تا دشمن بداند، که ما خواهان جنگیم و، اگر هم سنگرها را نگرفتیم، دشمن از حملات ما باز مرعوب خواهد شد». کوروش این رأی را نپسندید و گفت: «اگر موفق نشویم و برگردیم، بعکس بر جرئت و جلادت آنها خواهد افزود و دیگر اینکه عدّهٔ قلیل ما را خواهند دید و جری‌تر خواهند شد، ما باید وقتی حمله کنیم، که دشمن از سنگرهای خود بیرون آمده باشد».

روز دیگر کوروش تاج گلی بر سر نهاد، بهم‌تیم‌ها هم فرمود، که چنین کنند و بعد از اجرای مراسم قربانی آنها را به ادای تکلیف ترغیب و تشویق کرد. پادشاه آسور نیز قشون خود را به شجاعت و دلاوری ترغیب و تشجیع کرده گفت: «اگر فاتح شوید، اموال و ثروت دشمن از آن شما است، چنانکه در سابق بود، و الا هرچه دارید از دست خواهید داد. نجات هم در مردانگی است، زیرا مغلوب هیچ‌گاه نجات نمی‌یابد و، اگر مال را دوست دارید، باز باید دلیر باشید، چه مال مغلوب مال فاتح است».

در این وقت کیاکسار کس نزد کوروش فرستاده گفت «چون عدّهٔ سپاهیان دشمن، که از سنگر خارج شده‌اند کم است، ما باید موقع را مغتنم دانسته حمله کنیم» کوروش جواب داد: «اگر ما نصف بیشتر دشمن را مضمحل نکنیم، خواهند گفت، با عدهٔ قلیل جنگیدند، دوباره جنگ خواهند کرد و شاید وضعشان را هم بهتر کنند، بنابراین باید تأمّل کرد». قدری که گذشت، باز کیاکسار کس فرستاد، که حالا موقع حمله است. کوروش، اگرچه حمله را زود می‌دانست، بنا بر اصرار کیاکسار با لشکر خود حرکت کرد. آسوریها به پارسیها باران تیر و سنگ فلاخن بباریدند، ولی قشون کوروش، که به جنگ تن به تن عادت کرده بود، قدم‌ها را تند کرده خود را به دشمن رسانید و جنگ درگرفت. آسوریها پس از قدری جنگ رو به هزیمت گذارده، خواستند از خندق بدرون استحکامات خود برگردند، ولی پارسیها آنها را تعقیب کردند و کشتاری مهیب در لب خندق‌ها درگرفت. سواره نظام ماد نیز سواره نظام دشمن را دنبال کرد. بر اثر فشار پارسیها و مادیها فغان از زنان آسوری برآمد: آنها مردان را تشجیع می‌کردند، که جنگ کنند و راضی نشوند، که زنانشان بدست دشمن افتند. در این هنگام دو پادشاه (پادشاه آسور و کرزوس) بهترین سپاه خودشان را، که در مدخل اردو بود، وارد جنگ کرده در کنار خندق سخت جنگیدند. کوروش، چون دید عدّهٔ سپاهیان دشمن خیلی بیشتر است، نگران شد، که مبادا سپاهیان او در آن طرف خندق محاصره شوند. این بود، که از عبور از خندق صرف‌نظر کرد و فرمان داد، که پارسیها عقب نشسته بتدریج خودشان را از منطقهٔ تیررس دشمن بیرون برند.

کوروش مدتی در جلو دشمن ایستاد و بعد جائی را انتخاب کرده اردو زد. امّا دشمن، که مرعوب شده بود، احوال بدی داشت، چنانکه عدّه‌ای زیاد از سپاهیان شبانه فرار کردند و بعد ارکان‌حرب هم فرار کرد. پس از آن متحدین، چون وضع را چنین دیدند، اردوگاه را تخلیه کرده رفتند و غنائم زیاد از حشم، آذوقه و چیزهای دیگر جا گذاردند. کوروش پس از تشکر از سپاهیان خود و تشویق و تحریص آنها به شجاعت گفت: «دشمن فرار کرد و چقدر حیف است، که آنها را تعقیب نمی‌کنیم، زیرا، اگر در جنگ نتوانستند از عهدهٔ ما برآیند، در حال فرار چه خواهند کرد؟» کسی گفت: «چرا تعقیب نمی‌کنیم؟». کوروش جواب داد «برای تعقیب سواره نظام لازم است». آن‌کس - «سواره نظام را از کیاکسار بگیر».

پس از آن همه نزد پادشاه ماد رفتند، تا او را برای تعقیب دشمن حاضر کنند.

کیاکسار، از این جهت، که تعقیب دشمن فکر خود او نبود و نیز چون می‌خواست به ضیافت و عشرت بپردازد، رأی کوروش را نپسندید و گفت: «دشمن عدّه ما را ندید و تصوّر کرد، که ما سپاه زیاد داریم، حالا در دشت باز، اگر از کمی عدّهٔ ما و فزونی خودش آگاه شود و به ما از جبهه، پهلوها و عقب حمله کند، چه خواهیم کرد؟ دیگر اینکه مادیها مشغول عیش و سرورند و آنها را نباید بخطر جدید انداخت».

کوروش جواب داد «چون ما از راه دور بنا بخواهش تو آمده‌ایم، تو هم باید خواهش ما را اجابت کنی. همین‌قدر به مادیها بگو، که هرکس میل دارد، با ما برای تعقیب دشمن حرکت کند و این را هم بدانکه، ما با تمامی سپاه دشمن سروکار نخواهیم داشت: قسمت بزرگ آن مدتی است، که دور شده، ما می‌خواهیم بر بعض دسته‌جات عقب‌مانده بتازیم». کیاکسار قبول کرد، که به مادیها بگویند، هرکه مایل است، میتواند برای تعقیب دشمن حرکت کند (کتاب ۴، فصل ۱).

آمدن گرگانیها نزد کوروش

بعد کزنفون گوید (کتاب ۴، فصل ۲): در این وقت از گرگانیها رسولانی نزد کوروش آمدند. این مردم در حدود آسور سکنی دارند و سوارهای خوبی هستند (معلوم نیست گرگانیها چگونه می‌توانستند در حدود آسور سکنی داشته باشند. اشتباهات جغرافیائی در نوشته‌های کزنفون منحصر باین مورد نیست، بعضی تصوّر کرده‌اند، که مقصود کزنفون مردمی بوده، که در سمت جنوبی بابل می‌زیستند، اگر هم چنین باشد باز معلوم نیست، بچه مناسبت مورّخ مذکور این‌ها را گرگانیان یا (هیرکانیان) نامیده. م.). آسوریها از گرگانیها استفاده کرده آنها را به کارهای پرزحمت می‌داشتند، چنانکه لاسدمونیها از مردم سکیریت[۹۴] استفاده می‌کنند. رسولان به کوروش گفتند، که جهت کینه‌ورزی آنها نسبت به آسوریها چیست و حاضرند، که بر ضد آنها قیام کرده متحدین و راه نمایان کوروش گردند. کوروش پرسید: «آیا میتوان به دشمن رسید، قبل از آنکه او خود را بقلاع رسانیده باشد، زیرا آنها طوری از پیش ما فرار کردند، که گوئی خواب می‌بینیم». آنها جواب دادند:

«بواسطه عرابه‌ها حرکت دشمن کند است و دیگر، چون دیشب نخوابیده‌اند، امروز کم راه رفته اردو زده‌اند. بنابراین روز دیگر صبح زود به آنها می‌رسیم».

کوروش از گرگانیها اطمینان خواست، آنها وعده کردند گروی بدهند. بعد او به گرگانیها دست داد و آنها را مانند مردم دوست پذیرفت، بی‌اینکه تفاوتی بین آنها و مادیها و پارسیها گذارد، چنانکه امروز هم گرگانیها مانند مادیها و پارسیها بمشاغل مهم معین می‌شوند. پس از آنکه لوازم سفر مهیا شد، کوروش به گرگانیها گفت: «در رأس سپاه حرکت کنید و، چون می‌گوئید، که سوارهای گرگانی در عقب قشون دشمن حرکت می‌کنند، همین‌که رسیدیم، آنها را بما نشان دهید، تا آزاری به آنها نرسانیم». گرگانیها گفتند: «پس چرا منتظر ورود گروی‌ها نشدی؟» کوروش جواب داد: «شجاعت ما وثیقه است، اگر شما راست می‌گوئید پاداش خواهید دید و اگر خیانت کردید، که بفضل خداوند سرنوشت شما بدست ما خواهد بود». گرگانیها مشعوف شده براه افتادند، بی‌اینکه بیمی از لیدیها یا آسوری‌ها داشته باشند. تمامی حواسشان باین امر مصروف بود، که کوروش تصوّر نکند حضور آنها با غیبتشان تقریباً یکی است. شب در رسید و همه دیدند، که نور درخشانی از آسمان نازل شد، کوروش و اردوی او را روشن کرد. پس از چندی قشون کوروش بقدری پیش رفت، که اردوی گرگانیها را دید و گرگانی‌های کوروش کس نزد آنها فرستاده گفتند، که سپاهیان مزبور دست راست خودشان را بلند کرده هرچه زودتر به قشون کوروش ملحق شوند. کوروش هم پیغام داد، که هرطور شما با ما رفتار کنید، ما هم با شما چنان رفتار خواهیم کرد. گرگانیها چون این پیغام بشنیدند، سوار شده بطرف کوروش آمدند، درحالی‌که دست راستشان بلند بود. در قشون کوروش نیز مادیها و پارسی‌ها دست راستشان را بلند کردند. گرگانی‌ها گفتند، که قسمت عمدهٔ قشون در یک فرسخی است و پس از آن کوروش مصمم شد، که مهلت به دشمن نداده ناگهان بر او بتازد. با این مقصود گرگانیها را به صفوف اوّل گماشت، تا دشمن مدتی در اشتباه افتاده تصوّر کند، که گرگانی‌های خود او حرکت می‌کنند.

بعد به سپاهیان خود گفت: «باید حرکت ما سریع باشد و از دشمن تا بتوانیم زیاد بکشیم، ولی غارت نکنیم، زیرا یغما فاتح را خراب می‌کند. اگر فاتح شدیم، زنان و ثروت و تمام مملکت از آن ما خواهد بود». پس از آن قشون کوروش حرکت کرد و، چون به دشمنان نزدیک شد، آنها فهمیدند، که وضع از چه قرار است و دوچار وحشت و اضطراب گردیدند: عدهٔ زیادی فرار کردند، پادشاه کاپادوکیه و اعراب کشته شدند و تلفات زیاد به آسوریها و اعراب وارد آمد. بعد کوروش امر کرد دور اردو را گرفته نگذارند کسی خارج شود و اعلام کرد، که اگر کسی اسلحهٔ خود را بسته تسلیم کند، در امان است و الاّ معدوم خواهد شد. دشمنان اطاعت کردند و بعد مأموری تمام این اسلحه را آتش زد. پس از آن کوروش دید، که سپاه او آذوقه ندارد، این بود، که ناظرین و مباشرین اردوی دشمن را خواسته اول به کسانی اجازه داد بنشینند، که آذوقهٔ دو ماه را داشتند، بعد به اشخاصی، که آذوقهٔ یک ماه را تهیه کرده بودند. پس از آن به آنها گفت: «اگر می‌خواهید با شما خوب رفتار کنم، باید دو مقابل آذوقه‌ای را، که برای دشمنان ما تدارک می‌کردید، حاضر کنید و باید همه چیز لازم بحدّ وفور باشد». بعد کوروش صاحب‌منصبان را خواسته گفت:

«الآن ما می‌توانیم بسر میزها نشسته غذا و مشروب زیاد صرف کنیم، ولی چون متحدین ما در تعقیب دشمن‌اند، انصاف چنین اقتضا می‌کند، که منتظر باشیم، تا آنها برگردند و بی‌آنها دست به غذا نزنیم. دیگر این نکته را در نظر داشته باشید:

«در میان ما دشمنانی، که تسلیم شده‌اند زیادند و، اگر ما زیاد بخوریم یا بیاشامیم و در غفلت افتیم، ممکن است، که این‌ها فرار کنند و ما این‌ها را لازم داریم. بس باید بقدری غذا بخورید و بیاشامید، که مانع از بیداری نباشد و عقل را زایل نکند».

راجع بتقسیم ثروت و غنائم نیز گفت: «باید تأمّل کنیم، تا رفقای ما برگردند و آنها هم سهم خود را ببرند. راست است، که با این ترتیب سهم ما کمتر خواهد شد، ولی نفع آن بیشتر است، چه بر اثر آن متحدین ما قلبا دوستان ما خواهند بود». هیستاسپ، یکی از سپاهیان پارس، گفته‌های کوروش را تأیید کرد و دیگران نیز کف دست زنان آن را پذیرفتند.

کوروش سواره‌نظام تشکیل میکند (کتاب ۴، فصل ۳) بعض مادیها عرابه‌هائی را، که پر از ادوات و لوازم جنگ بود از دشمن گرفته به اردو آوردند و بعض دیگر گردونه‌هائی را، که پر از زنان وجیهه بود تصرّف کردند. کزنفون گوید: رسم آسیائیهای امروز هم اینست، که، چون به جنگ می‌روند، آنچه برای آنها گران‌بها است، با خود بمیدان جنگ می‌برند و می‌گویند، که چنین می‌کنند تا بهتر بجنگند. شاید چنین باشد و شاید زنان را برای عیش و عشرت با خود به جنگ می‌برند. کوروش، چون دید سواران مادی و گرگانی دشمن را تعقیب می‌کنند و غنائمی برمی‌گیرند، و حال آنکه پارسیها بیکار ایستاده‌اند، متأسف شد، از اینکه پارسیها سواره نظام ندارند و صاحب‌منصبان را جمع کرده گفت: «ما قادریم، که دشمن را در گیرودار جنگ شکست بدهیم، ولی پس از آن نمی‌توانیم او را تعقیب کرده غنائمی برگیریم. این عیب را باید رفع کرد، تا چون امروز ما محتاج دیگران نباشیم». کری‌سان‌تاس پیشنهاد کوروش را تأیید کرد و مزایای سوار را یک‌به‌یک شمرده گفت، من هیپ‌پوسان‌تور[۹۵] خواهم شد. پس از آن همه حاضر شدند سواری را یاد گرفته هیپ‌پوسان‌تور گردند. کوروش گفت باید قانونی ایجاد کرد باین مضمون: «کسانی، که از من اسب می‌گیرند، باید همیشه سواره حرکت کنند، و لو اینکه مسافت کم باشد» این عادت پارسیها، که پیاده راه نروند، مگر وقتی که مجبور باشند، از همین زمان است.

آزاد کردن اسراء (کتاب ۴، فصل ۴) بعد کوروش اسرای آسوری را خواسته به آنها گفت که، اگر اطاعت کنند و اسلحهٔ خود را بدهند، کسی با آنها کاری نخواهد داشت، هرکس در خانه خود مانده به کارهای خود می‌پردازد، ولی هرگاه برخلاف این حکم رفتار کنند، باید منتظر خصومت باشند، ضمناً کوروش آنها را مأمور کرد، که این مطلب را بدیگران هم برسانند. پس از آن کوروش ترتیباتی برای غذای سپاهیان مادی و پارسی داد. گوشت و شراب را به مادیها تقسیم کردند، زیرا کوروش گفته بود، که پارسیها گوشت و شراب زیاد دارند، ولی مقصودش این بود، که این مأکول و مشروب را لازم ندارند، بواسطه گرسنگی نان جای گوشت را میگیرد و آب جای شراب را. بعد از غذا کوروش حکم کرد، که پارسیها دور اردو کشیک بکشند، تا نه کسی داخل اردو شود و نه از آن بیرون رود. یک عدّه از اسرا شبانه فرار کردند و بعضی گرفتار شدند.

خشم کیاکسار

(کتاب ۴، فصل ۴) کیاکسار با ملتزمین خود از مادیها مشغول عیش‌ونوش بود و تصوّر می‌کرد، مادیهائی، که برای تعقیب دشمن رفته بودند، برگشته‌اند، ولی صبح، چون در دربار کسی حاضر نشد، فهمید، که هنوز برنگشته‌اند و نسبت به آنها و کوروش خشمناک شد، که چرا او را تنها گذارده‌اند. چون کیاکسار تندخو و شدید العمل بود، یک نفر مادی را مأمور کرد نزد کوروش رفته بگوید: «کیاکسار چنین رفتاری را از طرف تو هیچ انتظار نداشت» و بعد، اگر کوروش نخواست برگردد، به مادیها بگوید، که برحسب حکم پادشاه باید برگردند. مأمور با صد نفر سوار حرکت کرده راه را گم کرد، بعد به چند نفر آسوری فراری، که دوست بودند، برخورد و شبانه به اردوی کوروش رسید. چون شب نمی‌گذاشتند کسی وارد اردو گردد، مادیها تا صبح بیرون ماندند و روز دیگر مأمور مزبور پیغام کیاکسار را به کوروش و مادیها رسانید. مادیها نمی‌دانستند چه کنند، کوروش را رها کرده برگردند، یا بمانند و دوچار غضب کیاکسار گردند. کوروش گفت: «چون کیاکسار نمی‌داند، که ما فاتحیم، از بابت خود و ما بیمناک است، ولی، همین‌که نتیجهٔ جنگ را دانست، خاموش و مسرور خواهد شد، ما او را تنها نگذاشته‌ایم، زیرا برای او جنگ می‌کنیم». بعد کوروش برئیس گرگانیها فرمود، رسول مادی را در خیمهٔ خوبی پذیرفته چنان کند، که او دیگر نخواهد نزد کیاکسار برگردد و شخصی را احضار کرده مأمور کرد به پارس رفته قشون امدادی بیاورد و ضمناً نامهٔ کوروش را به کیاکسار برساند. مضمون نامه همان بود، که کوروش به رسول کیاکسار گفته بود، ولی ضمناً در نامه شکوه می‌کرد از اینکه کیاکسار مادیها را احضار می‌کند، و حال آنکه برای امنیت او کوروش می‌جنگد و او را تنها نگذارده‌اند، زیرا هر قدر دشمن را دورتر برانند، خطر او برای کیاکسار کمتر است. سپس کوروش مادیها و گرگانیها را احضار کرده گفت:

«باید غنائم را تقسیم کرد و از پول زیاد، که بدست آمده حقوق سپاهیان را داد، به‌طوری‌که به سوار دو برابر پیاده برسد» و نیز گفت: «اسبها را چون مادیها و گرگانیها لازم ندارند، به پارسیها بدهید و برای کیاکسار هم از غنائم قسمتی جدا کنید». مادیها تعجب کردند از اینکه کوروش تقسیم را به مادیها رجوع میکند و خود پارسیها را در این کار دخالت نمی‌دهد. راجع بسهم کیاکسار خندیده گفتند، زنان را باید سهم او قرار داد. کوروش جواب داد «چیزهای دیگر نیز، اگر توانستید، علاوه کنید. بعد آنچه از احتیاجات شما زیاد ماند، به پارسیها داده شود، زیرا آنها به زندگانی ملایم و به تجملات عادت نکرده‌اند، برسول کیاکسار و به کسان او هم قسمتی بدهید». مادیها و گرگانیها رفتند غنائم را تقسیم کنند و کوروش صاحب‌منصبان پارس را خواسته گفت: «اسبها را با زین و برگ و سایر لوازم تصرف کرده سواره‌نظامی تشکیل دهید». بعد او جارچی فرستاد تا جار بزند، که اگر آسوریها، سوریها و اعراب بندگانی از مادیها، پارسیها، باختریها، کاریها، کیلیکیها، یونانیها ربوده‌اند و بندگان مزبور در اردو هستند، نزد او بیایند. دیری نگذشت که عدّه‌ای زیاد از آنها حاضر شدند و کوروش آنها را آزاد کرد، بشرط اینکه اسلحه برگرفته در جزو سپاهیان داخل شوند.

گبریاس و کوروش

(کتاب ۴، فصل ۶) یک پیرمرد آسوری، که گبریاس[۹۶] نام داشت، با عدّه‌ای از سوار بطرف کوروش آمد. مستحفظین اردو مانع شدند و بعد معلوم شد، مقصود او ملاقات کوروش است. او را تنها نزد وی آوردند و گبریاس، همین‌که کوروش را دید، گفت: «آقا، من از حیث نژاد آسوری‌ام، قصر محکمی دارم و بر ولایتی بزرگ حکومت می‌کنم، من قریب ۲۳۰۰ سوار دارم، زمانی که پادشاه آسور زنده بود، این سوارها را به کمک او می‌بردم، زیرا چون خوبی‌ها از او دیده بودم، او را دوست می‌داشتم، ولی حالا، که او در این جنگ کشته شده و پسرش بجای او بر تخت نشسته، چون او دشمن من است، نمی‌خواهم به او خدمت کنم و به تو پناه آورده تابع و بنده تو می‌شوم، تا بوسیلهٔ تو انتقام از دشمن خود بکشم». بعد گبریاس جهت کینه‌ورزی خود را نسبت به پسر پادشاه مقتول چنین بیان کرد: «پادشاه متوفی می‌خواست دختر خود را به پسر جوان و رشید من بدهد. پسر پادشاه روزی او را با خود به شکارگاه برد و در حین شکار دو دفعه زوبینش بخطا رفت، ولی پسر من در هر دو دفعه گراز و شیری را، که حمله می‌کردند، از پا درآورد. بر اثر این شجاعت پسر پادشاه بقدری نسبت به پسر من خشمگین شد، که زوبین یکی از همراهانش را گرفته به سینه پسر من فروبرد و او را کشت، پادشاه متوفی از این قضیه خیلی متألّم گشت و بمن دلداری و تسلی داد. اگر او زنده بود، من نزد تو نمی‌آمدم، ولی حالا، که پسر او پادشاه است، من جز کشیدن انتقام پسرم آرزوئی ندارم و، اگر این کار کردم، جوانی را از سر خواهم گرفت». کوروش - «گبریاس، اگر تو آنچه می‌گوئی از ته دل است، من حاضرم قاتل پسر تو را مجازات کنم. حالا بگو، که اگر قصر و ولایت تو را به تو رد کنم، در ازای آن چه خواهی کرد؟» گبریاس -: «هر زمان که تو بخواهی قصر من منزل تو خواهد بود.

دختری دارم، که بحد بلوغ رسیده و می‌خواستم به پسر پادشاه متوفی بدهم، ولی بعد، که این قضیه روی داد، دخترم از من با تضرع خواهش کرد، او را بقاتل برادرش ندهم، این دختر را باختیار تو می‌گذارم. علاوه بر این تمام سپاهیان خود را به خدمت تو می‌گمارم و خودم هم در تمام جنگها با تو خواهم بود». کوروش پس از آن دست خود را بطرف او دراز کرده گفت: «با این شرایط، صمیمانه به تو دست می‌دهم» بعد گبریاس از نزد کوروش رفت و راهنمائی در اردو گذارد، تا کوروش را به قصر او هدایت کند. در خلال این احوال مادیها غنائم را تقسیم کردند و برای کوروش خیمهٔ باشکوهی با تمام لوازم معیشت و یک زن شوشی، که زیباترین زن آسیا بشمار میرفت، با دو زن سازنده گذاردند. گرگانیها هم با سهام خودشان رسیدند و خیمه‌هائی، که زیاد آمده بود، به پارسیها داده شد. پول را هم تقسیم کردند و از غنائم سهمی را، که مغها حصهٔ خدا دانستند، بتصرف آنها دادند.

پان‌ته‌آ

(کتاب ۵، فصل ۱) زنی را، که مادیها با خیمه ممتاز برای کوروش گذارده بودند، پان‌ته‌آ[۹۷] می‌نامیدند. این زن شوشی، که از حیث زیبائی مثل و مانند نداشت، زوجهٔ آبراداتس[۹۸] بود و پادشاه آسور شوهر او را به سفارت نزد پادشاه باختر فرستاده بود، تا عهدی با او منعقد کند. کوروش، چون دید، شوهر زن غایب است، زن را به آراسپ[۹۹] نام مادی، که از زمان کودکی دوست وی بود، سپرد، تا شوهرش برگردد، زیرا تردید نداشت، که او از کوروش درخواست خواهد کرد زن او را رد کند. آراسپ قبول کرد، که زن را ضبط کند، ولی به کوروش گفت، لازم است او را ببینی، تا بدانی، که وجاهت این زن بچه اندازه حیرت‌انگیز است (در ضمن توصیفی، که آراسپ از این زن میکند معلوم می‌شود، که مادیها در موقع ورود به خیمهٔ (پان‌ته‌آ) نمی‌دانستند، او خانم است، زیرا (پان‌ته‌آ) در حضور مردان روبندی داشته، ولی بعد، که شنیده در تقسیم نصیب کوروش شده و از شوهرش باید مفارقت یابد روبند خود را ربوده، به سینه خود زده بنای شیون و زاری را گذارده و از این وقت دانسته‌اند، که او خانم است و زنان دیگر، که در اطراف او هستند، کسان اویند و نیز از این هنگام مادیها از زیبائی او غرق حیرت شده‌اند. م). کوروش در جواب گفت: «من نمی‌خواهم این زن را ببینم، زیرا می‌ترسم، که فریفتهٔ زیبائی او گشته، زن را به شوهرش پس ندهم.

بمناسبت این مطلب بین آراسپ و کوروش مباحثه شروع شد: آراسپ عقیده داشت، که عشق چیزی است اختیاری، اگر کسی نخواهد بزنی عشق ورزد، نخواهد ورزید و امثالی ذکر کرد، مانند موارد دختر و خواهر و امثال آنان، که هر قدر زیبا باشند، پدر و برادر و سایر اقربای نزدیک عشق به آنها نمی‌ورزند، زیرا نمی‌خواهند چنین کنند. کوروش بعکس معتقد بود، که عشق اختیاری نیست. بالحاصل آراسپ در مقابل رأی کوروش تسلیم شده بعهده گرفت زن را حفظ کند، تا شوهرش برگردد و کوروش به او گفت: «خواهی دید، که از رد کردن زن به شوهرش ما چه نتیجه‌ای بزرگ خواهیم گرفت».

بعد کوروش خواست بداند، که مادیها، گرگانیها و تیگران، پسر پادشاه ارمنستان، قلبا مایلند با او مانده در کارهای او شرکت کنند یا نه و با این مقصود با آنها صحبت داشت. در نتیجهٔ مذاکره تمامی آنها اظهار کردند، که با کمال میل حاضرند با او به هرجا که بخواهد، بروند و به اوطان خودشان وقتی برگردند، که خود او آنها را برگرداند.

کوروش در قصر گبریاس

(کتاب ۵، فصل ۲) روز دیگر صبح زود کوروش بقصد قصر گبریاس حرکت کرد. دو هزار سوار پارسی و دو هزار پیاده در جلو می‌رفتند و باقی قشون از عقب حرکت می‌کردند.

روز بعد او به قصر گبریاس رسید. کزنفون در اینجا از خندق‌ها و استحکامات این قصر یا قلعه توصیفی بلیغ میکند و گوید، که آذوقه و حشم قلعه بقدری بود، که اهل خبره به کوروش گفتند، این قلعه صدسال میتواند در مقابل دشمن محاصر پا فشارد و این عقیده باعث نگرانی کوروش شد. پس از اینکه گبریاس اهل قلعه را خارج کرد، به کوروش گفت: «هر اقدام احتیاطی، که خواهی بکن و داخل قلعه شو. کوروش با قشونش وارد شد و گبریاس جامها، تنگ‌ها، گلدانهای زرّین، جواهرات گوناگون، مقداری زیاد در یک و اشیاء گرانبها به کوروش عرضه داشت (کزنفون اشتباه کرده در این زمان سکهٔ دریک وجود نداشت، زیرا این سکه را داریوش اوّل زد. م.). بعد دختر خود را، که از حیث قد و قامت و زیبائی توجه همه را جلب می‌کرد و بواسطهٔ مرگ برادر عزادار بود، نزد کوروش آورد و گفت: «این دختر با تمام این مال‌ومنال از آن تو است. یگانه خواهشی که از تو داریم، این است، که انتقام پسرم را از قاتل بکشی». کوروش جواب داد: «چندی قبل به تو گفتم، که، اگر تو صمیمی باشی، حاضرم انتقام پسرت را بکشم و، چون اکنون می‌بینم، آنچه که گفته‌ای راست است، به تو قول می‌دهم، که بفضل خدایان چنان کنم. تمامی این ثروت را می‌پذیرم و بعد آن را باین طفل (یعنی باین دختر) و به شوهر او می‌دهم. چون از اینجا بروم، به یکی از هدایای تو اکتفا کنم و تمام خزاین و نفایس بابل و حتی خزاین عالم با این هدیه مقابلی نکند». گبریاس با حیرت پرسید، که این هدیه کدام است، زیرا تصوّر می‌کرد، که مقصود کوروش دختر او است، ولی کوروش بزودی او را از اشتباه بیرون آورد، توضیح آنکه چنین گفت: «بی‌شک در عالم اشخاصی زیاد هستند، که نمی‌خواهند تعدی کنند، دروغ بگویند و عهد خود را بشکنند، ولی چون پیش نمی‌آید، که کسی باین نوع کسان ثروتی زیاد بسپارد، یا اختیارات مطلق بدهد، یا قلعه‌ای را به آنها تسلیم کند و یا دخترانی را که دوست‌داشتنی هستند در اختیار آنها بگذارد، از این جهان می‌روند، پیش از آنکه مردم از روی حقیقت بدانند، اینها چه کسانی بوده‌اند.

امروز، که تو تمام این ثروت و اختیارات و دختر خود را، که بواسطهٔ زیبائی‌اش دلارام هرکس است، در اختیار من گذاردی، موقعی بدست من دادی، تا به مردم بنمایم، من کسی نیستم، که به میزبان خود خیانت کنم، یا عهد خود را بشکنم و یا نسبت به او بواسطهٔ حب پول متعدّی باشم. بدانکه، من قدر این هدیه را می‌دانم و، مادامی‌که من عادل باشم و شایعه عدالتم باعث تمجید مردمان از من باشد، هرگز آن را فراموش نخواهم کرد و بلکه جدّ خواهم داشت، که نیکی‌های زیاد به تو بکنم. اما در باب دخترت تصور مکن، که من کسی را، که لایق او باشد، پیدا نکنم. من دوستان زیاد دارم، که مردند و هریک لایق او. باین مسئله، که آیا شوهر دخترت بقدر او دارائی خواهد داشت، نمی‌توانم جواب بدهم، ولی بدان، هر قدر مال‌ومنال دخترت زیاد باشد، ابداً احترام تو را در نظر شوهرش زیادتر نخواهد کرد. اینها، که پهلوی من نشسته‌اند، کسانی هستند خواهان آنکه نشان دهند، که مانند من نسبت به دوستان باوفایند و از دشمن، تا نفس می‌کشد، نمی‌گذرند، مگر اینکه خواست خدا طور دیگر باشد، اینها جویای نام‌اند، نه مال تو، و لو اینکه ثروت آسوریها و سریانیها را بر آن بیفزایند». گبریاس گفت «کوروش، تو را به خدا، بگو، کیانند چنین کسان، تا من از تو خواهش کنم، یکی را از آنها به پسری بمن بدهی». کوروش جواب داد: «لازم نیست، من بگویم، تو با ما بیا، بزودی خودت چنین کسان را خواهی شناخت». کوروش این بگفت و برخاست، که از قلعه خارج شود و هرچند گبریاس اصرار کرد برای شام بماند نپذیرفت. بعد با همراهان خود به اردو برگشت و گبریاس را هم بشام دعوت کرد. پس از شام کوروش بر بستری، که از برگهای درخت ساخته بودند، خوابید و به گبریاس گفت: «آیا تو بیش از ما تخت خواب داری؟» او جواب داد: «قسم به خداوند، من اکنون فهمیدم، که شما بیش از من قالی و تخت خواب دارید. خانه‌تان هم بزرگ‌تر است، زیرا مسکن شما زمین و آسمان است و بسترهای شما سطح روی زمین. قالیهای شما از پشم میش‌ها نیست، مرغزارهای کوه‌ها و صحراها فرش شما است» گبریاس در سر شام از سادگی غذای پارسیها، قناعت آنها در خوردن و آشامیدن و صحبت‌ها و شوخیهای دل‌پسندشان در حیرت شد، و چون برخاست، که بمنزل خود برگردد، گفت: «جای تعجب نیست، که با وجود اینکه ما این‌همه جامهای زرّین و ثروت داریم، مردانگی شما بیشتر است.

ما مال جمع می‌کنیم و شما اخلاق خودتان را تهذیب می‌کنید». کوروش گفت، فردا صبح زود با سواران خود بیا، تا از ولایت تو بگذریم و ببینیم دوست و دشمن کیست.

نقشهٔ جنگ

(کتاب ۵، فصل ۲) روز دیگر گبریاس با سواران خود آمد و راهنمای کوروش گردید. چون او همواره در این فکر بود، که بر قوهٔ خود بیفزاید و از قوای دشمن بکاهد، گبریاس و رئیس گرگانیها را احضار کرده به آنها گفت: «چون منافع ما یکی است و شما را شریک در نفع و ضرر خود می‌دانم، مصمم شدم، با شما شور کنم و یقین دارم، که صمیمانه جواب خواهید داد. آیا مردمانی هستند، که با آسوریها بد باشند و بتوان آنها را جلب کرد؟». رئیس گرگانیها گفت، دو مردم‌اند، که با آسوریها دشمن‌اند، زیرا آسوریها آنها را خیلی آزار کرده‌اند. یکی کادوسیان و دیکری سکاها (راجع به کادوسیان بالاتر گفته شده، که در گیلان سکنی داشتند). کوروش پرسید: «پس چرا آنها بما ملحق نمی‌شوند؟» - «جهت همان آسوریها هستند، که تو اکنون از مملکت آنها می‌گذری» کوروش، چون اسم آسوری را شنید، از گبریاس پرسید:

«آیا شنیده‌ای، که جوانی که اکنون در آسور سلطنت می‌کند، متفرعن باشد؟» گبریاس جواب داد: «بلی و شقاوت او نسبت بدیگران کمتر از سختی او با من نیست.

جوانی، که پدرش خیلی از من قوی‌تر بود و از دوستان نزدیک او بشمار میرفت، روزی در موقع بزمی مورد تمجید یکی از زنان غیر عقدی او واقع شد، باین معنی که آن زن گفت «این جوان چقدر شکیل و صبیح است و خوشا بحال کسی، که زن او گردد» پادشاه از این حرف بقدری خشمناک گردید، که فرمود جوان را خواجه کردند». کوروش: «این جوان حالا کجا است؟» گبریاس: «پس از فوت پدرش ولایت خود را اداره می‌کند» - «آیا نمی‌شود بمسکن او رفت؟» - «چرا، ولی مشکل است، زیرا این محل در آن طرف بابل است، از این شهر دو برابر سپاه تو لشکر بیرون میآید و این را بدانکه،، اگر از آسوریها کمتر کسانی نزد تو می‌آیند و اسب می‌آورند، از این جهت است، که قوهٔ تو را کم میدانند. بنابراین، عقیدهٔ من چنین است، که در این حرکت با احتیاط باشیم» - «تو حقّ داری، که احتیاط را توصیه می‌کنی، ولی من عقیده دارم، که راست بطرف بابل بروم. اوّلا این شهر مرکز قوای دشمن است، ثانیاً فتح هیچ‌گاه بسته به عدّه نبوده، بلکه شجاعت باعث بهره‌مندی است. از آن گذشته، اگر دشمن مدتها ما را نبیند، خیال خواهد کرد، ما از ترس دشمن را تعقیب نمی‌کنیم و اثرات شکست بمرور برطرف شده از نو دل دشمن قوی خواهد گشت، و حال آنکه اکنون جمعی برای مردگان خود ماتم گرفته‌اند و عدّه‌ای از مجروحین خود پرستاری می‌کنند، اما اینکه گفتی عدهٔ ما کم است، بخاطر آر، که قبل از شکست دشمن عدهٔ آنها بیش از عدّه کنونی‌شان و قوای ما کمتر از قوای حالیهٔ ما بود.

این را هم بدانکه، اگر دشمن دلیر باشد، در مقابل عدّهٔ کثیرش هیچ قوه‌ای مقاومت نتواند کرد، ولی، اگر کم دل باشد، هر قدر عدّه‌اش زیادتر گردد، ضعیف‌تر می‌شود، زیرا عدّهٔ زیاد در موقع ترس و اضطراب بیشتر دست و پای او را گرفته باعث بی‌نظمی و اختلال می‌گردد. این است عقیدهٔ من پس ما را راست بطرف بابل ببر».

حمله به بابل

(کتاب ۵، فصل ۳) چهار روز بعد قشون کوروش به انتهای ولایت گبریاس رسید و کوروش لشکر خود را باحوال جنگ درآورد. قسمتی را از سواره نظام مأمور کرد به تاخت‌وتاز و برگرفتن غنائم بپردازد و سپرد، که اشخاص مسلح را بکشند. پارسیها را هم با این سوارها فرستاد و بعضی از آنها از اسب افتاده برگشتند، ولی برخی با غنائم آمدند. پس از آنکه غنائم زیاد بدست آمد، کوروش به هم‌تیم‌ها گفت، عدالت اقتضا می‌کند، که از غنائم، مال خدا را موضوع کرده و آنچه برای سپاهیان لازم است برداشته باقی را به گبریاس بدهیم، زیرا او میزبان ما بود و سزاوار است، که اگر اشخاصی نسبت بما نیکی کرده‌اند، دربارهٔ آنان چندان نیکی کنیم، که آنها مغلوب ما گردند همه این پیشنهاد را پذیرفته بقیهٔ غنائم را به گبریاس دادند.

بعد کوروش قشون خود را بطرف بابل برد، ولی بابلی‌ها برای جنگ بیرون نیامدند. بر اثر این احوال، کوروش گبریاس را فرستاد به پادشاه بابل این پیغام را برساند: «اگر می‌خواهی بجنگی، من حاضرم و اگر نمی‌خواهی مملکتت را حفظ کنی تسلیم شو». گبریاس تا جائی که بی‌خطر بود، پیشرفته پیغام را رسانید. بابلی‌ها جواب دادند: «گبریاس، این است جوابی، که آقایت به تو می‌دهد: من از کشتن پسرت پشیمان نیستم، ندامت من از این است، که چرا تو را هم نکشتم. اگر می‌خواهید جنگ کنید، سی روز بعد بیائید، ما حالا فرصت نداریم، زیرا مشغول تدارکات هستیم.

گبریاس در جواب گفت: «ندامتت تا زنده‌ای باقی و وجود من شکنجهٔ روحت باد».

تصرّف قلعهٔ آسوری

(کتاب ۵، فصل ۳) پس از آن گبریاس برگشته گزارشات را به کوروش اطلاع داد و او قشون خود را از بابل عقب برد.

بعد گبریاس را خواسته گفت: «باید تدبیری کنیم تا، قلعه‌ای که آسوریها برای حفاظت بابل از باختریها و سکاها ساخته‌اند، بدست ما افتد.

جوانی، که تو می‌گفتی بواسطهٔ خشم پادشاه بابل خواجه‌اش کرده‌اند، آیا حاضر خواهد بود با ما همدست شود؟» گبریاس گفت «شک ندارم، که او برای کشیدن انتقام از پادشاه بابل برای این کار حاضر است» - «آیا تصوّر می‌کنی، که حاکم این قلعه او را بدرون قلعه راه بدهد؟» - «آری، مادامی‌که، از او ظنین نشده‌اند» بعد از شنیدن این جوابها کوروش نقشهٔ تصرّف این قلعهٔ محکم را چنین ریخت: گبریاس برود و این جوان را، که (گاداتاس)[۱۰۰] نام دارد در محل حکمرانیش ملاقات و او را بطرف کوروش جلب کند. بعد گاداتاس به بهانهٔ اینکه کوروش قلعه را محاصره کرده و او برای دفاع آن می‌کوشد، بقلعه درآمده برای ظاهرسازی با کوروش چند جدال مختصر کند و بعد قلعه را بتصرّف او بدهد. گبریاس این نقشه را پسندیده نزد گاداتاس رفت و او تکلیف کوروش را پذیرفته بقلعه درآمد و چون اسباب تسلیم کردن قلعه را مهیا کرد، باستقبال کوروش از شهر بیرون آمده در حضور او به خاک افتاد و چنین گفت: «ای کوروش، شاد باش» کوروش جواب داد: «من شادم، نه فقط از این حیث، که تو مرا به شادی دعوت می‌کنی، بلکه نیز از این جهت که این شادی در مقابل شما وظیفه است. من بسیار مهم می‌دانم، که این قلعه را بمتحدین خود واگذارم، اما تو ای گاداتاس، بدانکه، اگر آسوری تو را از داشتن اولاد محروم کرده، از داشتن دوستان محروم نکرده، چون تو نسبت بما مانند دوستی رفتار کردی، یقین بدار، که ما هم به کمک تو خواهیم آمد، چنانکه، اگر اولاد و احفادی داشتی، آنها به کمک تو می‌شتافتند». پس از آن به پیشنهاد رئیس باختریها مجلسی از باختریها، کادوسیها، سکاها و گاداتاس تشکیل شده راجع بتصرّف قلعه مذاکره و قرار شد، تمام مردمانی، که باین قلعه علاقه‌مندند، در تصرّف و حفظ آن شریک باشند. این اقدام باعث شد، که مردمان مزبور با حرارتی بیشتر و بیش از سابق مردان جنگی برای کوروش تهیه کردند: کادوسیان تقریباً ۲۰ هزار سپاهی سبک اسلحه و ۴ هزار نفر سوار فرستادند، سکاها ده هزار کماندار پیاده و ده هزار سوار، باختریها دو هزار سوار و آن‌قدر پیاده، که می‌توانستند، حرکت دادند (این قلعه که کزنفون موقعش را درست معین نمی‌کند، باید دیوار ماد باشد، که بالاتر ذکرش گذشته،[۱۰۱] زیرا از بیان او مستفاد می‌شود، که آن را آسوریها یعنی بابلیها برای حفاظت بابل از کادوسیان و سکاها و باختریها ساخته بودند و چنانکه معلوم است دیوار ماد هم برای حفاظت بابل از مردمان شمالی ساخته شده بود. م).

پس از آن گاداتاس نزد کوروش رفته گفت، من باید بولایت خود برگردم، زیرا پادشاه آسور، همین‌که از همراهی من با تو آگاه شده، می‌خواهد برای تنبیه من به ولایتم قشون بکشد. کوروش پرسید: «تا ولایت تو چقدر راه است؟» او جواب داد: «سه روز راه» - «من کی می‌توانم در آنجا باشم؟» - «چون قشون تو زیاد است، بعد از هفت روز» - «بسیار خوب، برو من هم از عقب تو می‌آیم» بعد کوروش سران سپاه و متحدین را خواسته به آنها گفت، که موقع گاداتاس چنین است و، چون او بواسطهٔ همراهی با ما مورد حملهٔ پادشاه آسور شده، بر ما فرض است، که به او کمک کنیم و اگر او را تنها گذاریم، علاوه بر اینکه برای ما وهن است، در آتیه کسی طرفدار ما نخواهد شد. همه گفتند، باید چنان کنیم، که تو گوئی و کوروش ترتیب حرکت را داد، توضیح آنکه تکلیف قسمتهای قشون را معین کرد و در باب آذوقه و انتظامات لشکری در موقع حرکت و سایر مسائل دستور کافی برؤساء و صاحب منصبان داد. چیزی که در این موقع باعث حیرت رؤساء گردید، این بود، که کوروش اسامی تمام رؤساء قسمتهای قشونی و صاحب منصبان را می‌دانست، آنها را باسم صدا می‌کرد و دستور می‌داد. جهت آن را کوروش چنین می‌گفت: «غریب است، که صنعتگر اسامی آلات صنعت خود و طبیب اسامی تمام اسباب طبابت را بداند، ولی سرداری اسامی اشخاصی را، که وسایل کار او هستند، نداند و دیگر، وقتی که سرداری زیردست خود را باسم صدا کرده حکمی می‌دهد، مأمور، چون می‌بیند، که سردار او را می‌شناسد، با شوقی بیشتر اجرای امر میکند و الا آن سردار مضحک شبیه است به آقائی، که به خدمهٔ خود می‌گوید «بروند آب بیارند» - «هیزم بشکنند». بر اثر چنین امر همه به یکدیگر نگاه می‌کنند، بی‌اینکه کسی از جا بجنبد، بعد هم نه کسی شرمسار است و نه می‌ترسد، زیرا در این خطا همه شریکند».

پس از آن قشون کوروش حرکت کرد و یک دسته در جلو قشون کوروش برای تفتیش و تحقیق روانه شد. رئیس آن مأمور بود آنچه می‌بیند و می‌فهمد، فوراً به کری‌سان‌تاس اطلاع دهد. کوروش جای معینی در این لشکر نداشت، زیرا او همواره از جائی به جائی میرفت و به همه چیز سرکشی می‌کرد.

نجات گاداتاس

(کتاب ۵، فصل ۲) یکی از صاحب‌منصبان مهمّ گاداتاس چون دید، که پادشاه آسور نسبت به آقای او خشمناک است، با پادشاه داخل مذاکره شد، که کمینگاهی ترتیب داده گاداتاس را بگیرد، زیرا گمان می‌کرد، که در ازای این خدمت تمام ما یملک گاداتاس از آن او خواهد شد.

پادشاه آسور این پیشنهاد را قبول کرد و خود نیز با قشونی به کمک او رفت. گاداتاس، که از نزد کوروش برگشت، چون از این توطئه آگاه نبود، به دام افتاد، ولی همین‌که به او حمله کردند، فرار کرد و اگرچه مجروح شد، ولی زخم مهلک نبود. در موقع فرار، جان او و همراهانش در خطر افتاد، زیرا اسبهای آنها از خستگی نزدیک بود درمانند، ولی در این احوال کوروش دررسید و چون آسوریها به قشون او برخوردند، فرار کردند، صاحب‌منصب مزبور، که به گاداتاس زخم زده بود، کشته شد و سپاهیان زیاد از آسوریها نابود گشتند. پیاده نظام آسور پناه بدرون قلعه‌ای برد، که سابقاً متعلق به گاداتاس بود و از تصرّف او خارج کرده بودند. خود پادشاه آسور به شهری پناهنده شد، که تعلق به آسور داشت. بعد کوروش به خاک گاداتاس درآمد و باحوال پرسی او شتافت. گاداتاس باستقبال آمد و، پس از شکرگزاری از ناجی خود، قربانیهای زیاد کرد و سپاه کوروش را به ضیافت طلبید.

خبط کادوسیان

رئیس کادوسیان، که در پس قراول قشون کوروش بود، چون مورد تعقیب واقع نشده بود، خواست کاری کند، که باعث خوشنودی کوروش گردد و، بی‌اینکه از او اجازه گرفته باشد، سپاه خود را برداشته بطرف بابل رفت. پادشاه بابل، که در شهری، چنانکه گذشت، پناهنده بود، همین‌که دید عدهٔ کمی از دشمن در حوالی شهر پراکنده است، با سپاه خود بیرون آمد و به جنگ شروع کرد. در نتیجه رئیس کادوسیان کشته شد، بعضی دستگیر یا نابود شدند و جمعی فرار کردند. چون این خبر به کوروش رسید، با سپاه خود باستقبال فراریان شتافت، آنها را به اردو آورده امر کرد به معالجه زخمی‌ها بپردازند و خود نیز تمام شب را به عیادت و پرستاری مجروحین مشغول شد. بعد، سران متحدین خود و کادوسیان را خواسته به آنها گفت: «این قضیه نباید موجب حیرت باشد، زیرا انسان خاطی است، ولی ما باید درس عبرت از این واقعه بیاموزیم و هیچ‌گاه یک عدّهٔ قلیل، تا کاملاً ارتباط خود را با دسته‌های دیگر قشون مرتب و محکم نکرده، نباید حمله برد. گاهی لازم می‌شود، که یک عدّهٔ کم حمله کند، ولی باید این حمله جزو نقشهٔ تمام قشون باشد و کمکهائی، که مقتضی است در موقع خود بآن عده بشود».

بعد کوروش گفت، حالا بروید شام صرف کنید، فردا باید تلافی این عدم بهره‌مندی کادوسیان را بکنیم و صبح زود کوروش بمحلی، که کادوسیان شکست خورده بودند، رفته کشتگان را دفن کرد و غنائم زیاد برگرفته برگشت.

رفتن کوروش بطرف ماد

(کتاب ۵، فصل ۴) پس از آن کوروش دید که، اگر از مملکت آسور دور شود، مردمانی، که با او متّحد شده‌اند، مورد تعقیب پادشاه آسور واقع خواهند شد و، اگر هم بخواهد برای حفاظت آنها بماند، کارهائی، که در نظر دارد بتأخیر خواهد افتاد. این بود، که صلاح دید رسولی نزد پادشاه آسور فرستاده تکلیف کند، که عهدی بین طرفین با این شرایط منعقد گردد: هیچ‌کدام از طرفین بزارعین طرف دیگر آزار نرساند و اموال آنها را غارت نکند. کوروش برسول گفت، که در این عهد فایده با پادشاه آسور است، زیرا عده زارعین او بیش از زارعین متحدین ما هستند و ما، چون قوی‌تر هستیم، بیشتر می‌توانیم ضرر برسانیم. بابلیها این پیشنهاد را در صلاح خود دانستند و پادشاهشان آن را پذیرفت.

بعد هنگام حرکت کوروش، گاداتاس اسب‌های زیاد و هدایای دیگر برای او آورد.

او اسبان را برای سواره نظام پارسی پذیرفت و سایر هدایای گران‌بها را پس داد.

گاداتاس شکوهٔ زیاد از وضع خود کرده گریست و گفت من، که اولادی نخواهم داشت و نسل من قطع شده، بعد از رفتن تو هم پادشاه آسور درصدد افنای من خواهد بود، پس بهتر است، که این اموال بدست او نیفتد. کوروش پرسید: «در ابتدای امر، که می‌خواستی بطرف من بیائی، آیا در باب عواقب کار فکر نکردی؟» او جواب داد:

«کینهٔ من نسبت باین ظالم بقدری بود، که مرا از اندیشه و فکر بازداشت». کوروش - «خاطرت آسوده باشد، من ساخلوی در مسکن تو می‌گذارم، که مال تو را حفظ کند و خودت هم یک نفر را، که صلاح میدانی، با خود بردار و با من بیا». گاداتاس از این حرف غرق شادی گشته ساخلو کوروش را پذیرفت و مادر خود را برداشته با چند نفر از همراهانش جزو ملتزمین کوروش شد.

وقتی که کوروش از نزدیکی شهر بابل می‌گذشت، گبریاس و گاداتاس را خواسته به آنها گفت: «صلاح در این است که، ما بشهر زیاد نزدیک نشویم». گبریاس جواب داد «وقتی که قوهٔ تو کمتر بود، تا دیوار شهر نزدیک رفتی، حالا، که قوّه‌ات بیشتر است، چرا می‌خواهی دورتر از شهر حرکت کنی؟» کوروش - «آن زمان سپاه ما صفوف خود را آراسته و حاضر جنگ بود، ولی اکنون در حال حرکت هستیم و، اگر از بابل سپاهی بیرون آمده ناگهان بر ما بتازد، تا ما خودمان را مهیای جدال کنیم، یا بخواهیم کمک بجای لازم برسانیم، مدتی وقت از دست می‌رود».

گبریاس - «این رأی تو متین است». بعد چنان کرد، که کوروش گفت. پس از آن سپاه کوروش بحدود ماد و سوریه رسید (مقصود از سوریه کاپادوکیه است، یونانی ها اهالی این ولایت را هم سریانی می‌نامیدند).

گله‌گزاری کیاکسار با کوروش

(کتاب ۵، فصل ۵) وقتی که کوروش به سرحد ماد برگشت، رسولی نزد کیاکسار فرستاده او را دعوت کرد، که بیاید سان قشون بیند و ضمناً در باب کارهائی، که باید کرد، مشورت بشود. رسول چون پیغام کوروش را رسانید، کیاکسار گفت بهتر است، که قشون کوروش در سرحدّ بماند، زیرا می‌ترسید، که بودن قشون در ماد باعث خرابی و و غارت گردد، بخصوص که چهل هزار نفر کماندار و سپاهی سبک اسلحه تازه از پارس وارد شده بود و، چون کیاکسار گفته بود، من این قشون را لازم ندارم، فرمانده آن می‌خواست این سپاه را هم نزد کوروش ببرد. روز دیگر کیاکسار با عده کمی از سواران ماد، که با او مانده بودند، بطرف سرحدّ رفت و، همین‌که کوروش آمدن او را شنید، با سواران پارسی، مادی، ارمنی و باختری باستقبال او شتافت، ولی، پس از اینکه کیاکسار عدهٔ زیاد قشون کوروش و وضع خوب آنها را دید، از کمی عدهٔ خود در اندوه گردید و، وقتی که کوروش پیاده شد، تا موافق عادت او را ببوسد، او نیز پیاده گشت، ولی بجای اینکه بگذارد کوروش وی را ببوسد، رو بر گردانید و گریه کرد. کوروش در حال امر کرد ملتزمین او کنار رفتند و کیاکسار را بطرفی برده جهت را پرسید. او گفت «من شاهم و نیاگان من نیز شاه بودند، با وجود این می‌بینم، که قشون و عظمت تو بیشتر است و نه فقط تو از من برتری، بلکه بندگان من هم، که با تو باستقبال من آمده‌اند، بر من برتری دارند».

کیاکسار چون این بگفت باز بگریست و کوروش هم نتوانست از گریه خودداری کند. بعد کوروش شرح وقایع گذشته را یک‌به‌یک بخاطر کیاکسار آورده گفت:

«از کدام اقدام من مکدّر شده‌ای، از آمدن من به کمک تو، وقتی که دشمنانت بر ضد تو متّحد شده بودند، یا از فتحی، که کرده‌ایم و غنائمی، که بدست آمده و یا از اینکه خواستم سواران مادی در قشون من باشند. کدام یک از این کارها به تو برخورده، که چنین خشمناکی؟» کیاکسار جواب داد: «هیچیک از این کارها باعث افسردگی من نیست، ولی روی‌هم‌رفته می‌بینم، که در جنب تو حقیر و پست شده‌ام. من ترجیح می‌دادم، مملکت تو را وسیع کنم، تا اینکه ببینم، که تو به وسعت مملکت من می‌افزائی. من می‌خواهم ببخشم، نه اینکه بمن ببخشند. چیزهائی، که تو بمن می‌دهی، بر نیازمندی من می‌افزاید. وضع من مانند وضع کسی است، که سگانی را تربیت می‌کند، تا خود او و کسانش را حفظ کنند و بعد سگان مزبور دیگری را بهتر از صاحبش می‌شناسند. اگر کسی پارسیهای تو را فرمان می‌داد و بطرف خود جلب می‌کرد، آیا تو او را دوست خود می‌دانستی؟». کوروش - «نه». کیاکسار - «یقین دارم، که او را بدترین دشمن خود می‌پنداشتی، تو با سپاه من مملکت مرا وسیع‌تر کرده‌ای، ولی، چون من در این کارها شرکت نداشته‌ام، بزنی می‌مانم که بیکار نشسته نتیجه را می‌گیرد. و دیگر اینکه چه فایده از وسعت ماد، وقتی که من بیشرف بقلم بروم. اگر من پادشاه مادیها هستم، نه از این جهت است، که من بهتر از همه آنها باشم. سلطنت من از اینجا است، که آنها مرا در هر چیز بالاتر از خودشان میدانند».

کوروش - «دائی گرامی، تو را به خدا قسم می‌دهم، که، اگر کار گوارائی برای تو کرده‌ام، خواهش مرا بپذیر، یعنی حالا مرا مقصر مدان، بعکس امتحان کن. اگر دیدی، که تمام کارهای من بنفع تو است، مرا دوست بدار، چنانکه من تو را دوست دارم و الاّ شکایت کن هر قدر که بخواهی» کیاکسار - «شاید همین کار کنم» بعد کوروش او را بوسید و، چون مادیها و پارسیها و دیگران آشتی کردن آنها را دیدند، از نگرانی بیرون آمده شاد شدند. بعد کیاکسار سوار شده در سر قشون جا گرفت و به اشارهٔ کوروش مادیها از عقب او روانه شدند. پارسیها از دنبال کوروش و سایر قسمتها از دنبال پارسی‌ها براه افتادند.

کیاکسار را به خیمه‌ای، که از غنائم جنگ برای او نگاهداشته بودند بردند، سازندگان و دو نفر زن، که از اسرا سهم او شده بودند، بامر کوروش در خیمه او بودند. بعد عدّه‌ای از مادیها، بعضی بمیل خودشان و برخی به اشارهٔ کوروش، نزد کیاکسار رفته برای او خدمه و هدایائی بردند: یکی شربت‌داری صبیح، دیگری آشپزی خوب، سوّمی لباسی فاخر و قس علی‌هذا. پادشاه ماد از این رفتار مادیها تسلی یافت، چه دید، که کوروش دل آنها را از او برنگردانیده. چون هنگام صرف غذا رسید، کیاکسار کوروش را بسر سفرهٔ خود دعوت کرد، ولی کوروش نپذیرفت و گفت، که باید به سپاهیان سرکشی کرده ببیند لوازم استراحت آنها مهیا است یا نه و بعد علاوه کرد، که فردا صاحب‌منصبان قشون در دربار او حاضر خواهند بود، زیرا لازم است شور کنند، که جنگ را باید ادامه داد یا قشون را مرخص کرد. پس از آن کیاکسار بصرف غذا مشغول شد و کوروش، پیش از آنکه به سپاهیان سرکشی کند، دوستان خود را جمع کرده به آنها چنین گفت: «ولایاتی را، که از دشمنان گرفته‌ایم در تصرف خود نگاه خواهیم داشت. از قوای دشمن همه‌روزه میکاهد و بر قوای ما می‌افزاید. اگر متحدین ما بخواهند با ما بمانند (یعنی به خانه‌های خودشان برنگردند)، کارهای بزرگ انجام خواهیم داد. در همراه کردن آنها با این مقصود، که ما را ترک نکنند، شما نباید کمتر از من کوشش کنید. چنانکه در جنگ هرکس بیشتر اسیر بگیرد، بر دیگری، که کمتر گرفته، برتری دارد، حالا هم، هریک از شما، که عدّهٔ بیشتری از متحدین را با خود هم‌عقیده کند، لیاقت خود را بیشتر نموده است».

تقاضای عدم مرخّصی قشون

(کتاب ۶، فصل ۱) روز دیگر صاحب‌منصبان در دربار کیاکسار حاضر شدند و در این انتظار، که او لباس پوشیده بیرون آید، دوستان کوروش از کادوسیان و گرگانیان و سکاها با هیستاسپ (ویشتاسپ) نزد کوروش رفته از او خواهش کردند، که بماند گاداتاس مخصوصا مصرّ بود، زیرا می‌ترسید، که اگر کوروش به پارس برگردد، پادشاه آسور دمار از روزگار او خواهد کشید. بالاخره کیاکسار بیرون آمده بر تخت مادی نشست و گفت، که چون من در اینجا حاضر و از حیث سن از کوروش بزرگترم، شاید مناسب‌تر باشد، که قبل از همه من حرف بزنم، شما باید شور کنید، که باید جنگ را ادامه داد یا قشون را مرخص کرد. البته هرکس موافق عقیده‌اش حرف خواهد زد. اوّل رئیس گرگانیها شروع کرده چنین گفت: «متحدین، من گمان می‌کنم، حرف زدن در موقعی، که خود احوال گویا است زیادی باشد، اگر ما متحد باشیم، نفع با ما و ضرر با دشمن است. هرگاه عکس این کار کنیم، روشن است، که نتیجه هم معکوس خواهد بود». رئیس کادوسیان برخاست و گفت: «چه لزومی دارد، در باب متفرق شدن صحبت کنم، وقتی که معلوم است، که ما با اسلحه هم نمی‌توانیم از شما جدا شویم. یک‌دفعه جدا شدیم، دیدیم چه بسر ما آمد». ارته‌باز، که خود را از اقربای کوروش می‌دانست، گفت: «ای کوروش، به عقیدهٔ من مسئله غیر از آن است، که آنها طرح کرده‌اند. جنگ وقتی بود، که ما در وطن خود برای حفظ اموال، قصور و چیزهای دیگر می‌جنگیدیم و همواره در اضطراب و وحشت بودیم، حالا ما قلاع دشمن را تصرف کرده به خرج او خوب می‌خوریم، خوب می‌آشامیم و عیش می‌کنیم. این جنگ نیست این ضیافت است. برای چه چنین انجمنی را ترک کرده متفرق شویم؟». پس از آن گبریاس چنین سخن گفت: «متحدین، من از کوروش خیلی راضیم، هرچه وعده کرد، بجا آورد، ولی، اگر برود، پادشاه آسور نفس راحتی خواهد کشید و از نو کینه‌توزی خود را نسبت بمن شروع و دوباره مرا، از جهت اینکه دوست شما شده‌ام، سیاست خواهد کرد».

پس از این نطقها کوروش چنین سخن راند: «شکی نیست، که اگر قشون را مرخص کنیم، ما ضعیف خواهیم شد و دشمن قوی. تصور مکنید، که دشمن، چون تلفات داده و اسلحه و اسبهای زیاد از او گرفته‌ایم، دیگر کاری نتواند کرد، اگر فرصت یابد، جای تمام این خسارات جانی و مالی را پر میکند و اگر ما بخواهیم در اینجا مانده در این حال، که هستیم، منتظر جنگ باشیم، من بشما می‌گویم، که ما از عهده برنمی‌آئیم، زیرا زمستان در پیش است و، اگر ما پناهگاهی برای خود یافتیم، اسبها و خدمه و دیگران چه خواهند کرد. آذوقه هم نخواهیم داشت، زیرا آنچه بوده، ما برگرفته‌ایم و آنچه را، که دشمن توانسته، بقلاع حمل کرده، بنابراین آیا ما خواهیم توانست در آن واحد با گرسنگی و سرما و دشمن بجنگیم؟ این است، که من خواستم در باب این مسئله مهم شور شود. به عقیده من، باید سعی کنیم، که تا ممکن است قلاع زیاد از دشمن بگیریم و خودمان هم قلاعی بسازیم. وقتی که قلاع بتصرف ما درآمد، مملکت هم با ما خواهد بود. اگر شما نگرانید از اینکه شما را ساخلو قلاعی، که دور از مملکت شما است، قرار دهند، چنین نگرانی مورد ندارد: ما در قلاعی، که به دشمن نزدیک است مانده مملکت را حفظ می‌کنیم و شما در جاهائی، که مجاور ممالک شما است، به زراعت مشغول خواهید شد، زیرا شکی نیست، که تا دشمن ما را از میان برندارد، بفکر قلع و قمع شما نخواهد بود و شما امنیت و آسایش خواهید داشت».

چون کوروش نطق خود را به پایان رسانید، تمام رؤساء برخاسته گفتند: «ما با این نقشه همراهیم، آن را اجرا کنید». کیاکسار نیز آن را تصویب کرد، گاداتاس و گبریاس برخاسته گفتند، که، اگر متحدین قبول کنند، آنها حاضرند، هریک قلعه‌ای بسازند. کوروش چون دید همه با نقشه او همراهند، گفت:

«حالا، که چنین است، بس باید آلات قلعه‌کوبی و قلعه‌گیری تدارک و عمله برای ساختن قلاع جدید آماده کرد». کیاکسار - «من یک ماشین بزرگ می‌دهم». گاداتاس، گبریاس و تیگران نیز وعده کردند، دو ماشین بدهند. کوروش گفت «دوتای دیگر را خودم حاضر می‌کنم». پس از آن، چون کوروش می‌دانست، که این تدارکات بطول می‌انجامد، جای مناسبی از حیث حفظ الصحة برای اردوی خود یافت، امر کرد خندقهائی کندند و بواسطه اهالی محل تحقیقاتی راجع به فراهم کردن آذوقه و لوازم قشونی بعمل آورد. در این احوال فراریهائی از بابل آمده خبر دادند، که پادشاه آسور، چون خود را در امنیت نمی‌دید، عازم لیدیّه گردید و خزاین و نفایس خود را هم به‌آنجا برد. کوروش فهمید، که پادشاه آسور می‌خواهد دشمنی جدید برای او تدارک کند و، چون احتمال جنگ را قوی می‌دید، بتکمیل قوای خود پرداخت. توضیح آنکه اسبهائی از اسرا و دوستان خود گرفته بر عدّه سواره نظام پارسی افزود و عرابه‌های زیاد بهر وسیله، که می‌توانست، بدست آورد.

عرّابه‌های کوروش

کزنفون گوید (کتاب ۶، فصل ۱) طرز استعمال عرابه‌ها تا آن زمان موافق معمول اهالی (ترووا)[۱۰۲] بود و این طرز اکنون هم در نزد اهالی (سیرن)[۱۰۳] متداول است. مادیها، سریانیها، اعراب و سایر مردمان آسیا نیز تا آن زمان باین طرز عرابه‌ها را بکار می‌انداختند. کوروش دید، که قسمت زبدهٔ قشون را روی عرابه‌ها می‌نشانند و آنها را برای زدوخوردهای بی‌اهمیت بکار برده، در مواقع عمده جدال، از وجودشان نتیجه نمی‌گیرند. از این نکته گذشته برای سیصد نفر سپاهی یک‌هزار و دویست اسب و سیصد نفر عرابه‌ران لازم است. عرابه‌رانها هم باید از میان اشخاصی انتخاب شوند، که مخصوصا مورد اعتمادند و، حال آنکه از وجود آنها به دشمن آسیبی نمی‌رسد. این بود، که کوروش استعمال چنین عرابه‌ها را موقوف کرد و عرابه‌هائی ساخت، که برای جنگ مناسب‌تر بود: چرخهای این عرابه‌ها قوی‌تر است و بنابراین احتمال شکستن آنها کمتر، محور دراز است، زیرا هر قدر وسعت چیزی بیشتر باشد، احتمال واژگون شدنش کمتر است. نشیمن (جای عرابه‌ران) از چوبی است ضخیم و بشکل برجی بلند می‌شود، ولی عرابه‌ران را بالاتر از آرنج نمی‌پوشد، تا او در اداره کردن اسبها آزاد باشد. عرابه‌ران به استثنای دو چشمش از سرتاپا مسلح است، در دو انتهای محور، دو داس آهنین بعرض دو آرش جا داده‌اند، دو داس دیگر در زیر قرار گرفته و نوک‌تیز آنها، که بطرف زمین است، باید در وقت جنگ به سپاهیان برخورده تن آنها را سوراخ کند. این اختراع جدید کوروش حالا هم در ممالکی، که مطیع شاهان پارس‌اند، استعمال می‌شود. علاوه بر این عرابه‌ها، کوروش عدهٔ زیادی شتر داشت، که از دوستان خود گرفته، یا مانند غنیمت بدست آورده بود.

آراسپ به لیدیّه می‌رود

(کتاب ۶، فصل ۱) پس از آن کوروش باین فکر افتاد، که شخصی را به جاسوسی نزد دشمنان بفرستد، تا بداند، که آنها در چه خیالند و با این مقصود آراسپ را اختیار کرد.

دربارهٔ او باید گفت، پس از آنکه کوروش پان‌ته‌آ، یعنی زن زیبای شوشی را به او سپرد، که تا مراجعت شوهرش نزد او باشد، آراسپ عاشق این زن گردیده بالاخره نتوانست خودداری کند و بزن تکلیف کرد به او دست دهد. پان‌ته‌آ، چون شوهر خود را دوست می‌داشت، این تکلیف را رد کرد و، چندانکه آراسپ بر اصرار خود افزود، زن بیشتر پا فشرد، تا آنکه آراسپ او را به جبر تهدید کرد. پان‌ته‌آ، که تا این وقت نمی‌خواست به کوروش شکایت کند، تا مبادا باعث کدورت در میان دو دوست گردد، بالاخره مجبور شد کس فرستاده قضیه را به او اطلاع دهد. کوروش ارته‌باذ را فرستاد، آراسپ را ملامت کند و ضمناً گفت، به او بگو، مگر نه تو بودی، که عقیده داشتی عاشق شدن اختیاری است، چه شد، که مغلوب شدی؟ آراسپ، چون دید، که کوروش از قضیه آگاه شده، سخت ترسید و از اینکه شرافت خود را موهون کرده بود پشیمان شد. بعد کوروش او را خواست و، چون دید، آراسپ غرق اندوه است، برای تسلی به او گفت: «شنیده‌ام، که خدایان نیز در مسئله عشق از لغزش مصون نیستند (عقیدهٔ یونانیها. م.) و دیگر اینکه من مسبب این وضع تو شده‌ام». آراسپ فریاد زد: «آخ کوروش، امروز تو به دیروزت می‌ماند و بضعف انسان با اغماض می‌نگری، ولی از وقتی که مردم شنیده‌اند، تو از رفتار من ناراضی هستی، همه بمن می‌خندند و مرا خوار می‌دارند». کوروش گفت «این وضع تو برای کاری، که در نظر دارم، خوب است. باید نزد دشمنان ما رفته چنان رفتار کنی، که همه تو را دشمن من دانسته به خود راه دهند، بعد سعی کنی، که همه نوع اطلاعات از احوال دشمن و قوا و نقشه‌های او تحصیل کرده بمن برسانی. تا بتوانی بیشتر در نزد دشمنان بمان، زیرا وقتی آمدن تو نزد ما به اعلی درجه مهم است، که دشمن بما خیلی نزدیک باشد. برای اینکه بتوانی اسراری از دشمن بدست آری، می‌توانی نقشهٔ ما را به آنها اطلاع دهی، ولی مواظب باش، که هرچه می‌گوئی بطور کلی باشد، تا هرکدام از دشمنان پندارد، که مملکت او در ابتداء مورد حمله خواهد شد و بدفاع مملکت خود بشتابد. معلوم است، که با این حال همه حاضر نخواهند شد قواشان را در یکجا جمع کنند». آراسپ گفت:

«چنین کنم و در مقابل عنایتی، که بمن کرده از تقصیرم در گذشته‌ای، با جان و دل خدمت خواهم کرد». چون آراسپ بمقصد روانه شد و پان‌ته‌آ خبر حرکت او را شنید، کس نزد کوروش فرستاده پیغام داد: «اگر آراسپ بطرف دشمنان تو رفت، مغموم مشو. اجازه بده عقب شوهر خود فرستم. وقتی که او آمد، خواهی دید، که او برای تو صمیمی‌تر از آراسپ خواهد بود. شکی نیست، که او خواهد آمد، زیرا پدر پادشاه کنونی، یعنی پادشاه بابل، با او دوست بود، ولی این پادشاه خواست در میان من و او نفاق اندازد. بنابراین، چون شوهرم پادشاه کنونی را از حیث اخلاق فاسد می‌داند، بی‌تردید شخصی را مانند تو بر او رجحان خواهد داد». کوروش این پیشنهاد را پذیرفت و رسول زن بطرف شوهر او روانه شد. این مرد را آبراداتاس[۱۰۴] می‌نامیدند و او، همین‌که رمز زن خود را شناخت، با دو هزار سوار بدیدن کوروش شتافت. چون به پیش‌قراول پارسی رسید، ورود خود را اطلاع داد و کوروش امر کرد، او را به خیمهٔ پان‌ته‌آ بردند. وجد و شعف زن و شوهر را حدّی نبود، بعد پان‌ته‌آ از اخلاق پاک کوروش، خودداری او و عطوفتی، که نسبت باین زن ابراز کرده بود، صحبت داشت. شوهرش به او گفت، به عقیده تو من اکنون چه باید بکنم، تا حق‌شناسی خود و تو را نسبت به او بجا آورده باشم؟ پان‌ته‌آ جواب داد: «سعی کن، نسبت به او همان حسیات را بپروری، که او نسبت به تو پرورد». پس از آن آبراداتاس نزد کوروش رفت و، همین‌که او را دید، دستش را گرفته گفت: «در ازای نیکی‌هائی، که بمن و زنم کرده‌ای، من به از این چیزی نمی‌توانم بگویم، که خود را مانند دوست، چاکر و متّحدی باختیار تو می‌گذارم. در هر کار که خواهی انجام دهی، من به کمک تو با تمام قوا خواهم شتافت». کوروش جواب داد «پذیرفتم، عجالة من تو را به خودت وامی‌گذارم، تا با زنت شام خوری، ولی از این ببعد تو باید غذا را در خیمهٔ من با دوستان خودت و من صرف کنی». پس از چندی آبراداتاس دریافت، که کوروش عرابه‌های داس‌دار و اسبهای زره‌پوش را خیلی می‌پسندد. بر اثر آن صد عرابه داس‌دار بساخت، اسبهای این عرابه‌ها را از سواره نظام خود انتخاب کرد و خودش بر عرابه‌ای سوار شد، که دارای چهار مال‌بند و هشت اسب بود. وقتی که کوروش این عرابه را دید، در نظرش مجسم شد، که میتوان عدهٔ مال‌بندها را هشت کرد، هشت جفت گاو باین مال‌بندها بست و این قوه برای کشیدن برجی، که با چرخها دارای ۱۸ پا ارتفاع باشد، کافی است. کوروش پیش‌بینی کرد، که چنین برجها را، اگر در پس صف وادارد، برای افواج او کمکی بزرگ و برای دشمن باعث آسیب زیاد خواهد بود. بعد او در این برجها دالانهای تنگ و کنگره‌هائی بساخت و در هر برج بیست نفر جا داد، چون برجها حاضر شد، کوروش آنها را براه انداخت و معلوم گشت، که راه انداختن این ماشین با هشت جفت گاو سهل‌تر و راحت‌تر از حرکت دادن عرابه کوچکی است، که برای بنه بکار می‌رود، زیرا وزن عرابه کوچک معمولاً ۲۵ تالان است (اگر مقصود کزنفون تالان آتّیک بوده، هر تالان تقریباً نه من می‌شود) ولی برجهای کوروش، هرچند، که از چوبی ضخیم، مانند چوبی، که برای ساختن طآطرهای تراژدی (نمایش حزن‌انگیز) بکار می‌برند، ساخته شده بود و با وجود اینکه، هریک ۲۰ مرد مسلح را در خود می‌گنجاند، باز برای هریک جفت گاو کمتر از ۱۵ تالان سنگینی داشت. وقتی که کوروش از حرکت دادن برجها اطمینان یافت، مصمم شد چنین برجهائی در پس قشون خود جا دهد، زیرا یقین حاصل کرده بود، که در جنگ باید دارای مزایا بود و نجات و رفاه هم در همین است.

آمدن سفرای هند

(کتاب ۶، فصل ۲) در این احوال سفرای هند وارد شده پول آوردند و به کوروش از طرف پادشاه خودشان چنین گفتند: «کوروش، بسیار خوشوقتم، که تو مرا از حوائج خود آگاه کردی، می‌خواهم میزبان تو باشم و برای تو پول می‌فرستم. اگر باز به پول احتیاج داری، از من بخواه. سفرای من مأمورند آنچه را، که تو امر کنی انجام دهند». کوروش جواب داد: «من امر می‌کنم، که عده‌ای از رسولان در خیمه مانده پول را نگاه دارند و به خوشی اوقات خود را بگذرانند، سه نفر از میان شما به میان دشمنان ما روند، ظاهراً با این مقصود، که می‌خواهند عهدی بین آنها و پادشاه هند منعقد کنند، ولی باطناً با این نیت، که ببینند دشمن چه می‌گوید، چه میکند و پس از آن نتیجهٔ اطلاعات خودشان را به ما بگویند. اگر این اشخاص مأموریتشان را خوب انجام دهند، از این کار آنها بیش از پولی که آورده‌اند، سپاسگزار خواهم بود، زیرا جاسوسان من، که بلباس بندگان درآمده‌اند، نمی‌توانند اخباری، جز آنچه همه میدانند، بدست آرند، ولی کسانی مانند شما می‌توانند فکر و خیال دشمن را دریابند». سفرا این پیشنهاد را فوراً با میل پذیرفتند. کوروش آنها را مانند میهمانان واقعی نواخت و، پس از آنکه لوازم سفر آماده گشت، بمقصد روانه شده قبلاً گفتند: «همین‌که از مقاصد دشمن آگاه شدیم، مراجعت خواهیم کرد».

کوروش همواره به تدارکات جنگ می‌پرداخت، به آنچه متحدین تهیه می‌کردند اکتفا نکرده، بین آنها رقابت در خوبی اسلحه و اسب و سوار و غیره ایجاد می‌کرد و بعد ورزشها و شکارها ترتیب داده به کسانی، که خوب از عهده برمی‌آمدند، جایزه می‌داد. باین ترتیب قشون او برای جنگ حاضر شد و او دارای ده هزار سوار و عدّهٔ زیادی عرابه‌های داس‌دار گردید. صد عرابه آبراداتاس حاضر کرد و صد عرابهٔ مادی را هم کیاکسار بشکل عرابه‌های کوروش درآورد. علاوه بر این بر هریک از شترها دو کمان‌دار نشسته بود. وقتی که تدارکات کوروش را سپاه او می‌دید، بیشتر مردان باین عقیده بودند، که او فاتح خواهد شد.

در این احوال رسولان هندی برگشته این خبرها را آوردند: کرزوس پادشاه لیدیّه به سرداری قشون دشمن انتخاب شده. مقرر است، که تمام پادشاهان در یکجا جمع شوند و پول زیاد تهیه کنند، تا هر قدر، که ممکن است سپاهیان اجیر بیشتر بطلبند. اکنون دشمن سپاهیان تراکی را با شمشیرهای دراز در خدمت خود دارد، مصریها عده‌شان بصد و بیست هزار می‌رسد و از راه دریا می‌آیند. سرباز مصری با سپر، نیزه‌های دراز و باریک و خنجر مسلح است. سپاهیان قبرس بزودی وارد خواهند شد.

سپاهیان کیلیکی، دو فریگیهٔ (بالا و پائین)، لیکااونیه، پافلاگونیه، کاپادوکیه، اعراب، فینیقیه و آسور با پادشاه بابل جزو قوای دشمن بشمار می‌آیند. ینیانها، االیانها و سایر یونانیهای آسیا مجبور شدند از کرزوس متابعت کنند و او سفرائی نزد لاسدمونیها فرستاده، تا با آنها عهد اتّحاد ببندد. محل اجتماع تمام قشون‌ها کنار رود پاکتول[۱۰۵] است. از اینجا باید به سوریّهٔ سفلی، که در تحت اطاعت برادر پادشاه است، بروند و امر شده، هرکس که بخواهد آذوقه بفروشد، بدین محل حمل کند. کسانی، که اسیر می‌شدند، نیز همین چیزها را می‌گفتند.

حملهٔ کوروش

(کتاب ۶، فصل ۲) پس از اینکه این اخبار در اردو منتشر شد، سپاهیان نگران شدند و شادی سابق مبدّل بفکر و اندیشه گردید.

کوروش، چون دید سپاهیان او مرعوب شده‌اند، رؤساء عمده را دعوت کرد و سپرد که، اگر سربازان نیز بخواهند حاضر شده سخن او را بشنوند، مانع نشوند. بعد کوروش چنین گفت: «متحدین، شما را طلبیدم، زیرا می‌بینم، که اخبار تجهیزات دشمن شما را مرعوب کرده. چیزی غریب‌تر از این نیست، که شما از تدارکات دشمن می‌ترسید، و حال آنکه شما همین دشمن را، وقتی که عدهٔ ما کمتر بود، شکست دادید. اگر حال شما اکنون چنین باشد، بس چگونه خواهد بود، اگر بشما خبر برسد، که دشمن در قصد حمله است؟». بعد کوروش ترقی تجهیزات قشون خود را از حیث سواره نظام، اسلحه، عرابه‌های داس‌دار و برجها یک بیک شمرده گفت: «با داشتن تمام این وسائل شما را این خبر، که کرزوس به سرداری قشون انتخاب شده، در وحشت انداخته. مگر کرزوس نبود، که چون دید سریانیها شکست خوردند، بجای اینکه بمتحدین خود کمک کند، راه فرار پیش گرفت. همین خبر، که دشمن سپاهیان اجیر می‌گیرد، می‌رساند، که بقدر کفایت مردان کارآمد برای دفاع از خود ندارد، این است، که به خارجیها متوسّل می‌شود. آیا گمان می‌کنید، که خارجیها بهتر از اهالی مملکتی برای آن جنگ خواهند کرد؟ با وجود دلایلی که شمردم، اگر باز کسانی هستند، که می‌ترسند، عقیده دارم، که آنها را نزد دشمنان بفرستند، زیرا بودن آنها با دشمنان ما مفیدتر از حضور آنان در میان ما است».

پس از اینکه کوروش نطق خود را به پایان رسانید، کری‌سان‌تاس برخاست و گفت: «کوروش، اگر بعضی از شنیدن اخبار دشمن مغموم شده‌اند، نباید این حال آنها را حمل بر ترس کرد. اینها شبیه‌اند به کسانی، که می‌خواهند سر سفره نشسته غذا بخورند و در این وقت ناگاه حکمی به آنها می‌رسد، که فلان کار را انجام دهید. ما هم، چون در انتظار بدست آوردن ثروتهای زیاد می‌باشیم، افسرده می‌شویم از اینکه می‌بینیم، کارهائی در پیش داریم، تا بمقصود برسیم، ولی اکنون، که باید به سوریه، یعنی مملکتی، که از حیث گندم، حشم و درختان پربار خرما غنی است، اکتفا نکنیم و برای بدست آوردن لیدیّه، یا مملکتی که شراب و روغن زیاد دارد و بواسطه مجاورت با دریا از ثروتهای بیشمار آن متمتع است، نیز بجنگیم، ما دیگر مغموم نخواهیم بود و دلیرانه بطرف خزاین و نفایس لیدیّه خواهیم شتافت». همه این نطق را پسندیدند و کوروش گفت «ای سربازان، من عقیده دارم، که هم اکنون بقصد دشمن روانه شویم و زودتر به جائی رسیم، که دشمن آذوقه جمع کرده. هر قدر ما بیشتر بشتابیم، حمله ما برای دشمن بیشتر ناگهانی خواهد بود و او کمتر امنیت خواهد داشت». همه این رأی را پسندیده گفتند: «باید با سرعت بطرف دشمن روانه شد» پس از آن کوروش گفت: «چون ما از مملکتی خواهیم گذشت، که خودمان آذوقهٔ آن را برگرفته‌ایم و آنچه هم، که مانده بود، نصیب دشمنان ما گشته، لابد برای ۱۵ روز، که در آن مملکت خواهیم بود، باید آذوقه با خود داشته باشیم».

بعد او راجع به آذوقه و لوازم قشونی از گندم، آسیاب، هیزم و غیره دستورهائی داد و نیز توصیه کرد، که سپاهیان به آشامیدن آب بجای شراب عادت کنند، زیرا این مشروب در جاهای زیادی از راه، که در پیش دارند، بدست نخواهد آمد. پس از دادن دستورها، کوروش امر کرد همه مشغول جمع‌آوری باروبنه گردند و بعد از آن، همین‌که شیپور حاضرباش را شنیدند، در جاهائی که معین شده بایستند، تا او، پس از اجرای مراسم قربانی، جاهای فرماندهان را معین کند.

حرکت

(کتاب ۶، فصل ۳) پس از اجرای مراسم قربانی کوروش با قشون خود حرکت کرد و روز اوّل کم راه رفت تا، اگر سپاهیان او چیزی را فراموش کرده جا گذاشته باشند، برگشته بردارند. کیاکسار با ثلث سواره نظام خود برای دفاع ماد در منزل اوّل بماند و کوروش با سرعت پیش رفت. ترتیب حرکت قشون چنین بود، که سواره نظام در جلو قشون حرکت می‌کرد، بعد از آن باروبنه و در آخر پیاده نظام می‌آمد. هر دسته‌ای از گروهان بیرقی داشت، که بدست اسکوفور[۱۰۶]بود. ترتیب باروبنه را طوری داده بودند، که هر سپاهی می‌دید، اسباب او کجا است و اگر چیزی لازم داشت، می‌توانست برگیرد.

مفتشین قشون، که پیشاپیش حرکت می‌کردند، دیدند، که در جلگه اشخاصی علیق و هیزم جمع می‌کنند و در جائی هم دود و گرد و غبار مشاهده می‌شود. از این علائم استنباط کردند، که دشمن نزدیک است. رئیس آنها این خبر را به کوروش رسانید و او امر کرد همان‌جا مانده، اگر چیزهای دیگر نیز مشاهده کردند، فوراً او را آگاه کنند. یک دسته سوار هم فرستاد، که اسرائی بگیرند، تا بهتر بتوان حقیقت امر را فهمید. بعد کوروش امر کرد قشون او بایستد و بصرف غذا و کارهای دیگر بپردازد، تا همین‌که دشمن را دید حاضر و آماده باشد. در این احوال اسرائی آوردند و از بیانات آنها معلوم شد، که دشمن تقریباً در دو فرسنگی است و عدّه سپاهیان آن بقدری است، که قحطی در حول و حوش آنها روی داده.

دشمن هم می‌داند، که کوروش نزدیک است و از این خبر افسرده است. بعد بسؤال کوروش، که حالا دشمن چه می‌کند، اسراء جواب دادند «برای جدال حاضر می‌شود. فرمانده تمام قشون کرزوس است، زیردست او یک نفر یونانی است و یک نفر مادی. در باب این مادی گویند، که از قشون شما فرار کرده به‌آنجا رفته». کوروش فریاد زد: «ای خدا، اگر این شخص بدست من بیفتد، می‌دانم با او چه کنم». (معلوم است، که این مادی همان آراسپ بوده، که کوروش به جاسوسی بطرف دشمن فرستاده بود. م.).

کوروش اسراء را مرخص کرد و بعد، از رئیس مفتشین خبر رسید، که دسته‌ای از سواره نظام دشمن بطرف ما میآید و می‌خواهد جاهای ما را بگیرد. کوروش در حال به چند نفر از سواران، که همیشه با او بودند، امر کرد به کمک مفتشین شتافته و در آنجا کمین کرده بر سواران دشمن بتازند، بعد به هیستاسپ دستور داد، که با هزار سوار بطرف دشمن حرکت کند، ولی به جاهائی، که نمی‌شناسد، داخل نشود. سواران کوروش فوراً روانه شدند و دیری نگذشت، که به آراسپ و مستحفظین او برخوردند کوروش از آمدن او بسیار شاد شد و، همین‌که او را دید، برخاسته باستقبال او شتافت و دست خود را بطرف وی دراز کرد. همه از این رفتار کوروش در حیرت فرورفتند، زیرا سرّ فرار کردن او را نمی‌دانستند. کوروش رو به حضار کرده جهة رفتن آراسپ را نزد دشمن بیان کرد و گفت «این فرار ظاهری بامر من بود، نه از ترس یا میل او به خیانت.

آراسپ خدمتی مهم، که با مخاطراتی بزرگ توأم بود، انجام داده». پس از این حرف همه برخاسته به او دست دادند و او را بوسیدند.

اطّلاعات آراسپ

(کتاب ۶، فصل ۳) بعد کوروش به آراسپ گفت «حالا آنچه را، که میدانی بگو و سعی کن، که حقیقت را بگوئی، زیرا، اگر قوای دشمن را بیشتر بدانیم و کمتر بیابیم، به از آن است، که عکس آن روی دهد». آراسپ گفت: «من آنچه توانستم، بکار بردم، که اطلاعات کاملتری بیایم، خودم در ترتیب صف‌آرائی قشون دشمن شرکت کردم و حتی می‌دانم، که چگونه می‌خواهند جنگ را شروع کنند». کوروش - «بس اوّل بگو، که عدهٔ نفرات دشمن چیست». آراسپ - «سواره نظام و پیاده نظام دشمن، به استثنای مصریها، سی صف بسته و تقریباً چهل استاد مسافت را اشغال کرده‌اند. اما گروهان مصری از ده هزار نفر ترکیب یافته و فرماندهان مصریها گروهان را طوری تشکیل کرده‌اند، که هریک دارای صد صف صدنفری است. گویند این ترتیب در مملکت آنها معمول است، ولی کرزوس با اکراه آن را پذیرفت، زیرا او می‌خواست جبههٔ قشونش کشیده‌تر از جبهه قشون تو باشد، تا بتواند از پهلوهای قشون تو گذشته پشت‌سر تو را بگیرد». کوروش: - «چون می‌خواهد، ما را محاصره کند، برحذر باشد، که ما او را محاصره نکنیم. چیزی که برای ما مهم بود، بدانیم دانستیم. حالا باید صاحب‌منصبان سعی کنند، که هر چیز بجای خود باشد، زیرا گاهی برای یک نقص جزئی از مرد، اسب و عرابه، نتیجه نمی‌توان گرفت». پس از آن کوروش به می‌ریارک‌ها یا رؤسا قسمت‌های ده هزار نفری[۱۰۷] و به صاحب‌منصبان زیردست آنها دستور داده ضمناً گفت به لخاژها[۱۰۸] امر کنید، که لخ[۱۰۹] را بدو قسمت تقسیم کنند (قسمتی را، که دارای ۲۴ نفر یا کمتر بود، کزنفون لخ و رئیس آنها را لخاژ می‌نامد، این دو لفظ یونانی است. کلیة کزنفون اصطلاحات لشکری را، چنانکه در یونان معمول بوده، نوشته. م.). در این وقت یکی از فرماندهان قسمت‌های ده هزار نفری به کوروش گفت: «آیا تو گمان می‌کنی قشونی، که عدّه صفوفش این‌قدر کم است، با لشکری، که صفوف آن باین اندازه زیاد است، میتواند مقابلی کند؟». کوروش جواب داد: «آیا تو گمان می‌کنی، که با این همه صفوف، اکثر سربازان پیاده نظام خواهند توانست به رفقای خودشان فایده و بطرف مقابل زیان رسانند؟ من از خدا می‌خواستم، که سپاه سنگین اسلحهٔ دشمن بجای صد صف دارای هزار صف باشد، زیرا در این صورت ما با عدّهٔ بسیار کمتری مواجه می‌شدیم، ولی عدّهٔ صفوف و عمق قسمتهای ما چنان است، که تمام افراد بکار افتاده به یکدیگر کمک خواهند کرد». بعد برای اینکه صاحب‌منصبان درست از فکر او مسبوق شوند، کوروش نقشهٔ خود را بیان کرده گفت: چنانکه بنائی استوار نیست، مادامی‌که پی و بام آن محکم نباشد، همچنان قشون بدرد نمی‌خورد، اگر صفوف مقدّم و مؤخر آن از سربازان خوب تشکیل نشده باشد. در این زمینه و زمینه‌های دیگر کوروش دستورهائی داد و تکلیف رؤساء و صاحب‌منصبان را معین کرد. اسامی صاحب‌منصبانی را، که کوروش دستور به آنها داده، کزنفون چنین نوشته: اوفراتاس[۱۱۰] داوخوس[۱۱۱] کاردوخاس،[۱۱۲]آرتااوز[۱۱۳] فرنوخوس[۱۱۴] آسی‌داتاس[۱۱۵] آرتاگرساس [۱۱۶](بعض این اسامی از اسم رود یا کوهی است، مانند اولی که از فرات است و سوّمی از کوه کاردوخ یا کردها، برخی هم مانند ارتاگرساس یا ارتاگرس در نوشته‌های مورخین دیگر مثل کتزیاس راجع بزمان اردشیر دوّم هخامنشی دیده می‌شود. م.).

آبراداتاس پادشاه شوش از کوروش اجازه خواست، عرابه‌هائی را اداره کند، که بقلب قشون دشمن حمله خواهند برد. کوروش او را از این نیت تبریک گفت، ولی لازم دید عقیدهٔ پارسیهائی را، که سایر عرابه‌ها را اداره خواهند کرد، بپرسد و آنها مقتضی دیدند قرعه بیندازند. قرعه، چنانکه میل آبراداتاس بود، باسم او درآمد و او در مقابل قشون مصری جا گرفت. پس از آن همه رفته مشغول تدارکات شدند و بعد قراولان را به کشیک گماشته شام خوردند و خوابیدند.

وداع آبراداتاس با پان‌ته‌آ

(کتاب ۶، فصل ۴) روز دیگر صبح کوروش مراسم قربانی بجا آورد و سپاهیان او پس از صرف غذا قباها و جوشنهای زیبا در بر کرده کلاه‌خودهای قشنگ بر سر گذاردند، به اسبها غاشیه پوشانده کفل آنها را زره‌پوش کردند، پهلوهای عرابه‌ها هم زره‌پوش بود.

تمام سپاه از آهن و مفرغ می‌درخشید و پارچه‌های ارغوانی یک تروتازگی مخصوصی بآن می‌داد. عرابه آبراداتاس به چهار مال بند و هشت اسب بسته بود و تزیینات عالی داشت. او می‌خواست جوشن ملی خود را، که از کتان بافته بودند بپوشد، که ناگاه پان‌ته‌آ کلاه‌خودی از طلا، بازوبند و یاره‌هائی از همان فلز، قبائی ارغوانی که از پائین چین می‌خورد و تا پاشنهٔ پا می‌رسید با یک پر کلاه لعل‌فام به او تقدیم کرد. آبراداتاس، چون این اشیاء را دید، در حیرت فرورفت و بعد بزن خود گفت: «عزیزم، تو زینت‌های خود را فروخته این اشیاء را تدارک کرده‌ای». او جواب داد «نه، به خدا، آنچه برای من گران‌بهاتر از هر چیز می‌باشد، مانده و آن این است، که تو خود را بدیگران چنان بنمائی، که در نظر من هستی، این بهترین زینت من است». پان‌ته‌آ این بگفت، و اسلحه را بدست خود بر تن شوهرش پوشید و سعی کرد اشکهائی را، که مانند سیل بصورت او جاری بود، پنهان دارد. آبراداتاس، که پیش از آن هم لایق بود انظار همه را به خود جلب کند، همین‌که مسلح شد بیش از پیش نجیب و صبیح نمود. بعد، او جلو عرابه را از دست میرآخور خود گرفت و می‌خواست سوار شود، که پان‌ته‌آ به حضار امر کرد کنار روند و به شوهر خود گفت: «آبراداتاس، اگر زنانی هستند، که شوهرشان را بیش از خودشان دوست دارند، من گمان می‌کنم، که یکی از آنها باشم.

سخن درازی برای استدلال زیادی است و چند کلمه در این باب به از نطق مفصل، حسّیّات من نسبت به تو هر قدر رقیق باشد، با وجود این، قسم بعشق من نسبت به تو، و عشقی، که تو بمن می‌پروری، من ترجیح می‌دهم که، تو را زیر خاک، مانند یک سرباز نامی ببینم، تا اینکه با یک مرد بی‌شرف زندگانی بی‌نام را بسربرم. باین درجه یقین دارم، که تو و من برای جوان‌مردی ساخته شده‌ایم. کوروش به عقیده من حق دارد، که ما را حق‌شناس بیند: وقتی که من اسیر و از آن او شدم، نه فقط او نخواست مرا بردهٔ خود بداند، یا مرا با شرایط شرم‌آوری آزاد کند، بلکه مرا، برای تو حفظ کرد، مثل اینکه زن برادر او باشم. بعد چون آراسپ، که مستحفظ من بود فرار کرد، من به کوروش وعده دادم، که، اگر اجازه دهد، تو را بخواهم، تا بیائی و برای او متحدی باوفاتر و مفیدتر از آراسپ باشی». آبراداتاس از سخنان پان‌ته‌آ مشعوف شده دست خود را بسر او گذاشت و چشمانش را به آسمان بلند کرده چنین گفت: «خدایا، چنان کن، که من شوهری باشم لایق پان‌ته‌آ و دوستی در خور کوروش، که با ما مردانه رفتار کرده». پس از این استغاثه در عرابه را باز کرده سوار شد و، چون در گردونه جا گرفت و عرابه‌ران در را بست، پان‌ته‌آ، که دیگر نمی‌توانست شوهر خود را ببوسد، عرابه را چند بار بوسید. پس از آن دیری نگذشت، که عرابه دور شد و پان‌ته‌آ از عقب آن براه افتاد، بی‌اینکه او را ببیند. بالاخره آبراداتاس برگشته او را دید و گفت:

«پان‌ته‌آ، دل قوی دار، وداع کنیم و از یکدیگر جدا شویم». پس از آن خواجه‌سرایان و زنان پان‌ته‌آ را به عرابه‌اش برده در زیر چادر خواباندند. با وجود اینکه آبراداتاس و گردونه او منظرهٔ زیبا داشت، تماشای این منظره فقط وقتی سربازان را جلب کرد، که پان‌ته‌آ دور شده بود. چون نتیجه قربانی مساعد بود، کوروش صفوف قشون را بیاراست و بعد قراول‌هائی به فاصله‌های معین از یکدیگر گماشته سرکردگان را طلبید و گفت: «نتیجه قربانی همان است، که قبل از فتح اوّل ما بود» بعد او مزایای قشون خود را از حیث مردانگی، شجاعت جنگیها، برتری اسلحه و ترتیب صفوف به خاطرها آورده گفت: «از زیادی قشون مصری نهراسید، زیرا سپرهای سربازان مزبور خیلی بزرگ و بضرر آنها است. ترتیب صف‌آرائی آنها (یعنی عمق صد صف) همچنان است، که عده کمی خواهند توانست جنگ کنند و، اگر گمان کنید، که با انبوه لشکر بر ما غلبه خواهند یافت، این تصوّری است بی‌جا، زیرا باید اوّل از عهده اسبان زره‌پوش ما برآیند و اگر مقاومت کنند، چگونه می‌توانند در آن واحد با سواران، اسبان و برجهای ما بجنگند.

اگر باز حاجتی دارید بگوئید، تا انجام دهم، زیرا ما همه چیز داریم. پس از آن کوروش سرداران را مرخص کرده سپرد بروند، آنچه شنیده‌اند به سربازان بگویند و خودشان را لایق مقامی، که دارند نشان دهند.

حرکت کوروش

(کتاب ۷، فصل ۱) کوروش پس از دعاخوانی غذا خورد، بعد مراسم قربانی بجا آورده به اسب نشست و به قشون خود فرمان حرکت داد. اسلحهٔ تمام سپاهیان مانند اسلحهٔ کوروش بود، یعنی قبائی ارغوانی‌رنگ با زرهی بر تن و خودی با پر بسر داشتند. اسلحهٔ تعرّضی آنها عبارت بود از شمشیر و نیز زوبینی از چوب پستنک (غبیرا). اعضا و جوارح اسبان با سلاح دفاعی پوشیده بود. تفاوتی بین اسلحهٔ سپاهیان و خود کوروش نبود، جز از این حیث، که اسلحهٔ کوروش مانند آئینه می‌درخشید، ولی اسلحهٔ سپاهیان مطلاّ بود.

وقتی که کوروش ایستاد، تا ببیند از کدام طرف باید حرکت کند، غرّش رعد طنین انداخت و کوروش فریاد زد: «ای زوس، که پادشاه خدایانی، ما از دنبال تو می‌آئیم» (برای فهم مطلب باید در نظر داشت، که کزنفون و سایر مورّخین یونانی غالباً در این موارد اسامی خدایان یونانی را ذکر می‌کنند و به عقیدهٔ یونانیها فرستادن رعد از خصائص زوس، خدای بزرگ آنها بود. م.). از طرف راست کری‌سان‌تاس فرمانده سواره نظام با سواره‌ها حرکت می‌کرد و از طرف چپ آرساماس[۱۱۷] فرمانده پیادهٔ نظام. کوروش به آنها توصیه کرد، که چشم به بیرق داشته با قدمهای مساوی حرکت کنند. بیرق کوروش عبارت بود از هیکل عقابی زرّین با بال‌های گشاده، که به نیزهٔ بلندی نصب کرده بودند. امروز هم بیرق شاه پارسیها چنین است (کزنفون در دو جا بیرق شاهان هخامنشی را چنین توصیف کرده:

یکی در اینجا و دیگر در جنگ کونّاکسا که بیاید. م.). قبل از اینکه قشون دشمن نمودار شود، کوروش به سپاه خود سه روز استراحت داد و پس از طی بیست استاد (دو ثلث فرسخ) سپاه دشمن پدیدار شد. کرزوس، چون دید، که جبههٔ سپاه او از طرف جناح راست و چپ، از جبهه قشون کوروش خیلی بیشتر است، فرمان توقف داد، تا جبهه را بشکل قوسی درآرد و امر کرد، که دو منتهاالیه قشون را بشکل گامّا[۱۱۸] درآورند، تا بتوانند از هر طرف به قشون دشمن حمله کنند.

کوروش، چون این حرکت را مشاهده کرد، نه ایستاد و نه تغییری در ترتیب قشون خود داد، ولی چون دید، که دشمن با ترسیم قوس به جناحین خود بسط میدهد به کری‌سان‌تاس گفت: «آیا تو می‌بینی، که چه قوسی ترسیم می‌کنند؟» او جواب داد: «بلی می‌بینم و در حیرتم، زیرا این جناحین از سربازان سنگین اسلحه‌شان خیلی دور می‌افتند» - «چنین است، ولی از سربازان سنگین اسلحهٔ ما هم دور می‌فتند» - «چرا چنین می‌کنند؟» - «معلوم است، که می‌ترستند، از اینکه جناحین وقتی بما نزدیک شوند، که سپاهیان سنگین اسلحه دور باشند و ما حمله بجناحین کنیم» - «چگونه این قسمت‌ها، که بفاصلهٔ زیاد از یکدیگر دور افتاده‌اند، می‌توانند به یکدیگر کمک کنند؟» - «چون جناحین بقدر کفایت پیش رفتند، به پهلوهای ما حمله خواهند کرد و بعد خواهند خواست، ما را از هر طرف احاطه کنند» - «بگمان تو این نقشه خوبست؟» - «بلی، نظر به آنچه می‌بینند، ولی، چون چیزهائی هست، که نمی‌بینند، اگر به ما از جبهه حمله می‌کردند، برای آنها بهتر از این نقشه بود». بعد کوروش رو به فرماندهان کرده گفت: «آرساماس، عجالة پیاده نظام را آهسته، یعنی چنانکه من می‌روم، پیش ببر و تو، ای کری‌سان‌تاس، سواره نظام را از پس او همچنان آهسته حرکت ده، اما من به جائی می‌روم، که حمله از آنجا مناسب باشد. وقتی که باین محل رسیدم و برای جنگ حاضر شدیم، من سرود جنگ را میسرایم و، همین‌که حمله شروع شد، شما شتابان بطرف دشمن خواهید رفت و آبراداتاس با گردونه‌ها به دشمن خواهد تاخت. شما باید تا بتوانید تنگ‌تر از عقب گردونه‌نشین‌ها حرکت کنید، اما من هرچه زودتر خود را بشما خواهم رساند، تا، اگر خواست خدا باشد، فراریان را تعقیب کنیم».

پس از آن کوروش حرکت کرد و در حینی، که از جلو گردونه‌ها و سپاهیان می‌گذشت، برای تشویق آنها کلمه‌ای می‌گفت، مثلاً به یکی -: «ای سربازان چقدر خوش بختم، که روی شما را می‌بینم»، بدیگران - «ای جنگی‌ها، بدانید، که امروز نه فقط فتح خواهید کرد، بلکه ثمرات فتح سابق را بدست آورده تمامی عمر را به خوشی خواهید گذرانید». به بعضی - «رفقا، از امروز دیگر ما حق نداریم از خداوند شکوه کنیم، او بما موقع و وسائل تمام نعمت‌ها را داده، ولی لازم است، که ما دلیر باشیم». کوروش بدین‌سان سپاهیان را تشویق و تشجیع می‌کرد، تا اینکه به گردونهٔ آبراداتاس رسید و ایستاد. او جلو اسبان گردونه را به اسلحه‌دار خود داده، نزد کوروش شتافت و رؤساء پیاده نظام و گردونه‌ها نیز همین کار کردند.

پس از آن کوروش به آبراداتاس چنین گفت: «آبراداتاس، خدا خواست چیزی را، که تو می‌خواستی، تو و کسان تو را لایق این مقام دید، که در صف اوّل حرکت کنید، بخاطر آر این نکته را، که پارسی‌ها شما را می‌بینند، از عقب شما می‌آیند و، تحمل نخواهند کرد، که شما تنها خودتان را بخطر اندازید». آبراداتاس جواب داد: «کوروش، به‌قدری که می‌توانم پیش‌بینی کنم، از این طرف کارها خوب خواهد بود، ولی من از طرف پهلوهای قشون نگرانم. من گمان می‌کنم، که پهلوهای قشون دشمن بواسطه گردونه‌ها و سپاه زیاد قوی است و خیلی بسط می‌یابد و ما در مقابل دشمن در این جاها چیزی جز گردونه‌ها نداریم. اگر قرعه بنام من در نیامده بود، من شرم می‌داشتم از اینکه اینجا را اشغال کنم، زیرا باین درجه اطمینان دارم، که در اینجا من از خطر محفوظم». کوروش -: «اگر از طرف تو کارها خوب است، از طرف پهلوها هم نگران مباش. بفضل خداوند من به تو خواهم نمود، که در مقابل پهلوها دشمنی نیست، فقط اکیداً توصیه می‌کنم، که به دشمن حمله مکن، مگر اینکه ببینی سپاهی، که باعث نگرانی تو است، فرار می‌کند. وقتی که دیدی آنها فرار می‌کنند، در نظر آر که من نزدیک تو هستم و به دشمن بتاز، تو خواهی دید، که دشمن مأیوس است و سپاه تو پر از امیدواری» (در همین‌جا کزنفون گوید: کوروش، با اینکه تکبر نداشت، در این موقع این کلمات تکبرآمیز را بزبان آورد). بعد کوروش گفت «تا وقت هست تمام گردونه‌ها را سرکشی و سپاهیان را تشویق و تشجیع کن». آبراداتاس به گردونهٔ خود نشسته امر کوروش را بجا آورد. بعد کوروش تا جناح چپ رانده به هیستاسپ، که با نیمی از سواره نظام پارسی بود، دستور جنگ را داد و پس از آن حرکت کرده به گردونه‌هائی، که پهلوهای قشون را حفظ می‌کردند رسیده گفت: «من آمدم و حاضرم بشما کمک کنم، همین‌که شما دیدید، که ما به منتهی الیه قوای دشمن از طرف چپ و راست حمله کردیم، باید سعی کنید، که از میان صفوف دشمن بگذرید، زیرا اگر در آن طرف باشید، خطر شما بمراتب کمتر از این طرف است». سپس او بمحلی، که در عقب گردونه‌ها بود درآمد، به فرنوخوس و ارتاگرساس امر کرد در جاهای خود با هزار پیاده و هزار سوار بمانند و چنین دستور داد: «هر زمان، که دیدید، من بجناح راست حمله می‌کنم، شما بجناح چپ حمله کنید، ولی باید حمله را از نوک جناح شروع کنید، زیرا اینجا ضعیف‌تر از جاهای دیگر است و نیز ترتیب فالانژ[۱۱۹] را از دست ندهید، تا از قوای شما چیزی نکاهد. دسته شترسواران را جلو دشمن بفرستید. اگر چنین کنید خواهید دید، که قبل از آنکه گیرودار جنگ شروع شود، شما از وضع دشمن خنده‌های زیاد خواهید کرد». کوروش این بگفت و بطرف جناح راست رفت.

جنگ کوروش با کرزوس

(کتاب ۷، فصل [۱۲۰]) در این احوال کرزوس دریافت، که او در مرکز سپاه سنگین اسلحه قرار گرفته و این سپاه به دشمن نزدیکتر از جناحین قشون او است. این بود، که با علامتی بجناحین امر کرد دورتر نرفته بقدر یک ربع تغییر جهت دهند، بعد همین‌که جناحین ایستادند، درحالی‌که رویشان بطرف قشون کوروش بود، کرزوس باز فرمان داد، که پیش روند. بر اثر این فرمان سه فالانژ بقصد حمله به قشون کوروش به حرکت آمد، یکی از جبهه دو دیگر از پهلوهای راست و چپ. در این وقت وحشتی بزرگ در سپاه کوروش رویداد، چنانکه مربعی کوچک در مربع بزرگتری واقع شده باشد، سپاه کوروش از هر طرف، به استثنای پشت، با سواران، سپاهیان سنگین اسلحه و سبک اسلحه، کمانداران و عرابه‌ها احاطه شده بود، ولی این سپاه بنا بفرمان کوروش از هر طرف با دشمن مواجه شده در کمال خاموشی منتظر بود، ببیند چه می‌شود. کوروش، همین‌که دید موقع مناسب در رسیده، سرود جنگی را شروع کرد و تمام قشون جواب داد. توضیح آنکه از هر طرف فریاد جنگی انیالیوس[۱۲۱] برآمد (انیالیوس در نزد یونانیها لقب مارس رب النوع جنگ بود، اینجا هم کزنفون عادت یونانیها را ذکر کرده. م.). بعد کوروش در سردسته‌ای از سواره نظام حرکت کرده، به پهلوی جناح راست دشمن حمله‌ور شد و با نهایت سرعت داخل این قسمت گشت. سپس یک دسته از پیاده نظام، که از عقب او روان بود، بی‌اینکه ترتیب را بهم زند، بصفوف دشمن در جاهای مختلف هجوم آورده دارای تمام مزایای جدالی شد، که از حمله یک سپاه سنگین اسلحه به پهلوی قشون دشمن حاصل می‌شود. ارتاگرساس، چون پنداشت، که کوروش جدال را شروع کرده، در حالی که شترسواران را موافق دستور کوروش در پیش داشت، با جناح چپ به حرکت آمد. ازاینجهت، که اسبها به مسافت زیاد هم نمی‌توانند شتر را ببینند، اسبهای دشمن بی‌اختیار رو بفرار گذاشته و در حین فرار به یکدیگر تنه زده یکی دیگری را می‌انداخت. از پس شترها ارتاگرساس با قشون مرتب خود به دشمنی، که در حال اختلال بود، حمله کرد و عرابه‌های خود را از راست و چپ به پیش راند. از قشون دشمن آنهائی، که می‌خواستند از عرابه‌ها فرار کنند، از شمشیرهای سپاهیان ریزریز شدند، کسانی که می‌خواستند از سپاهیان کوروش جان بدر برند، در زیر عرابه‌ها درهم شکستند. آبراداتاس دیگر منتظر نشده فریاد زد: «دوستان من، از عقب من بیائید». پس از آن تمام عرابه‌ها با حرارت حمله بردند و عرابه‌های دشمن فرار کردند. همین‌که آبراداتاس این صف را شکافت، حمله به سپاه سنگین اسلحهٔ مصری برد و از پی او دوستانش شتافتند. به تجربه رسیده، که فالانژی قویتر از گروهان دوستان نیست. در این موقع هم این نکته به تجربه رسید:

دوستان و هم‌سفره‌های آبراداتاس شتابان با او حمله کردند و عرابه‌رانهای دشمن، چون دیدند، که یک گروهان مصری سخت پا فشرده، بطرف عرابه‌هائی که فرار می‌کردند، عقب نشسته با آنها رو به هزیمت گذاردند. در این احوال همراهان آبراداتاس حمله‌کنان به جائی رسیدند، که مصریها تنگ بهم چسبیده بودند و شکافتن صف ممکن نبود. بر اثر این وضع اکثر سپاهیان مصری در همان‌جا، که ایستاده بودند، در زیر سم ستوران و نیز چرخها سرنگون گشتند یا خرد شدند: بهرجا، که داس عرابه‌ها می‌رسید، آدم و سلاح را قطع می‌کرد. در میان این گیرودار عرابهٔ آبراداتاس به توده‌ای مرکب از خرده‌ریز همه چیز برخورد و برگشت، بعد خود او و همراهانش را اسبها بطرفی بردند و در آنجا این جنگیان دلیر در زیر ضربتهای دشمنان جان سپردند.

پارسیها، که در عقب آنها بودند، از شکافی، که در صف مصریها حاصل شده بود، استفاده کرده هجوم بردند و عدّه‌ای زیاد را از دم شمشیر گذراندند. بعد مصریهائی، که سالم مانده بودند (عدهٔ اینها زیاد بود)، با پارسیها درآویختند و جدالی مهیب با نیزه و شمشیر و زوبین درگرفت. مصریها از حیث عدّه و اسلحه مزیّت داشتند، نیزه‌هایشان مانند نیزه‌های کنونی آنها محکم و دراز بود، سپرهای آنها برای پوشانیدن تن و دفع دشمن مناسب‌تر از زره و نیز سپرهای عادی است، که بشانه می‌بندند. بنابراین مصریها سپرهایشان را بهم فشرده سخت حمله کردند. در این وقت پارسیها، که سپرهایشان از ترکهٔ بید بافته بود، چون نتوانستند حملات را دفع کنند، پس رفتند. آنها عقب می‌نشستند، ولی پشت به دشمن نمی‌کردند.

بدین منوال جنگ‌کنان می‌زدند و می‌خوردند، تا آنکه خودشان را به پناه ماشینها رساندند. در اینجا سربازانی، که در برجها بودند، به مصریها باران تیر بباریدند و در همین حال سپاه ذخیره از کمانداران و زوبین‌اندازان جلوگیری کرده، آنها را مجبور کرد، که با شمشیر و زوبین و تیر جنگ کنند. در نتیجه، کشتاری مهیب درگرفت، چیزی در فضا شنیده نمی‌شد، جز چکاچاک سلاح، نیزه و زوبین و نیز غوغا و همهمهٔ سربازانی، که یکدیگر را صدا می‌کردند، به یکدیگر دل می‌دادند و پیروزی را از خدا می‌خواستند. در این وقت کوروش در رسید، درحالی‌که دشمن را از پیش میراند و، چون دید، که پارسیها عقب نشسته‌اند، ملول شد و برای جلوگیری از پیش آمدن دشمن بهترین وسیله را در این دید، که پشت سر او را بگیرد. با این مقصود به سپاهیان خود امر کرد، از پی او بشتابند و شتابان بطرف دنبال سپاه دشمن حرکت کرده، پیش از آنکه او را ببینند، پشت سر آن را گرفت و عدّه‌ای زیاد از سربازان دشمن بکشت. مصریها چون کوروش را دیدند، فریاد برآوردند، که دشمن از عقب حمله میکند و، درحالی‌که زخمهای زیاد برداشته بودند، برگشتند و جدال بین پیاده و سوار شروع شد. یکی از مصریها، که سرنگون گشته زیر پاهای اسب کوروش افتاده بود، شمشیر خود را به شکم اسب فروبرد و آن حیوان بلند شده کوروش را به زمین زد. در این موقع دیده شد، که چقدر مهمّ است رئیس را زیردستانش دوست بدارند: همه فریاد برآورده به کمک او شتافتند، فشار می‌دادند و فشار می‌دیدند، می‌زدند و می‌خوردند، تا بالاخره یکی از مستحفظین کوروش از اسب به زیر جسته او را سوار کرد. همین‌که کوروش بر اسب نشست، دریافت، که مصریها از هر طرف شکست خورده‌اند و هیستاسپ و کری‌سان‌تاس با سواره نظام پارسی در اطراف او هستند. بر اثر این وضع امر کرد، که دیگر فشاری بیشتر به سپاهیان سنگین اسلحهٔ مصری ندهند و فقط از دور با تیر و زوبین آنها را آزار کنند. خود او بطرف ماشینها رانده به بالای برجی رفت، تا بداند از سپاه دشمن آیا قسمتی هست، که هنوز مقاومت می‌کند. از آنجا دید، که جلگه پر است از سپاهیان پیاده و سوار و عرابه‌های غالب و مغلوب، بعضی فرار، برخی تعقیب می‌کنند و بجز مصریها هیچ قسمت پافشاری ندارد.

اینها چون تنها مانده‌اند، دایره‌ای تشکیل کرده اسلحهٔ خود را حاضر می‌کنند و در پناه سپرهای خود می‌باشند. اینها کار نمی‌کنند، ولی خیلی در تعب و رنج‌اند. کوروش از شجاعت آنها در حیرت شد و بحال چنین مردان دلیر، که کشته می‌شدند، رقت آورده، حمله‌کنندگان را عقب کشید و بجدال خاتمه داد.

بعد او رسولی به میان مصریها فرستاده چنین پیغام داد: «آیا ترجیح می‌دهید، که همگی برای ترسوهائی، که شما را رها کرده رفته‌اند، کشته شوید، یا جان خودتان را نجات دهید، بی‌اینکه شرافت شما لکه‌دار شود؟» مصریها جواب دادند:

«آیا ممکن است، که نجات یابیم و در همان حال سربازان دلیر بشمار رویم؟» کوروش - «بلی، زیرا ما می‌بینیم، که فقط شما پا فشرده‌اید و هنوز جنگ می‌کنید» - «چگونه خود را نجات دهیم، بی‌اینکه بی‌شرافتی دامن‌گیر ما شود؟» - «شما می‌توانید نجات یابید، بی‌اینکه خیانت به متحدین خود کرده باشید: اسلحه را بدهید و دوستان کسانی باشید، که زندگانی شما را بر مرگتان ترجیح می‌دهند» - «اگر دوستان تو باشیم، از ما چه خواهی خواست؟» - «بشما نیکی خواهم کرد و از شما هم همان را خواهم خواست» - «این نیکی چیست؟» - «مادامی‌که جنگ دوام دارد، بشما دو برابر پولی، که می‌گرفتید حقوق خواهم داد، بعد که صلح برقرار شد، به کسانی از شما، که بخواهند نزد من بمانند، زمین، شهر، زن و خدمه می‌دهم». مصریها این پیشنهادات را شنیده خواهش کردند، که کسی آنها را به جنگ با کزروس مجبور نکند و گفتند: «این یگانه متحدی است، که ما از او شکوه نداریم، ولی باقی شرایط را قبول می‌کنیم». از اینجا است، که امروز هم هنوز مصریها، بواسطهٔ علاقه‌مندی، که سابقاً به کوروش داشتند، نسبت بشاه پارس باوفایند. کوروش به آنها شهرهائی در صفحات علیا داد، که هنوز به شهرهای مصری معروف‌اند. علاوه بر آن، لاریس[۱۲۲] و سیل‌لن[۱۲۳]، را، که در نزدیکی سیمه[۱۲۴]، و به مسافت کمی از دریا است به آنها بخشید و این محل‌ها امروز هم در تصرف اعقاب مصریهای مذکور است.

پس از عقد معاهده، کوروش در تیم برارا[۱۲۵] اردو زد. مصریها در این جنگ از قشون دشمن یگانه قسمتی بودند، که لایق ستایش شدند، از قوای پارسی سواره نظام به از دیگران بود، بنابراین سواره نظام پارسی امروز هم دارای تجهیزاتی است، که کوروش مقرر داشته و عرابه‌های داس‌دار بقدری با بهره‌مندی کار می‌کند، که شاهان پارس استعمال آن را حفظ کرده‌اند. شترها را برای ترسانیدن اسبها بکار می‌برند: شترسواران نه می‌توانستند به سواران حمله کنند و نه مورد حمله آنان واقع می‌شدند، زیرا اسبها نمی‌خواستند به شترها نزدیک شوند. با وجود اینکه شترها در این جنگ مفید بودند، حتی یک سرباز خوب نمی‌خواهد شتری را برای سواری نگاه دارد، یا برای جنگ تربیت کند.

تسخیر سارد

(کتاب ۷، فصل ۲) کرزوس پس از شکست قشونش بطرف سارد فرار کرد و مردمانی، که در سپاه او بودند، از تاریکی شب استفاده کرده هرکدام بطرف ولایت خود رفتند. اما کوروش، پس از اینکه فرصتی به سپاهیان خود برای صرف غذا و خواب داد، بطرف سارد حرکت کرد و، چون به دیوار و سنگرهای این پایتخت رسید، امر کرد ماشین‌ها و نردبان‌هائی تهیه کنند، تا دیوار قلعه را بکوبد و داخل شهر شود. در این انتظار، که اسباب و ادوات قلعه‌گیری حاضر شود، کوروش امر کرد شب دیگر را سپاهش در جائی بگذراند، که استحکامات قلعه قوی‌تر بنظر می‌آمد. چون یک نفر پارسی، که غلام یکی از مستحفظین ارک بود، راهی را، که از قلعه بطرف رود سرازیر می‌شد، خوب می‌دانست، راهنما گشت و کلدانیها و پارسی‌ها به‌وسیله این پارسی داخل قلعه شده آن را گرفتند. (بالاتر گفته شد، که مقصود کزنفون از کلدانیها خالدها است. این‌ها از بومیان ارمنستان قبل از رفتن ارامنه بدانجا بودند. م.). وقتی که این خبر در میان لیدیها منتشر شد، دیوارهای شهر را رها و از شهر فرار کردند. در طلیعهٔ صبح کوروش وارد شهر شده امر کرد هر سپاهی در صف خود بماند. کرزوس، که بقصر خود پناه برده بود، کوروش را فریادزنان نزد خود طلبید، ولی کوروش قراولانی برای حفاظت کرزوس گماشته خود بطرف ارک، که در تصرّف سپاهش بود، رفت.

پس از اینکه بدانجا رسید، دید، که پارسی‌ها قلعه را خوب حفظ می‌کنند، ولی کلدانیها اسلحه را انداخته باین طرف و آن طرف از پی غارت می‌دوند. او در حال سرکردگان آنها را طلبیده امر کرد از لشکرش خارج شوند و چنین گفت: «من هرگز بر خود هموار نخواهم کرد کسانی، که اطاعت نظامی ندارند، بیش از دیگران سهم ببرند.

بدانید، که، چون شما در این سفر از دنبال من آمده‌اید، مصمم بودم، شما را از همه کلدانی‌ها غنی‌تر کنم، ولی تعجب هم مکنید، اگر ببیند، که در حین بیرون رفتن از لشکر من، مورد حمله کسانی، که از شما قوی‌ترند، واقع شده‌اید». کلدانیها، چون این بشنیدند، سخت ترسیده از کوروش با تضرّع خواستند، که از تقصیر آنها بگذرد، باین شرط، که هرچه به یغما برده‌اند، پس بدهند. کوروش گفت: «من باین غنائم احتیاج ندارم، ولی، اگر می‌خواهید شما را عفو کنم، تمام این غنائم را به کسانی، که در قلعه به قراولی مانده‌اند، بدهید، زیرا اگر سربازان ببینند، که پاداش آنهائی که در سر خدمت مانده‌اند، بیش از دیگران است، روش کارها خوب خواهد بود». کلدانیها چنین کردند و سربازان مطیع دارای انواع چیزهای گرانبها شدند.

صحبت کوروش با کرزوس

(کتاب ۷، فصل ۲) بعد کوروش امر کرد، کرزوس را بیاورند و همین‌که او کوروش را دید گفت: «درود بر تو ای آقای من، اقبال این عنوان را برای تو ذخیره کرده و مرا مجبور داشته آن را در مورد تو استعمال کنم». کوروش گفت: «درود بر تو نیز ای کرزوس، زیرا من و تو هر دو بشریم، آیا میل داری بمن پندی دهی؟». کرزوس - «کاش می‌توانستم، چیزی که مفید باشد، بگویم، زیرا در این صورت خدمتی هم به خودم کرده بودم». کوروش - «پس ای کرزوس بشنو، من می‌بینم، که سربازانم پس از مجاهدات و مخاطرات زیاد صاحب شهری شده‌اند، که بعد از بابل غنی‌ترین شهر آسیا است و حقّ دارند، که از این زحمات نتیجه بگیرند. اگر چنین نباشد، شک دارم از اینکه بتوانم آنها را مدتی در اطاعت خود نگاه دارم. امّا نمی‌خواهم شهر را برای غارت به آنها واگذارم، زیرا شهر خراب خواهد شد و بدترین اشخاص بهترین غنیمت را خواهند ربود».

کرزوس - «پس اجازه بده، بلیدیها بگویم: من از کوروش خواستار شدم، که شهر را به تاراج ندهد، زنان و کودکان را از مردان جدا نکند و تو راضی شدی با این شرط، که خود لیدیها هرچه اشیاء و اسباب گرانبها دارند، نزد تو آرند. من یقین دارم، که همین‌که ساردیها این بشنوند، زن و مرد هرچه اشیاء گرانبها دارند، شتابان به تو تسلیم خواهند کرد. بدین ترتیب، سال دیگر تو این شهر را پر از همان اشیاء گرانبها خواهی یافت، ولی اگر این شهر را غارت کنی، صنایع، که منبع این ثروتها است، معدوم خواهد شد. این کار را بکن اگر، پس از اینکه اشیاء را آوردند، تو خواستی حکم خود را تغییر داده شهر را به غارت بدهی، باز می‌توانی، ولی اوّل شخصی را از کسان خودت بفرست، خزاینی را، که من به امنای خود سپرده‌ام، تحویل بگیرد».

کوروش کرزوس را ستود و چنان کرد، که پند داده بود. بعد به او گفت: «حالا بمن بگو، که جواب غیب‌گوی دلف به کجا انجامید، زیرا شنیده‌ام، که همواره تو ستایش خاصّی برای آپلن داشته‌ای و بی‌صلاح بینی او کاری نمی‌کنی» کرزوس جواب داد:

«من آرزومندم، که چنین باشد، ولی عقیدهٔ او را وقتی پرسیدم، که بی‌عنایتی‌اش را نسبت به خود جلب کرده بودم، زیرا قبل از اینکه صلاح‌اندیشی او را پرسیده باشم، خواستم امتحان کنم، که راست می‌گوید یا نه و، چنانکه مردم اشخاصی را، که می‌خواهند آنها را بیازمایند، دوست ندارند، خدایان هم بی‌عنایت‌اند نسبت به کسانی، که اعتماد به آنها ندارند. پس از اینکه غلط خود را دریافتم، چون از دلف دور بودم، شخصی بدانجا فرستاده از خدا پرسیدم «آیا اولاد خواهم داشت؟» او جواب نداد. من مقداری زیاد سیم و زرنثار و هزاران حیوان برای او قربانی کردم. بعد چون موقع را مساعد دیدم، پرسیدم: «چه کنم که دارای اولاد شوم؟» او جواب داد، که اولاد خواهم داشت و صحیح گفت، زیرا من پدر شدم، ولی چه فایده، یکی از پسرانم گنگ است و دیگری، که دلیر بود، در عنفوان جوانی درگذشت. چون بار این دو مصیبت بر دوشهای من سنگین می‌آمد، باز کس فرستاده پرسیدم: «چه کنم، تا در باقی عمر سعادتمند باشم؟» او جواب داد: «کرزوس، خودت را بشناس، تا در زندگانی خوشبخت باشی». این گفته مرا غرق شادی کرد و پنداشتم، که خداوند در ازای چنین چیز سهلی مرا خوشبخت می‌دارد، زیرا گمان می‌کردم، که ممکن است انسان دیگری را بشناسد یا نشناسد، ولی کسی نیست، که خودش را نشناسد. از این وقت من با آرامش زیستم و فقط بواسطه مرگ پسرم از اقبال ناراضی بودم، ولی از روزی که من با پادشاه آسور بر ضدّ شما همدست شدم، خود را در معرض همه نوع مخاطرات دیدم. با وجود این من از جنگ برگشتم، بی‌اینکه زیانی بمن رسیده باشد. از این جهت من از خدایان شکوه ندارم، زیرا، همین‌که دیدم، که نمی‌توانم پا فشارم، بواسطه حمایت خدایان با کسان خود بی‌اندک آسیبی از میدان جنگ بیرون شدم (مقصود کزنفون جنگ اوّل کرزوس با کوروش است). حالا بار دیگر فریب ثروتهای خود را خورده بحرف اشخاصی گوش دادم، که می‌خواستند، من رئیس آنها شوم، یا بسخنان کسانی، که هدایائی بمن می‌دادند و یا بستایش چاپلوسهائی، که بمن همواره می‌گفتند، به هرکس، که من فرمان دهم، اطاعت خواهد کرد و من بزرگترین موجود فانی هستم.

از این حرفها من بر خود بالیده فرماندهی را پذیرفتم، زیرا، چون خود را نمی‌شناختم، یقین داشتم، که من فوق دیگرانم و می‌توانم با تو، که خون خدایان در عروقت جاری است، با تو، که از نسل شاهانی، با تو، که از کودکی با پرهیزکاری و تقوا خو گرفته‌ای، ستیزه کنم، و حال آنکه اوّل کسی، که از نیاکان من بود و سلطنت داشت، آزادی را با تخت سلطنت در یک وقت بدست آورد (اشاره به قضیه ژیک و کاندولا، که از قول هرودوت در ذیل صفحه ۱۹۵ ذکر شده) بنابراین حقّ است، که چون خود را نشناختم، مستوجب این عقوبت باشم، ولی ای کوروش بدان، که حالا خود را شناخته‌ام. در اینجا سؤالی دارم: گمان می‌کنی، که عقیدهٔ غیب‌گوی آپلن صحیح بود وقتی که گفت، خودت را بشناس؟ این سؤال را از تو می‌کنم، زیرا بنظرم چنین می‌آید، که تو فوراً می‌توانی بآن جواب بدهی و در اختیار تو است، که آن را تصدیق کنی».

کوروش - «من می‌خواهم با خودت در این باب مشورت کنم، زیرا خودم، وقتی که سعادت ایّام گذشته‌ات را در نظر می‌گیرم، بحال کنونی تو رقّت می‌آورم. من زن و دخترانت را به تو رد می‌کنم، زیرا شنیده‌ام، که تو زن و چند دختر داری. دوستان، خدمه و میزت را، چنانکه قبل از این داشتی، به تو پس می‌دهم، فقط کاری را، که اجازه نمی‌دهم بکنی، جنگ و جدال است». کرزوس -: «در این صورت دیگر لازم نیست در پی یافتن جواب سؤالم راجع به سعادت‌مندی من باشی. من به تو می‌گویم که، اگر تو چنان کنی، که گوئی، آن زندگانی، که مردم بهترین نعمتش میدانند و واقعاً هم چنین است، زندگانی من خواهد بود». کوروش - «چه کس چنین زندگانی دارد؟» کرزوس - «زنم، زیرا در مکنت، ثروت، خوشی‌ها و لذایذ من او همیشه شریک بود، بی‌اینکه غصهٔ تحصیل این چیزها را داشته باشد، یا بکار جنگ و جدال دخالت کند و، چون تو می‌خواهی مرا به احوالی درآری، که زن من در آن احوال می‌زیست و من او را از هر چیز در عالم عزیزتر می‌دارم، گمان می‌کنم، که من باید از نو حق‌شناسی خود را نسبت به آپلّن بنمایم». کوروش از آرامش روح کرزوس در حیرت شد و از آن ببعد او را در تمام مسافرتها با خود داشت، تا چیزهائی مفید از او بیاموزد، یا از این جهت که او را در تحت نظر داشته باشد.

مراسم دفن آبراداتاس

(کتاب ۷، فصل ۳) پس از این صحبت، کوروش و کرزوس برای استراحت بمنازل خود رفتند و روز دیگر کوروش دوستان خود و سرکردگان را خواسته دستور تحویل گرفتن خزانهٔ کرزوس را داد و امر کرد قسمتی را، که متعلق به مغ‌ها است، به آنها بدهند و باقی را در صندوقهائی گذارده از عقب قشون حمل کنند، تا هر زمان، که بخواهد پاداشهائی به سپاهیان خود بدهد، خزانه در دسترس او باشد. بعد کوروش از ندیدن آبراداتاس اظهار حیرت کرد و یکی از خدمهٔ او گفت: «آقا، آبراداتاس در جنگ مصریها کشته شد و سپاه او بجز چند نفر رفقایش فرار کردند، چنانکه گویند، زنش جسد او را یافته و بر عرابهٔ او گذارده به کنار رود پاکتول برده. در آنجا خواجه‌ها و خدمهٔ او در زیر یکی از تپه‌های هم‌جوار مشغول کندن قبر شده‌اند. زنش روی خاک نشسته، سر آبراداتاس را روی زانو گرفته و بهترین لباس شوهرش را بجسد او پوشانیده».

کوروش، چون این بشنید، دستش را بران خود زده روی اسب جست و با هزار سوار بمحل مزبور شتافت. پیش از حرکت به گاداتاس و گبریاس امر کرد، که بهترین لباس و زینت‌ها را بیاورند، تا جسد دوست خود را با آن بپوشد و عدهٔ زیادی اسب، گاو و حشم دیگر آماده سازند تا برای او قربان کنند. چون کوروش به پان‌ته‌آ رسید و دید، که او روی خاک نشسته و جسد شوهرش در جلو او است، اشک زیاد از چشمانش سرازیر شد و با درد و اندوه چنین گفت: «افسوس، ای دوست خوب و باوفا، ما را گذاشتی و درگذشتی» این بگفت و دست مرده را گرفت، ولی این دست در دست کوروش بماند، زیرا یک نفر مصری آن را با تبر از بدن جدا کرده بود.

این منظره بر تاثّر کوروش افزود و پان‌ته‌آ فریادهای دردناک برآورده دست را از کوروش گرفت و بوسید و بساعد آبراداتاس چسبانده گفت «آخ کوروش، تأسف تو چه فایده برایت دارد، من سبب کشته شدن او شدم و شاید تو هم شده باشی. دیوانه بودم، که او را همواره تشجیع می‌کردم، لایق دوستی تو باشد. او هیچ‌گاه در فکر خود نبود، بلکه می‌خواست همواره به تو خدمت کند. او مرد و بر او ملامتی نیست، ولی من، که به او این پندها را می‌دادم، هنوز زنده‌ام و پهلوی او نشسته‌ام». وقتی که پان‌ته‌آ این سخنان را می‌گفت، کوروش ساکت بود و همواره اشک می‌ریخت. بالاخره خاموشی را قطع کرده چنین گفت: «بلی، او با بزرگترین نام درگذشت، او فاتح از دنیا رفت. چیزی را، که من به تو می‌دهم و برای جسد او است بپذیر». در این وقت گاداتاس و گبریاس وارد شده مقداری زیاد زینت‌های گران‌بها آوردند، بعد کوروش سخن خود را دنبال کرده گفت: «افتخارات دیگری برای او ذخیره شده، برای او مقبره‌ای خواهند ساخت، که درخور مقام تو و او باشد و قربانیهائی خواهند کرد، که شایان یک نفر دلیر است. امّا درباره خودت، باید بدانی، که بی‌کس نخواهی بود، من بعقل و سایر صفات حمیدهٔ تو با احترام می‌نگرم، من کسی را می‌گمارم، که بهرجا خواهی بروی، راهنمای تو باشد. همین‌قدر بگو، که کجا می‌خواهی بروی». پان‌ته‌آ - «کوروش، بیهوده به خود رنج مده، من از تو پنهان نخواهم داشت، که کجا میل دارم بروم».

خودکشی پان‌ته‌آ

بعد کوروش رفت، و بی‌اندازه متأسف بود از حال زنی، که چنین شوهری را از دست داده و از وضع شوهری، که چنین زن را دیگر نخواهد دید. پس از رفتن او پان‌ته‌آ خواجه‌هایش را، باین بهانه، که می‌خواهد تنها برای شوهر خود سوگواری کند، دور کرد، فقط دایه‌اش را نگاهداشت و به او گفت، پس از اینکه من مردم، جسد من و شوهرم را با یک قالی بپوش. دایه‌اش هرچند کوشید، که او را از خودکشی بازدارد، موفق نشد و، چون دید، که حرفهایش نتیجه ندارد، جز آنکه خانمش را برآشفته‌تر می‌کند، نشست و بگریه و زاری پرداخت.

پان‌ته‌آ در حال خنجری را، که از دیرگاه با خود داشت، کشیده ضربتی به خود زد و سرش را بر سینه شوهرش گذارده جان تسلیم کرد. دایه فریادهای دردناک برآورد و بعد جسد زن و شوهر را، چنانکه پان‌ته‌آ گفته بود، پوشید. بزودی خبر این اقدام پان‌ته‌آ به کوروش رسید و او با حال اضطراب بتاخت آمد، تا مگر بتواند علاجی بیندیشد. خواجه‌های پان‌ته‌آ، چون از قضیه آگاه شدند، هر سه خنجرها را کشیده در همان‌جا، که بودند، انتحار کردند. پس از این منظره دهشتناک، کوروش با دلی دردناک و پر از حسّ تقدیس برای پان‌ته‌آ بمنزل برگشت. بعد با مراقبت او مراسم دفن باشکوهی برای زن و شوهر بعمل آمد و مقبرهٔ وسیعی برای آنها ساختند. گویند این مقبره، که برای زن و شوهر و خواجه‌ها بنا شده است، امروز هم برپا است و بر ستونی اسم زوج و زوجه بزبان سریانی نوشته شده و نیز بر سه ستون کوتاه‌تری هنوز هم این کتیبه را می‌خوانند: «حاملین عصای سلطنت».[۱۲۶]

رفع اغتشاش کاریّه

در این احوال کاریها، که بدو دسته تقسیم شده باهم در جنگ بودند، از هر دو طرف رسولانی نزد کوروش فرستاده کمک او را درخواست کردند. کوروش در این وقت در سارد مشغول تهیهٔ ماشین‌های دیوارکوب بود، تا، قلعه‌هائی را، که تسلیم نمی‌شدند، تسخیر کند. در این اوان یک نفر پارسی، که آدوسیوس[۱۲۷] نام داشت و مردی بود باحزم، در جنگ هنرمند و بعلاوه می‌توانست طرف را با بیان متقاعد کند، در ملازمت کوروش می‌زیست.

کوروش او را با قشونی به کاریه فرستاد و کیلیکی‌ها و اهالی قبرس داوطلبانه خواستند جزو این سپاه گردند. از این جهت کوروش هیچ‌گاه ولاتی برای این مردمان معین نکرد، به آنها اجازه داد، در تحت ارادهٔ رؤسائی از خودشان بوده باج دهند و در موقع احتیاج برای خدمت حاضر شوند. آدوسیوس وارد کاریه شد و فرستادگان هر دو طرف به او تکلیف کردند، که داخل شهر شود، با این شرط که طرف مقابل را بیازارد. آدوسیوس به هریک از طرفین گفت: «حق با شما است و من هم با شما هستم» ولی باید طرف دیگر از اتحاد ما آگاه نشود. هردو طرف گروی دادند و کاری‌ها قسم خوردند، که برای خیر کوروش و پارسیها قشون او را بشهر راه دهند. آدوسیوس هم از طرف خود سوگند یاد کرد، که نیت بدی ندارد و مقصودش خدمت است به کسانی، که او را خواهند پذیرفت. پس از آن شبی را برای اجرای نقشهٔ خود معین کرد و بهر دو طرف اطلاع داد. در یک شب طرفین او را با سپاهش به قلاع خود وارد کردند و او در آنجا محکم نشست. روز دیگر نمایندگان هر دو طرف را خواست و آنها، چون یکدیگر را دیدند، در غیض فرورفتند، چه یقین کردند، که آدوسیوس هردو طرف را فریب داده. آدوسیوس خطاب به آنها کرده چنین گفت: «شهری‌ها، من بشما وعده کردم، داخل شهر شما شوم، بی‌اینکه نیت بد داشته باشم و خدمت به کسانی کنم، که مرا خواهند پذیرفت. اگر می‌خواستم بیک طرف کمک کنم، گمان می‌کنم، که بضرر شما خاتمه می‌یافت، و شهر خراب می‌شد، ولی اگر بین شما امنیت و آرامش را برقرار کنم و شما با فراغت خیال مشغول کشت و زرع شوید، آیا در خیر شما نیست؟ از این شب آشتی کرده باهم متحد باشید، زمینهایتان را شخم بزنید هر آنکه از خانواده‌های خودتان اسیر کرده‌اید، به یکدیگر رد کنید. هرگاه کسی بخواهد برخلاف این ترتیب رفتار کند، کوروش و ما دشمنان او خواهیم بود».

پس از آن دروازه‌های قلاع باز شد. کوچه‌ها را مردمی، که بملاقات یکدیگر می‌رفتند، پر کردند و زارعین به شخم زدن پرداختند. بعد مردم به گرفتن اعیاد مشغول شدند و آرامش کامل برقرار شد. در این احوال فرستاده‌ای از کوروش در رسید و از آدوسیوس پرسید، که قشون امدادی لازم دارد یا نه. او جواب داد: «سپاه خود را هم لازم ندارم» و واقعاً سپاه را از شهر بیرون برده فقط ساخلوی در آن گذاشت. کاریها از او خواستند، که نرود و، چون او نمی‌پذیرفت، به کوروش رجوع کرده خواستار شدند، که او را والی کاریّه کند. (کتاب ۷، فصل ۴).

مطیع شدن فریگیّه

(همان‌جا). کوروش هیستاسپ (ویشتاسپ) را فرستاد، تا فریگیّه را، که هم‌جوار هلسپونت بود مطیع کند (مقصود کزنفون فریگیهٔ سفلی است) و، پس از اینکه آدوسیوس با قشونش در رسید، او را به کمک هیستاسپ فرستاد، تا زودتر تسخیر فریگیه فیصله یابد. یونانیهائی، که در کنار دریا سکنی داشتند، بزور هدایا این امتیاز را حاصل کردند، که قشون خارجی داخل ولایت آنها نشود، ولی باج بدهند و هر زمان کوروش اهالی را برای جنگ طلبید حاضر شوند. پادشاه فریگیه حاضر نشد تمکین کند و تصمیم خود را اعلان کرده به تدارکات جنگ پرداخت، ولی بعد، که یارانش او را تنها گذاردند، خود را در آغوش هیستاسپ انداخته بی‌شرط تسلیم شد. پس از آن سردار پارسی ساخلوی در فریگیه گذارده با سپاه خود وعدهٔ زیادی از سوار و پیادهٔ سبک اسلحهٔ فریگی بیرون رفت، زیرا کوروش چنین دستور داده بود:

«بعد از ملحق شدن قشون آدوسیوس به سپاه هیستاسپ، از اهالی فریگیه آنهائی را، که مطیع می‌شوند، با اسلحه نزد من آرند و کسانی را، که تمکین نمی‌کنند، خلع اسلحه کرده با فلاخن عقب قشون حرکت دهند».

پس از آن کوروش ساخلوی نیرومند از پیاده نظام در سارد گذاشته با کرزوس و با عرّابه‌های زیاد، که پر از اشیاء گرانبها بود، حرکت کرد. کرزوس قبل از حرکت فهرستی از اشیاء هر گردونه نوشته به کوروش داد و گفت: «بوسیلهٔ این فهرست تو خواهی دانست، کی اشیاء تو را حفظ کرده». کوروش جواب داد:

«کاری، که کرده‌ای خوب است، ولی چون قسمتی از این مال از آن کسانی است، که بدست خود آنها سپرده شده، اگر چیزی بدزدند از مال خودشان دزدیده‌اند». با وجود این فهرست را به دوستان خود و برؤساء عمده داد، تا تحقیق کرده بدانند از از مستحفظین کی درست است و کی نادرست. کوروش لیدیهائی را، که اسلحهٔ خوب، اسبها و عرّابه‌های قشنگ دوست می‌داشتند، با خود همراه برد و به آنها اسلحه داد، ولی کسانی را، که می‌دید، پژمرده راه می‌روند، تنبیه می‌کرد. توضیح آنکه اسلحه‌شان را گرفته در آتش می‌سوخت و بعد فلاخن به آنها می‌داد. او عقیده داشت، که این اسلحه شایان برده‌هاست، ولی نه از این جهت که فلاخن‌داران، وقتی که با سایر قسمتهای قشون مخلوطاند، مفید نباشند، بلکه از این حیث، که آنها بی‌سپاهیان دیگر هرگز نمی‌توانند از عهدهٔ یک‌مشت سربازانی، که برای جنگ تن‌به‌تن مسلح شده‌اند، برآیند (این نکته قابل توجه است، زیرا سپاه ایران بعدها عادت کرد به اینکه از دور جنگیده از جنگ تن‌به‌تن احتراز ورزد و نتوانست در مقابل یونانیها بهره‌مند باشد. م.). وقتی که کوروش از سارد بطرف بابل حرکت می‌کرد، فریگیهٔ بزرگ (مقصود کزنفون فریگیهٔ علیا است) و کاپادوکیه و اعراب را مطیع کرده با اسلحهٔ این مردمان مختلف چهل هزار سوار پارسی بیاراست و اسبهای زیاد از مغلوبین گرفته بمتحدین خود داد. بالاخره وقتی که به بابل رسید، سواره نظام کثیر العدّه داشت و نیز جمعیتی بیشمار، که از تیراندازان و فلاخن‌داران و غیره ترکیب شده بود.

چگونگی نوشته‌های کزنفون

چنین است مضامین قسمتی از کتاب کزنفون، که مربوط به این زمان از تاریخ ایران می‌باشد. از مقایسهٔ روایت او با روایت هرودوت معلوم است، که خطوط رئیسهٔ نوشته‌های او همان نوشته‌های هرودوت است: پیش‌دستی در حمله به ایران از طرف کرزوس می‌شود، دو دفعه کوروش با پادشاه لیدیّه می‌جنگد، بعد از عقب‌نشینی کرزوس، کوروش به لیدیّه حمله میکند و برای اینکه از پشت سر خود ایمن باشد با دولت بابل عهدی می‌بندد، یعنی آن را از تشویش بیرون می‌آورد. تسخیر سارد هم تقریباً در زمینهٔ روایت هرودوت است، سؤال کرزوس از غیب‌گوی معبد دلف، رفتار کوروش با پادشاه لیدی، ملاطفت نسبت به او، غارت نکردن سارد و غیره و غیره نیز تقریباً در همان زمینه است، منتها در روایت کزنفون اشاره‌ای هم به نیت کوروش در سوزانیدن کرزوس نشده است. مطیع شدن ولایات آسیای صغیر، یا دولتهای کوچک آن، هم تقریباً در زمینهٔ نوشته‌های هرودوت است این کلیات چندان تفاوتی با روایت هرودوت ندارد، ولی در کیفیات تفاوتهای زیاد بین دو مورّخ یونانی است، در اینجا سؤالی پیش میاید: آیا این کیفیات اصلاً نبوده یا هرودوت آن را بسکوت گذرانیده. به عقیدهٔ مؤلف این کیفیات را بدو قسمت باید تقسیم کرد: قسمتی چیزهائی است، که کزنفون از مشاهدات خود در موقع بودن در جنگ کونّاکسا و عقب‌نشینی ده هزار نفر یونانی دیده یا شنیده و در اینجا ذکر کرده، مثلاً توصیفی که از بیرق خانوادهٔ سلطنت و از عرابه‌های داس‌دار میکند و اختراع این عرابه را به کوروش نسبت می‌دهد، یا از احوال شاه ماد و مادیها، عادت کردن آنها به زندگانی ملایم و تن‌آسانی‌شان صحبت می‌دارد و در هر موقع آنها را با پارسیها، که به زندگانی ساده و بی‌آلایش عادت کرده‌اند، مقایسه میکند و نیز از ترتیباتی سخن رانده می‌گوید: «امروز هم (یعنی در زمان اردشیر دوّم هخامنشی) این ترتیبات برقرار است. این گونه اطلاعاتی، که میدهد باید صحیح باشد، زیرا، چنانکه بیاید، دیگران هم تقریباً در همین زمینه سخن رانده‌اند، اما چیزهائی هم در نوشته‌های کزنفون دیده می‌شود، که نتیجه تخیلات خود او است، مانند زن شوشی آبراداتاس، که پان‌ته‌آ نام دارد و این اسم یونانی است، اسامی بعض رجال کوروش، که تقریباً اسم فرات یا کردوخ (کردستان) و یا اسامی اشخاصی است، که در زمان خشیارشا و اردشیر دوّم بوده‌اند، اسم گبریاس، که موافق کتیبهٔ بیستون داریوش و گفتهٔ هرودوت، پارسی بود، نه آسوری (داریوش او را گئوبروو نامیده و گبریاس یونانی‌شدهٔ این اسم است) و نیز جزئیات صحبت‌های مجالس و غیره. روی‌هم‌رفته نمی‌توان تمامی کیفیاتی را، که کزنفون شرح داده، وقایع تاریخی دانست، ولی تردیدی نیست، که تمامی این چیزها را هم نمی‌توان رومان خواند. به هرحال توصیفات و نقاشیهای کزنفون بطور کلی احوال کوروش و منظرهٔ ایران آن‌روزی و دول هم‌جوار را خوب می‌نماید. اگر هم مبالغه کرده باشد، باز کلیات در زمینهٔ تاریخ است. آنچه از نوشته‌های کزنفون راجع به این زمان بود ذکر شد. باقی قسمتهای روایت او را می‌گذاریم برای زمانی، که از وقایع آن صحبت خواهد شد، عجالة باید به وقایع پس از تسخیر لیدیّه برگشت و دید، که کوروش چه کرد.

هفتم - کارهای کوروش پس از مراجعت از سارد

توجّه کوروش بامور شرقی

چنانکه ذکر شد[۱۲۸]، کوروش بعد از فتح سارد تسخیر قسمتهای دیگر آسیای صغیر و کلیهٔ مستعمرات یونانی را به سردارهای خود محوّل کرده به ایران برگشت اگرچه مورّخین یونانی از کارهای کوروش بین ۵۴۶ و ۵۳۹ ق. م ذکری نکرده و همین‌قدر نوشته‌اند، که این پادشاه بامور شرقی پرداخت، ولی از جریان وقایع می‌توانیم استنباط کنیم، که چرا کوروش منتظر خاتمهٔ کارها در آسیای صغیر نشده با عجله به ایران مراجعت کرد. برای فهم مطلب باید در نظر داشت، که حملهٔ پادشاه لیدی به ایران برای کوروش بی‌موقع بود، چه، پس از انقراض دولت ماد هنوز اوضاع ثابتی در ایران مستقر نشده بود و او می‌بایست به ایران برگردد. بنابراین، پس از فتح سارد، کارهای آسیای صغیر را نیمه تمام به سردارهای خود سپرده به ایران برگشت، تا کارهای خود را در ایران تمام کند. امّا اینکه مورّخین یونانی از کارهای کوروش در مشرق ایران ذکری نکرده‌اند، این خاموشی اختصاص باین مورد ندارد. کلیهٔ مورّخین یونانی و رومی علاقه‌مندی بامور مشرق ایران نشان نداده‌اند. جهت آن بی‌اطّلاعی از این حدود دور بوده یا چیز دیگر، معلوم نیست، به هرحال نتیجه‌ای، که مشاهده می‌شود، سکوت آنها است. اگرچه هرودوت باختصار اشاره به جنگهای کوروش در مشرق ایران میکند و عین عبارات او این است (کتاب اوّل، بند ۱۷۷) «باری آسیای سفلی را هارپاگ خالی از سکنه کرد و آسیای علیا را خود کوروش، زیرا مردمی را پس از دیگری بانقیاد درآورد و بقومی ابقاء نکرد. راجع باکثر این مردمان چیزی نخواهیم گفت، فقط از شهرهائی صحبت خواهیم کرد، که بیش از سایرین برای او باعث اشکالات شدند و بیشتر قابل توجّه‌اند» بعد هرودوت جنگ کوروش را با بابل شرح می‌دهد. امّا اینکه مورّخ مذکور گوید: «آسیا را کوروش خالی از سکنه کرد» این عبارت هرودوت از جاهائی است، که قلم او تابع حسیات شده، زیرا، اگر مقصودش کشتار در شهرهای مسخر بوده، که قضیه معکوس است، زیرا در شهرهائی، که کوروش تسخیر می‌کرد، کشتاری نمی‌شد، چنانکه شرح تسخیر سارد و بابل، از خود گفته‌های هرودوت، دلیل این معنی است، و هرگاه منظور مورّخ مذکور خون‌ریزی جنگ است، متاسفانه چنین جنگها چه قبل و چه بعد از کوروش بوده و خواهد بود، با وجود این در تسخیر بابل، موافق اسناد صحیحه که بیاید، تلفات خیلی کم بود. باری بگذریم. بعد هرودوت گوید: «پس از آنکه کوروش قارّهٔ آسیا را به اطاعت درآورد به آسور حمله کرد (مقصود بابل است. م.)». در اینجا لازم است توضیح شود، که مقصود از قارّهٔ آسیا صفحات غربی آن تا سند و سیحون است زیرا دنیای آن‌روز نمی‌دانست، که در ماوراء سیحون چه مردمانی مسکن دارند و بطور کلی تصوّر گردید، که مردمان سکائی اینجاها را اشغال کرده‌اند.

به هرحال، چون در کتیبه‌های تخت‌جمشید و نقش رستم داریوش اسامی ایالاتی ذکر می‌شود، که از قرار معلوم، نه در زمان کبوجیه جزو ایران گردیده‌اند و نه در زمان داریوش، پس باید گفت، که این ایالات در همان اوان، که کوروش بطرف مشرق فلات ایران لشکر کشیده، تابع شده‌اند. بنابراین اسامی ایالاتی که در زمان کوروش جزو دولت او شده‌اند، این است: پارت (خراسان)، زرنگ (سیستان)، هرات، خوارزم، باختر، سغد، گندار، ثه‌ت‌گوش، ارخواتیش (رخّج قرون بعد، یا قندهار کنونی)[۱۲۹].

در اینجا لازم است نیز تذکر دهیم، که راجع به لشکرکشی کوروش بممالک شرقی تردیدی نیست، ولی تردید در زمان این جهان‌گیریها است، زیرا بعض محققین تصوّر می‌کنند، که این لشکرکشی‌ها بعد از فتح سارد و قبل از حملهٔ کوروش ببابل، یعنی بین ۵۴۶ و ۵۳۹ ق. م روی داده و برخی عقیده دارند، که کوروش پس از تسخیر بابل به تسخیر ممالک شرقی پرداخته، ولی ظنّ قوی این است، که عقیدهٔ اوّلی صحیح‌تر است، زیرا شخصی مانند کوروش، که حزمش با عزمش مساوی بود، تا از پشت‌سر خود مطمئن نمی‌شد، قصد بابل را نمی‌کرد. اگر گفته شود که، در مورد دولت لیدی چنین نکرد، باید در نظر داشت، که حمله از طرف پادشاه لیدی شد و کوروش مجبور بود باستقبال دشمن بشتابد که، تا متحدین او نرسیده‌اند، کار او را بسازد، ولی بابل در خیال حمله به ایران نبود. خود مراجعت کوروش بعد از فتح سارد به ایران می‌رساند، که شاه مزبور کارهای ایران را نیمه تمام گذاشته به آسیای صغیر رفته بود و، همین‌که از سقوط سارد مطمئن شد، برای اتمام کارها به ایران برگشت.

به هرحال تردیدی نیست، که کوروش ممالک شرقی را به اطاعت درآورده تا سیحون پیش رفت و شهری در کنار آن بنا کرد، که بعدها موسوم به «دورترین شهر کوروش گردید». این شهر در زمان اسکندر وجود داشت و بدست سپاهیان او خراب شد. یونانیها آن را کورپلیس[۱۳۰] نامیده‌اند، که بمعنی شهر کوروش است. محققین محل آن را با اوراتپهٔ حالیه تطبیق می‌کنند، اما اینکه در چه تاریخ او این شهر را بنا کرده، محققاً معلوم نیست.

ارمنستان

راجع بتسخیر ارمنستان در این زمان مورّخینی مانند هرودوت و آنهائی، که غالباً نوشته‌های او را پیروی کرده‌اند، چیزی ننوشته‌اند. جهت را باید از اینجا دانست، که ارمنستان جزو دولت ماد بود و، چون دولت ماد جزو دولت کوروش گردیده، دیگر لازم ندیده‌اند ذکری از ارمنستان کنند، چنانکه هرودوت راجع به فینیقیه و سایر مستملکات بابل، که جزو دولت کوروش گردید، نیز ذکری نکرده. از نویسندگان قدیم کزنفون از قشون‌کشی کوروش به ارمنستان صحبت کرده و آنهم، چنانکه گذشت[۱۳۱]، راجع بزمان تسلط مادیها است.

چون از ارمنستان مکرّر در این کتاب ذکری خواهد شد، باید شرح ذیل را در نظر داشت: ارمنستان همان مملکتی است، که سابقاً در مدت قرونی به مملکت آرارات (اورارتو کتیبه‌های آسوری) معروف بود. این دولت قوی، یعنی آرارات، در مدت قرونی استقلال خود را در مقابل آسوریها و مردمان آریانی، مانند کیمری‌ها، سکاها و غیره حفظ کرد، تا آنکه در اوایل قرن ششم ق. م بدست ارامنه منقرض شد. توضیح آنکه مردم مزبور، در زمانی، که محققاً معلوم نیست و در هر حال باید پیش از قرن هشتم یا نهم ق. م باشد، از تراکیه به آسیای صغیر گذشته در فریگیه برقرار شدند و بعد از آنجا به کاپادوکیه، مرکز مملکت هیت‌ها گذشتند و مدت‌ها در آن مملکت سکنی گزیده با مردم هیت مخلوط شدند، چنانکه آثار هیتی در زبان و سایر چیزهای آنها، بقول بعض محققین، باقی مانده و حتی اینکه خود را هایک می‌نامند، به عقیدهٔ بعضی، از توقف طولانی آنها در مملکت هیت‌ها بوده. بعد مقارن اوایل قرن ششم ارامنه از کاپادوکیه به مملکت آرارات حمله کردند و بر اثر این فشار، مردم وان یا خالدها مجبور شدند به آرماویر مهاجرت کنند. پادشاهان وان بر اثر حملاتی، که به آنها از سکاها و سایرین میشد به کمک آسور توسل جستند، تا مملکت خود را حفظ کنند، ولی موفق نشدند، چه ارامنه این دولت قدیم را منقرض کردند و از آن ببعد این مملکت معروف به ارمنستان گردید. آخرین پادشاهان وان اری‌منا و رؤسای سوّم بودند. پادشاه آخری از این حیث معروف است، که سپرهائی از مفرغ بمعبد ملی هدیه کرد و این سپرها اکنون بدست آمده. گمان می‌کنند، که سلطنت او در اوایل قرن ششم ق. م بوده. از اخبار استنباط می‌شود، که پس از سقوط آسور و تقسیم ترکهٔ آن بین ماد و بابل، دولت آرارات یا مملکت ارمنستان نتوانست در مقابل ماد قوی بایستد و در زمان هووخشتر، قبل یا بعد از جنگ او با لیدیّه، جزو مستملکات ماد گردید و بعد، که ممالک ماد جزو دولت کوروش شد، این قسمت هم از مستملکات دولت پارس گشت، ولی در این زمان موسوم به ارمنستان بود، چنانکه داریوش اوّل در کتیبهٔ بیستون، نقش رستم و غیره، یعنی در فهرست ممالک تابعهٔ ایران، آن را ارمینا می‌نامد.

هشتم - تسخیر بابل و انقراض دولت کلدانی

اوضاع بابل

در مدخل (صفحهٔ ۱۱۹ و ما بعد) و کتاب اوّل (صفحهٔ ۱۹۱) شمه‌ای از دولت بابل گفته شد. در این زمان چیزی که موجب نگرانی بابلیها شده بود، همانا بیمی بود که کلدانیها، پس از انقراض آسور، از قوی شدن آریانهای ایرانی داشتند. در دورهٔ مادیها بواسطهٔ وصلتی، که بین دربار بابل و ماد شد، احتمال خطر شمالی تا اندازه‌ای ضعیف گردید، ولی بکلی مرتفع نشد، چه ساختن سدّی بین دجله و فرات جهتی دیگر نداشت. ارتفاع این دیوار صد پا، قطر آن بیست و طول آن هفتاد و پنج میل بود (میل رومی را معادل پنج‌هزار پا یا دو هزار قدم میدانند) علاوه بر این سدّ، در جوار رودهای مذکور خندق‌های عمیقی کنده بودند، تا سواره نظام دشمن در موقع جنگ به اشکالاتی بر بخورد و حرکت آن کند گردد. هرودوت گوید این، که استحکامات و خندق‌ها را نی‌توکریس[۱۳۲] مادر نبونید، پادشاه بابل، از ترس حملات احتمالی کوروش ساخت، ولی حالا محقق است، که مورخ مذکور اشتباه کرده و سدّهای مزبور در زمان بخت‌النصر دوّم پسر نبوپالاس‌سار از بیم قوی‌شدن مادیها ساخته شده بود. غیر از این استحکامات و پیش‌بینی‌های دیگر سه دولت بزرگ آن زمان، یعنی لیدیّه، بابل و مصر، چنانکه گذشت، اتحادی بر علیه کوروش منعقد کردند و دولت لیدی علاوه بر این اتحاد امیدواری زیاد به یونانیها داشت. اینها اگرچه در این زمان هنوز معروف عالم قدیم نشده بودند، ولی صفات جنگی آنها در آسیای غربی شهرتی یافته بود. با وجود این تهیه‌ها و با وجود وسائل مادّی بی‌حدّ، یعنی خزانهٔ معمور، ثروت، صنایع، و غیره که در اختیار دول سه‌گانهٔ مذکور بود، دولت لیدی معدوم گردید، و، چنانکه بیاید دو دولت دیگر هم مضمحل شدند. جهت معلوم است: تاریخ یک درس را همیشه تکرار کرده و، تا زمانی که بشر هست، تکرار خواهد کرد. ثروت، خزانه معمور، وسایل بی‌حدّ و حصر رزمی، استحکامات برومند و متین، خندق‌ها، اسلحه، آلات و ادوات جنگی و غیره خوب است، ولی در دست مردمی، که احوال روحی آنها خوب باشد، و الاّ دیر یا زود دشمنی، که احوال روحیش تفوّق دارد تمام این موانع و مشکلات را از پیش برداشته بمقصود خود، که غلبه است نایل خواهد شد.

استفاده از وسایل فرع اشخاص است و نتیجه گرفتن از اسلحه فرع دستی، که آن را استعمال می‌کند. مصادیق این حقیقت در تاریخ ما و در تاریخ سایر ملل بسیار است و، چون مواردی، که راجع به تاریخ ما است، هریک در جای خود بیاید، در اینجا به اطالهٔ کلام قائل نشده بذکر وقایع می‌پردازیم. برای فهم وقایع این زمان باید بدواً با اوضاع بابل آشنا شویم. بابل شهری بود، که در آن زمان نظیر نداشت، بخصوص که پس از سقوط نینوا و سارد بر وسعت و ثروت آن افزوده بود. موقع آن در میان جلگه‌هائی، که از حیث حاصلخیزی کمتر نظیر دارد، وضع جغرافیائی آن در کنار رود فرات و در سر راههائی، که سه قارّهٔ آسیا و اروپا و افریقا را بهم اتصال می‌داد، نزدیکی این شهر به دریای مغرب، دریای احمر و خلیج‌پارس، ارتباط آن بواسطهٔ این خلیج با دریای عمان و هند، مقام بسیار ممتازی برای بابل ذخیره کرده بود: از اطراف و اکناف عالم مال‌التجاره، امتعه و اشیاء نفیسه، مانند سیل، بطرف این شهر جاری بود و مردمان گوناگون از نژادها، ملل و مردمان مختلف در این شهر جمع می‌شدند، تا استفاده از این ثروت کنند. گذشته از این محسنات، بابل یک چیز هم داشت، که کمتر در اراضی حاصلخیز دیگر دیده می‌شود، بابل بیمی از خشکسالی و قحطی نداشت، چه رود فرات و دجله آب‌های فراوان به جلگه‌های آن می‌رساند و بابلیها، برای اینکه خود را از قید تحوّلات جوّی آزاد کرده باشند، ترعه‌ها و جویهای زیاد ساخته، از آب‌های رودخانه‌های فرعی، که بفرات و دجله می‌ریزد و نیز از رودهائی، که از کوههای کردستان جاری است، استفاده‌های بی‌حدّ و حصر کرده محصولات مملکت را ترقّی داده بودند. این ترعه‌ها و جویها را با دو مقصود می‌ساختند. در موقع صلح زمین‌های وسیع بابل را آب یاری می‌کرد، در وقت جنگ برای سواره نظام دشمن تقریباً در هر قدم عایق و مانعی بود. چون ممالکی، که محصول فلاحتی‌شان زیاد است، قهراً تجارتشان ترقی می‌کند، بابل هم مرکز تجارت عالم آن روزی شده بود. فینیقیها، مصریها، حبشی‌ها، کرسی‌ها، اهالی ساردین و اسپانیا، اعراب، هندیها و سایر ملل از اطراف عالم به اینجا آمده، امتعهٔ خود را فروخته و امتعه‌ای، که لازم داشتند، در اینجا خریده باکناف عالم حمل می‌کردند. این مردمان با قیافه‌ها، لباس‌ها، اخلاق و عادات گوناگون در میان مردم بابل در کوچه‌های آن می‌دویدند، در بازارهای بابل جمع می‌شدند، به زبانها و لهجه‌های مختلف حرف می‌زدند و همهٔ آنها یک مقصود داشتند: متاع خود را گران‌تر بفروشند و ما یحتاج خود را ارزان‌تر بخرند. مقام بلند بابل منحصراً از رونق زراعت و تجارتش نبود، بابل دارای چیزهای دیگری هم بود، که در آسیای آن روز به او اختصاص داشت. این چیزها علوم و فنون و صنایع بود. هنگامی، که در بازارهای بابل جمعیت‌ها برای خریدوفروش ازدحام می‌کردند، وقتی که کشتی‌ها و کاروانها ثروت تمام عالم را ببابل و بنادر آن، یا از بابل باکناف عالم می‌بردند، در مدارس آن نجوم، طب، طبیعیات، فلسفه، ماوراءالطبیعه و غیره موضوع دروس و مباحثات بود. علماء یونانی، مانند طالس و فیثاغورس، از بابلیها چیزهای زیاد آموختند، یهودی‌ها برای تشیید مبانی قومیت و برای تائید گفته‌های آموزگاران خود، استفاده‌های زیاد از علوم بابل کردند. بنابراین جای تعجب نیست، وقتی که می‌بینیم، پیروان مذاهب مختلف و عقاید فلسفی گوناگون در بابل جمع شده، در کوچه و بازار و میدانهای این شهر هریک برای گروهی نطق، هرکدام عقیدهٔ خود را تبلیغ یا برای جمعی موعظه می‌کنند. امّا در میان این جدّ و جهد، این عظمت و قدرت، این علوم و صنایع یک چیز حکمفرما است. این یک چیز ورشکستگی عقیدتی و اخلاقی است: خرافات بابلی ماوراءالطبیعه آنها را لکه‌دار کرده و بل ماهیت آن را تغییر داده، ساحری و جادوگری بر عقاید آنها پردهٔ ظلمت کشیده، شرک و بت‌پرستی نفرت‌انگیز با خدایانی که، مانند انسان حوائج مادّی دارند و کینه‌توز و کینه‌جویند، مقام الوهیت را پست کرده، اخلاق بابلی فحشاء را مقدّس دانسته و به درجهٔ حق الهی ارتقا داده، سبعیت و زورگوئی، میل مفرط بعیش و عشرت و هرگونه تعیشاتی، که بتوان تصوّر کرد، در تمام طبقات حکمفرما است. این بود اوضاع مادّی و معنوی بابل در این زمان. حالا باید دید، که وسائل دفاعی این شهر بزرگ و نامی عالم آن روز در موقعی، که شاه پارسی‌ها، یعنی قائد قومی تازه‌نفس، که به زندگانی ساده و بی‌آلایش عادت کرده بود، عزم تسخیر آن را کرد، چه بود. هرودوت اوضاع این شهر را چنین توصیف کرده (کتاب اوّل، بند ۱۷۸-۱۸۸): دیواری، که ۳۰۰ پا ارتفاع آن و ۷۵ پا قطر آن است (یعنی کوهی)، این شهر را از هر طرف احاطه دارد و مربّعی تشکیل کرده، که هریک از اضلاع آن به مسافت ۱۲۰ استاد یا چهار فرسخ امتداد یافته. خندقی، که خاک آن را برای ساختن دیوار بکار برده‌اند، این دیوار را از بیرون احاطه دارد. از خاک مذکور آجرهائی ساخته‌اند، که اندازهٔ آنها یک پا و نیم در یک پا و نیم و قطر آنها سه بند انگشت است. بیشتر آجرها دارای مهری می‌باشد، که طلسم است و باید این طلسم‌ها دیوار کوه پیکر بابل را الی الابد حفظ کند. دیوار مذکور صد دروازه دارد و درهای آن از مفرغ ساخته شده. دروازه‌ها با کاشی‌های الوان از سفید و سیاه، زرد و آبی و غیره تزیین گشته و دارای طلسم‌هائی از خطوط میخی است. پس از این دیوار در درون شهر باز دیواری است، که قدری از دیوار بیرونی ضعیف‌تر است. بعد از عبور از دیوار درونی به نفس شهر وارد می‌شوند.

اینجا کوچه‌های عریض بهم رسیده و زاویه‌های قائم تشکیل کرده. در وسط شهر رود فرات جاری است. مجرای رود را از دو طرف با آجر ساخته‌اند. در انتهای هر کوچه‌ای، که بساحل ختم می‌شود، دروازه‌ای بنا شده، تا در موقع لزوم بسته شود و بابل بدو قلعهٔ محکم مبدّل گردد، زیرا سواحل رود، مانند استحکاماتی این دو قسمت شهر، یا دو قلعه را حفظ می‌کند. پلی این دو قسمت بابل را بهم اتّصال می‌دهد. در یکی از دو قسمت مذکور قصر سلطنتی با ابنیه و عمارات حیرت‌آور و باغهای معلق واقع است، در قسمت دیگر معبد بل ربّ النوع بزرگ بابلی‌ها[۱۳۳]. معبد بنائی است مربّع، که اندازهٔ هریک از اضلاع آن دو استاد (تقریبا ۳۶۰ ذرع)[۱۳۴] است. در وسط معبد برجی ساخته‌اند، که عرض و طول آن یک استاد است. روی این برج برج دیگری است و روی آن یکی باز برجی تا هشت مرتبه. پله‌کان این برجها از خارج است و بطور مارپیچ دور برجها می‌گردد. شخصی، که ببرجها صعود می‌کند، در وسط این بلندی به جائی می‌رسد، که برای استراحت ساخته شده است و دارای صفه‌ها است.

در برج آخری محرابی واقع است و در آن یک تخت خواب مزیّن و یک میز زرّین گذارده‌اند. در اینجا بت‌هائی نیست و شب، کسی نمی‌تواند در این محراب داخل شود، جز یک زن بابلی، که خدای بزرگ از میان زنان این شهر انتخاب کرده. هرودوت گوید (کتاب ۱، بند ۱۸۲) «اگرچه من باور نمی‌کنم، ولی کاهنان بابلی گویند، که الهه شب را با این زن بسر می‌برد. مصریها هم همین عقیده را نسبت به زوس‌تب دارند، در لیکیّه نیز اگر زن غیب‌گوئی باشد، شب را در معبد بسر می‌برد». معبد دیگری نیز در یکی از برجهای پائین واقع و دارای هیکل خدای بزرگ است، که از زر ساخته‌اند. در پیش او یک تخت، یک میز و یک کرسی گذارده‌اند و تمامی این اشیاء، که از طلا ساخته شده، ۸۰۰ تالان وزن دارد[۱۳۵]. غیر از این اشیاء در این معبد مجسمه‌ایست از خدای بزرگ، که از طلا ساخته‌اند و دوازده آرش طول آن است[۱۳۶].

در بابل چنانکه، بالاتر گفته شد، بعد از فوت بخت‌النصر (۵۶۱ ق. م) در مدت شش سال سه نفر سلطنت کردند. در حدود ۵۵۵ ق. م روحانیون بابل شخصی نبونید نام را، که پسر کاهنهٔ (سین)[۱۳۷] اوّل ربّ النوع بابلی‌ها در حرّان بود، به تخت نشاندند. او کسی نبود:، که بتواند بابل را در چنین موقع مهم از حریفی پرزور، مانند کوروش، نگاه دارد. نبونید میل مفرطی بآثار عتیقه داشت و کارش این بود، که استوانه‌های معابد قدیمه را بوسیلهٔ حفریات بیرون آورده، بداند فلان معبد را کی و در چه زمان ساخته. بعد معابد را تعمیر و مخارج آن را بر اهالی بابل تحمیل کند. با این حال او نمی‌توانست بامور مملکتی بپردازد و از این جهت زمام امور بدست پسرش بالتزر، یا چنانکه بعضی نوشته‌اند، بالشّزر بود [۱۳۸](در توریة اسم او را بلتشصّر نوشته‌اند). مقارن این زمان نبونید کاری کرد، که قسمت بزرگ کهنهٔ بابل از او روگردان شد، توضیح آنکه مجسمه‌های ارباب انواع اور، ارخ و اری‌دو را ببابل آورده پیروان ربّ النوع بزرگ بابل، بل مردوک، را از خود رنجاند و این قضیه بر دو تیرگی اهل بابل و نفاقی، که بین آنها بود افزود. اسرای بنی اسرائیل، که از زمان بخت‌النصر در بابل می‌زیستند، موافق پیشگوئی‌های پیغمبران خود همواره منتظر سقوط بابل و انقراض این دولت بودند و به خود نویدها داده می‌گفتند: دیگر چیزی نمانده، که این دولت ظالم سرنگون گردد. مردمانی، که از جاهای دیگر به اسارت به اینجا آمده بودند و عدّهٔ آنها به هزاران می‌رسید، با بنی اسرائیل در این آرزوها شریک بوده در انتظار واقعهٔ مذکور روز می‌شمردند. این بود اوضاع بابل و از شرح مذکور به خوبی معلوم است، که تمام اسباب انقراض موجود بود:

۱- بزرگی، آبادی و ثروت شهر، که نظر همسایهٔ قوی را به خود جلب می‌کرد و بفاتح نوید می‌داد، که ذخایر آن جبران هرگونه فداکاری و خسارت را خواهد کرد. ۲- ورشکستگی اخلاقی و نفاق درونی. ۳- دشمنان داخلی، یعنی اسرای ملل ناراضی. ۴- پادشاهی مانند نبونید.

تسخیر بابل

معلوم است، که شاهی مانند کوروش نمی‌توانست در همسایگی خود دولت مستقلی را مانند بابل تحمل کند و اگر زودتر حمله باین شهر نکرد از این جهت بود، که موقع را مناسب نمی‌دید. اگرچه از اسناد بابلی صریحاً استنباط می‌شود، که در سال دهم سلطنت نبونید، یعنی یک سال بعد از تسخیر لیدیّه بدست کوروش، بر اثر حمله‌ای به اکّد، حاکمی از طرف او در ارخ حکومت کرده و محققین تصوّر می‌کنند، که این نخستین امتحان کوروش راجع بتسخیر مملکت بابل و کلده بوده. با وجود این واضح است، که تا دولت بابل به پاایستاده بود، چنین دست‌اندازیهای جزئی ممکن نبود دوامی داشته باشد.

اوضاع چنین بود، تا بالاخره واقعه‌ای، که در دنیای آن روز پیش‌بینی می‌شد، در ۵۳۹ ق. م وقوع یافت و کوروش در بهار این سال پس از اتمام تدارکات خود قصد بابل را کرده از رود دجله گذشت.

راجع بتسخیر بابل نوشته‌های متعدد در دست است، بعضی از منابع یونانی و توریة، برخی از حفریاتی، که در بابل بعمل آمده. قبل از اینکه بذکر روایات بپردازیم، لازم است این مطلب را تذکر دهیم: اگرچه بین منابعی، که شرحش پائین‌تر بیاید، اختلافاتی دیده می‌شود، و لیکن در یک چیز اختلاف نیست و آن این است، که این شهر نامی، با وجود آن همه وسایل مادّی، خطوط متعدد دفاعی، استحکامات متین و محکم، مساعد بودن زمین و اراضی هم‌جوار بابل برای معطل کردن دشمن، خیلی زود سقوط یافته. شکی نیست که، مردمان تازه‌نفس آریانی دیر یا زود این رشته‌های دفاعی را پاره کرده ببابل می‌رسیدند، ولی نه باین زودی، که از تاریخ دیده میشود و بعد، وقتی هم که به بابل می‌رسیدند، چون انبارهای این شهر پر از آذوقه بود و اراضی وسیع در درون شهر کشت و زرع می‌شد، بابل می‌توانست مدتها قشون محاصر را معطل کند، تا مددی به او برسد. جهت این سقوط سریع را نمی‌توان از چیز دیگر جز نفاق درونی بابل و احوال روحی خود بابلیها دانست و این نکته هم نتیجهٔ منطقی اوضاعی است، که بالاتر ذکر شده و پائین‌تر روشن‌تر خواهد بود.

مدارک بابلی

موافق مدارکی، که از حفریّات بابل بدست آمده و استنباطهائی، که از آن می‌توان، کرد شرح تسخیر بابل چنین بوده: کوروش دید، اگر از جائی از سرحدّ ایران و بابل، که در بیرون سدّ بخت‌النصر یا سدّ مادی واقع است، داخل خاک بابل گردد، لابد باید مدّتها در زیر آن سدّ معطل شود و کوششها لازم است، تا از آن سدّ گذشته وارد محوّطه‌ای گردد، که بین دیوار مزبور و بابل واقع است.

این بود، که تصمیم کرد یکسره به خود محوّطه درآید و، چون دجله مانع بود، امر کرد آب دجله و نیز دیاله را، که بدجله می‌ریزد، برگردانند. این کار در موقعی شد، که آب این دو رود بالنسبه کمتر بود. بعد همین‌که لشکر ایران از دجله گذشته وارد محوّطهٔ مزبور شد، کوروش بطرف شمال حرکت کرده به لشکر بابل، که در نزدیکی شهر اپیس[۱۳۹] بود حمله برد و ارتباط آن را با بابل برید.

محققین گویند این قضیه بواسطهٔ بی‌کفایتی سردار بابلی یا از جهت خیانت او روی داد، چه سردار مزبور در این احوال نمی‌بایست در آن محل بماند. پس از آن، کوروش به آسانی این لشکر را شکست داد. از طرف دیگر سردار کوروش گئوبروو (گبریاس یونانی‌ها) به محل‌های جنوبی حمله برده، نبونید را، که با لشکر خود در سیپ‌پار بود، از آنجا براند و بی‌مانع وارد بابل شد پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید، قشون ایران در بابل چنان رفتار کرد، که یکی از مورّخین جدید گوید برای قشون‌های اروپائی سرمشق است[۱۴۰]:

معابد مأمون ماند، کسی به غارت مبادرت نکرد و احدی کشته نشد. پس از آنکه کوروش به بابل درآمد، برای حفظ نظم و ترتیب، فوراً گئوبروو را با اختیارات زیاد والی کرد و بعد از یک هفته بلتشر بدست گئوبروو کشته شد. جهت این بود، که او در بابل قدیم جنگ را با ایرانیها ادامه داد و در حین جنگ به خاک افتاد.

کوروش بعد از تسخیر بابل دربارهٔ اهالی ملاطفت کرد و، چنانکه بابلی‌ها نوشته‌اند، «بشهر آرامش داد»، نسبت به نبونید نیز مهربانی کرد. در موقع بودن کوروش در بابل دو اعلامیه صادر شده، که از حفریّات این شهر بدست آمده، یکی از طرف کهنه و روحانیون بابل است و دیگری از طرف خود کوروش. مضمون هر دو را ذکر می‌کنیم، زیرا از اسناد تاریخی مهم است و به خوبی می‌رساند، که جهت سقوط شهر بآن زودی چه بوده. در بیانیهٔ کاهنان چند سطر اوّلی خراب شده، ولی باز معلوم است، که مبنی بر مذمّت و بدگوئی از نبونید و شمردن تقصیرات او بوده، بعد گفته شده: «نبونید پادشاهی بود ضعیف النفس، در ارخ و سایر شهرها احکام بد داد، همه‌روزه خیالهای بد کرد و قربانی‌های روزانه را موقوف داشت...

در پرستش مردوک، شاه خدایان، باهمال و مسامحه قائل شد، هرچه می‌کرد بضرر شهرش بود، آن‌قدر بر اهالی تحمیل کرد، که آنها را رو به فنا برد. پادشاه خدایان از آه و نالهٔ اهالی سخت در غضب شد و از ایالت آنها خارج گردید. خدایان دیگر از این جهت، که آنها را به بابل مردوک آورده بودند، خشمناک از منازلشان بیرون رفتند. مردم استغاثه کرده گفتند، نظری کن. او به منازلی، که خرابه‌هائی شده و به اهالی سومر و اکد، که مانند مرده‌هائی هستند، نظر کرده بر آنها رحم آورد.

او بتمام ممالک نظر انداخت و در جستجوی پادشاهی عادل شد، که بقلب او نزدیک باشد، تا دست او را بگیرد. در این وقت کوروش پادشاه انشان را اسم برد و برای سلطنت عالم طلبید. گوتی‌ها و اوّمانماندها را زیر پاهای او افکند.... (با گوتی‌ها در تاریخ عیلام آشنا شدیم امّا راجع به اوّمانماند باید بخاطر آورد، که موافق بعض لوحه‌ها، مادی‌ها را بابلی‌ها چنین می‌نامیدند. م.). مردوک، آقای بزرگ، مدافع و حامی تمام امّتش، با مسرّت به او (یعنی به کوروش. م.) نگریست، به کارهای او و قلب عدالت‌خواه او برکات خود را نازل کرد و به او فرمود بطرف شهرش (یعنی شهر مردوک. م.) عزیمت کند. مانند رفیق و دوستی رهبر او گردید. لشکر او، که مانند آب رود بشمار درنمی‌آید، با او (یعنی با کوروش. م.) مسلح حرکت می‌کرد. بی‌جنگ و جدال او را داخل بابل کرد و شهر خود را از تعدّی خلاصی بخشید. شاه نبونید را، که نسبت به مردوک بی‌احترامی کرده بود، بدست او (کوروش) سپرد. تمام اهالی بابل، تمام سومر و اکّد و بزرگان و ولات او را (یعنی کوروش را) تعظیم کردند و پاهای او را بوسیدند، همگی از پادشاهی او خوشنود شدند و شادی و شعف از صورتشان هویدا بود. همه در تقدیس و تسبیح آقائی بودند (مقصود مردوک است. م.)، که مرده‌ها را زنده کرد و مردم را از فنا و فلاکت نجات داد».

پس از این اعلامیه، بیانیهٔ کوروش را ذکر می‌کنیم و مضمونش این است[۱۴۱]: «منم کوروش، شاه عالم، شاه بزرگ، شاه قویشوکت، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار مملکت، پسر کبوجیه شاه بزرگ - شاه شهر انشان، نوهٔ کوروش شاه بزرگ - شاه شهر انشان، از اعقاب چیش‌پش شاه بزرگ - شاه شهر انشان، شاخهٔ سلطنت ابدی، که سلسله‌اش مورد محبت بل و نبو است[۱۴۲] و حکمرانیش بقلب آنها نزدیک. وقتی که من بی‌جنگ و جدال وارد تین‌تیر[۱۴۳] شدم، با مسرت و شادمانی مردم در قصر پادشاهان بر سریر سلطنت نشستم. مردوک، آقای بزرگ، قلوب نجیب اهالی بابل را بطرف من متوجه کرد، زیرا من همه‌روزه در فکر پرستش او بودم. لشکر بزرگ من به آرامی وارد بابل شد، من نگذاشتم دشمنی به سومر و اکد قدم بگذارد. اوضاع داخلی بابل و امکنهٔ مقدّسهٔ آن قلب مرا تکان داد و اهالی بابل به اجرای مرام خود موفق شده از قید اشخاص بیدین رستند. من از خرابی خانه‌های آنها مانع شدم، من نگذاشتم اهالی از هستی ساقط شوند. مردوک، آقای بزرگ، از کارهای من مشعوف شد و، وقتی که، از ته قلب و با مسرت، الوهیت بلندمرتبهٔ او را تجلیل می‌کردیم، بمن، که کوروش هستم، و او را تعظیم می‌کنم، به پسرم کبوجیه و تمام لشکر من از راه عنایت برکات خود را نازل کرد. پادشاهانی، که در تمام ممالک عالم در قصور خود نشسته‌اند، از دریای بالا تا دریای پائین.... و پادشاهان غرب، که در خیمه‌ها زندگانی می‌کنند، تماماً باج سنگین خود را آوردند و در بابل پاهای مرا بوسیدند. از.... تا آسور و شوش، آگاده، اش‌نوناک، زامبان، م‌تورنو، دری، با ولایت گوتی‌ها و شهرهائی، که در آن طرف دجله واقع و از ایام قدیم بنا شده، خدایانی را، که در اینجاها زندگانی می‌کردند، به جاهای مزبور برگرداندم، تا در همان‌جاها الی الابد مقیم باشند. اهالی این محلها را جمع کردم، منازل آنها را از نو ساختم و خدایان سومر و اکد را، که نبونید به بابل آورده و باعث خشم آقای خدایان شده بود، بامر مردوک، آقای بزرگ، بی‌آسیب به قصرهای آنها موسوم به «شادی دل» برگردانیدم. از خدایانی که به شهرهای خودشان بواسطهٔ من برگشته‌اند، خواستارم، که همه‌روزه در پیشگاه بل و نبو طول عمر مرا بخواهند و، نظر عنایت بمن دارند و به مردوک آقای من بگویند: کوروش شاه، که تو را تعظیم می‌کند و پسر او کبوجیه...» از اینجا ده سطر بیانیه خراب شده و از بعض کلمات، که باقیمانده، همین‌قدر معلوم است، که راجع به بنای معبدی است و این سند را هم در خرابه‌های آن معبد یافته‌اند. مضامین این اعلامیه‌ها خیلی جالب توجه است، زیرا معلوم می‌دارد، که نبونید هیکل خدای سومر و اکد را به بابل آورده و مردم این صفحات از او سخت رنجیده بودند، چه موافق معتقدات اهالی سومر و اکد، وقتی که خدای شهری را از شهرش بیرون می‌بردند، مانند آن بود، که او را به اسارت برده باشند. روحانیون بابل هم، که کاهنان مردوک بودند، از او متنفر شده بودند، زیرا از نفوذ آنها کاسته بود. بعد، این روحانیون کوروش را به تسخیر بابل تشویق کرده‌اند و شاه پارس بواسطهٔ نفاق درونی به آسانی بر بابل دست یافته.

این نظری است، که از اعلامیه‌ها حاصل میشود ولی اسنادی می‌رساند، که کوروش در مدّت هفت سال در خیال تسخیر بابل بوده و فقط در سال هفتم به جنگ قطعی مبادرت کرده، زیرا در سالنامه‌های رسمی بابلی در سال دهم سلطنت نبونید، یعنی یک سال بعد از تسخیر لیدیّه، اشاره به پیدا شدن عیلامی‌ها در اکد و تعیین یک نفر والی در آنجا شده و تصوّر می‌کنند، که این والی از طرف کوروش معین شده بود.

سالنامه‌های بین سال ۱۲ و ۱۶ سلطنت نبونید بدست نیامده، ولی در سال ۱۷ چنین نوشته‌اند: «در تموز کوروش در اپیس، در ساحل ترعهٔ زلزلات با قشون اکد جنگید و این مردم را شکست داد. هر قدر آنها جمع می‌شدند، باز شکست می‌خوردند. در چهاردهم، سیپ‌پار بی‌جنگ تسخیر شد و نبونید فرار کرد.

در ۱۶ (تصوّر می‌کنند که ۱۶ تشرین بوده. م.) اوگ‌بارو [۱۴۴](یعنی گئوبروو) والی گوتی‌ها با قشونش وارد بابل شد، نبونید از جهت کندیش در بابل اسیر گشت.

تا آخر ماه، سپرهای گوتی‌ها دروازهٔ معبد اساهیل را[۱۴۵] محاصره کرده بود. نیزه‌ای داخل این مکان مقدّس نشد، بیرقی را به‌آنجا نبردند. در سوّم (مرهش‌وان) خود کوروش وارد بابل شد و بشهر مصونیت داد. کوروش احوال صلح را به تمامی شهر اعطا کرد. اوگ‌بارو را والی قرار داد. از ماه کسلو تا آزر خدایانی را، که نبونید به بابل آورده بود، به شهرهایشان برگردانیدند. در شب یازدهم مرهش‌وان اوگ‌بارو به جنگ رفت و پسر پادشاه را کشت. از ۲۷ آزر تا سوّم نیسان اکد عزادار بود»[۱۴۶].

این است مضمون اسناد بابلی که متأسفانه بعض جاهایش خراب شده. امّا اینکه کوروش در این مدّت چه می‌کرده درست معلوم نیست. بعضی گویند، که به کارهای مشرق ایران اشتغال داشت (پراشک). برخی عقیده دارند، که سدّ بخت‌النصر او را معطل کرده بود (وین‌کلر). به هرحال قبل از اینکه از اسناد بابلی گذشته به سایر مدارک این واقعهٔ مهم، یعنی انقراض دولت کلدانی و بابلی بپردازیم، مقتضی است کلمه‌ای چند راجع به اعلامیهٔ کوروش بگوئیم: ۱- شاه مذکور خود را شاه بابل خوانده و اسمی از پارس و ماد نبرده، زیرا بابل با آن قدمت تاریخی و تمدّنی و وسعت ممالک تابعه‌اش، که در مدخل این تألیف و کتاب اوّل گفته شد، مقامی خیلی مهم و ارجمند در عالم قدیم داشت و دیگر اینکه کوروش خواسته حسیات ملی بابلیها را مجروح نکند، یعنی بگوید که بابل مانند ایالتی جزو دولت پارس و ماد نشده، بلکه کماکان دولت بزرگی است، منتها سلطنت آن به ارادهٔ مردوک به او انتقال یافته یعنی دولت پارس و ماد و بابل یک پادشاه دارند (اتّحاد شخصی)[۱۴۷]. بعد کوروش مخصوصا اسم سومر و اکد را ذکر می‌کند و این نکته باز بواسطهٔ قدمت تاریخی این دو صفحه است.

پس از آن می‌گوید «شاه چهار مملکت». در اینجا بواسطهٔ گنگی اعلامیه نمی‌شود تأویل محققی کرد، ولی از قراین باید مقصود از چهار مملکت پارس با انشان، ماد، لیدیّه و بابل باشد. ۲ - کوروش پدر، جدّ و پدر جدّ خود را پادشاهان انشان می‌خواند - انشان همان انزان است و بالاتر (صفحهٔ ۲۳۰) گفته شد، که هخامنشی‌ها آن را بتصرّف درآورده بودند. امّا اینکه چرا بجای پارس انشان گفته، جهت معلوم است: عیلام با آن سوابق تاریخی بر پارس، که تا زمان کوروش در گمنامی می‌زیست، مزیّت داشت و فاتح خواسته بگوید: من شاه همان مملکتی هستم، که مکرّر بر بابل دست یافت و با مقتدرترین دول زمان خود سرپنجه نرم کرد. یکی از جهات اینکه کوروش در ذکر شجرهٔ نسب خود در شخص چیش‌پش دوّم می‌ایستد همین است، زیرا از او ببعد هخامنشی‌ها بواسطهٔ داشتن انزان خودشان را شاه بزرگ می‌خوانده‌اند.

نلدکه گوید: کوروش از چیش‌پش دوّم بالاتر نرفته، زیرا در زمان او اسامی پادشاهان قبل از چیش‌پش را فراموش کرده بودند، این حدس بنظر صائب نمی‌آید، زیرا باورکردنی نیست، که هرودوت یک‌صد سال بعد از این اعلامیّه، اسامی اجداد کوروش را، از قول ایرانی‌های مقیم خارجه یا از گفته‌های بابلی‌ها، بداند و کوروش اسامی آنها را فراموش کرده باشد، بخصوص که از کتیبه‌های اردشیر دوّم و سوّم دیده می‌شود، که آنها اسامی اجداد خودشان را تا هشت یا نه پشت ملل می‌شمارند. جهت همان است، که گفته شد: شاهان پارس، قبل از چیش‌پش دوّم، پادشاهان دست‌نشانده بودند و انزان را هم نداشتند، لذا کوروش نخواسته از آنها ذکری کند. داریوش اوّل هم، چنانکه پائین‌تر بیاید، از چیش‌پش دوّم بالاتر نرفته. عدم فراموشی مخصوصا از اینجا تأیید می‌شود، که در ایران قدیم، چنانکه بیاید، به قدمت و از سلسلهٔ طویل شاهانی بودن، اهمیت زیاد می‌دادند و شاهان اشکانی و ساسانی جدّ داشتند، که نسب خودشان را به هخامنشی‌ها برسانند، یعنی قدمت خانوادهٔ خود را ثابت کنند. ۳- کوروش گوید: «من بی‌جنگ و جدال وارد بابل شدم و با شادمانی مردم بر سریر سلطنت نشستم» این عبارت صریحاً می‌رساند، که بابلی‌ها به پیشقدمی روحانیون خود کوروش را دعوت و با مسرت پذیرفته‌اند.

۴- بعد شاه پارس گوید: «از دریای بالا تا دریای پائین....» این عبارت گنگ است، ولی باید مقصود «از دریای مغرب تا خلیج‌پارس» باشد، زیرا در همین زمان، یا قبل از آن به عقیدهٔ بعضی، سوریّه، فلسطین و مردمان تابع بابل نیز مطیع گشتند. بعضی تصوّر کرده‌اند، که مقصود از عبارت مزبور قسمتهای غربی و شرقی دریای مغرب است، زیرا بواسطهٔ تابع شدن فینیقیه مستملکات آن نیز تابع شد و سابقاً این مستملکات از صفحات تابعهٔ بابل بشمار می‌رفت، چنانکه بخت‌النصر اوّل سیاحتی به دریای مغرب برای دیدن این مستملکات کرده بود. ممکن است این نظر صحیح باشد، زیرا موافق اخباری، که در جای خود بیاید (کتاب ۲، باب ۲، فصل ۱) مستملکات فینیقی‌ها در دریای مغرب تمکین از شاهان هخامنشی داشتند، ولی بواسطه گنگی عبارت تأویل اوّلی طبیعی‌تر بنظر می‌آید. ۵- مقصود کوروش از پادشاهانی، که در خیمه‌ها زندگانی می‌کنند، باید قبایل بادیه‌نشین عرب در حوالی سوریّه و کلده بوده باشد. ۶ - جاهائی را، که کوروش شمرده و می‌گوید، که خدایان این صفحات را به جاهای خودشان برگردانیده، بعضاً مفهوم است، ولی بعضی هم مانند زامبان و م‌تورنو، معلوم نیست کجاها بوده. مقصود از آگاده همان اکد است. در خاتمه زاید نیست گفته شود، که این بیانیه اکنون معروف به استوانهٔ کوروش است، زیرا بر استوانه‌ای نوشته شده، که دارای چهل سطر است و بعض سطور آن خراب شده. شکی نیست، که در انشاء این بیانیه کاهنان بلندمرتبهٔ مردوک شرکت داشته‌اند، زیرا دیده می‌شود، که موافق آداب و مراسم مذهبی بابلی‌ها تنظیم گشته. از الواح و کتیبه‌های بابلی دیده می‌شود، که کوروش نه فقط آلههٔ بابل و غیره را محترم می‌داشته، بلکه معابد بابل را موسوم به اساهیل و اسیدا[۱۴۸] تزیین کرده. از منابع بابلی اطلاعات دیگر نیز بدست آمده: چند ماه پس از تسخیر بابل و چند روز باوّل سال بابلیها مانده، کوروش حکم کرده، که همه از جهت فوت بلتشر، پسر نبونید، عزادار شوند، بعد تاج‌گذاری پادشاه جدید بابل موافق مراسم مذهبی و دولتی بابل بعمل آید و کوروش پسر خود کبوجیه را پادشاه بابل کرده. تاریخ این واقعه چهارم نیسان (آوریل) است. سپس مشاهده می‌شود، که تاریخ اسناد معاملات بابلی‌ها تاریخ سلطنت کوروش و کبوجیه است، ولی این ترتیب فقط هشت ماه دوام یافته، چه از کانون اوّل (دسامبر) در اسناد تنها اسم کوروش دیده می‌شود. جهت اینکه کوروش پسر خود کبوجیه را شاه بابل کرده باید از اینجا باشد، که می‌خواسته از بابل برای کارهای دیگر غیبت کند.

در سندی، که تاریخش از تشرین اوّل (اکتبر) و سال چهارم سلطنت کوروش در بابل است، کبوجیه را شاهزاده خوانده و پولی را که او در بانک (اجی‌بی) گذاشته بود مال او دانسته‌اند. این بانک از قرار اسنادی، که بدست آمده، خیلی معتبر بوده و در تاریخ ببانگ «اجی‌بی و پسران» معروف است. تاریخ تسخیر بابل را غالباً ۵۳۸ ق. م می‌نویسند، ولی نلدکه موافق حسابی، که کرده، عقیده دارد، که تسخیر پایتخت مزبور در سوّم (مرهش‌وان) ماه بابلی یا (نوامبر) ۵۳۹ ق. م روی داده. آنچه تا اینجا ذکر شد موافق اسناد رسمی است، که از حفریات بابل بدست آمده، اکنون باید دید که مورّخین یونانی در این باب چه نوشته‌اند.

نوشته‌های هرودوت

مورّخ مذکور پس از توصیف سدّ مادی و شهر بابل، چنانکه بالاتر گذشت، و تعریف زیاد از (نی‌توکریس) ملکهٔ بابل چنین گوید (کتاب اوّل، بند ۱۸۸-۱۹۱): «کوروش درصدد جنگ با (لابی‌نت) پسر این ملکه برآمد (معلوم است که لابی‌نت مصحف نبونید است) شاه بزرگ[۱۴۹] در موقع جنگ از خانه‌اش آذوقه و حشم برمی‌گیرد و مقداری آب از رود (خواسپ)[۱۵۰]، که از نزدیکی شوش جاری است، برای او برمی‌دارند، چه شاه فقط آب این رود را می‌آشامد. آب این رود را می‌جوشانند، بعد پیت‌های نقره را از آن پر کرده در عرابه‌های چهارچرخه می‌گذارند و بهر طرف شاه حرکت کند، در عقب او قاطرهائی این عرابه‌ها را می‌کشند. وقتی که شاه به رود گیندس[۱۵۱] رسید و می‌خواست از آن عبور کند، یکی از اسبهای مقدس او خود را به آب انداخت، که به شناو از آن بگذرد، ولی آب اسب را برد. این قضیه باعث خشم شاه گردید و او قسم یاد کرد، از آب این رود چندان بکاهد، که زنی هم بتواند از آن بگذرد، بی‌اینکه زانو تر کند. با این مقصود بامر او ۳۶۰ نهر کنده آب رود را به این نهرها انداختند و در مجرای اصلی سطح آب زیاد پائین آمد. تمام تابستان آن سال صرف این کار شد و کوروش در بهار سال دیگر بطرف بابل حرکت کرده وارد جلگه‌ها گردید. وقتی که کوروش بشهر نزدیک شد، بابلی‌ها با او جنگ کرده شکست خوردند و به بابل پناه بردند.

چون بابلیها می‌دانستند، که کوروش آرام نمی‌نشیند و بهر مردمی حمله می‌کند، آذوقهٔ وافر برای چند سال تهیه کرده بودند و به محاصرهٔ بابل اهمیتی نمی‌دادند. اما کوروش دوچار اشکال بزرگی شد، چه وقت می‌گذشت و کاری از پیش نمی‌رفت.

کسی به او یاد داد یا خود او باین صرافت افتاد، معلوم نیست، ولی همین‌قدر محقق است، که کوروش چنین کرد: قسمتی از قشون خود را در جائی گذارد، که فرات داخل شهر میشود و قسمت دیگر را در جائی، که رود از شهر بیرون می‌رود. بعد به قشون خود فرمان داد، که هر زمان بتوانند از رود مزبور عبور کنند، داخل شهر گردند. پس از آن کوروش با سپاهیانی، که نمی‌توانستند جنک کنند، بطرف دریاچه‌ای، که (نی‌توکریس) ملکهٔ بابلی ساخته بود، رفت، کانالهائی کنده آب فرات را باین دریاچه، که اکنون باتلاقی بود، انداخت و سطح آب در فرات بقدری پائین آمد، که قشون کوروش توانست داخل شهر شود. اگر بابلی‌ها از حملهٔ پارسیها قبلاً مطلع بودند، می‌گذاشتند آنها داخل شهر شوند و بعد تمامی آنها را می‌کشتند، زیرا برای اجرای این کار کافی بود، که دروازه‌های شهر را رو بسواحل فرات ببندند و قشون بابل در سواحل طویل این رود پارسی‌ها را، مانند ماهیهائی، که به دام افتاده باشند، معدوم کند، ولی در این مورد بابلی‌ها در غفلت افتادند، زیرا بواسطهٔ عیدی مشغول عیش و طرب بودند و، چون بابل بزرگ بود، اهالی وسط شهر اطلاع از احوال کنارهای شهر نداشتند. چنین بود تسخیر بابل در دفعهٔ اولی[۱۵۲]». راجع به نبونید هرودوت چیزی نمی‌گوید، ولی برس مورّخ کلدانی، چنانکه بیاید، نوشته بود، که کوروش او را سالما بکرمان تبعید کرد. از آنچه گفته شد معلوم است، که بنا بر نوشتهٔ هرودوت هم در شهر جنگی نشده، یعنی بابل بی‌خون‌ریزی بتصرف پارسیها درآمده و غارتی هم روی نداده.

از مقایسهٔ روایت هرودوت با اسناد بابلی معلوم است، که چه تفاوت‌های بیّن موجود و قضیهٔ برگردانیدن رود فرات از بیخ و بن دروغ است. قضیهٔ اسب مقدس و گذشتن از دجله، همان برگردانیدن آب دجله است، که در نوشتهٔ هرودوت باین صورت داستانی درآمده. مسئلهٔ عید بابلی‌ها و غفلت آنان هم بکلی دروغ است، زیرا نمی‌توان گفت، که اسناد و سالنامه‌های بابلی دروغ است و نوشته‌های هرودوت، که تقریباً صدسال بعد از این وقایع تنظیم گشته صحیح. جهت این روایت هرودوت باید از اینجا باشد: بابلی‌ها از راه دادن کوروش به بابل بعدها پشیمان شده‌اند و، چون تقصیر از خودشان بوده، در ازمنهٔ بعد این افسانه را اختراع کرده‌اند و هرودوت هم از قول بابلی‌ها آن را ضبط کرده، بخصوص که با حسیات مورّخ مزبور نسبت به پارس و پارسیها موافقت داشته. اگر هم برگردانیدن رود فرات حقیقت داشته، برای تسخیر بابل نبوده، چنانکه پولی‌بیوس گوید (کتاب ۴، بند ۳۰): «بعضی گویند که فرات را گبریاس (گئوبروو) والی برگردانید، تا مملکت بابل را آب آن غفلتاً فرونگیرد».

نوشته‌های برس

مورّخ کلدانی شرح این واقعه را خیلی مختصر نوشته و مضمون روایت او چنین بوده: در سلطنت نبونید دیوارهای بابل را، که در ساحل فرات است، خوب ساخته بودند و از آجر و قیر بود. در سال ۱۷ سلطنت او کوروش شاه پارس، که سایر قسمت‌های آسیا را تسخیر کرده بود، با قشون زیاد به مملکت بابل درآمد. نبونید، همین‌که از واقعه آگاه شد، با قشونی باستقبال او رفت و جنگید، ولی، چون شکست خورد، با عدهٔ قلیلی فرار کرد و بشهر (برسیپ[۱۵۳]) پناهنده شد. کوروش بابل را گرفت و امر کرد دیوارهای بیرونی شهر را خراب کردند، زیرا گمان می‌کرد، که شهر به یاغی‌گری مایل است و گرفتن شهر مشکل. بعد او بطرف برسیپ راند و نبونید را محاصره کرد. چون او نتوانست در مقابل محاصرین پا فشارد، تسلیم شد. کوروش با او با رأفت رفتار کرده بکرمان تبعیدش کرد، تا در آنجا سکنی گزیند. نبونید در آنجا تا آخر عمرش بزیست و در همان‌جا درگذشت.

زاید نیست گفته شود، که جنگ کوروش با نبونید در برسیپ موافق سالنامه‌های بابلی نیست، زیرا موافق سالنامه‌های مزبور، بابل بی‌جنگ به گئوبروو، سردار کوروش و والی گوتی‌ها، تسلیم شد.

نوشته‌های توریة

در کتاب دانیال باب پنجم شرحی نوشته شده، که بتسخیر بابل راجع است:[۱۵۴]

«بلتشصّر پادشاه ضیافت عظیمی برای هزار نفر از اسرای خود برپاداشت و، وقتی که از کیف شراب سرخوش بود، فرمود ظروف طلا و نقره را، که جدّش نبوکدنصّر از اورشلیم ببابل آورده بود، بیاورند، تا پادشاه و همسرانش و زوجه‌ها و متعه‌هایش از آنها شراب بنوشند. امر شاه را اجراء کردند و همه شراب نوشیدند و خدایانی را، که از طلا، نقره، برنج، آهن، چوب و سنگ بود همه تسبیح خواندند. در همان ساعت انگشت‌های دست انسانی بیرون آمد، در برابر شمعدان بر گج دیوار قصر پادشاه خطوطی نوشت و پادشاه کف دست را، که می‌نوشت، دید. آنگاه پادشاه متغیر شد، فکرهایش او را مضطرب ساخت و بندهای کمرش سست گشته لرزه بر زانوهایش افتاد. بعد پادشاه بصدای بلند صدا زد، که جادوگران، کلدانیان و منجمان را احضار کنند. پس پادشاه حکیمان بابل را خطاب کرده گفت: «هرکه این نوشته را بخواند و تفسیرش را برای من بیان کند، بلباس ارغوانی ملبس خواهد شد، طوق زرّین بر گردنش خواهم نهاد و حاکم سوّم در مملکت گردد».

آنگاه جمیع حکمای پادشاه داخل شدند، ولی نتوانستند نوشته را بخوانند یا تفسیرش را بیان کنند. پس بلتشصّر پادشاه مضطرب شد، اما ملکه بسبب سخنان پادشاه و امرایش به میهمان‌خانه درآمد و متکلم شده گفت: «ای پادشاه، تا به ابد زنده باشی، فکرهایت تو را مضطرب نسازد، شخصی در مملکت تو هست، که روح خدایان قدّوس دارد و در ایام پدرت روشنائی و حکمت، مانند حکمت خدایان، در او پیدا شد و پدرت نبوکدنصّر پادشاه او را رئیس مجوسیان، جادوگران، کلدانیان و منجمان ساخت، زیرا روح فاضل و معرفت و تعبیر خوابها، حلّ معماها و گشودن عقده‌ها در این دانیال، که پادشاه او را بلطشصّر می‌نامید جمع شده. پس در حال دانیال را بطلب تا تفسیر را بیان کند». آنگاه دانیال را بحضور پادشاه آوردند و او دانیال را خطاب کرده فرمود: «آیا تو همان دانیال، از اسیران یهود هستی، که پدرم پادشاه از یهودا آورد؟ دربارهٔ تو شنیده‌ام، که روح خدایان در تو است، روشنائی و فطانت و حکمت فاضل در تو پیدا شده. الآن حکیمان و منجمان را بحضور من آوردند، تا این نوشته را بخوانند و تفسیرش را بیان کنند، امّا نتوانستند. پس، اگر بتوانی الآن نوشته را بخوانی و تفسیرش را برای من بیان کنی، به ارغوان ملبس خواهی شد، طوق زرّین بر گردنت خواهم نهاد و در مملکت حاکم سوّم خواهی بود».

پس دانیال جواب داد و گفت: «عطایای تو از آن تو باشد و انعام خود را بدیگری ده، لکن نوشتهٔ را برای شاه خواهم خواند و تفسیر آن را بیان خواهم کرد. امّا تو ای پادشاه، خدای تعالی به پدرت نبوکدنصّر سلطنت و عظمت، جلال و حشمت عطا فرمود و، بسبب عظمتی، که به او داده شده بود، جمیع قومها و زبانها از او لرزان و ترسان بودند، هرکه را می‌خواست می‌کشت و هرکه را می‌خواست زنده می‌گذارد، آنکه را می‌خواست بلند می‌کرد و آنکه را می‌خواست پست می‌ساخت، لکن، چون دلش مغرور و روحش سخت گردید، تکبر کرد، از سلطنت خویش به زیر آمد و حشمتش را از وی گرفتند...... و تو ای پسرش بلتشصّر، اگرچه این همه را دانستی، لکن دل خود را متواضع نکردی، بلکه خویشتن را بر ضدّ خداوند ساختی، ظروف را به حضورت آوردند و تو و امرایت، زوجه‌ها و متعه‌هایت از آنها شراب نوشیدند و خدایان نقره و طلا، برنج و آهن، چوب و سنگ را، که نمی‌بینند و نمی‌شنوند و هیچ نمی‌دانند، تسبیح خواندی، امّا آن خدائی را، که روانت در دست او است و تمامی راه‌هایت از او، تمجید نکردی، پس این کف دست از جانب او فرستاده شد و این نوشته مکتوب گردید مضمون نوشته این است: (منا منا ثقیل و فرسین) و تفسیر کلام این: منا - خدا سلطنت تو را شمرده و آن را به انتها رسانیده. ثقیل - در میزان سنجیده شده و ناقص درآمده. فرس - سلطنت تو تقسیم گشته و به مادیها و پارسیان رسیده». آنگاه بلتشصّر فرمود، دانیال را با ارغوان ملبس ساختند، طوق زرّین بر گردنش نهادند و درباره‌اش ندا کردند، که در مملکت حاکم سوّم می‌باشد. در همان شب بلتشصّر، پادشاه کلدانیان کشته شد (یعنی کوروش شهر را گرفت و پادشاه بقتل رسید) مضامین توریة با اسناد بابلی مخالفت ندارد، زیرا، با صرف‌نظر از حکایت دانیال، بلتشصّر، پسر نبونید، زمام امور بابل را بدست داشت و در واقع امر پادشاه بود.

از اسناد بابلی، با وجود اینکه گنگ است، چنین برمی‌آید، که بواسطه ضعف و سستی نبونید، پسر او را حکمران واقعی کرده بودند و، چنانکه بالاتر گفته شد، او در جنگی با سردار کوروش کشته شد.

بمناسبت ذکری، که از مضامین توریة راجع بتسخیر بابل شد، بعض جاهای دیگر آن را نیز ذکر کرده بعد به روایت کزنفون می‌پردازیم، زیرا اینجاها هم ارتباطی با تسخیر بابل دارد.

توجّه کوروش به ملّت یهود

اگرچه کوروش، چنانکه از اسناد بابلی و بیانیه او برمی‌آید، نسبت بتمام ملل رئوف بود، ولی از توریة دیده می‌شود، که او توّجه خاصی نسبت به یهودیها داشته. این نکته دقّت محققین را به خود جلب کرده، و هرکدام جهتی برای آن پنداشته‌اند: بعضی گفته‌اند، که چون این قوم در موقع تسخیر بابل خدماتی کردند، کوروش خواست قدردانی خود را نشان دهد. برخی عقیده دارند که، چون ملت یهود بحدود مصر نزدیک بود، کوروش از نظر سیاسی خواست ملت سپاسگزاری در قرب آن حدود داشته باشد. عدّه‌ای دارای این عقیده‌اند، که ملاطفت کوروش را از نزدیک بودن مذهب بنی اسرائیل بمذهب ایرانیهای قدیم باید دانست، چه مذهب هر دو در عالم قدیم بر سایر ادیان برتری داشت و یکی بدیگری از حیث پرستش خدای یگانه، که مجرّد و لامکان است، جاویدان بودن روح و اعتقاد برستاخیز بی‌شباهت نبود. ممکن است، که تمامی این نکات منظور کوروش بوده باشد، ولی از آنچه در بیانیهٔ بابلی او دیده می‌شود، کوروش دربارهٔ بنی اسرائیل همان کرده، که نسبت به اسرای ملل دیگر نیز مجری داشته، یعنی معتقدات مذهبی آنان را محترم شمرده، آنچه را، که از آنها ببابل آورده بودند، رد کرده و آسایش خیال آنها را فراهم ساخته. تفاوت فقط در این است، که حسّ سپاسگزاری و قدردانی غالب ملل مزبوره، به استثنای بابلی‌ها، چون ضبط نشده بما نرسیده، ولی رضایت ملت یهود و شعف آن در توریة منعکس شده و تا زمان ما باقی است. امّا راجع به ملت یهود باید در نظر داشت: از زمانی که دولت آسور قوی گردیده در شامات و فلسطین دست یافت، مردم یهود در فشار واقع شدند.

کیفیات فشارهائی که به آنها وارد آمد، خارج از موضوع این کتاب است. همین‌قدر باید بخاطر آورد، که بخت‌النصر دوّم پادشاه بابل در ۵۸۶ ق. م بیت المقدس را گرفته معبد سلیمان را خراب کرد و مظالم زیاد دربارهٔ پادشاه یهود و خانواده‌اش روا داشت. پس از آن هزاران نفر مرد و زن یهود را از وطنشان حرکت داده به بابل آورد و اسرای مزبور تا زمان تسخیر بابل بدست کوروش در بابل ماندند. این‌ها در بابل آنچه توانستند از علوم بابلی برای حفظ مذهب و معتقدات خود اخذ کردند.

کمال مطلوب این‌ها برگشتن بوطن خود و بنای دولت یهود جدید بود، ولی دولتی که، مانند دولت سابق آنها، دوچار فساد اخلاق نگردد و منقرض نشود. این‌ها اعتماد به پیغمبران خود داشتند، زیرا می‌دیدند، که پیشگوئیهای آنها صائب است. پیغمبران آنها چه گفته بودند؟ اشعیاء و ارمیا گفته بودند، از طرف خدا مأموریم بگوئیم، که دولت یهود منهدم خواهد شد. اشعیاء دورتر رفته گفته بود، که خدا این ملت را از سناخریب پادشاه آسور نجات داد، ولی بعد، که گناهان آن را دید، می‌خواهد یهود را عقوبت کند: یهودا بدست آسوریها خراب خواهد شد و بعد آسور هم از جهت کبر و نخوت پادشاهانش انقراض خواهد یافت. بهتر است بگذاریم خود پیغمبران حرف بزنند. اشعیاء گوید: (کتاب اشعیا، باب دهم) «وای بر اشّور، که عصای غضب من است و عصائی، که در دستشان است خشم من می‌باشد. او را بر امّت منافق می‌فرستم و نزد قوم مغضوب خود مأمور می‌دارم، تا غنیمتی بربایند و غارتی ببرند، ایشان را مثل گل کوچه‌ها پایمال بسازند. امّا او (یعنی پادشاه آسور. م.) چنین گمان نمی‌کند و قضایا را بدین گونه نمی‌سنجد، بلکه مراد دلش این است، که امّت‌های بسیار را هلاک و منقطع بسازد، زیرا می‌گوید، آیا سرداران من جمیعا پادشاه نیستند.... و واقع خواهد شد، بعد از آنکه خداوند تمامی کار خود را با کوه صیهون و اورشلیم به انجام رسانیده باشد، که من از ثمر دل مغرور پادشاه اشّور و از فخر چشمان متکبر وی انتقام خواهم کشید، زیرا می‌گوید، بقوّت دست خود و به حکمت خویش، چونکه فهیم هستم، این را کرده‌ام..... آیا تبر بر کسی که با آن می‌شکند، فخر خواهد کرد، یا ارّه بر کسی که آن را می‌کشد خواهد بالید؟....

بنابراین خداوند یهوه صبابوت چنین می‌گوید: «ای قوم من، که در صیهون ساکنید از اشّور مترسید، اگرچه شما را به چوب بزند و عصای خود را، مثل مصریان، بر شما بلند کند، زیرا بعد از زمان بسیار کمی غضب من تمام خواهد شد و خشم من برای هلاکت ایشان (یعنی آسوریها. م.) خواهد بود....».

وقتی که یهودیها در بابل بودند، پیغمبران آنها پیشگوئیهای دیگر کرده مژده می‌دادند، که بزودی خداوند شخصی را برانگیزد، که ملت یهود را از اسارت بیرون آرد و دیری نگذرد، که عظمت ملت یهود بازگردد.

زمانی که دولت ماد برپابود اشعیا پیشگوئیهائی کرد، که مضمونش این است: «خداوند قشون خود را سان می‌بیند، این لشکر از مملکت دور می‌آید و آلت خشم خدا است. هرکه در راه این لشکر باشد، محو خواهد شد و هرکه دستگیر شود از دم شمشیر خواهد گذشت..... من مادیها را بر آنها برمی‌انگیزم، مادیهائی، که قدر نقره ندانند و طلا را دوست ندارند و بابل، عروس ممالک، مفخر کلدانیها، دیگر آباد نشود و الی الابد تهی از سکنه بماند. دیگر اعراب خیمه‌های خود را در آنجا نزنند و چوپانها در آنجا نزیند، شغالها در قصور خراب و خالی آن بگردند و مارها در عمارات آن بخزند، زیرا خداوند نظر عفو نسبت به یعقوب بدارد، باز بنی اسرائیل را برگزیند و او را در اراضی‌اش برقرار کند. اینها اسیر خواهند کرد کسانی را، که دیگران را اسیر کردند و دست خواهند یافت بر آنهائی، که جور و ستم روا داشتند» (باب ۱۳).

بعد از تسخیر لیدیّه بدست کوروش و تهدیدی که از طرف او نسبت به جزایر یونانی می‌شود، اشعیا از طرف خدا گوید (کتاب اشعیا، باب ۴۱): «تسلی دهید به مردم من، بقلب بیت المقدس بگوئید و مژده دهید، زیرا زمان مجازات بسرآمد و از گناهان آن درگذشتم. ای جزایر خاموش باشید و سخنان مرا بشنوید.

کی از مشرق برانگیخت کسی را، که همه او را (یعنی کوروش را) مرد خدا میدانند؟ کجا است، که او قدم ننهد؟ او (یعنی خدا) ملل را به اطاعت وی درآورد و شاهان را به پای او افکند، او شمشیرهای آنان را در مقابل او خاک و کمان‌های آنان را کاه کرد، او آنها را تعقیب کند و راه‌هائی بپیماید، که کسی نرفته است، کی باعث این کارها است؟ کی این کارها را انجام داد؟ من، از ابتداء تا انتها. جزایر دیدند و در وحشت شدند، کسی را، که از شمال برانگیختم آمد. از طلوع آفتاب او اسم مرا می‌ستاید، او پادشاهان را لگدمال می‌کند، چنانکه خاک را برای ساختن آجر لگد می‌زنند و چنانکه کوزه‌گر گل کوزه را درهم می‌فشارد. این است بندهٔ من، که دست او را گرفته‌ام، برگزیدهٔ من، که روح من نسبت به او باعنایت است. من نفس خود را به او دادم و او راستی را برای مردمان آورد. او داد آنها را براستی بستاند. خسته نشود و نرود، تا آنکه عدالت را در روی زمین برقرار کند.....».

بعد اشعیاء گوید: «خداوند، که ولی تو است و تو را از رحم سرشته چنین می‌گوید: «من یهوه هستم و همه چیز را آفریده‌ام. دربارهٔ اورشلیم می‌گوید، معمور خواهد شد، دربارهٔ شهرهای یهودا، که بنا خواهند شد و دربارهٔ کوروش می‌گوید، که او شبان من است و تمام مسرّت مرا باتمام خواهد رسانید» (کتاب اشعیا باب ۴۴).

«خداوند بمسیح خویش، یعنی به کوروش می‌گوید: من دست راست او را گرفتم، تا بحضور وی امّت‌ها را مغلوب سازم، کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها را بروی وی باز کنم و دروازه‌ها بروی وی دیگر بسته نشود. چنین می‌گوید (یعنی به کوروش) که من پیش روی تو خواهم خرامید، جایهای ناهموار را هموار خواهم ساخت، درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را خواهم برید و گنجهای ظلمت و خزائن مخفی را به تو خواهم بخشید، تا بدانی، که من یهوه خدای اسرائیل می‌باشم و تو را به اسمت خوانده‌ام..... هنگامی که مرا نشناختی، به اسمت خواندم و ملقب ساختم. منم یهوه و دیگری نیست و غیر از من خدائی نی. من کمر تو را بستم، هنگامی که مرا نشناختی، تا از مشرق آفتاب و مغرب آن بدانند، که سوای من احدی نیست» (کتاب اشعیا، باب ۴۵).

ارمیا و ناحوم نیز سخنانی در این زمینه گفته‌اند، که در کتاب‌های آنان مندرج است. کوروش پس از فتح بابل فرمانی داد، که مضمونش این است: «کوروش، پادشاه پارس، می‌فرماید: یهوه، خدای آسمانها، جمیع ممالک زمین را بمن داده و مرا امر فرموده است، که خانه‌ای برای او در اورشلیم، که در یهود است، بنا کنم. پس کیست از شما از تمامی قوم او، که خدایش با وی باشد، او به اورشلیم، که در یهود است، برود و خانهٔ یهوه، که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا کند و هرکه باقی مانده باشد، در هر مکان از مکانهائی که در آنها غریب می‌باشد، اهل آن مکان او را به نقره و طلا، اموال و چهارپایان، علاوه بر هدایای تبرّعی، برای خانهٔ خدا، که در اورشلیم است، اعانت کنند» (کتاب عزرا، باب اوّل).

اسرای یهود در بابل پس از صدور این فرمان غرق شعف و شادی شدند، چه کوروش در فرمان خود تصدیق می‌کرد، که خدا به او امر کرده، خانه‌ای برای او در بیت المقدس بسازد. یک جای دیگر فرمان کوروش نیز جالب توجه است: در بیانیهٔ بابلی هم کوروش (مردوک) خدای بزرگ بابلی‌ها را ستایش می‌کند، ولی در این فرمان عبارتی استعمال کرده، که در بیانیهٔ بابلی نیست، و حال آنکه بیانیهٔ مزبور برای جذب قلوب بابلی‌ها صادر شده بود. توضیح آنکه کوروش می‌گوید: «خانه یهوه، خدای بنی اسرائیل و خدای حقیقی» از اینجا باید استنباط کرد، که در آن زمان هم کوروش و پارسی‌ها بین مذهب بنی اسرائیل و کلدانیان تفاوت می‌گذاشته‌اند و بهمین جهت خدای اسرائیل را کوروش خدای حقیقی گفته. پس از فرمان مذکور فرمانی دیگر بدین مضمون صادر شد: معبدی را، که بخت النصر خراب کرده، تعمیر کنند و وجهی، که لازم است از خزانهٔ دولت داده شود، ظروف طلا و نقره را، که بخت‌النصر از بیت المقدس ببابل آورده است به ملت یهود برگردانند. بر اثر فرمانهای مذکور هزاران مرد و زن و آقا و برده از ملت یهود بطرف اورشلیم روانه شدند. در اینجا لازم است توضیح شود، که بیشتر اینها مردمان فقیر بودند، زیرا اغنیای آنها، که در بابل کسب و شغلی یافته بودند، نخواستند دست از کار خود کشیده به بیت المقدس برگردند، ولی موافق فرمان کمکهائی به آنهائی، که عازم شدند، کردند. بعد از ورود به بیت المقدس یهودیها بتجدید معابد پرداختند، و لیکن بزودی نفاقی شدید بین مردمی، که در فلسطین مانده و آنهائی، که ببابل آمده بودند، پدید آمد و، مخصوصا در سر ساختن معبد جدید، اختلاف بدرجه‌ای رسید، که باعث نگرانی کوروش شد. او در ابتدا بمطالب آنها رسیدگی می‌کرد، ولی عرض‌حالهای زیاد و متضاد، که همواره از طرفین می‌رسید، بالاخره او را مجبور کرد، فرمان را بعد از سه سال معلق بدارد، تا تقاضاهای طرفین برای او روشن شود. از قرار معلوم، بعد این مسئله در زمان او دیگر مطرح نشده، ولی در زمان اردشیر اوّل، داریوش دوّم و سایر شاهان هخامنشی باز احکامی صادر شد، که در جای خود بیاید. خلاصه آنکه این فرمان در زمان اردشیر دوّم کاملاً مجری گشت. راجع به ظروفی، که بامر کوروش به ملت یهود پس دادند، در کتاب عزرا باب اوّل چنین نوشته شده: «و کوروش پادشاه ظروف خانهٔ خداوند را، که نبوکدنصّر آنها را از اورشلیم آورده در خانهٔ خدایان گذاشته بود، بیرون آورد و کوروش پادشاه آنها را از دست میتردات (حالا مهرداد گویند) خزانه‌دار خود بیرون آورد، به شش‌بصّر رئیس یهودیان شمرد. عدهٔ آنها این است: سی طاس طلا، هزار طاس نقره، بیست و نه کارد، سی جام طلا، چهارصد جام نقره از قسم دوّم، هزار ظرف دیگر. تمامی ظروف طلا و نقره پنج‌هزار و چهارصد بود و شش‌بصّر همهٔ آنها را، با اسرائی که از بابل به اورشلیم می‌رفتند، برد».

شش‌بصّر حاکم فلسطین بود و او را یهودیها به اجازهٔ کوروش برای حکومت انتخاب کرده بودند. این شخص، نسبش با عقاب سلسله داود می‌رسید، او لقب پادشاهی نداشت و، چنانکه در توریة گفته شده، تابع والی ایران در ماوراءالنهر بود. باید مقصود از نهر، رود اردن باشد، که ببحر المیت می‌ریزد و بنابراین والی ماوراءالنهر یعنی والی ایران در سوریّه.

نوشته‌های کزنفون

محاصرهٔ بابل

(کتاب ۷، فصل ۵) کوروش چون ببابل رسید، قشون خود را در اطراف آن گذاشته خودش باتفاق دوستان و رؤساء عمده به معاینهٔ استحکامات شهر پرداخت. پس از آن، در حینی که می‌خواست سپاه خود را عقب بکشد، یک نفر فراری از شهر خود را به او رسانیده گفت، اهالی می‌خواهند در موقع عقب‌نشینی حمله به سپاه تو کنند، زیرا پیاده نظام تو بنظر بابلی‌ها ضعیف آمده. از عقیدهٔ بابلی‌ها نمی‌شد اظهار حیرت کرد، زیرا چون پیاده نظام را کوروش در اطراف شهر جا داده بود و شهر خیلی وسعت داشت، عمق سپاه (یعنی عدهٔ صفوف) کم بود. بر اثر این خبر، کوروش با همراهانش در وسط قشون جا گرفته امر کرد، سپاهیان سنگین اسلحه از طرف راست و چپ پس رفته در عقب قسمتی صف بندند، که بی‌حرکت خواهد ماند و این کار را چنان کنند، که هر دو قسمت در مرکز، یعنی در آنجا، که او قرار گرفته جمع شوند. از مزایای این حرکت قوّت قلبی بود، که برای همه در آن واحد حاصل می‌شد: اولاً برای کسانی، که در جائی ایستاده حرکت نمی‌کردند، از این جهت، که صفوف آنها مضاعف می‌شد، ثانیاً برای آنهائی که عقب می‌نشستند، از این حیث، که در مقابل دشمن واقع می‌شدند. چون قشونی، که مأمور بود از چپ و راست حرکت کند، بهم پیوست، حرارتی جدید در آن پیدا شد، زیرا صفهای اوّل تکیه بصفوف آخر داد و صفوف آخر صف‌های اوّل را پوشید.

بدین نهج صفوف اوّل و آخر از بهترین سربازان ترکیب یافتند و سربازانی، که به خوبی آنها نبودند، در وسط ماندند. این ترتیب خواه برای جنگ و خواه برای اینکه ترسوها فرار نکنند، بهترین وضع بود. پس از آنکه سپاهیان جمع شدند، عقب‌نشینی آنها به قهقری (پس‌پسکی) شروع شد، تا از تیررس دشمن خارج گشتند. چون از این وضع بیرون رفتند، نیم دوری از طرف چپ زده صورت خود را متناوباً بطرف شهر برمی‌گردانیدند، و هر قدر از شهر دورتر می‌رفتند، این کار کمتر می‌کردند. بعد، که خود را خارج از مخاطره دیدند، حرکت را امتداد دادند، تا به چادرها رسیدند.

پس از آن کوروش سرداران را جمع کرده به آنها چنین گفت: «متحدین، ما دور شهر گردیدیم و من در سهم خود از ارتفاع دیوارها و سختی استحکامات فهمیدم، که گرفتن شهر با حمله محال است، ولی هر قدر عدهٔ سربازان دشمن بیشتر باشد، در صورتی که نخواهند بیرون آیند، زودتر ما می‌توانیم شهر را دوچار گرسنگی کنیم. پس اگر کسی پیشنهاد بهتری ندارد، من تکلیف می‌کنم، که شهر را محاصره کنیم». کری‌سان‌تاس گفت: رودی که از وسط شهر می‌گذرد، از دو استاد (۳۷۰ ذرع تقریبا) عریض‌تر است. گبریاس -: عمق آن بقدری است، که اگر دو نفر روی یکدیگر بایستند، آب از سر آنها می‌گذرد. بنابراین رود مزبور برای بابل سنگری است به از دیوارها. کوروش جواب داد: «کری‌سان‌تاس، چیزی را که فوق قوّهٔ ما است، باید کنار گذاشت و، پس از گرفتن اندازه، خندقی بسیار عریض و عمیق بکنیم، برای این کار هر دسته را باید متناوباً بکار انداخت. بدین ترتیب عدّه‌ای کمتر برای پاسبانی و قراولی لازم خواهد شد». پس از آن دور دیوارها خطوطی برای کندن خندقها کشیدند و در جائی، که این خطوط برود می‌رسید، فضائی برای ساختن برجها گذاشتند، بعد سربازان به کندن خندقی بزرگ مشغول شدند.

در این احوال کوروش بساختن قلاعی در کنار رود پرداخت و قلاع را بر ستونهائی، که از درخت خرما بود و یک پلطر (تقریبا سی ذرع) ارتفاع داشت، بنا کرد.

درختان خرما، که بلندتر هم باشد، در این مملکت یافت می‌شود. بوسیلهٔ ساختن این استحکامات کوروش توانست به بابلی‌ها بفهماند، که مصمم شده بابل را در محاصره نگاه دارد و از ریختن خاک در خندق‌ها، در موقعی که آب فرات را در آنها خواهند انداخت، جلوگیری کند. بعد او چند قلعه به فاصله‌هائی از یکدیگر بر خاک‌ریزهای خندق‌ها بساخت، تا بتواند عدّهٔ پاسبانان را زیاد کند. چنین بود کارهای کوروش، ولی محصورین، چون آذوقه بیش از بیست سال را داشتند، این تدارکات را استهزاء می‌کردند. وقتی که خبر آن به کوروش رسید، او قشون خود را به دوازده بخش تقسیم کرد، با این مقصود، که هریک از قسمت‌ها یک ماه پاسبانی کند. چون بابلی‌ها از این اقدام کوروش آگاه شدند، بیشتر خندیدند، زیرا گمان می‌کردند، که پاسبانی نصیب فریگیها، لیکی‌ها، اعراب و کاپادوکی‌ها خواهد شد و علاقه‌مندی این مردمان به بابلی‌ها بیش از تمایل آنها به پارسیها است.

تسخیر بابل

(کتاب ۷، فصل ۵) خندقها حاضر شد و کوروش اطلاع یافت، که عید بابلی‌ها نزدیک است و در این عید اهالی بابل تمام شب را بخوردن شراب و به عیش‌ونوش مشغولند. در آن روز، همین‌که آفتاب غروب کرد، بامر کوروش به‌وسیله کارگرهای زیاد رود را با خندق‌ها مربوط داشتند. در مدت شب آب رود در خندق‌ها جاری شد و سطح آب در شهر بقدری پائین آمد، که رود قابل عبور گردید. چون رود برگشت، کوروش به فرماندهان قسمت‌های هزار نفری و پیاده و سواره نظام فرمود به او ملحق شوند و هرکدام از فرماندهان سربازان خود را بدو صف دارد. بمتحدین دستور داد، که موافق ترتیب عادی در عقب اینها بیایند. پس از آن کوروش امر کرد، که پیاده و سوارها داخل مجرای خشک رود شوند، تا معلوم شود، که ته رود محکم است یا سست و، چون جواب رسید، که خطری نیست، کوروش فرماندهان پیاده و سواره نظام را جمع کرده به آنها چنین گفت: «دوستان من، رود راهی است، که ما را بشهر هدایت خواهد کرد، با قوّت قلب داخل مجری شویم و فراموش نکنیم، که دشمنان ما همان کسانی هستند، که وقتی که متحدین زیاد داشتند، بیدار کار خود، ناشتا و مسلح و حاضر جنگ بودند، مغلوب ما گشتند، ولی حالا، که می‌خواهیم به آنها حمله کنیم، مست و غرق خوابند. الآن آنها در حال اختلالند و، وقتی که ما را در شهر خود بینند، بواسطه ترس بر بی‌نظمی آنها خواهد افزود. اگر کسی از شماها می‌ترسد از این جهت، که می‌گویند باید از داخل شدن به شهری واهمه داشت و الا، ممکن است، که اهالی شهر از بالاخانه‌ها حمله‌کنندگان را خرد کنند، تشویشی به خود راه ندهید: اگر آنها به بام صعود کنند، ما خدای (هفایس‌تس)[۱۵۵] را داریم (این رب النوع به عقیدهٔ یونانیها خدای آتش زیر زمین بود، اینجا هم کزنفون از نظر یونانیها حرف زده) چهارطاقیهای آنها از چیزهای سوختنی است، درها از چوب درخت خرما ساخته شده و با قیری، که قابل احتراق است، اندود کرده‌اند.

ما مشعل‌های زیاد برای آتش زدن این قسمت‌ها داریم. ما قطران و فتیله داریم و این چیزها بقدری زود آتش می‌گیرد، که دشمن باید خانه‌ها را تخلیه کرده فرار کند، یا در آتش بسوزد. بروید و اسلحه برگیرید، به یاری خداوند من شما را رهبرم. ای‌گاداتاس و گبریاس، شما راه را بما نشان دهید. چون شما راه را می‌دانید، وقتی که ما وارد شدیم، ما را یک سر بقصر ببرید». گبریاس گفت: «جای حیرت نیست، اگر دروازه‌های قصر باز باشد، زیرا امشب همه مشغول عیش‌ونوش‌اند، با وجود این مستحفظین دم دروازه‌ها خواهند بود، زیرا همیشه قراولانی کشیک می‌کشند». کوروش - «این مطلب را نباید حقیر شمرد، ولی باید رفت و بر تمامی این مردم ناگهان تاخت».

پس از آن همه حرکت کردند. هرکه را از دشمنان، که می‌دیدند، می‌کشتند، بعضی به خانه‌های خودشان فرار و برخی فریاد می‌کردند. سربازان گبریاس، مثل اینکه در جشنی با آنان باشند، به فریادهای آنان جواب می‌دادند و مستقیماً بطرف قصر می‌رفتند. قشونی، که در تحت امر گاداتاس و گبریاس بود، در قصر را بسته یافت. سپاهیانی که مأمور بودند، به قراولان حمله کنند، در موقعی، که آنها در حوالی آتشی مشغول باده‌نوشی بودند، بر آنان تاختند. بر اثر این حمله فریادها بلند شد و قراولانی، که در درون قصر بودند، همهمه و غوغا را شنیدند. پادشاه امر کرد، ببینند چه خبر است و کسی در را باز کرد. گاداتاس و سپاهیانش به اشخاصی که بیرون آمده بودند و می‌خواستند برگردند و نیز به کسانی، که می‌خواستند بیرون روند، حمله کرده آنها را می‌کشتند، تا به پادشاه رسیدند، او ایستاده بود و قمه‌ای در دست داشت، سربازان گاداتاس هجوم آورده او و همراهانش را کشتند. در این وقت بعضی دفاع و برخی فرار می‌کردند. کوروش بتمام کوچه‌ها سواره نظام فرستاده امر کرد، اشخاصی را، که بیرون مانده‌اند، بکشند و به‌وسیله جارچی‌هائی، که زبان سریانی را می‌دانستند، جار زنند، که باید همه در خانه‌های خودشان بمانند و، اگر کسی بیرون آید، کشته خواهد شد. گاداتاس و گبریاس قبل از هر چیز، از اینکه از پادشاهی بی‌دین انتقام کشیده‌اند، شکر خدا را بجا آوردند: بعد نزد کوروش رفته و دست و پای او را بوسیده از شدّت خوش‌حالی اشک ریختند. پس از اینکه روز در رسید، ساخلو بابل آگاه شد، که شهر تسخیر و پادشاه کشته شده. بر اثر این خبر قلاع را تسلیم کرد و کوروش در حال ساخلوی در آنجاها گذاشت. بعد امر کرد، اقربای کشتگان اجساد آنها را دفن کنند و بابلی‌ها اسلحه‌شان را بدهند و، اگر کسی در خانه خود اسلحه داشته باشد، خون آن‌کس و اقربایش هدر است. بابلی‌ها اسلحه را آوردند و کوروش امر کرد، تمامی اسلحه را در قلاع جمع کنند، تا هر زمان لازم شود، حاضر باشد. بعد مغ‌ها را خواست و، چون شهر بقهر و غلبه تسخیر شده بود، امر کرد، نوبر غنائم و نیز از اراضی، آنچه که به خدایان وقف شده، برای آنها ذخیره شود. خانه‌های بزرگان و قصور را به اشخاصی داد، که بیش از همه برای تسخیر شهر مجاهدت کرده بودند و بهترین اسهام را به کسانی، که دلیرتر بودند. کسانی، که گمان می‌کردند، کمتر از سهمشان دریافت کرده‌اند، اجازه یافتند، که باقی سهمشان را مطالبه کنند، بالاخره او فرمود، بابلی‌ها به زراعت پرداخته باج بدهند و به آقایان خود خدمت کنند. به پارسیها و نیز به کسانی که امتیازات آنها را داشتند و به متحدینی، که می‌خواستند نزد او بمانند، اجازه داد، که نسبت به اسرای خود آقا باشند.

این است مفاد نوشته‌های کزنفون و از مقایسهٔ آن با روایات دیگر به خوبی دیده می‌شود، که او از هرودوت پیروی کرده، مگر در یکجا، که راجع به‌کشته شدن پادشاه بابل است. در اینجا او خبر توریة را درج کرده، بی‌اینکه اسم پادشاه را برده باشد. چون بالاتر گفته شد، که روایت هرودوت مخالف مدارک بابلی است، همین نظر شامل روایت کزنفون نیز هست. بنابراین بسط مقال را زاید دانسته روایت کزنفون را راجع به کارهای کوروش پس از تسخیر بابل دنبال می‌کنیم.

شاه شدن کوروش

(کتاب ۷، فصل ۵) پس از این کارها کوروش خواست با او چنان رفتار کنند، که با پادشاهی می‌کنند و چون مایل بود، که این پیشنهاد از طرف دوستانش بشود، چنین کرد: روزی در طلیعهٔ صبح در جائی قرار گرفت، که با مقصود او موافقت داشت. از اینجا حرفهای اشخاصی را، که نزد او می‌آمدند، می‌شنید و پس از دادن جواب آنها را مرخص می‌کرد. همین‌که، شایع شد، که کوروش بار می‌دهد، همه آمدند، که او را ببینند، ولی، چون نمی‌دانستند، در کجا بایستند، به یکدیگر تنه می‌زدند، باهم منازعه می‌کردند و بهر وسیله متشبث می‌شدند، تا خود را به او برسانند. بین عارضین جدالی روی داد و قراولان کسانی را راه می‌دادند، که می‌توانستند راه دهند. در این هنگام دوستان کوروش از میان جمعیت گذشته به او رسیدند و او، پس از اینکه به آنها دست داد، گفت: «دوستان من صبر کنید، تا این جمعیت را راه اندازم، بعد یکدیگر را در موقع فراغت خواهیم دید».

دوستانش منتظر شدند، ولی بر جمعیت همواره افزود، تا آنکه شب در رسید و او مجال نیافت آنها را ملاقات کند و چنین گفت: «دوستان من، وقت گذشته، فردا صبح بیائید، می‌خواهم صحبتی با شما بدارم». روز دیگر کوروش آمده در همان‌جا قرار گرفت و دید، مردمی که می‌خواهند با او حرف بزنند، بیش از عده دیروزند، بنابراین کوروش قراولان را خواسته، امر کرد کسی را جز دوستانش و رؤساء و متحدین نزد او راه ندهند و، وقتی که این اشخاص حاضر شدند، به آنها چنین گفت: «دوستان و متحدین، ما نباید از خدایان شکوه داشته باشیم، زیرا آنچه را که خواستیم به ما اعطا کردند، ولی اگر نتیجه آن همه زحمات این است، که انسان نه اختیار خود را داشته باشد و نه بتواند دوستان خود را ملاقات کند، من با کمال میل از این سعادت می‌گذرم. شما دیروز دیدید، که از صبح تا شب مشغول رسیدگی بامور مردم بودم و امروز هم همان کسان و نیز دیگران آمده می‌خواهند، مرا خسته کنند. اگر چنین باشد، برای دیدن شما فرصت کمی خواهم داشت و برای خودم فراغتی باقی نخواهد ماند، بعلاوه این ملاحظات، یک نکته مضحک است: من شما را دوست دارم، و حال آنکه از میان این جمعیت یک نفر را هم نمی‌شناسم. با وجود این، اشخاصی در میان آنها هستند، که می‌گویند، چون زور آنها در شکافتن این جمعیت و نزدیک شدن بمن بیشتر است، باید من اوّل حرف آنها را گوش کنم.

پس شایان موقع این است، که این‌ها درخواست نامهٔ خودشان را اوّل بشما بدهند و از شما بخواهند، که آنها را نزد من آرید. ممکن است بگوئید، که چرا از اوّل این ترتیب را ندادم. جهت این است، که در موقع جنگ سردار نباید آخرین کسی باشد، که آگاه شود، فلان کار یا فلان اقدام را باید کرد و، اگر سرداری کمتر در میان زیردستان و سپاهیان خود پیدا شود، بسیاری از مواقع کار را فوت خواهد کرد. امروز، که این جنگ پرمشقت را به پایان رسانیده‌ایم، مغز من محتاج استراحت است. این است عقیده من، ولی چون من تردید دارم، که چه نوع کارهائی باید برای تأمین سعادت خودمان و مللی، که حفظ منافعشان بعهدهٔ ما است، بکنیم. می‌خواهم، که اگر عقیدهٔ بهتری دارید، بگوئید. ارته‌باذ، که خود را از بنی اعمام کوروش می‌دانست، برخاست و گفت: «کوروش، صحبتی، که تو پیش آورده‌ای، خیلی بموقع است. وقتی که تو کودک بودی، آرزوی من این بود، که دوست تو باشم، ولی چون می‌دیدم، که تو مرا لازم نداری، تردید داشتم در اینکه به تو نزدیک شوم. بعد چنین اتفاق افتاد، که تو مرا نزد مادیها فرستادی، تا امر کیاکسار را ابلاغ کنم. من پیش خود خیال کردم، که، اگر خوب این مأموریت را انجام دهم، از نزدیکان تو خواهم شد و هر قدر، که بخواهم، با تو صحبت خواهم داشت.

بنابراین مأموریت خود را چنان انجام دادم، که سزاوار تمجید تو شدم. بعد گرگانیها طالب دوستی ما شدند. در آن زمان متحدین ما کم بودند و ما با آغوش باز آنها را پذیرفتیم. بعد اردوی دشمن را گرفتیم و معلوم است، که تو فرصت نداشتی بفکر من باشی، ایرادی هم از این بابت ندارم. پس از آن گبریاس دوست ما شد و من خوشوقت گشتم، بعد گاداتاس آمد و دیدار تو برای من مشکل‌تر گردید. چون سکاها و کادوسیان متحدین ما گشتند، البته می‌بایست، که تو توجّهی نسبت به آنها بداری، زیرا آنها هزار توقع از تو دارند. چون به جائی رسیدیم، که از آنجا حرکت کرده بودیم، من دیدم، که حواس تو متوجه اسب، عرابه، ماشین و چیزهای دیگر است. باز با خود گفتم، که چون این کار خاتمه یافت، چند لحظه تو را خواهم دید. پس از آن ناگاه خبر رسید، که همه بر ضدّ ما متحد شده‌اند. اهمیت موقع را خوب درک کرده گفتم، وقتی که این کارها تسویه شد، دوستی کاملی بین ما خواهد بود، بالاخره فتحی بزرگ کردیم، سارد تسخیر و کرزوس تسلیم شد. بعد ما صاحب اختیار بابل گشتیم و همه مطیع شدند. با وجود این، اگر دیروز مجاهدت نکرده و بطرف چپ و راست فشار نداده بودم، هرگز به تو نمی‌رسیدم و، چون دست مرا گرفته امر کردی منتظر باشم، نتیجهٔ این امتیاز فقط چنین بود: همه دریافتند، که من تمام روز را پهلوی تو گذراندم، بی‌اینکه چیزی بخورم یا آبی بیاشامم. امّا حالا، اگر برای ما، که برایت خیلی کار کرده‌ایم، ممکن شود، در ازای آن تو را آزادانه ببینم، من حرفی ندارم والا، موافق حکم تو، اعلام خواهم کرد، که همه بروند، بجز اشخاصی که از ابتداء دوستان تو بوده‌اند». از خاتمهٔ نطق مفصل ارته‌باذ کوروش و همه خندیدند. بعد کری‌سان‌تاس پارسی برخاست و گفت: «کوروش، سابقاً نمی‌توانستی خود را به همه نشان ندهی، چه از آن جهت، که خودت گفتی و چه از این حیث، که نمی‌بایست بعضی را بر بعضی ترجیح دهی، زیرا منافع خود ما اقتضا می‌کرد، که به خدمت تو درآئیم و لازم بود، بهر وسیله دل جماعت را بدست آوری، تا صادقانه در خستگی‌ها و مخاطرات ما شریک باشند، ولی امروز نه فقط مقام تو، بلکه این نکته، که تو می‌توانی دوستانی زیاد بمناسبت موقع بیابی، اقتضا می‌کند،.

که تو مسکنی درخور خودت داشته باشی. واقعاً چه نتیجه از اینکه تو تنها و بی‌خانه باشی؟ و حال آنکه، از تمام دارائی انسان، خانه از هر چیز عزیزتر و مشروع‌تر است.

آیا تصوّر می‌کنی، ما می‌توانیم بی‌شرمساری ببینیم، که تو در معرض ناملایمات هوائی، و حال آنکه ما در خانه‌های مسقّف مسکن داریم و معیشت ما به از زندگانی تو است؟». همین‌که کری‌سان‌تاس این بگفت، همه دست زدند. بعد کوروش بقصر رفت و ثروت سارد را بدانجا بردند. کوروش در حین ورود گرازی را برای هستیا[۱۵۶] و گرازی دیگر برای شاه زوس و خدایان دیگر، که مغها معین کرده بودند، قربانی کرد (مقصود کزنفون از شاه زوس خدای بزرگ یونانیها و از هستیا خدای اجاق خانواده است، که رومیها وستا می‌نامیدند. م.). بعد کوروش بترتیب کارهای دیگر پرداخت و، چون می‌دید، که بر مردمانی بسیار حکومت دارد، در بزرگترین شهر عالم اقامت خواهد کرد و اهالی آن با او بهمان اندازه ضدّند، که مردمی نسبت به پادشاهی می‌توانند مخالف باشند، قراولانی برای حفاظت خود معین کرد و، چون می‌دانست، که شخص در موقع غذا خوردن و خوابیدن بیش از هر موقع دیگر در معرض خطر است، او بفکر یافتن اشخاصی امین برای این مواقع مختلف افتاد و پیش خود گفت: نباید خود را بشخصی سپرد، که دیگری را بیش از کسی، که مأمور حفاظتش است، دوست دارد. کسانی، که اولاد و زن یا محبوبی دارند و با آنان دمسازند، بالطبع آنها را از سایرین عزیزتر می‌دارند، ولی خواجه‌ها، چون این نوع محبت را به کسی نمی‌ورزند، نسبت به اشخاصی، که آنها را بی‌نیاز می‌کنند، از دست ظالم می‌رهانند و به افتخاراتی می‌رسانند، بی‌اختیار باوفایند. بعلاوه، چون عادتاً خواجه‌ها را پست و حقیر می‌شمارند، آنها آقائی لازم دارند، که در تحت حمایت او باشند. کسی نیست، که در هر موقع نخواهد خشونت بیک نفر خواجه نشان دهد، مگر اینکه بداند، دستی نیرومند او را دفاع می‌کند و دیگر آنکه، اگر خواجه‌ای نسبت به آقای خود باوفا است، این آقا او را برای مقام مهمی غیر لایق نخواهد دانست. امّا اینکه غالباً گویند، خواجه‌ها ترسواند، این مطلب بمن ثابت نشده. چون اسبهای تند و سرکش را اخته کردند، این‌ها دیگر نمی‌گزند و لگد نمی‌اندازند، ولی در موقع جنگ مانند اسبان دیگر بکارند. گاوهای نر را وقتی که اخته کردند، احوال وحشی آنها تغییر می‌کند، بی‌اینکه از زورشان بکاهد یا کمتر کار کنند. سگهای اخته نیز کمتر حاضرند صاحبان خود را رها کنند و برای پاسبانی و شکار مانند سگان دیگر مفیدند. انسان هم چنین است، وقتی که او شهوت را فاقد شد، آرام‌تر است، ولی نه از چابکی او در اجرای اوامر آقایش میکاهد، نه در اسب‌سواری و زوبین‌اندازی کوتاه می‌آید و حبّ نام و مقام هم در او کمتر نیست. اما وفاداری خواجه‌ها از اینجا دیده می‌شود، که کسی بقدر آنها از مرگ یا بدبختی آقایانشان متألم نمی‌شود. اگر بگوئیم، که از قوّت جسمانی آنها پس از خواجه شدن میکاهد، باید در نظر داشت، که در جنگ، آهن ضعیف‌تر را با قوی‌تر مساوی می‌کند. بر اثر این ملاحظات کوروش مستحفظین خود را از دربان گرفته تا مقامات بالاتر از خواجه‌ها معین کرد و، چون ترسید، که بواسطه زیادی عدهٔ بدخواهان این عده کافی نباشد، فکر کرد، که از چه قبیل مردم میتواند باقی‌ماندهٔ مستحفظین را انتخاب کند و این نکته به خاطرش آمد:

پارسی‌هائی، که در مملکت خودشان مانده‌اند، فقیرند، و خواه از جهت عدم حاصلخیزی زمین‌ها، خواه بواسطه کارهای دستی، با مشقت زندگانی می‌کنند و، اگر او این پارسیها را مستحفظین خود قرار دهد، آنها خودشان را خوشبخت خواهند دانست.

این بود، که ده هزار نفر از پارسیهای مزبور انتخاب کرد، تا شب و روز در اطراف قصر او کشیک بکشند و هنگام سوار شدن از ملتزمین او باشند. بعد چون دید در بابل قشونی برای حفظ نظم لازم است، ساخلوی نیرومند برای شهر مقرّر داشت.

حقوق این سپاه را می‌بایست بابلی‌ها بدهند، تا وسائلی برای اضرار نداشته بیشتر آرام و مطیع باشند. سپاه پاسپانی و ساخلوی تا امروز هم باقی است. پس از آن فکر کرد، که، چون این سپاهیان از حیث عده کمتر از مردمان مغلوب‌اند و در شجاعت زیاد بر آنها برتری ندارند، ممکن است، که برای حفظ ممالک مسخره و توسعهٔ حدود آن کافی نباشند. بنابراین لازم دید، که جنگیهای دلیر را نزد خود نگاه دارد و مهم‌تر از نگاهداشتن آنها این نکته بود، که مردان مزبور اخلاق سابق خود و پرهیزکاری را از دست ندهند و فاسد نشوند. چون کوروش نمی‌خواست نظر خود را آمرانه به زیردستان خود تحمیل کند، چنین صلاح دید، که با آنها صحبت دارد، تا از راه عقیده و بلکه ایمان مقصود او را درک کنند. با این نیت هم‌تیم‌ها را جمع کرده به آنها گفت: «دوستان و متحدین، باید خدایان را همواره شکر کنیم، زیرا چیزهائی، که به ما اعطا کرده‌اند، فوق شایستگی ما و آن چیزی است، که می‌پنداشتیم. ممالکی وسیع در تصرّف ما است و در خانه‌هائی پر از اثاثیه و اشیاء گران‌بها مسکن داریم.

تمامی این اموال از آن شما است، زیرا این قاعده‌ایست، که از اوّل بوده: چون شهری را گرفتند، آنچه از حشم و مال در آن شهر است از آن فاتح است. پس نباید اموال را خراب کرد و اگر سهمی هم بمغلوبین بدهید، این بخشایش گواه انسانیت شما خواهد بود. اما چیزی، که از امروز بر عهدهٔ ما است و باید بکنیم، این است:

اگر ما تنبلی و زندگانی ملایم این مردم را پیش گیریم، و خیال کنیم، که کار کردن چیزی است پست و باید اوقات را به بطالت گذراند، من از همین آن پیشگوئی می‌کنم، که تمامی این نعمت‌ها را از دست خواهیم داد. چنانکه هنر انسان، وقتی که بکار نیفتاد، سست می‌شود، جسم او هم بر اثر بیکاری در انحطاط می‌افتد. پس باید همواره نظری به خود داشت و راضی نشد، که عطالت، بیکاری و سستی بر ما مستولی گردد کافی نیست، که پرهیزکار باشیم، باید همه‌روزه بپرهیزکاری عمل کنیم، تا در انحطاط نیفتیم. باید بر مردمانی، که غلبه کرده‌ایم، از حیث تقوا هم برتری داشته باشیم.

از حیث احساس گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی، خستگی و خواب ما مزیتی بر غلامان نداریم، ولی از حیث اخلاق ما باید از آنها برتر باشیم. فتح با جسارت میسر می‌شود، ولی حفظ نتیجهٔ فتح مقدور نیست، مگر با حزم و اعتدال و مراقبت دائم. فنون و اعمال جنگ را نباید آموخت به مردمی، که ما می‌خواهیم آنها را زارعین خود قرار دهیم. بهمان جهت، که ما اسلحه را از مردمان مغلوب گرفتیم، باید ما هیچ‌گاه اسلحه را از خود دور نکنیم. شاید کسی بگوید: این همه زحمات و مرارتها برای چه بود، اگر حالا هم ما باید تحمل گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ها را کرده در فکر و غصه فرورویم، ولی باید دانست، که هر قدر بدست آوردن مالی مشکل‌تر است، نگاهداشتن آن برای ما عزیزتر می‌باشد. چنانکه اطعمهٔ خوب بی‌ادویهٔ لذیذ نیست، خوشی‌های زندگانی هم بی‌زحمت قدر و قیمت ندارد.

من عقیده دارم، که ما باید کوشش خود را دو برابر کنیم، تا مردمی نیک باشیم و از شریف‌تر و آرامترین لذایذ زندگانی برخوردار بوده آتیهٔ خود را از بدبختی‌های بزرگ برهانیم و دیگر فکر کنید، که چرا ما باید بدتر از آنچه بوده‌ایم بشویم؟ آیا از این جهت، که آقا شده‌ایم؟ یا سزاوار است، که غالب بدتر از مغلوب باشد، و یا از این سبب، که سعادتمندتر از سابق هستیم؟ آیا میتوان گفت، که خوش‌بختی باید انسان را بدخواه کند؟ ماها دارای بندگانیم، اگر آنها بد شوند آیا شایسته است، که دیگران را تنبیه کنیم؟. فراموش مکنید، که می‌خواهیم سپاهی را به حفاظت خود و اموالمان بگماریم. آیا باعث شرمساری ما نخواهد بود، که دیگران ما را حفاظت کنند و خودمان مراقب احوال خود نباشیم؟ این را بدانید، که بهترین پاسبان انسان خودش است: نیکوئی ما مستحفظ حقیقی ما است و کسی، که پرهیزکاری با او هم‌قدم نباشد، در هیچ کار بهره‌مند نیست. عقیدهٔ خود را خلاصه می‌کنم: باید پرهیزکار بود، باید به تقوا عمل کرد. چیزی، که می‌گویم، تازگی ندارد. چنانکه هم‌تیم‌ها در پارس در اطراف بناهای دولتی زندگانی می‌کنند، اینجا هم همان زندگانی را باید دارا باشیم، شما نگهبان من خواهید بود، تا بدانید، که من وظایف خود را انجام می‌دهم یا نه، من هم بیدار اعمال شما هستم و، اگر یافتم، که کسی کارهای خوب کرده، بآن کس پاداش می‌دهم. من خواهانم، که اولاد ما هم دارای این نوع تربیت باشند. وقتی که ما خواستیم سرمشقهای خوب باولاد خود بدهیم، خودمان هم بهتر خواهیم شد و اولاد ما، بر فرض اینکه بخواهند بدخواه باشند، چون چیزهای بد نمی‌بینند و نمی‌شنوند، بالطبع نیکوکار خواهند بود».

کری‌سان‌تاس پس از نطق کوروش برخاست و گفت (کتاب ۸، فصل ۱): «پادشاه خوب مانند پدر است. چنانکه پدران می‌خواهند اولادشان سعادتمند باشند، کوروش هم بما پندهائی داد، که، اگر بکار بریم باعث خوش‌بختی ما خواهد بود، ولی چون چیزی را، که می‌خواست بگوید، مبهم بیان کرد، من برای اشخاصی، که مقصود را نفهمیدند، قائم مقام او می‌شوم. این وضع را در نظر گیرید: یک شهر دشمن را آیا میتوان با قشونی، که فاقد اطاعت جنگی باشد، گرفت؟ از یک شهر دوست آیا میتوان با چنین سپاهی دفاع کرد؟ اردوی غیر مطیع آیا توانسته فتحی بکند؟ آیا مردانی، که هرکدام از آنها فقط بفکر خودش است، در جدالی غالب شده‌اند؟ مردمی که خواسته‌اند، بشخصی بهتر از خودشان اطاعت نکنند، آیا در کاری بهره‌مند بوده‌اند؟ چه شهری، چه خانه‌ای خوب اداره شده؟ کدام کشتی بمقصد رسیده؟ اموالی، که در تصرّف ما است، بچه وسیله بدست آمده؟ آیا جز بوسیلهٔ اطاعت ما از سرداران ما بوده؟ روز و شب بحکم رئیسمان به جائی، که لازم بود، می‌رفتیم و در ترتیبات ما نقصانی نبود، اگر اطاعت برای تحصیل ثروت مهم‌ترین شرط است، بدانید، که برای حفظ آنچه بدست آمده، اهمیت آن بیشتر است. سابقاً بعضی از شما فقط مأمور بودند و امری صادر نمی‌کردند، ولی حالا هرکدام فرمان می‌دهد، منتهی یکی بعدّه‌ای بیشتر و دیگری بعدّه‌ای کمتر.

چون همه مایلیم، که این عدّه اطاعت کند، بس همه باید اطاعت از مقامی کنیم، که بر ما ریاست دارد، اما یک تفاوت بین ما و بندگان هست. بندگان از عقب آقایانشان با اجبار می‌روند، ولی ما، اگر می‌خواهیم آزادانه رفتار کنیم، باید چیزی را، که در خور ستایش است بجا آریم. شما خواهید دید شهری، که تابع یک نفر نیست، اگر بخواهد تابع قوانین دشمن نشود، باید از رجال خود اطاعت کند. پس باید آنچه را، که او حکم می‌کند، مجری داریم و باید فهمید، که کوروش آنچه در خیر خود می‌کند، در خیر ما نیز می‌باشد. زیرا منافع ما مشترک است و دشمن ما هم نیز».

تأسیسات کوروش

(کتاب ۸، فصل ۱) پس از نطق کری‌سان‌تاس همه عقیدهٔ او را تأیید کرده مقرر داشتند، که همه‌روزه نجباء در دربار حاضر شده اوامر کوروش را مجری دارند و در آنجا بمانند تا زمانی، که او آنها را مرخص کند. حالا هم این ترتیب محفوظ است. کلیة مقصود کوروش از ترتیباتی که می‌داد این بود: حکومت خود و پارسیها را محکم کند. از این جهت شاهانی، که بعد از او آمدند، این ترتیبات را حفظ کردند. این تأسیسات مثل چیزهای دیگر بشر است. اگر شاهی خوب باشد، قوانین کاملاً اجرا میشود و الا در اجرای آن مسامحه می‌کنند. بعد کوروش اشخاصی را بمشاغل اداری گماشت، مثلاً تحصیلدار مالیاتها، متصدیان خرج، مفتشین کارهای عمومی، خزانه‌داران و ناظرین آذوقه عمومی. اسبها و سگان را به اشخاصی سپرد، که می‌توانستند بهتر این حیوانات را برای خدمت حاضر کنند. راجع به اشخاصی، که معاونین کوروش بودند، این عقیده برای او حاصل شد، که نباید نظارت و تفتیش اعمال آنها را بدیگری واگذارد، بلکه باید این کار را خودش انجام دهد و، چون انجام این عهده فراغتی لازم داشت و کوروش می‌دید که، اگر بجزئیات یک رشته کار هم بخواهد مستقیماً برسد، این فراغت برای او باقی نخواهد ماند، ترتیب اداره کردن قشون را اتخاذ کرد: چنانکه در سپاه مراتبی هست و هر رئیس ما فوق به رؤساء ما دون دستور می‌دهد، تا بالاخره رئیس کل فقط به چند نفر فرمانده ده هزار نفری فرمان می‌دهد، همین ترتیب را در اداره کردن سایر امور مقرر داشت و دوستان خود را دعوت کرد، موافق آن رفتار کنند، تا فرصتی برای او و خود آنها حاصل شود. او اوقات فراغت را بتوجه و مراقبتی، که در احوال خود و اطرافیان خود داشت، صرف می‌کرد. در نتیجهٔ این مراقبت‌ها او موفق شد، که اشخاصی در دربار حاضر شوند و وظایف خودشان را نسبت به خدایان و مردم انجام دهند. مخصوصا او دیانت را تشویق می‌کرد، چنانکه شغل مغان را برقرار داشت و به عبادت و قربانی کردن اهمیت داد، زیرا یقین کرده بود، که اگر اشخاص متدیّن به او نزدیک شوند، کمتر از کسان بی‌دین می‌توانند به او ضرر رسانند. بعد او جدّ می‌کرد، که مردم نسبت به یکدیگر عادل باشند و توجّهی مخصوص به دادرسی مبذول می‌داشت. برای او یقین حاصل شده بود، که رفتار خود او برای مردم سرمشقی است مؤثر، تا احترامشان نسبت به یکدیگر تنها مبنی بر ترس نباشد. او در ازای اطاعت پاداشهائی می‌داد، حیا و اعتدال را تشویق می‌کرد و باین عقیده بود، که مرد معتدل به از مرد باحیا است، زیرا مرد باحیا در انظار دیگران کارهای قبیح نمی‌کند، ولی شخصی، که معتدل است، در خلوت هم از این کارها احتراز دارد. بواسطه این صفات یک هم‌آهنگی در دربار مشاهده می‌شد، زیردستان اطاعت می‌کردند و رؤساء از افراط خودداری داشتند، چنانکه هیچ‌گاه غضب شدید یا خنده‌های خارج از اندازه دیده یا شنیده نمی‌شد و زندگانی عاقلانه و مرتب حکمفرما بود. برای اینکه مردم را برای جنگ تربیت کند، شکار را تشویق می‌کرد و اشخاص را با خود به شکار می‌برد. او عقیده داشت، که شکار بهترین آموزگار جنگ است و مناسب‌ترین مکتب اسب‌سواری، زیرا شخص را به چیزهائی، که در جنگ پیش می‌آید، از قبیل کار کردن، تحمل سرما و گرما، گرسنگی و تشنگی و سختیهای دیگر عادت می‌دهد. چون کوروش عقیده داشت، که رئیس باید به از مرئوس باشد، خودش را هم در شکارگاهها بتحمل این سختی‌ها عادت می‌داد و هر زمان، که توقف را لازم نمی‌دید، به شکار می‌رفت. او هیچ‌گاه، تا خسته نمی‌شد و عرق نمی‌کرد، غذا نمی‌خورد و به اسبان علیق نمی‌داد، مگر اینکه قبلاً کار کرده باشند. او حاملین عصای سلطنتی را هم به شکار می‌طلبید و بواسطه این ورزشها اطرافیان او بر دیگران برتری داشتند. بعلاوه، اگر او می‌دید، اشخاصی درصدد نیکی کردن هستند، آنها را تشویق می‌کرد و از این جهت بین مردم هم‌چشمی در کارهای خوب پیدا می‌شد. کوروش این قاعده را اعمال می‌کرد، که اگر پادشاهی می‌خواهد دیگران را نسبت به خود علاقه‌مند کند، نه فقط باید به از آنان باشد، بلکه باید، در مواردی، تدابیر عملی (بقول کزنفون مصنوعی) نیز بکار برد، مثلاً او لباس مادی را اقتباس کرد و نزدیکان خود را بر آن داشت، که این لباس را بپوشند. حسن این لباس آن است، که معایب بدن را می‌پوشد و اشخاص را بزرگتر و شکیل‌تر می‌نماید (جهت چنین توصیف کزنفون این است، که لباس مادی بلند بوده. م.). کفشهای مادی چنان ترتیب شده بود، که شخص می‌توانست در آن چیزهائی بگذارد، تا بلندتر بنماید، بی‌اینکه کسی ملتفت آن شود. کوروش سرمه کشیدن و آرایش صورت را تصویب می‌کرد، تا چشمان و صورت اشخاص زیباتر از آنچه هست بنظر آید.

(آدلف گارنیه[۱۵۷] نویسندهٔ فرانسوی، گوید، که کوروش از این حیث پیشرو لوئی چهاردهم بود و کزنفون رئیس تشریفات او. م.). او توصیه می‌کرد، که در پیش کسی هیچ‌گاه آب دهن نیندازند، بینی پاک نکنند و سر را برای دیدن چیزی برنگردانند، مثل اینکه از هیچ‌چیز متأثر نشده‌اند. تمامی این چیزها را برای رؤسا مناسب می‌دانست، تا از وقار و احترام آنها نکاهد. کسانی را، که قابل ریاست می‌دید، مجبور می‌کرد چنین لباس بپوشند، ورزش کنند و ظاهرشان محترم باشد، ولی آنهائی را، که می‌خواست در احوال بندگی بمانند، نه فقط ترغیب بقبول زندگانی پرزحمت آزادان نمی‌کرد، بلکه مانع بود، از اینکه اسلحه بردارند. اما راجع باین نوع مردم، یعنی آنهائی که از نجبا و آزادان نبودند توجهی داشت، که بموقع بخورند و بیاشامند و بمشاغل آزاد بپردازند. بنابراین، وقتی که او بوسیلهٔ سواران شکارها را جرگه می‌کرد، به آنها اجازه می‌داد، که آذوقه با خود بردارند، و حال آنکه این کار برای آزادان ممنوع بود.

هنگام مسافرت این کسان را به آبشخور می‌برد، چنانکه مالهای عرابه را می‌برند و، چون وقت غذا می‌رسید، توقف می‌کرد، تا اینها غذا بخورند و دوچار مرض جوع گاوی نشوند. باین جهات این مردم، مانند نجبا، کوروش را پدر می‌خواندند، و حال آنکه او مراقبت داشت، که بندگی آنها دائمی باشد. چنین بود کارهای کوروش برای محکم کردن حکومت پارسیها. اما خود او از مردمانی، که مطیع شده بودند، باکی نداشت زیرا، علاوه بر اینکه این مردمان را بی‌حمیت و ترسو و منافق با یکدیگر می‌دانست، هیچ‌کدام از آنها شب یا روز نزد او نمی‌رفتند. با وجود این در میان آنها کسانی یافت می‌شدند، که ممتاز و مسلح بودند و اتحاد داشتند. او می‌دانست، که اینها رؤساء سوارها و پیاده‌ها هستند و بعضی لیاقت فرماندهی دارند. این‌ها با قراولان کوروش ارتباط داشتند و غالباً نزد او می‌رفتند. از این ملاقاتها گزیری نبود، زیرا کوروش از خدمت آنان هم استفاده می‌کرد. بدین لحاظ، اینها از چند حیث خطرناک بنظر می‌آمدند: اگر کوروش آنها را خلع اسلحه می‌کرد، ممکن بود، این قضیه باعث تزلزل حکومتش گردد و هرگاه به خود راه نمی‌داد، مثل این می‌بود، که اعلان جنگ به آنها داده باشد. بنابراین فکر کوروش به اینجا رسید، که باید اینها را دوستان خود کند، چنانکه هریک از آنها او را بیشتر دوست بدارد تا کسان دیگر را.

چگونه کوروش اشخاص را جلب می‌کرد

(کتاب ۸، فصل ۲) کوروش پیوسته خوبی قلب خود را نشان می‌داد. چون او می‌دانست، که بشر اشخاصی را، که از او تنفر دارند، دوست ندارد، باین عقیده بود، که محال است، ما کسانی را، که بما محبت می‌ورزند، دشمن داشته باشیم. لذا تا زمانی که کوروش ثروت نداشت، با رفع حوائج نزدیکان خود و شرکت در غم و شادی آنها برای خود دوست تهیه می‌کرد، ولی وقتی که اقبال به او اجازه داد بذل و بخشش کند، درک کرد، که موافق عادات ما، بهترین وسیله برای رسانیدن مسرّت و شادی به یکدیگر و جلب محبت، دعوت کردن بخوردن و آشامیدن است. با این نیت امر کرد، که در سر میزش ظروفی زیاد برای غذا خوردن عدّه‌ای کثیر بگذارند و غذاها را بین دوستان خود تقسیم می‌کرد. بعض اوقات او از سر سفرهٔ خود برای قراولانی که وظیفه‌شناس یا خدمتگذار جدّی بودند، غذا می‌فرستاد، تا بفهماند که او می‌داند کی بهتر خدمت می‌کند. نسبت بخدمه، که مورد رضایت او بودند، نیز چنین می‌کرد و بعلاوه می‌گفت تمام گوشت را، که حصهٔ خدمه بود، بسر میز او آرند و از سر میز به آنها تقسیم شود، زیرا می‌پنداشت، که بدین‌وسیله علاقه‌مندی آنان به او بیشتر خواهد شد.

وقتی که او می‌خواست کسی را از دوستان خود مفتخر دارد، از سر میز خود طعامی برای او می‌فرستاد. امروز هم هنوز این آداب مجری است و، اگر شاه از سر میز خود برای کسی غذا بفرستد، آن‌کس بیشتر مورد احترام می‌شود، چه گمان می‌کنند، که خواهشهای او را شاه می‌پذیرد، ولی مطلوب بودن غذاهای شاهی فقط از این جهت نیست، بلکه نیز از این حیث است، که غذای‌های مزبور لذیذتر و گواراتر است، زیرا بهتر تهیه شده. در شهرهای کوچک یک نفر به همهٔ کارها اشتغال می‌ورزد، مثلاً همان کس تخت خواب، در، گاوآهن و میز درست می‌کند، حتی خانه می‌سازد و خوش‌بخت است، اگر بتواند معاش خود را از این پیشه‌ها تأمین کند، اما چون یک نفر نمی‌تواند متصدّی همهٔ این کسب‌ها گردد، معلوم است، که این کارها را خوب انجام نمی‌دهد، ولی در شهرهای بزرگ، چون همه باین چیزها احتیاج دارند، هرکس بیک صنعت یا کسب می‌پردازد و گاهی یک کسب بین دو نفر تقسیم می‌شود، مثلاً یکی فقط کفش مردانه می‌دوزد، دیگری کفش زنانه. یکی معاش خود را از دوختن کفش تأمین می‌کند، دیگری از بریدن چرم. یکی قبا را می‌برد، دیگری قسمتهای قبا را باهم اتصال می‌دهد و معلوم است که، چون یک نفر فقط بیک کسب پرداخت، در آن کار ماهر می‌شود. فنّ طبخ هم چنین است، کسی که فقط یک نفر آدم برای تهیهٔ بستر، روفتن طالار، خمیر کردن آرد، پختن خورش‌های گوناگون دارد، باید به آنچه خادمش می‌کند، قناعت ورزد، ولی، در جائی که هرکس کاری مخصوص دارد، مثلاً یکی گوشت را می‌پزد، دیگری آن را سرخ می‌کند، سوّمی ماهی را آب‌پز و چهارمی آن را کباب می‌کند، پنجمی نان می‌پزد، معلوم است، که هر کار خیلی خوب انجام می‌شود. از این جهت بود، که غذاهای کوروش به از غذاهای دیگران تدارک می‌شد. اما راجع بوسائل دیگر، که کوروش برای جلب دوستان بکار می‌برد، باید بگویم: اگر بیش از همه دارا بودن امتیازی است، بیش از همه بخشیدن امتیازی است بزرگ‌تر. کوروش بذل و بخشش را شروع کرد و اکنون هم شاهان پارس این سیره را دارند. واقعاً آیا کسانی هستند، که از دوستان شاهان پارس غنی‌تر باشند؟ کی بملتزمین خود لباسهائی می‌دهد، یاره‌ها، طوق‌ها و اسبهائی با دهنهٔ زرّین می‌بخشد؟ باین هدایا فقط از دست شاه میتوان نایل شد. کی را مردم بواسطه بذل و بخشش بر برادر، پسر و اولاد ترجیح می‌دهند؟ کی بجز شاه پارس میتواند باین آسانی از یک ملت دشمن، که چند ماه راه از پارس دور افتاده، انتقام بکشد؟ کی را، بجز کوروش، مللی، که او دولت‌هایشان را منهدم کرد، پس از مرگش پدر خواندند؟ و حال آنکه این عنوان را بولی نعمت می‌دهند نه بغاصب. ما می‌دانیم اشخاصی را، که مردم چشم و گوش شاه می‌خوانند، او بوسیلهٔ امتیازات و افتخارات جلب می‌کند. عظمت این بخشش‌ها نسبت به کسانی، که خبر مهمی به او می‌دادند، دیگران را تشویق می‌کرد، چیزهائی را، که در نفع شاه است، ببینند و بشنوند. از این جهت است، که مردم تصوّر می‌کنند، شاه چند چشم و چند گوش دارد. اگر شاه فقط بیک نفر اجازه می‌داد بشنود، بد می‌بود. یک نفر نمی‌تواند خوب ببیند و بشنود و دیگر اینکه، اگر مردم بدانند، که فقط یک نفر چشم شاه است، نسبت به او بی‌اعتماد می‌شوند، ولی اکنون وضع چنین نیست، هرکس اطمینان بدهد، که چیزهای جالب توجه شنیده، شاه حرف او را گوش می‌کند. این است، که گویند شاه چندین گوش دارد. بهمین جهت می‌ترسند چیزی بگویند یا بکنند، که خوش آیند شاه نیست، مثل اینکه او حاضر است و می‌شنود. بنابراین مردم احتراز داشتند از اینکه از کوروش چیزی بگویند، که او را خوش نیاید، زیرا تصوّر می‌کردند، که همهٔ حاضرین چشم و گوش او هستند. از کجا این وضع ایجاد شد؟ از اینجا، که او برای کوچک‌ترین خدمت پاداشهای بزرگ می‌داد.

گویند، که کوروش شرمسار می‌گشت، وقتی که می‌دید، خدمات دوستانش بیش از بذل و بخشش‌های او است و نیز حکایت کنند، که او عادت داشت بگوید:

«رفتار پادشاه با رفتار شبان تفاوت ندارد، چنانکه شبان نمی‌تواند از گله‌اش بیش از آنچه به آنها خدمت می‌کند، بردارد، همچنان پادشاه از شهرها و مردم همان قدر می‌تواند استفاده کند، که آنها را خوشبخت می‌دارد». با این نوع حسیات جای حیرت نیست، که او می‌خواست در نیکی کردن سرآمد تمام مردم باشد. برای مثل درسی را، که کوروش به کرزوس آموخت، ذکر می‌کنیم. کرزوس روزی او را سرزنش کرده گفت: «با این سخاوت، که تو داری، چیزی نگذرد، که گدا شوی، و حال آنکه می‌توانستی بقدری ثروت در قصر خود گردآوری، که هیچ‌کس دارای چنان ثروت نباشد». کوروش جواب داد: «اگر از وقتی که شاه شدم، چنین می‌کردم، به عقیدهٔ تو اکنون چقدر طلا می‌داشتم؟». کرزوس مبلغ خطیری ذکر کرد و کوروش چنین گفت: «کرزوس، شخصی را، که مورد اعتماد تو است، با هیستاسپ نزد دوستانم بفرست. تو هم ای هیستاسپ، به دوستان من بگو، کوروش می‌گوید، که من برای کاری پول لازم دارم - واقعا هم لازم دارم - هرکس، هرچه بیشتر می‌تواند کمک کند، بدهد و آنچه می‌دهند نوشته و مهر کرده به فرستادهٔ کرزوس بسپارند». بعد کوروش کاغذهائی به دوستان خود راجع باین مطلب نوشته و مهر کرده به هیستاسپ داد و ضمنا نوشت، که این شخص یکی از دوستان او است. هیستاسپ روانه شد و چیزی نگذشت، که برگشت و پولهایی که داده بودند آورد و، چون کرزوس حساب کرد، دید، مقدار طلائی، که فرستاده‌اند، بیش از مبلغی است، که به عقیدهٔ او کوروش می‌توانست جمع کند، اگر زیاد به دوستانش نمی‌داد. پس از آن کوروش گفت:

«اکنون تو دانستی، که من این‌قدر هم، که تو گمان می‌کردی، فقیر نیستم؟ تو می‌خواهی، که من ثروت خود را جمع و حسد و بغض مردم را زیاد کنم و بعلاوه برای حفاظت آن مستحفظینی بگمارم. دوستان من مستحفظین من‌اند و خیلی بهتر از قراولان اجیر مال مرا حفظ می‌کنند. با وجود این لازم است، من یک چیز را اعتراف کنم. خدایان همه را به اندوختن مال حریص کرده‌اند، من هم بر دیگران از این حیث امتیازی ندارم و بمال حریصم، ولی تفاوتی، که بین من و آنها هست، این است: وقتی که دارائی آنها بیش از آن است، که لازم دارند، زیر خاک می‌کنند یا می‌گذارند زنگ می‌زند و یا برای شمردن، اندازه گرفتن، کشیدن، نقل و تماشا کردن آن در رنج‌اند، و حال آنکه با تمامی این پول‌ها، که در صندوقهای آنها است، می‌خورند بقدری، که معدهٔ آنها جا می‌دهد، اگر غیر از این بود بایستی بترکند، می‌پوشند بقدری، که بتوانند حمل کنند و الا خفه می‌شدند. پس زیادی ثروت آنها برای آنان رنج و تعب است. من همیشه طالب ثروتهای تازه هستم، ولی همین‌که ثروتی یافتم، پس از وضع آنچه، که برای خود لازم دارم، باقی را برای حوائج دوستان می‌دهم، بدین ترتیب من دوستانی ذخیره می‌کنم خیرخواه و بوسیلهٔ آنها چیزهائی می‌یابم، که نه می‌پوسد، نه زیادتی آن باعث رنج و تعب است. این چیزها باعث آسایش و نام باافتخار است، زیرا هر قدر نام شخص بلندتر گردد، بر عظمت و زیبائی‌اش می‌افزاید و هر قدر وزن این عظمت کمتر شود، حتی اشخاصی که دارای آن‌اند، بیشتر سبکی آن را حسّ می‌کنند. پس ای کرزوس، بدان، که من فوق سعادتها را در جمع کردن مال نمی‌دانم، زیرا در این صورت سعادتمندترین مردم مانند سربازان ساخلو خواهند شد، که باید ثروت شهری را حفظ کنند، ولی کسی که عادلانه ثروتهائی بدست آورد و توانست نجیبانه آن را بکار برد، به عقیدهٔ من از تمامی مردمان خوشبخت‌تر است». چنین می‌گفت کوروش و آنچه را، که می‌گفت، آشکارا در انظار همه می‌کرد.

چون کوروش دید، مردم، وقتی که سالم‌اند، بتحصیل چیزهای مفید و ذخیره کردن آن متوجه‌اند، ولی چون بیمارند در این کارها مسامحه می‌کنند، از هیچ وسیله خودداری نکرده بهترین اطباء را به کمک خود طلبید، تا از این نقص جلوگیری کند و هر دفعه که شنید مشروب یا دوا و یا آلاتی هست، که برای سلامتی انسان مفید است، آن را خواست و جمع کرد. اگر کسی از نزدیکان او ناخوش می‌شد، او خودش به معالجهٔ بیمار توجه داشت و دیگران را مأمور می‌کرد، که کمکهای لازم به او بکنند. چون مریض خوب می‌شد، کوروش اطباء را می‌ستود، که با دواهای او بیمار را شفا داده‌اند. چنین بود نیز رفتار او با دیگران، وقتی که می‌خواست نسبت به کسانی، که دوستیشان را طالب بود، از همه نزدیکتر باشد. او بازی‌هائی ترتیب می‌داد و جایزه‌هائی برای برندگان معین می‌کرد. این بازیها، اگر باعث ستایش کوروش بود، از این جهت، که مردانگی را تشویق می‌کرد، باعث ایجاد رقابت و منازعه هم بین رجال می‌شد. بعلاوه او مقرّر داشت، که اگر کسی محاکمه با دیگری داشته باشد یا نزاعی بین دو نفر در ضمن بازی روی دهد، باید باهم قضاتی معین کنند، تا به محاکمهٔ آنان خاتمه دهد. معلوم است، که طرفین سعی داشتند از رجال اشخاصی را معین کنند، که از علاقه‌مندی آنها نسبت به خود مطمئن بودند و از حکم آنان این نتیجه روی می‌داد: محکوم علیه با کسی، که او را محکوم کرده بود دشمن می‌شد و محکوم له می‌پنداشت، که حق داشته و نباید مرهون کسی باشد. بنابراین در میان دوستان درجه اوّل کوروش حسدی نسبت به یکدیگر پدید می‌آمد، که در جمهوری‌ها دیده می‌شود و اینها نه فقط نمی‌خواستند به یکدیگر کمک کنند، بلکه پیوسته درصدد بودند، که جای یکدیگر را بگیرند چنین بود وسایلی، که کوروش بکار می‌برد، تا رجال دربارش او را از هم‌کنانشان بیشتر دوست بدارند.

حرکت کوروش از قصر خود

(کتاب ۸، فصل ۳) در این فصل کزنفون توصیف می‌کند، که چگونه کوروش از قصر خود در دفعه اوّل بیرون آمد.

او دوستان خود را خواست و گفت: «می‌خواهم به معابد رفته مراسم قربانی را بجا آرم و این کار باید با طمطراق و تجملات فوق‌العاده بشود. فردا صبح در دربار حاضر شوید و موافق ترتیبی، که (فرولاس)[۱۵۸] بشما خواهد گفت صف ببندید». بعد او لباسهای مادی از رنگهای مختلف، یعنی ارغوانی، سیاه، سرخ، و پررنگ به سرداران داد. یکی از حضار گفت «بس خودت کی مزیّن خواهی شد؟» او جواب داد: «زینت‌های شما برای زینت من کافی است. اگر بتوانم درباره شما نیکی کنم، در هر لباس، که باشم مزیّن خواهم بود». فرولاس شخصی بود از طبقهٔ سواد مردم، که ترتیب و قشنگی را دوست می‌داشت و بعلاوه، کوروش بهوش او معتقد بود. او فرولاس را خواسته گفت، برای فردا ترتیبی بده، که منظرهٔ آن برای خیرخواهان من باشکوه و برای بدخواهانم مهیب باشد. پس از اینکه موافقت بین کوروش و او در باب تشریفات حاصل شد، کوروش قباهائی به او داد، که به رؤساء (دوری‌فور)[۱۵۹] ها بدهد (کزنفون همه جا اصطلاحات یونانی استعمال کرده، این لفظ بمعنی نیزه‌دار است. م.) و نظم و ترتیب حرکت را بعهدهٔ او واگذارد. بعد کزنفون تشریفات حرکت را چنین توصیف می‌کند: روز دیگر قبل از طلیعهٔ صبح همه برای حرکت حاضر شدند: از دو طرف راه، سربازان مانند پرچینی صف بسته بودند، چنانکه حالا هم، در موقع عبور شاه از جائی، همین کار کنند و بجز اشخاص مهم به کسی اجازه نمی‌دهند از صفوف گذشته بوسط راه آید. ماستیگوفورها [۱۶۰](فراش‌ها) مأمورند، کسی را، که باعث بی‌نظمی می‌شود، بزنند. چهار هزار نفر نیزه‌دار، نیمانیم، از دو سمت در مقابل درب قصر ایستاده‌اند و عمق این دسته چهار است (یعنی چهار صف بسته‌اند) تمام سواره نظام هم در اینجا جمع شده. سوارها پیاده شده جلو اسبهایشان را گرفته‌اند و سربازان دست‌هایشان را در روپوش (شنل) پنهان کرده‌اند. این ترتیب امروز هم، وقتی که در حضور شاه ایستاده‌اند، رعایت می‌شود. پارسیها در طرف راست راه ایستاده‌اند و متحدین در طرف چپ. عرابه‌ها هم نصف بنصف از دو سمت راه صف بسته. درب قصر باز شد. اوّل چهار گاو نر بیرون آوردند، اینها را باید برای زوس (مقصود خدای بزرگ است) و خدایان دیگر، چنانکه مغها معین کرده‌اند، قربان کنند. این قاعده‌ای است نزد پارسیها، که باید، در اموری که راجع به خدایان است، موافق عقیدهٔ، اشخاصی که در این کارها خبره‌اند، رفتار کنند.

بعد از گاوهای نر اسبهائی را، که باید برای آفتاب قربان کنند، آوردند. سپس گردونهٔ سفید زوس، که مال‌بندی از طلا داشت و با گل آراسته بود، نمودار شد.

پس از آن گردونهٔ سفیدی، که به آفتاب اختصاص داشت و نیز با گل‌ها آرایش یافته بود. بالاخره گردونهٔ سوّم، که اسبهای آن جل‌های ارغوانی داشت، پدیدار گشت. از دنبال این گردونه اشخاصی حرکت می‌کردند، که بدست مجمرهای بزرگی پر از آتش داشتند. بعد خود کوروش بیرون آمد. او بر گردونه‌ای قرار گرفته بود و بر سر تیاری داشت نوک‌تیز، (کزنفون مانند اغلب مورّخین یونانی کلاه شاه را تیار نامیده)[۱۶۱]بر تن قبائی نیم‌ارغوانی و نیم سفید، که اختصاص بشاه دارد و یک نیم شلواری[۱۶۲]که رنگی تند داشت و ردائی از ارغوان. تیار او را افسری احاطه دارد. اقربای شاه هم این زینت را، که امتیازی است، دارا بودند، چنانکه امروز هم اقربای شاه همین زینت را استعمال می‌کنند. دست‌های او از آستین‌ها بیرون آمده و پهلوی او گردونه رانی نشسته، که دارای قامتی است بلند، ولی پست‌تر از قامت کوروش.

واقعا قامت کوروش بلند بوده یا بوسیلهٔ مصنوعی باین نتیجه رسیده بود، معلوم نیست. همین‌که مردم کوروش را دیدند، همه به خاک افتادند. بامر این کار شد، یا از حیرتی، که از این شکوه و عظمت کوروش و سیمای خوش او به مردم دست داده بود، معلوم نیست، ولی به هرحال تا آن روز یک نفر پارسی در پیش کوروش به خاک نیفتاده بود. همین‌که گردونه از قصر خارج شد، چهار هزار نیزه‌دار نصفا نصف از دو طرف گردونه راه افتادند. از عقب آنها سیصد نفر برندهٔ عصای سلطنتی، با لباس‌های فاخر و پیکانی بدست، سواره حرکت کردند پس از آنها دویست رأس اسب زرّین دهنه را، که تنشان با جل‌های راه‌راه پوشیده بود، می‌کشیدند. این‌ها اختصاص به اصطبل کوروش داشتند و از دنبال اسبان چهار هزار نفر نیزه‌دار می‌آمد.

پس از آنها قدیم‌ترین سواره نظام پارسی به عدّهٔ ده هزار نفر حرکت می‌کرد، جبهه و عمق این دسته صددرصد بود (یعنی صد صف بسته بودند و هر صف دارای صد نفر سوار بود. م.) و کری‌سان‌تاس باین قسمت فرمان می‌داد، پس از آن دستهٔ دیگر سواره نظام به عدّهٔ ده هزار نفر پارسی و به فرماندهی هیستاسپ، بعد دستهٔ سوّم بهمان عدّه به ریاست داتاماس[۱۶۳] و دستهٔ چهارم به ریاست گاداتاس، سپس سواران مادی، ارامنه، کادوسیان و سکاها می‌آمدند. از عقب سواره نظام، گردونه‌ها چهار به چهار (یعنی هر صف عبارت از چهار گردونه بود) به ریاست ارته‌باذ حرکت می‌کرد.

وقتی که کوروش باین ترتیب می‌رفت، جمعیتی زیاد از مردم، پشت پرچین سربازان، از دنبال دبدبه می‌آمدند و می‌خواستند عرایضی به کوروش بدهند. او بوسیلهٔ حاملین عصای سلطنت (آجودانها) که از هر طرف به عدّهٔ سه یا چهار نفر بودند، به آنها پیغام داد، که عرایض را به (هیپ‌پارک) ها بدهند (هیپ‌پارک فرماندهٔ دسته‌ای از سواره نظام بود معلوم است، که این لفظ هم یونانی است. م.) و آنها مضامین عرایض را باطلاع او خواهند رسانید. همین‌که مردم این بشنیدند، بطرف سواره نظام هجوم برده پرسیدند، که بکی باید عرایض را بدهند. در این وقت کوروش از دوستان خود آنهائی را، که می‌خواست اهمیت بدهد، یک بیک نزد خود طلبیده گفت: «اگر این مردم، که از عقب ما می‌آیند، عرایضی بشما دادند و دیدید، که مطالب آنها حقّ است، باطلاع من برسانید، تا باهم مطالعه کرده ترضیهٔ خاطر عارضین را حاصل کنیم و الاّ به عرایض ترتیب اثر ندهید». اشخاصی را، که کوروش برای این مطلب احضار کرد، با کمال عجله آمدند و شتاب آنها بر ابهت کوروش افزود. فقط (دائی‌فارن)[۱۶۴] بواسطه ناهنجاریش پنداشت، که اگر با کندی امر شاه را اطاعت کند، او را مردی مستقل خواهند دانست، ولی پیش از اینکه به گردونهٔ کوروش برسد، او یکی از حاملین عصای سلطنت را فرستاد، به (دائی‌فارن) بگوید، که او را لازم ندارد و پس از آن دیگر او را نطلبید. دیگری، که خبر احضار به او دیرتر رسیده، ولی زودتر از دائی‌فارن آمده بود، مورد عنایت کوروش گردید، باین معنی، که او اسبی بوی بخشید.

حاضرین اهمیت این هدیه را فهمیدند و او در نظر جمعی بیشتر محترم شد. چون کوروش به محوّطه‌ای رسید، که وقف بر خدایان است، گاوهای نر را برای زوس و اسبان زیادی برای آفتاب قربان کرده جسد آنها را سوزانیدند و بعد برای زمین قربانی‌هائی، که مغ‌ها معین کرده بودند، و بالاخره برای پهلوانانی، که حماة سوریّه می‌باشند قربانی‌های دیگر سر بریدند (یونانیهای قدیم اشخاصی را، که کارهای فوق‌العاده از آنها سرزده بود، پس از مرگشان پهلوان[۱۶۵] می‌گفتند و بعض آنها را نیم خدا دانسته حامی شهر یا ولایتی می‌دانستند. اما معلوم نیست، که کلمهٔ سوریّه را از چه لحاظ کزنفون استعمال کرده. تصوّر می‌رود، که مقصود کزنفون سوریه کاپادوکیه باشد، زیرا بعض مورّخین دیگر یونانی هم، مانند هرودوت، اهالی کاپادوکیه را سریانی نوشته‌اند و کاپادوکیه در این زمان جزو مستملکات کوروش بود، و حال آنکه راجع به سوریه کزنفون گوید، که کوروش بعد از این زمان بآن مملکت لشکر کشید. م.). چون محل مساعد بود، کوروش پنج استاد (۹۲۵ ذرع) آن را با علامتی نشان کرده به سوارانی، که نظر به ملّیّتشان به قسمت‌هائی تقسیم شده بودند، امر کرد اسب‌دوانی کنند. خود او با پارسیها اسب دوانیده پیش افتاد، واقعاً هم او در اسب‌دوانی ماهر بود. در میان مادیها ارته‌باذ فاتح شد و کوروش به او اسبی بخشیده بود. از سواران سوریّه رئیس آنها پیش افتاد. از ارامنه تیگران و از گرگانیها پسر رئیسشان. از سکاها یک نفر سوار تقریباً بقدر نصف میدان اسب‌دوانی جلو بود.

حکایت کنند، که کوروش از این جوان پرسید: «آیا اسب خود را با سلطنتی عوض می‌کنی؟» او جواب داد «با سلطنتی عوض نمی‌کنم، ولی برای جلب صاحب‌دلی حاضرم این اسب را بدهم» کوروش گفت: «من به تو جائی را نشان می‌دهم، که اگر چشمان خود را بهم گذارده چیزی آنجا بیفکنی، یقیناً به چنین کس خواهد خورد» سکائی -: «نشان ده تا بدانجا کلوخی از خاک بیندازم» کوروش جائی را نشان داد، که غالب دوستانش در آن محل بودند، بعد سکائی چشمان خود را بهم گذارده کلوخ را انداخت و آن به فرولاس، که در آن وقت مشغول انجام مأموریّتی از طرف کوروش بود، خورد. با وجود این او برنگشت و همواره تاخت بطرفی، که برای انجام مأموریت، می‌بایست بدانجا برود. سکائی چشمان را باز کرد و پرسید، کلوخ بکی خورد. کوروش گفت «به هیچیک از اشخاصی، که اینجا هستند، نخورد». - «چنین چیزی ممکن نیست، بس بکی خورده، که حالا اینجا نیست» - «بلی، تو به کسی کلوخه را زدی، که در آن طرف گردونه‌ها می‌تازد» - «چطور شد، که او برنگشت؟» - «باید دیوانه باشد». پس از آن سکائی بتاخت رفت، ببیند کلوخ بکی خورده، بزودی او به فرولاس رسید و دید زنخ او پر از خاک است و از دماغش خون می‌آید جوان سکائی: «آیا کلوخ به تو خورد؟» - «برای چه؟» سکائی صحبت خود را با کوروش بیان کرده گفت: «چنانکه می‌بینم، کلوخ من به صاحب‌دلی خورده». فرولاس جواب داد: «اگر تو مردی عاقل بودی، بایستی اسب خود را به کسی بدهی، که از من غنی‌تر باشد. حالا، که بمن داده‌ای، می‌پذیرم و از خدایان خواستارم چنان کنند، که تو از دادن این هدیه پشیمان نشوی. اکنون اسب مرا سوار شو و بجای خود برگرد، پس از لحظه‌ای من نزد تو خواهم بود». بدین ترتیب سکائی و فرولاس اسبهای خود را معاوضه کردند. اما در میان کادوسیان راتی‌نس[۱۶۶] نامی در اسب‌دوانی پیش افتاد.

صحبت فرولاس با جوان سکائی

(کتاب ۸، فصل ۳) بعد کوروش امر به مسابقهٔ گردونه‌ها کرده، به فاتحین گاوهائی برای قربانی و ضیافت بخشید و نیز به آنها جامهائی اعطا کرد. جامهائی، که سهم خود کوروش بود، به فرولاس اعطا شد تا در ازای ترتیب تشریفات قدردانی از او شده باشد. این تشریفات امروز هم، وقتی که شاهان بیرون می‌آیند، مجری است، با این تفاوت که در مواردی که شاهان قربانی نمی‌کنند، حیوانهای قربانی را با موکب شاهی حرکت نمی‌دهند. پس از خاتمهٔ بازیها همه برگشتند. کسانی که به آنها خانه اعطا شده بود، به خانه‌های خودشان و کسان دیگر به محله‌های خود مراجعت کردند. فرولاس جوان سکائی را به خانهٔ خود دعوت کرد و در پایان ناهار جام‌هائی را، که کوروش به او داده بود، پر از شراب کرده به‌سلامتی جوان نوشید و بعد تمامی جامها را به او بخشید. سکائی، چون عدهٔ قالیهای قشنگ، زیبائی اسباب خانه و غلامان زیاد میزبان را دید، به او گفت: «فرولاس، یقیناً تو در مملکت خود یکی از اغنیاء بودی» او جواب داد: «از کدام اغنیاء؟ من در مملکت خود از کسانی بودم، که معاش خودشان را با قوّت بازو تحصیل می‌کنند. در کودکی پدرم، که با زحمت معاشم را می‌رسانید، تربیتم کرد، چنانکه کودکان را تربیت می‌کنند. بعد، وقتی که بزرگ شدم، چون نمی‌توانست معاشم را بدهد و من بیکار باشم، مرا به مزرعه برده به کارم داشت. پس از آن تا زمانی، که او زنده بود، من غذای او را دادم. در قطعه زمین کوچکی، که داشتم، بیل می‌زدم، تخم می‌افشاندم و این زمین نه فقط ناحق‌شناس نبود، بلکه درباره‌ام بسیار عادل بود. تخمی را، که می‌افشاندم، با نفع کمی پس می‌داد، گاهی هم سخاوتی بروز می‌داد، زیرا دو برابر تخم را رد می‌کرد. چنین بود زندگانی من در ولایتم، امّا تمامی آنچه را، که اکنون می‌بینی، کوروش بمن داده». چون سخن فرولاس به اینجا رسید، جوان سکائی فریاد زد: «چقدر خوشبختی، که پیش از آنکه دولتمند شوی، فقیر بوده‌ای. گمان می‌کنم، که چون فقر را دیده‌ای، اکنون قدر اقبال را بهتر می‌دانی». فرولاس - «ای جوان سکائی، تو تصوّر می‌کنی، که هر قدر بر دارائی من بیفزاید، زندگانی من سعادتمندتر است؟ بس تو نمی‌دانی، که لذّت خوردن، آشامیدن و خوابیدن من حالا کمتر از زمانی است، که من بی‌چیز بودم: چون بیشتر دارم باید بیشتر حفظ کنم، بیشتر بدهم، بیشتر در اندیشه باشم. اکنون انبوهی خدمتکار دارم، یکی نان می‌خواهد، دیگری آب، سوّمی لباس، چهارمی طبیب، یکی نیمی از میش مرا آورده می‌گوید باقی‌اش را گرگ خورده، یا می‌گوید، که گاوهای من بدره پرت شده‌اند و یا یک مرض مسری در گله‌ام افتاده. تشویش من حالا بمراتب بیش از زمانی است، که بضاعتی نداشتم» جوان سکائی - «اینها راست است، ولی وقتی که باموال خود نگاه می‌کنی و می‌بینی، که وافر است و زیبا، لذّتی می‌بری، که من از آن محرومم». فرولاس - «ای سکائی، اگر بدانی، که لذّت تحصیل مال کمتر از غصه گم کردن آن است، تو خواهی فهمید، که من راست می‌گویم.

فکر کن و ببین: آیا در میان دولتمندان کسی هست، که از لذّت داشتن مال شب خوابش نبرد، ولی آیا کسی پیدا می‌شود، که مالش را از دست داده باشد و غصه از خوابش مانع نباشد؟» جوان سکائی: «کسی را هم نمی‌یابی، که از لذّت داشتن خرم و بشاش نباشد» - «این راست است و اعتراف می‌کنم، که اگر لذّت داشتن مال بقدر لذّت تحصیل آن بود، بی‌شک غنی بیش از فقیر سعادتمند می‌بود، ولی شخصی، که زیاد دارد، باید زیاد هم خرج کند و کسی، که پول را دوست دارد، نمی‌خواهد خرج کند» - «من برخلاف چنین مردم هستم، به عقیدهٔ من لذّت داشتن مال در خرج کردن آن است» - «اگر چنین است، چرا تو خوش‌بخت نباشی و مرا هم سعادتمند نکنی، تمام مال مرا بردار، چنانکه می‌خواهی، خرج کن، ولی معاش مرا بده و تصوّر کن، که من مهمان توام» - «تو شوخی می‌کنی» «قسم می‌خورم، که جدّی حرف می‌زنم، حتی من می‌توانم از کوروش اجازه بگیرم، که تو بدرب خانه نروی و در قشون هم حاضر نشوی، برای اینکه در خانهٔ خود مانده غنی باشی. من این کار را بیشتر برای خودم می‌کنم، اگر بعد از این هم لایق هدایائی از کوروش شدم، یا در جنگ غنیمتی بدست آوردم، آن را هم آورده به دارائی تو می‌افزایم. در ازای این کار فقط می‌خواهم، که تو مرا از اندیشه و غصه خلاصی بخشی، و اگر چنین کنی، خدمتی بزرگ بمن و کوروش کرده‌ای». پس از این صحبت، دو رفیق عهدی باهم بستند: یکی خود را از داشتن آن‌قدر ثروت سعادتمند دانست و دیگری خوشبخت بود، از اینکه ناظری دارد، که باعث فراغت خیال او است و موافق سلیقه‌اش هم رفتار می‌کند. فرولاس ذاتاً رفیق خوبی بود. او خدمت کردن را به دوستانش یا مفید بودن را برای دیگران از همه چیز بالاتر می‌دانست، او می‌گفت، که انسان از تمام موجودات ذی‌روح بهتر و برتر است، زیرا حق‌شناس است:

اگر کسی او را تمجید کند، او هم آن‌کس را تمجید می‌کند. اگر خدمتی بیند، در ازای آن خدمت می‌کند، دوستش بدارند، دوست می‌دارد، پدر و مادر را ستایش می‌کند و وظایف خود را، چه در زمان حیات و چه پس از مرگ، نسبت به آنها بجا می‌آورد. خلاصه آنکه جنبده‌ای نیست، که مانند انسان حساس و قدردان باشد.

بنابراین فرولاس مشعوف بود، از اینکه دیگر اندیشه و غصه‌ای ندارد و می‌تواند تمامی اوقات فراغت خود را صرف خدمت دوستان کند. سکائی فرولاس را دوست می‌داشت، زیرا او همیشه مالی برای سکائی می‌آورد، فرولاس هم او را دوست می‌داشت، زیرا می‌دید، هرچه می‌آورد، او می‌پذیرد و با وجود اینکه بر دارائی فرولاس همواره می‌افزاید، مانع از فراغت رفیقش نیست. چنین بود زندگانی این دو رفیق.

ضیافت کوروش

(کتاب ۸، فصل ۴) پس از اتمام مراسم قربانی کوروش خواست جشنی برای فتوحات خود بگیرد و با این مقصود تمام دوستان خود را بضیافتی دعوت کرد. ارته‌باذ مادی، تیگران ارمنی، رئیس سواران گرگانی و گبریاس جزو مدعوین بودند. گاداتاس رئیس حاملین عصای سلطنت بود و تمام ترتیبات و تنظیمات داخلی قصر را بعهده داشت. بنابراین هر زمان، که کوروش ضیافتی می‌داد، او سر میز نمی‌نشست، زیرا به اداره کردن خدمه و امور میهمانی می‌پرداخت، ولی وقتی که کوروش میهمان نداشت، او را در سر میز خود می‌نشاند و از مصاحبت او خوشنود می‌گشت. گاداتاس به افتخارات زیاد از طرف کوروش نایل می‌شد و دیگران هم از این جهت او را زیاد محترم می‌داشتند. (از توصیفی که کزنفون می‌کند معلوم است، که ریاست حاملین عصای سلطنتی[۱۶۷] شغلی بوده مانند خوان‌سالار قرون بعد در دربارهای ایران یا مارشالهای[۱۶۸] دربارهای اروپا). وقتی که مدعوین آمدند، کوروش نگذاشت، که خودشان، هرجا که می‌خواهند، بنشینند، بلکه جاهای آنها را بدین ترتیب معین کرد: چون خطرناک‌تر این است، که قسمت چپ بدن را بی‌حفاظ بگذارند، از این طرف کوروش شخصی را نشاند، که مقام اوّل را در میان دوستانش حائز بود. دیگری را از طرف دست راست نشاند، بعد سوّمی را از طرف دست چپ و چهارمی را از طرف دست راست الخ. کوروش مفید می‌دانست، که علناً درجهٔ احترام خود را به اشخاصی بنماید. واقعاً هم باید چنین باشد، زیرا اگر اشخاص ببینند، که رجحان یا پاداشی در کار نیست، رقابت و هم‌چشمی نسبت بهم برای حسن خدمت نخواهند ورزید. کوروش به اشخاصی که در جای اوّل می‌نشستند هدایای گرانبها می‌داد، زیرا شرم داشت از اینکه او را بی‌هدیه مرخص کند، ولی باید در نظر داشت، که چنین جاها دائمی نبود، زیرا برحسب قانونی اعمال زیبا شخص را به بلندترین مقام می‌رساند و سستی و تکاهل او را از آن مقام فرودمی‌آورد . ترتیبی را، که کوروش مقرّر داشته، دیده‌ایم، که امروز هم مجری است.

چون در موقع صرف غذا کوروش غذاها را بطرف مدعوین می‌فرستاد و حتی بعض خوراکها را امر می‌کرد، برای غائبین نیز ببرند، گبریاس گفت: «کوروش، من تصوّر می‌کردم، که تو فقط در فن قشون‌کشی از همه برتری، حالا معلوم شد، که در انسانیت هم بر همه رجحان داری». کوروش جواب داد: «آری، چنین است، من به انسانیت از کارهای جنگی راغب‌ترم، زیرا در اوّلی با کارهای خوب باید شاخص شد و در کارهای جنگی با بدی کردن و ضرر رسانیدن». پس از اینکه قدری شراب خوردند، هیستاسپ به کوروش گفت: «اگر سؤالی از تو کنم، آیا دلگیر خواهی شد؟» کوروش - «نه، بعکس، اگر نپرسی می‌رنجم» - «پس بمن بگو، آیا شده، که تو مرا بطلبی و من نیایم» - «حرفهای بد مزن» - «آیا با اهمال اوامر تو را اطاعت کرده‌ام؟» - «حقیقت این است، که چنین نبوده» - «آیا اوامر تو را اجرا نکرده‌ام؟» - «از این بابت شکایتی ندارم» - «در تمام کارهائی، که می‌کنم آیا موقعی بوده، که تو مرا ملامت کرده باشی، که چرا با مسرّت آن کار را انجام نداده‌ام» - «نه، هیچ‌گاه چنین چیزی نبوده» - «بس چرا تو به کری‌سان‌تاس جائی را دادی، که محترم‌تر از جای من است؟» - «جهت آن را به تو می‌گویم» - «البته خواهی گفت» - «البته تو هم نخواهی رنجید، اگر حقیقت را بگویم» - «بعکس، خیلی مشعوف خواهم شد، زیرا خواهم دانست، که تو نسبت بمن بی‌عدالتی نکرده‌ای». پس از آن کوروش گفت: «کری‌سان‌تاس هیچ‌گاه منتظر نشد، که من او را احضار کنم و قبل از احضار آمد، تا کارها را انجام بدهیم، بعد او نه فقط اوامر مرا اجرا می‌کرد، بلکه کارهائی را، که گمان می‌کرد برای ما مفید است، انجام می‌داد. اگر لازم بود با متحدین شور بکنیم، او بمن راهنمائی می‌کرد، که به عقیدهٔ او چه باید گفته شود.

اگر بو می‌برد، که من می‌خواهم مطلبی را به آنها اطلاع دهم و بر من گران است، که از خودم حرف بزنم، او همان چیز را به آنها پیشنهاد می‌کرد، مثل اینکه فکر خودش باشد. پس از آنچه گفتم، کی می‌تواند بگوید، که او بهتر از خودم بمن خدمت نکرده و نیز باید بگویم، که او همواره قانع است به آنچه دارد، پیوسته برای منافع من کار می‌کند و بالاخره اگر سعادتی برای من روی دهد، او بیش از من به خود می‌بالد و بیش از من مشعوف است». هیستاسپ جواب داد: «به خدا قسم، که من مشعوفم از اینکه چنین سؤالی از تو کردم» - «چرا؟» - «برای اینکه من جهد خواهم کرد، که مانند او باشم. فقط یک چیز برای من مشکل است. از چه علامتی تو خواهی دانست، که از خیر تو من مشعوفم، آیا لازم است دست بزنم، یا بخندم و یا کار دیگر کنم؟». ارته‌باذ در این موقع گفت: «باید رقص پارسی کرد» و خندهٔ حضار درگرفت. بعد چون شام بطول انجامید، کوروش به گبریاس گفت: «آیا اکنون تو حاضرتری دخترت را به یکی از اشخاصی، که در اینجا نشسته‌اند، بدهی، یا وقتی که تو تازه نزد ما آمده بودی؟» گبریاس گفت: «آیا من هم باید حقیقت را بگویم؟» - «البته سؤال را برای جواب دروغ نمی‌کنند» - «پس بدان، که من امروز حاضرترم» - «آیا می‌توانی بگوئی، که چرا حاضرتری؟» - «البته» - «پس بگو» - «آن روز مردانی دیدم، که تحمل خستگی‌ها و مخاطرات را می‌کردند و امروز می‌بینم، که همین مردان با فروتنی سعادت را تحمل می‌کنند و بدان، ای کوروش، مشکل است کسی را یافت، که تحمل خوش‌بختی را به از بدبختی بکند، زیرا عادتاً سعادت شخص را گستاخ می‌کند و بدبختی او را محجوب می‌سازد». کوروش گفت: «هیستاسپ، آیا شنیدی، که گبریاس چه گفت؟» - «بلی، شنیدم، به خدا قسم، که اگر گبریاس غالباً از این حرفها بزند، من بیشتر خواهان دختر او خواهم شد، تا اینکه گلدانهایش را بچشم من بکشد». در این موقع گبریاس گفت: «من از این نوع اصول و اندرزها بسیار نوشته‌ام و، اگر تو دختر مرا ازدواج کنی، از نوشته‌های خود تو را محروم نخواهم کرد، امّا راجع به جام‌ها، چون می‌بینم، که تو طالب آنها نیستی، فکر می‌کنم، که آیا بهتر نیست این جام‌ها را به کری‌سان‌تاس بدهم، تا چنانکه جای تو را دارد، جامها را هم دارا باشد». در این وقت کوروش گفت: «ای هیستاسپ و ای کسانی که اینجا نشسته‌اید، هر زمان خواستید زن بگیرید، بمن رجوع کنید و خواهید دید، که چقدر از من راضی خواهید بود». گبریاس - «اگر کسی بخواهد دخترش را شوهر بدهد، بکی رجوع کند؟» کوروش - «باز بمن، زیرا من در این کار هنرمندی خاصی دارم». کری‌سان‌تاس پرسید «چه هنرمندی؟» کوروش - «من می‌دانم، که چطور زن و شوهر را باهم جور کنم» - «تو را به خدا، بمن بگو، چه زنی برای من از همه مناسب‌تر است؟». کوروش - «اولا زنی، که قامتش پست باشد، زیرا قامت تو هم پست است و، اگر زنی بلندقامت بگیری، وقتی که می‌خواهی او را ببوسی، باید مانند سگ‌بچه بجهی» - «پیش‌بینی تو صحیح است، بخصوص که من خوب نمی‌جهم». کوروش سخن خود را دنبال کرده گفت:

«بعد ضرورت دارد، که دماغ زن تو پهن باشد» - «چرا؟» - «از این جهت، که دماغ تو مانند دماغ عقاب است و دماغ پهن با دماغ منقاری خوب بهم می‌آیند» - «از این قرار پس باید نیز بگوئی، که چون من شام خوبی خورده‌ام، زنم باید ناشتا باشد» - «صحیح است، شکمی، که پر است، منقاری است و شکم ناشتا پهن» - «آیا می‌توانی بگوئی، که بیک پادشاه سرد چه زنی می‌زیبد؟». کوروش از شنیدن این سؤال خندید و همه خندیدند. در این وقت هیستاسپ به کوروش گفت: «در سلطنت تو یک چیز است، که مرا واله کرده» - «چه چیز است؟» - «با وجود اینکه سردی، دیگران را می‌خندانی». کوروش جواب داد «اینکه گفتی و نیز این نکته که بزنی، که می‌خواهی پسند آئی، بتوانند بگویند، تو یک جوان لطیفه‌گو هستی، شاید برایت گران تمام شود». چنین بود مزاح و شوخیهائی، که می‌کردند و می‌خندیدند.

هدایای کوروش

بعد کوروش به تیگران چند پارچه جواهر داده گفت آن را، به زنش داده بگوید، در ازای آن است که دلیرانه از دنبال شوهرش به جنگ روانه شد. یک گلدان طلا به ارته‌باذ مادی و یک اسب با چند چیز گرانبها برئیس گرگانیها داد. به گبریاس گفت: «من شوهری به دختر تو خواهم داد». هیستاسپ داخل صحبت شده گفت: «این منم، که شوهر دختر او خواهم شد، تا مالک نوشته‌های گبریاس گردم». کوروش - «آیا تو مالی داری، که مقابلی با مال دختر او بکند؟» - «آری و حتی بیشتر هم دارم» - «این مال کجا است؟» - «در همان‌جا، که تو نشسته‌ای، زیرا تو دوست منی». گبریاس فوراً گفت: «این گنج مرا کافی است» و دستش را بطرف کوروش دراز کرده افزود: «کوروش من راضی‌ام، بده» کوروش دست هیستاسپ را گرفته در دست گبریاس گذارد و او این دست را گرفت. بعد کوروش هدایائی گرانبها به هیستاسپ داد، تا برای نامزدش بفرستد و کری‌سان‌تاس را بطرف خود کشیده بوسید. ارته‌باذ گفت:

«کوروش، جامی را، که بمن بخشیدی و چیزی که به کری‌سان‌تاس دادی، از یک طلا نیستند» - «به تو هم چنین چیزی خواهم داد» - «کی؟» - «پس از سی سال» - «بس منتظر خواهم بود و، چون خیال ندارم، زودتر بمیرم، به فکر ادای قرضت باش». با این صحبت‌ها شام بآخر رسید و کوروش میهمانها را تا دم در مشایعت کرد.

مرخّص کردن متّحدین

(کتاب ۸، فصل ۴) روز دیگر کوروش تمام متحدینی را، که بطیب خاطر طرفدار شده بودند، مرخص کرد. به کسانی که خواستند نزد او بمانند، اراضی و خانه‌هائی داد، که اعقاب آنها هنوز در تصرّف دارند، بیشتر این کسان مادی و گرگانی بودند. اشخاصی که خواستند بروند، هدایائی دریافت کردند و کسی از صاحب‌منصبان و سربازان ناراضی نبود. بعد کوروش خزانه‌هائی را، که از سارد آورده بود، به قشون خود تقسیم کرد. این تقسیم از رؤساء قسمت‌های ده هزار نفری و صاحب‌منصبانی شروع گردید، که بشخص او وابسته بودند و سهم هرکس بتناسب خدماتی که کرده بود، معین شد. تعیین اسهام سایرین بنظر رؤساء قسمت‌های ده هزار نفری موکول بود و آنها هم بنا بقاعدهٔ الا هم فالاهم، یعنی نظر به خدماتی که کرده بودند، سهم هر صاحب‌منصب را معین می‌کردند، تا می‌رسید به رؤساء دسته‌های شش نفری و تقسیم بین سربازان منوط بنظر اینها بود. کلیة تقسیم چنان شد، که همه موافق عدالت پاداش یافتند. چون هرکس بسهم خود رسید، راجع به کوروش گفتند: «یقینا او ثروت زیاد دارد، که بما چنین بخشش‌هائی می‌کند». بعضی گفتند: «چه می‌تواند داشته باشد او کسی نیست، که خزانه‌ها تشکیل کند. او خرج کردن را بر داشتن ترجیح می‌دهد». کوروش چون این حرفها را شنید، دوستان و اشخاصی را، که حضورشان را لازم می‌دانست، جمع کرده چنین گفت: «دوستان من، اشخاصی هستند، که می‌خواهند خودشان را دولتمندتر از آنچه هستند، نشان دهند و تصوّر می‌کنند، که آنها را سخی خواهند دانست، ولی نتیجهٔ معکوس می‌گیرند. کسی، که خود را دارا نشان می‌دهد و به دوستانش به نسبت دارائی‌اش کمک نمی‌کند، خسیس بقلم می‌رود. بعضی سعی دارند، که دارائی خود را پنهان کنند. به عقیدهٔ من چنین کس هم با دوستان خود بد رفتار می‌کند، زیرا، چون کسی نمی‌داند، چه دارد، غالباً پیش می‌آید، که دوستی محتاج کمک وی می‌باشد، ولی، چون ظاهر را می‌بیند، جرئت نمی‌کند اظهار کند. به عقیدهٔ من شخص باید بگذارد ثروتش را ببینند، تا بتواند برای نامش از آن استفاده کند. بنابراین می‌خواهم، که شما دارائی مرا ببینید و حساب آنچه را، که نمی‌توانید ببینید، بشما بدهم». پس از آن کوروش مقداری زیاد اشیاء گرانبها نشان داد و نیز اشیائی را، که نمی‌شد دید، نمود و کیفیات این اشیاء را بیان کرده در پایان گفت: «دوستان، باور کنید، که تمامی این اشیاء از آن شما و من است، این گنج‌ها را نه از آن جهت جمع کرده‌ام، که تلف یا تبذیر کنم، بلکه با این مقصود، که بتوانم در ازای کارهای خوب پاداش دهم، یا زیر بازوی کسانی را، که محتاج‌اند بگیرم». چنین بود بیان کوروش.

پس از آن، موافق نوشته‌های کزنفون، کوروش از بابل حرکت کرده به ماد و بعد به پارس رفت، چنانکه بیاید.

چگونگی نوشته‌های کزنفون

در باب روایت کزنفون، بقدری که راجع بتسخیر بابل بود، بالاتر گفته شد، که مخالف مدارک بابلی است، زیرا قضیهٔ برگردانیدن فرات و داخل شدن به بابل بعنف، موافق نوشته‌های هرودوت است و آن نیز با اسناد بابلی مخالفت دارد. راجع به نوشته‌های دیگر کزنفون، در باب کارهای کوروش در موقع بودن او در بابل، باید گفت، که نمی‌توان تمامی چیزهائی را که نوشته، وقایع تاریخی دانست، ولی در باب ترتیباتی، که می‌گوید هنوز هم، یعنی در زمان اردشیر دوّم هخامنشی، برقرار است، باید عقیده داشت، که صحیح است، زیرا از مشاهدات خود او است. در باب توصیفی، که از کوروش و احوال او کرده، کلیات گفته‌های او باید صحیح باشد، زیرا بعض گفته‌های او بطور اجمال در نوشته‌های هرودوت هم مشاهده می‌شود، مثلاً مورّخ مزبور هم، چنانکه پائین‌تر بیاید، گفته: پارسیها کوروش را پدر می‌خواندند. مورّخین اسکندر هم از قول پادشاه مقدونی چیزهائی نوشته‌اند که، روی‌هم‌رفته گفته‌های کزنفون را بطور کلی تأیید می‌کند. چون هرکدام از گفته‌ها در جای خود خواهد آمد، عجالتاً می‌گذریم.

بابل و بابلیها از نظر هرودوت

قبل از ختم این مبحث، که راجع بتسخیر بابل بدست کوروش بزرگ است، مقتضی است توصیفی، که هرودوت از این شهر و اخلاق مردم آن کرده، شمه‌ای ذکر کنیم، چه مورّخ مذکور تقریباً یک‌صد سال بعد از وقایعی، که ذکر شد، بقول خودش، این شهر را دیده و در آن زمان مملکت بابل یکی از ایالات ایران بود. مورّخ مذکور، پس از شرح تسخیر بابل بدست کوروش، چنین گوید (کتاب اوّل، بند ۱۹۲-۲۰۰): «اما اینکه ثروت بابل بچه اندازه بود، من می‌توانم با مثل‌های ذیل این مطلب را بنمایانم.

تمام ممالکی، که در تحت تسلط شاه بزرگ است (مقصود شاه پارس است. م.)، از حیث نگاهداری دربار و قشون او به قسمتهائی تقسیم شده و علاوه بر آن مالیاتهائی هم دریافت می‌شود. از دوازده ماه سال، مخارج چهار ماه را تنها بابل می‌دهد و هشت ماه دیگر را تمام آسیا. بنابراین مملکت آسور (هرودوت مملکت بابل را آسور می‌نامد. م.) از حیث ثروت معادل یک ثلث تمام آسیا است. ادارهٔ این مملکت، که به گفته‌های پارسیها (ساتراپ‌نشین)[۱۶۹] است، از حیث عایدات بر سایر ایالات پارس برتری دارد، چنانکه تری‌تان تای‌خمس پسر ارته‌باذ، والی این ایالت، روزی یک ارتبه نقره عایدی داشت[۱۷۰]. این والی سوای اسبهای قشون، دارای هشتصد اسب و شانزده هزار مادیان بود و هرکدام از اسبها را به بیست مادیان می‌کشیدند. سگهای هندی این والی بقدری بود، که چهار قریه جلگه در عوض مالیات مکلف بودند خوراک این سگها را برسانند، چنان بود عایدات والی بابل». تردیدی نیست، که هرودوت در باب عایدی والی بابل مبالغه کرده (ارقام او غالباً اغراق‌آمیز است) زیرا یک ارتبه نقره بوزن امروز پانصد و پنجاه هزار گرام یا تقریباً صد و ده هزار مثقال نقره می‌شود و اگر قیمت نقره را به نرخی، که قبل از تنزل اخیر داشت، حساب کنیم (و حال آنکه در آن زمان، چنانکه در باب دوّم این کتاب، در مبحث مسکوکات، بباید، بیشتر بوده) باز تقریباً بیازده هزار تومان بالغ است. بنابراین عایدات سالیانه والی می‌بایست متجاوز از چهار میلیون تومان باشد. خود هرودوت در جای دیگر تألیفش (کتاب ۳، بند ۹۲) گوید، که مالیات بابل و سایر قسمت‌های آسور، یعنی مملکت بابل، هزار تالان یا به پول امروزی تقریباً یک میلیون و دویست هزار تومان بود، بس والی برای مخارج خود تقریباً سه برابر و نیم مالیات از ایالت خود وجه دریافت می‌داشته و چنین چیزی معقول نیست، زیرا اگر بابل می‌توانست چنین وجه گزافی را بپردازد، لااقل نصف آن را بر اصل مالیات اضافه می‌کردند. بعد مورّخ مذکور گوید: «زمینهای آسور (مقصود بابل است) با باران کمتر آب یاری می‌شود، چه آب باران فقط بقدری است، که ریشهٔ حاصل‌تر شود و نموّ و رسیدن حاصل بسته به آب رود است، ولی این رود، مانند نیل طغیان نمی‌کند. آب را به‌وسیله تلمبه‌ها و با دست به زراعت می‌رسانند.

در بابل مانند مصر جویهای زیاد کنده‌اند. بزرگترین آنها، که کشتی‌رو است، از فرات تا دجله امتداد می‌یابد. نینوا در ساحل این رود است. این مملکت از تمام ممالکی، که ما می‌شناسیم، از حیث غله حاصل‌خیزتر و از جهات دیگر در عسرت زیاد است. میوه، مثلاً انجیر و انگور و زیتون، کم دارد، ولی در عوض ثمر دمترا[۱۷۱] در اینجا بقدری زیاد است، که زمین تخمی دویست، سیصد تخم می‌دهد و پهنای برگهای گندم و جو به چهار انگشت می‌رسد. از اینکه ارزن و کنجد به بزرگی درختی می‌شود، ذکری نخواهیم کرد، اگرچه می‌دانم، که چنین است، زیرا اشخاصی، که در بابل نبوده‌اند، گمان خواهند کرد، مبالغه کرده‌ام. بابلیها روغن زیتون استعمال نمی‌کنند و بجای آن از کنجد روغن می‌گیرند. درخت خرما در تمام جلگه‌ها زیاد است و بابلیها از خرما نان، شراب و عسل درست می‌کنند.

درخت خرما را مانند درخت انجیر بار می‌آورند، یعنی میوهٔ درختی را، که یونانیها نروک گویند، به درخت‌هائی، که میوه می‌دهد می‌بندند. چنین می‌کنند، تا زنبور داخل میوه گردیده کمکی برای رسیدن آن گردد و میوه از درخت نیفتد، چه در میوه‌های درخت نروک هم، مانند درخت انجیر وحشی، زنبورهائی لانه کرده‌اند».

بعد هرودوت شرحی از لباس و اخلاق بابلی‌ها ذکر کرده چنین گوید: «امّا از عادات بابلی آنچه عاقلانه بنظر می‌آید این است: در بابل معمول بود، که سالی یک‌مرتبه در هر دهی دخترانی را، که بحدّ بلوغ رسیده بودند، در یکجا جمع می‌کردند و جمعی از مردان دور آنها می‌ایستادند. بعد جارچی دختری را پس از دیگری صدا کرده می‌فروخت. این کار از زیباترین دختر شروع می‌شد و، همین‌که او را به قیمت گزافی می‌فروخت، دیگری را، که از حیث زیبائی بعد از اوّلی می‌آمد، می‌طلبید.

بدین ترتیب بابلی‌های غنی، که بحدّ بلوغ رسیده بودند، دختران زیبا را می‌خریدند و بابلیهای ساده یعنی عوام، که در جستجوی دختران زیبا نبودند، حاضر می‌شدند به قیمت کم دختران بدگل را بردارند. چون فروش این دختران تمام می‌شد، جارچی زشت‌ترین دختر یا دختر ناقص‌الخلقه‌ای را طلبیده به آواز بلند می‌گفت، کی می‌خواهد، به نازل‌ترین پاداش این دختر را بزنی اختیار کند؟ و آن دختر را به کسی می‌داد، که به گرفتن نازل‌ترین وجه راضی می‌شد. پولی، که برای شوهر دادن این نوع دختران بسیار زشت و ناقص‌الخلقه لازم می‌شد، بحساب دختران زیبا می‌گذاشتند و بالنتیجه دختران زیبا دختران زشت و ناقص‌الخلقه را شوهر می‌دادند. پدر نمی‌توانست بمیل خود دختر خود را شوهر دهد و نیز ممنوع بود، که کسی دختری را بی‌ضمانت ضامن‌ها به خانهٔ خود برد. ضامن‌ها می‌بایست در نزد دختر ضمانت کنند، که مشتری دختر را ازدواج خواهد کرد. اگر زن و شوهر باهم سازگار نبودند، زن می‌بایست پولی را، که شوهر داده بود، رد کند. این عادت خوبی بود و حالا متروک شده.

بابلی‌ها، برای اینکه دختران خود را مجبور نکنند بشهر اجنبی بروند، بعدها ترتیب دیگری پیش گرفتند. توضیح آنکه از مردم عوام آنهائی که از جهت جنگ دوچار فقر و پریشانی شده‌اند، با تن دختران خود کسب می‌کنند. بابلی‌ها عادات حکیمانهٔ دیگری نیز دارند[۱۷۲]: مرضائی را، که دستشان به طبیب نمی‌رسد، بمیدان می‌برند و رهگذر نزد مریض آمده با او صحبت می‌کند. ممکن است، که یکی از رهگذرها مبتلا بهمین مرض بوده یا کسی را مبتلا باین مرض دیده باشد. در این صورت چنین کس دوائی را، که استعمال کرده یا دیده است، که استعمال کرده و چاق شده‌اند بمریض می‌گوید. برحسب عادت ممنوع است، که کسی مریض را دیده بگذرد و از او احوال‌پرسی نکند. مرده‌ها را در مس دفن می‌کنند و سرودهای بابلی‌ها در این موارد شبیه سرودهای مصری است. مرد و زن پس از اینکه باهم ارتباط یافتند، باید کندر بسوزانند و هر دو، همین‌که صبح در رسید، شست‌وشو کنند.

قبل از این کار دست به ظرفی نمی‌زنند. عادت اعراب هم چنین است. بابلیها عادتی دارند، که بسیار زشت است: هر زن بومی باید یک‌دفعه در مدّت عمر خود با شخص خارجی در معبد آفرودیت[۱۷۳] ارتباط یابد. بعض زنان بابلی، که دولتمندند، چون نمی‌خواهند با زنان بی‌چیز مخلوط شوند، بمعبد مزبور رفته در گردونه‌هائی جا می‌گیرند و ملتزمین زیاد پشت سر آنها می‌ایستند. مرد سکه‌ای روی زانوی زن انداخته می‌گوید «تو را بنام می‌لت‌تا (آفرودیت) دعوت می‌کنم». سکه‌ای را، که خارجی می‌دهد، هر قدر کم باشد، باید زن قبول کند، زیرا برای خدا داده می‌شود و پس از اینکه زنی از معبد خارج شد، دیگر به هیچ قیمتی با مردی ارتباط نمی‌یابد و زنان وجیهه زود از معبد خارج می‌شوند، و حال آنکه زنان زشت گاهی مجبور می‌شوند، سه چهار سال در معبد بمانند، تا یک شخص خارجی بطرف آنها بیاید».

نهم - مطیع شدن فینیقیه و فلسطین

فینیقیّه

پس از تسخیر بابل، مملکت کلده با شهرهای قدیم سومر و اکد و کلیهٔ مستملکات دولت سابق بابل جزو ایران گردید. از جمله چنانکه می‌دانیم فینیقیه بود. در مدخل ذکری از فینیقیها شده (صفحهٔ ۲۷) ولی بواسطه اهمیتی که فینیقیها در عالم قدیم داشتند و بملاحظهٔ مزایائی، که برای ایران هخامنشی از داشتن چنین ملتی در اطاعت خود حاصل شد، مقتضی است کلمه‌ای چند بر آنچه گفته شده بیفزائیم.

فینیقی‌ها ملتی بودند سامی‌نژاد، که تقریباً در دو هزار و پانصد سال ق. م از عربستان سر برآورده بعدها بین دریای مغرب و جبل لبنان سکنی گزیدند. خود فینیقیها می‌گفته‌اند، که موطن اصلی آنها سواحل خلیج‌پارس بوده. فینیقیه معرب اسمی است، که یونانیها باین مملکت داده‌اند و بمعنی «آلههٔ آفتاب سرخ است» که از مشرق ظاهر شده، امّا فینیقی‌ها خودشان را کنعانیان می‌نامیدند. مذهب اینها بر شرک و بت‌پرستی بود و چیزهای زیاد از بابل اخذ کرده بودند. در میان آلههٔ آنها در درجهٔ اوّل بعل، یا خدای آسمان بود، که او را (ملکارت)، یعنی پادشاه خدایان می‌خواندند. از آلههٔ زن، بیش از سایرین، (آستارت) را می‌پرستیدند، که همان (ایستار) بابلی است. این ربة النوع را ملکهٔ آسمان و نیز خدای توالد و تناسل می‌دانستند. از سایر خدایان، (ال)، رب النوع سامیها، معروف بود که، در صیغهٔ مؤنث (الات) می‌گفتند. از حیث تمدّن فینیقی‌ها، چون بین دو ملت متمدن عهد قدیم، یعنی مصریها و بابلی‌ها واقع بودند، چیزهای زیاد از آنها اقتباس کردند، ولی بیشتر به بابلی‌ها شباهت داشتند. از شهرهای زیادی که در ساحل دریای مغرب بنا کرده بودند، چند شهر معروف آفاق بود: صیدا، صور، ارواد و جبل. شهر آخری را یونانیها بیب‌لس[۱۷۴] می‌نامیدند. فینیقی‌ها بواسطه نفاق داخلی موفق نشدند جمع شده دولت واحدی تشکیل دهند و هر شهر امیر یا پادشاهی داشت، ولی در دریانوردی شهرتی به سزا یافتند. صیدا از قرن ۱۶ تا ۱۳ ق. م واسطهٔ تجارت غرب و شرق بود و صور پس از آن دارای همین مقام گردید. مستعمرات و تجارتخانه‌های فینیقی در تمام عالم قدیم پراکنده بود. این مردم از طرف غرب تا جزایر بریطانیای کبیر و از طرف مشرق تا بوغاز مالاکا، در نزدیکی هندوچین، تجارت می‌کردند و موافق آثاری، که کشف شده، در افریقای جنوبی نیز مستعمراتی داشته‌اند. این مملکت مکرّر تابع مصریها گردید، بعد در قرن هشتم ق. م، در تحت تسلط آسوریها و در اوایل قرن ششم بتصرّف بابلی‌ها درآمد. پس از آن در زمان کوروش جزو ممالک ایران گردید، و لیکن فینیقیها به تابعیت خارجه اهمیت زیاد نمی‌دادند، چه دریاها و مستعمرات در تحت اقتدار آنها باقی می‌ماندند. رقیب بزرگ آنها یونانیها بودند، که در دریانوردی مهارت تامّی یافتند. اختراع رنگ ارغوانی، یا کشف حیوانی، که این رنگ از او گرفته می‌شد، و اختراع شیشه از فینیقی‌ها است. اختراع الف باء را هم به آنها نسبت می‌دادند، ولی اکنون عقیدهٔ اکثر محققین این است، که آنها الفباء را از عبری‌ها اقتباس و در ممالک غربی منتشر کردند. کلیة، چنانکه در مدخل گفته شد، تمدّن مشرق قدیم بتوسط فینیقی‌ها در ممالک اروپا انتشار می‌یافت. از تابع شدن فینیقیه به ایران دو مزیّت بزرگ برای دولت هخامنش حاصل شد، اوّلا تمام سفاین فینیقی باختیار دولت مزبوره درآمد و بغتة دولت ایران اوّل دولت بحری گردید. راست است، که قبل از تسخیر بابل هم دولت هخامنشی، بواسطه تابع کردن یونانیهای آسیای صغیر، دارای بحریه بود، ولی عدّهٔ سفاین آنها با عدهٔ سفاین فینیقی مقابلی نمی‌کرد و دیگر این نکته را باید در نظر داشت، که یونانیهای آسیای صغیر باطناً با ایران نبودند، و حال آنکه فینیقی‌ها تا آخر دورهٔ هخامنشی نسبت به ایران باوفا ماندند. فقط در زمان اردشیر سوّم، چنانکه بیاید، صیدا شورید و این شورش را هم از سوءرفتار حاکم ایرانی دسته‌اند. ثانیاً ایران آن زمان با داشتن فینیقیه بطور غیر مستقیم دارای نفوذی در مستعمرات و مستملکات فینیقیه در دریای مغرب گردید. از جمله قرطاجنه است، که در ابتداء مستعمرهٔ فینیقی بود و بعد دولت تجارتی بزرگی شد. مدارکی می‌رساند، که این دولت بواسطهٔ ارتباط با فینیقیه یا مملکت مادری و از جهت همجواری با مستملکات ایران در افریقا، تمکین از اوامر دربار هخامنشی داشته (شرح این مطلب در فصل ۱ باب ۲ کتاب بیاید) اگر بخواهیم بیش از این از فینیقیه صحبت کنیم، از موضوع دور خواهیم افتاد و برای نمایاندن درجهٔ عمران، آبادی و ثروت صور در این زمان، بدرج بعض گفته‌های حزقیال اکتفا می‌کنیم.

و آن چنین است [۱۷۵](کتاب حزقیال، باب ۲۷) «و کلام خدا بر من نازل شده گفت، امّا تو ای پسر انسان، برای صور مرثیه بخوان و به صور بگو، ای که نزد مدخل دریا ساکنی و برای جزیره‌های بسیار تاجر طوایف می‌باشی، خداوند یهوه چنین می‌گوید: ای صور، گفته‌ای، که من کمال زیبائی هستم، حدود و در وسط دریا است و بنّایانت زیبائی تو را کامل کرده‌اند، همهٔ تخته‌هایت را از صنوبر ساخته‌اند، سرو آزاد لبنان را گرفته‌اند، تا دکلها برای تو سازند.

پاروهایت را از بلوطهای باشان[۱۷۶] ساختند و نشیمن‌هایت را از شمشاد جزایر کتیم[۱۷۷]، که بعاج منبّت شده بود، ترتیب دادند. کتان مطرّز[۱۷۸] مصری بادبان تو بود... اهل سیدون (مقصود صیدا است) و ارواد پاروزنان تو بودند و حکمای تو ای صور، که در تو بودند، ناخدایان تو بودند.... تمام کشتی‌های دریا و ملاحان آنها در تو بودند، تا برای تو تجارت کنند..... فارس، لود[۱۷۹] و فوط[۱۸۰] در افواجت مردان جنگی تو بودند... نقره، آهن، روی و سرب بعوض بضاعت تو می‌دادند. بنی ددان[۱۸۱] سوداگران تو و جزایر بسیار بازارگانان دست تو بودند، شاخهای عاج و آبنوس را با تو معاوضه می‌کردند. آرام[۱۸۲] به فراوانی صنایع تو سوداگران تو بودند. بهرمان[۱۸۳]، ارغوان، پارچه‌های قلاب‌دوزی، کتان نازک، مرجان و لعل بعوض بضاعت تو می‌دادند. یهودا و اسرائیل سوداگران تو بودند. حلوا، عسل، روغن و بلسان بعوض متاع تو می‌دادند. اهالی دمشق به فراوانی صنایع تو و کثرت هر قسم اموال با شراب حلبون[۱۸۴] و پشم سفید با تو سودا می‌کردند.... عرب و همهٔ سروران قیدار[۱۸۵] بازارگانان دست تو بودند. بهترین همهٔ ادویه و هرگونه سنگهای گران‌بها و طلا بعوض بضاعت تو می‌دادند... حرّان، کنّه[۱۸۶]، عدن و تجار سبأ، اشّور و کلده سوداگران تو بودند. کشتی‌های ترشیش[۱۸۷] قافله‌های متاع تو بودند .... پس در وسط دریا توانگر و بسیار معزّز گردیدی. پاروزنانت تو را به آبهای عظیم بردند و باد شرقی تو را در میان دریا شکست... بعد حزقیال گوید (کتاب حزقیال، باب ۲۸) «و کلام خدا بر من نازل شده گفت، ای پسر انسان برئیس صور بگو، خداوند یهوه چنین می‌فرماید: چونکه دلت مغرور شده است و می‌گوئی، که من خدا هستم و بر کرسی خدایان در وسط دریا نشسته‌ام و هرچند انسان هستی، نه خدا، لیکن دل خود را مانند دل خدایان ساخته‌ای. اینک تو از دانیال حکیم‌تر هستی و هیچ سرّی از تو مخفی نیست، به حکمت و فطانت خویش توانگری برای خود اندوخته‌ای، طلا و نقره در خزاین خود جمع کرده‌ای. به فراوانی حکمت و تجارت خویش دولت خود را افزوده‌ای. پس بسبب توانگریت دلت مغرور گردیده.

بنابراین، خداوند یهوه چنین می‌فرماید، چونکه دل خود را مثل دل خدایان گردانیده‌ای، پس اینک غریبان و ستم‌کیشان امّت‌ها را بر تو خواهم آورد، که شمشیرهای خود را بر ضدّ زیبائی حکمت تو کشیده جمال تو را ملوّث سازند....

ای پسر انسان، برای پادشاه صور مرثیه بخوان و ویرا بگو: خداوند یهوه می‌فرماید، تو خاتم کمال و مملوّ حکمت و کمال جمال هستی، در عدن در باغ خدا بودی و هرگونه سنگ گران‌بها از عقیق سرخ، یاقوت زرد، عقیق سفید، زبرجد، جزغ، یاقوت کبود، بهرمان و زمرّد پوشش تو بود. صنعت دفّها و نایهایت در تو از طلا بود، که در روز خلقت تو آنها مهیا شده بود...... از روزی که آفریده شدی، تا روزی که بی‌انصافی در تو پدید آمد، برفتار خود کامل بودی، امّا از کثرت سوداگریت شکم تو را از ظلم پر ساختند.

پس خطا ورزیدی و من تو را از کوه خدا بیرون انداختم....». چنین بود عمران و ثروت فینیقیه، که شهرت آن در توریة منعکس شده و بما رسیده. در خاتمه لازم است گفته شود، که کوروش نسبت به فینیقیه هم سیاست ملایمی اتخاذ کرد: شهر صیدا، که در زمان بخت‌النصر دوّم آسیب زیاد یافته پست شده بود و دیگر امیر یا پادشاهی نداشت، در این زمان از نو بلند شده دارای پادشاهی از خود شد، که دربار ایران معین می‌کرد. صور، که در زمان بخت‌النصر آسیبی نیافته بود، بحال خود باقی ماند و کوروش، با این مقصود، که شهرهای فینیقیه با یکدیگر متحد نشوند، برای هرکدام امیری از خود فینیقیها معین کرد.

فلسطین

این مملکت قدیم هم در همین اوان تابع ایران گردید. مضامین توریة راجع به کوروش بالاتر ذکر شد و در جاهای دیگر این کتاب نیز، راجع به او و سایر شاهان هخامنشی، بمناسبت مطلب آنچه مقتضی باشد، گفته خواهد شد.

دهم - امور شمال شرقی ایران، فوت کوروش

مورّخین یونانی راجع به کارهای کوروش پس از تسخیر بابل اطّلاعات کافی نمی‌دهند. با وجود این مضامین نوشته‌های آنها را با اینکه ناقص است، ذکر می‌کنیم:

روایت هرودوت

مورّخ مزبور گوید (کتاب ۱، بند ۲۱۰-۲۱۲): «پس از اینکه این ملت (یعنی بابلی‌ها) در تحت حکومت کوروش درآمد، شاه خواست ماساژت‌ها را مطیع کند. مردم مزبور پرجمعیت و سلحشوراند، مساکن آنها در طرف شرقی ماوراء آراکس[۱۸۸] در مقابل ایسّدن‌ها[۱۸۹] است و بعضی این مردم را سکائی میدانند. گویند، که آراکس از رود ایستر [۱۹۰](دانوب کنونی) بزرگتر است. برخی آن را کوچکتر میدانند. در آراکس، چنانکه گویند، جزایری است زیاد. قوت اهالی آن از ریشهٔ درختان است و در زمستان از میوهٔ بعض آنها، توضیح آنکه در تابستان این میوه‌ها را جمع کرده آذوقهٔ زمستان تهیه می‌کنند.

گویند، که اهالی درختان دیگری نیز یافته‌اند، که میوهٔ آنها را جمع کرده در آتش می‌اندازند و از بوی آن مست می‌شوند، چنانکه یونانیها از شراب مست می‌گردند.

هر قدر بیشتر از میوهٔ مذکور در آتش اندازند بیشتر این اثر را می‌بخشد. در حال مستی برقص کردن و خواندن می‌پردازند. رود آراکس از زمین ماتیانیان[۱۹۱] جاری است.

رود گیندس[۱۹۲] هم، که کوروش آب آن را به ۳۶۰ نهر انداخت و چهل مصب دارد، از همین‌جا جریان می‌یابد. از چهل مصب مزبور همه به استثنای یکی در باتلاقها گم می‌شوند.

در اینجا مردمانی هستند، که قوتشان ماهی خام و لباسشان از پوست شیر ماهی است.

یکی از شعب آراکس در جلگه‌ها جاری است و به دریای کسپین (مقصود دریای خزر است) می‌ریزد». راجع باین قسمت از نوشته‌های هرودوت لازم است گفته شود: در ابتداء، از فحوای کلام مورّخ مذکور چنین برمی‌آید، که مقصودش از آراکس سیحون است، زیرا مساکن، ماساژت‌ها سواحل دریای آرال و ماوراء سیحون بود، ولی از اینکه می‌گوید رود گیندس یعنی دیالهٔ کنونی با آراکس از یک زمین می‌گذرد، خواننده نظرش به رود ارس متوجّه می‌شود، زیرا دیاله، که بدجله می‌ریزد، مناسبتی با سیحون ندارد. بنابراین باید گفت، که هرودوت، چون اطّلاعات جغرافیائی راجع باین صفحات نداشته، اشتباه کرده و مقصودش از آراکس همان سیحون است. محققین هم از آراکس سیحون فهمیده‌اند و اسم این رود را به یونانی آراکس و راجع بقرون بعد یاکسارت نوشته‌اند. این نظر با جاهای دیگر کتاب هرودوت هم موافقت می‌کند، زیرا چنانکه بیاید مساکن ایسّدن‌ها را مورّخ مذکور تقریباً در ماوراء سیحون بین این رود و کوههای اورال نشان می‌دهد. بعد هرودوت راجع ببحر خزر گوید: «این دریای جدائی است، که با هیچ‌کدام از دریاها اتصال نمی‌یابد، چه دریائی، که یونانیها در آن کشتی‌رانی می‌کنند (یعنی بحر الجزائر. م.) و دریائی، که ماوراء ستونهای هرکول است (یعنی اوقیانوس اطلس، زیرا جبل طارق را یونانیهای قدیم «ستونهای هرقل» می‌نامیدند. م.) و نیز دریای اریتره[۱۹۳] فی‌الواقع یک دریا هستند، امّا دریای کسپین دریای دیگری است.

طول آن را کشتی‌های پاروئی در مدّت پانزده روز می‌پیمایند و عریض‌ترین جای آن را همان کشتی‌ها در هشت روز. از طرف غرب، این دریا تا کوه‌های قفقاز، که بزرگتر و بلندترین کوه‌ها است، امتداد می‌یابد. در کوه‌های قفقاز مردمان زیاد سکنی دارند و قوت آنها از درخت‌های جنگلی است. گویند بعض درختان برگهای عجیب دارد. این برگها را سائیده و با آب مخلوط کرده با آن بر لباسهای خود نقوشی می‌کشند. این نقشها زایل نمی‌شود، مگر آنکه خود پشم، که لباس را از آن بافته‌اند، مندرس شده از میان برود. مردان این مردمان با زنانشان مانند حیوانات آشکارا نزدیکی می‌کنند. از طرف مشرق دریای کسپین جلگه‌هائی بی‌حدّ واقع است و قسمت بزرگ این جلگه‌ها مساکن مردمی است، که کوروش قصد آنها را کرد و به ماساژت معروفند (از این عبارت هرودوت هم معلوم است که مقصود او از آراکس سیحون است. م.). جهات قشون‌کشی کوروش متعدّد بود.

اولا او از حیث نژاد خود را وجودی برتر از بشر می‌دانست و دیگر، قصد هر ملتی را، که کرده بود، کسی نتوانسته بود، از عهدهٔ او برآید. ملکهٔ ماساژت‌ها در آن زمان بیوهٔ پادشاه سابق آنها بود. این ملکه را (ت‌می‌ریس)[۱۹۴] می‌نامیدند.

کوروش خواست او را ازدواج کند، ولی ملکه فهمید، که کوروش طالب خود او نیست، بلکه خواهان مملکت او است و جواب رد داد. پس از آن کوروش با قشون خود تا رود آراکس براند. بعد پلی روی رود مزبور ساخت و بر کشتی‌ها برجهائی گذارد، که پر از مردان جنگی بود. وقتی که کوروش مشغول این کارها بود ت‌می‌ریس سفیری نزد او فرستاد، که این پیغام را برساند: «شاه مادیها، رها کن کارهائی، که می‌کنی، چه تو نمی‌دانی نتیجهٔ این کارها چه خواهد بود. اکتفا کن بآن چه داری و بگذار ما هم در مملکت خود سلطنت کنیم، ولی، اگر نخواهی این نصایح مرا بپذیری و راحت نشینی یعنی خواهی، که دست و پنجه با ماساژت‌ها نرم کنی، بفرما و بیهوده برای اتّصال دو ساحل رود رنج مبر. ما به مسافت سه روز راه از ساحل دور می‌شویم و تو می‌توانی بطرف مملکت ما بگذری. اگر ترجیح دادی، که ما به مملکت تو عبور کنیم، همان کار کن، که ما تکلیف می‌کنیم» (یعنی به مسافت سه روز راه از ساحل دور شود). پس از رسیدن این پیغام کوروش مجلس مشورتی از بزرگان پارس بیاراست و پرسید، چه باید کرد. همه متفقا گفتند، که بهتر است ما دور شویم و ملکهٔ ماساژت‌ها با لشکرش باین طرف بگذرد.

کرزوس، پادشاه سابق لیدیّه، که جزو ملتزمین کوروش بود، این رأی را نپسندید و فکر خود را چنین بیان کرد: «شاها، چون خدا مرا مطیع تو کرده، از ابتداء من به تو وعده داده‌ام، که هرگونه بلیه را از خانوادهٔ تو دور کنم. بدبختی‌هائی، که نصیب من شد، برای من درس عبرت است. اگر تو خود را جاویدان میدانی و در باب قشون خود نیز چنین عقیده داری، در این صورت بهتر است، که من چیزی نگویم، ولی اگر قائلی، به اینکه تو بشری و سپاهیان تو نیز بشرند، قبل از هر چیز بدان، که کارهای انسان مانند چرخ است و چرخ اجازه نمی‌دهد، که انسان الی الابد سعادتمند باشد. پس از این مقدمه راجع باین مسئله، که موضوع شور است، عقیدهٔ من برخلاف عقیدهٔ پارسی‌ها است. اگر ما اجازه دهیم، که ماساژت‌ها بطرف ما بگذرند، این خطر برای تو حاصل است: در صورت شکست، تمام مملکت را از دست خواهی داد، چه، اگر فاتح شدند، دیگر برنگردند و به سایر قسمتهای مملکت تو دست اندازند، اما در صورت فتح، تو چندان بر آنها برتری نخواهی داشت، که از رود عبور کرده دشمن را در همه جا تعقیب کنی، ولی خواهی خواست، که چنان کنی، زیرا بر خود هموار نخواهی کرد، که بگویند، کوروش پسر کبوجیه از زنی شکست خورده دست از مملکت او بازداشت. بنابراین من عقیده دارم، که از رود بگذریم و، به‌قدری که ماساژت‌ها عقب می‌نشینند، پیش رویم، بعد سعی کنیم، که آنها را شکست دهیم. بقدری که من می‌دانم، ماساژت‌ها لذایذ زندگانی پارسی‌ها را نچشیده‌اند و از تعیشات آنها اطلاعی ندارند. بنابراین عقیده دارم، که بفرمائی حشم را سر ببرند و شراب‌های خوب تهیه کنند. پس از آن از سپاهیان آنهائی را، که بکار جنگ نیایند، در اردو گذاشته با قشون کاری بطرف ساحل رود برگردی. من تصوّر می‌کنم، که ماساژت‌ها، همین‌که به اردو رسیدند و آن همه مأکولات و مشروبات خوب یافتند، جنگ را فراموش کرده بخوردن و آشامیدن بپردازند و ما در این صورت می‌توانیم کارهای بزرگ انجام دهیم». عقیدهٔ بزرگان پارس و کرزوس متضاد بود و کوروش رأی کرزوس را پسندیده به ملکهٔ ماساژت‌ها پیغام داد، که او عقب بنشیند، چه کوروش می‌خواهد به مملکت او بگذرد. پس از آن کوروش کرزوس را به کبوجیه پسر خود، که در صورت کشته شدن کوروش می‌بایست جانشین شاه شود، سپرده تاکید کرد، که او را همیشه محترم بدارد. پس از این توصیه، کبوجیه و کرزوس را به پارس فرستاد و خود با لشکرش بآن طرف آراکس بگذشت. در ماوراء سیحون کوروش شب در خواب دید، که پسر ارشد هیستاسپ (مقصود ویشتاسب است) در دو شانه‌اش پرهائی دارد، که با یکی آسیا را پوشیده و با دیگری اروپا را. هیستاسپ پسر ارسام هخامنشی بود و پسر او را داریوش می‌نامیدند. داریوش، چون بسن بیست سالگی نرسیده بود و بکار جنگ نمی‌آمد، در پارس مانده بود. کوروش بیدار شد و پس از تفکر، چون خواب را با معنی دید، هیستاسپ را در خلوت طلبیده بدو گفت: هیستاسپ، پسر تو بر ضدّ من کنکاشی دارد، من ثابت می‌کنم، که این اطلاع من صحیح است.

خدا می‌خواهد مرا حفظ کند، این است، که مرا آگاه می‌دارد. من امشب در خواب دیدم، که پسر تو دو پر دارد، با یکی به آسیا و با دیگری به اروپا سایه افکنده. این خواب معنائی ندارد، جز اینکه پسر تو بر ضدّ من است. سعی کن، که پسرت را، پس از اینکه من از فتح این مملکت فارغ شده به خانه مراجعت کردم، به محاکمه جلب کنی. کوروش چنین گفت، زیرا پنداشت، که داریوش بر ضدّ او است، ولی مقصود خدا از خواب مزبور این بود، که کوروش در این مملکت خواهد مرد و سلطنت او نصیب داریوش خواهد گردید.

هیستاسپ در جواب کوروش چنین گفت: «شاها، زاده مباد آن پارسی، که بر ضدّ تو باشد و، اگر چنین شخصی زاده، بهتر است که بی‌درنگ بمیرد. سوء قصد بر ضدّ کسی، که پارس را از اطاعت دیگران رهانیده و آقای تمام ملل کرده؟ اگر تعبیر خواب تو این است، که پسر جوان من می‌خواهد بر تو قیام کند، من او را باختیار تو می‌گذارم، تا آنچه خواهی با او بکنی».

چنین گفت هیستاسپ و بعد، از آراکس عبور کرده بطرف پارس رفت، تا پسر خود را برای ترضیهٔ خاطر کوروش توقیف کند. در این احوال کوروش از رود آراکس به مسافت هشت روز پیش رفت و موافق عقیدهٔ کرزوس رفتار کرده با قشون کارآمد خود بطرف آراکس عقب نشست و سپاهیان بی‌کاره را در محل بگذاشت. پس از آن ثلث قشون ماساژت‌ها باردوی پارسی‌ها حمله برده با سپاهیان جنگی جنگیدند و اینها مقاومت کرده کشته شدند. بعد همین‌که ماساژت‌ها مأکولات و مشروبات را دیدند، چنانکه عادت آنها بود، پس از فتح بسور پرداخته زیاد خوردند و آشامیدند.

در این حال خواب بر آنها مستولی شد و پارسی‌ها، که عقب نشسته و مراقب احوال بودند، همین‌که ماساژت‌ها را در خواب دیدند، بر آنها تاختند و عدّه‌ای را کشته اکثر ماساژت‌ها را با رئیس آنها، که پسر ملکه بود و سپارگاپی‌سس[۱۹۵] نام داشت، اسیر کردند. وقتی که ملکه، از آنچه بسر لشکر او آمده بود، آگاه شد، رسولی نزد کوروش با این پیغام فرستاد: «ای کوروش، که از خونخواری سیر نمی‌شوی، بر خود مبال، که بواسطهٔ ثمر انگور مزوّرانه پسر مرا اسیر کرده‌ای، مغرور مشو، که بدین وسیله بر او دست یافته‌ای، چه این کار در دشت نبرد و از راه مردانگی نبوده.

حالا پند مرا گوش کن، زیرا صلاح تو را می‌گویم، پسر مرا پس ده و از مملکت ما بیرون رو، بی‌اینکه مجازات بینی. اگر چنین نکنی، در ازای جسارتی؛ که نسبت بثلث قشون من کرده‌ای، قسم می‌خورم به آفتاب، خداوند ماساژت‌ها، که تو را از خونخواری سیر کنم، اگرچه تو سیر نمی‌شوی». کوروش باین پیغام ملکه وقعی ننهاد. پسر ملکه، وقتی که از مستی به خود آمد و بر آنچه واقع شده بود، آگاهی یافت، از کوروش تمنی کرد، که از غل و زنجیر او را رها کنند و همین‌که آزاد شد، فوراً خود را کشت. چنین بود مرگ سپارگاپی‌سس. چون کوروش نصیحت ت‌می‌ریس را نپذیرفته بود، او تمام قوای خود را جمع کرده به کوروش حمله کرد.

گمان می‌کنم، که این جدال سخت‌ترین نبردی بود، که تا آن زمان بین بربرها رویداده بود[۱۹۶] و، چنانکه شنیده‌ام، شرح این جنگ چنین بوده: در ابتداء طرفین از دور به یکدیگر تیر انداختند، بعد، وقتی که تیرهای طرفین تمام شد، از نزدیک با نیزه و شمشیر جنگ کردند. هر دو طرف مدّتی مدید پا فشردند و کسی رو بفرار نگذاشت، بالاخره ماساژت‌ها فاتح شدند، چه قسمت بزرگ لشکر پارس در دشت نبرد معدوم و کوروش هم کشته شد. مدّت سلطنت او ۲۸ سال بود. ت‌می‌ریس امر کرد، خیکی را پر از خون آدم کردند، بعد نعش کوروش را یافته سر او را در خیک انداخت و استهزاء کرده چنین گفت: «هرچند من تو را در جنگ شکست دادم، ولی تو از راه تزویر مصیبتی برای من تهیه کردی و پسر مرا از من گرفتی. چنانکه به تو گفته بودم، حالا تو را از خونخواری سیر می‌کنم». بعد هرودوت گوید (کتاب ۱، بند ۲۱۴) «راجع بفوت کوروش حکایات زیاد است، روایتی را که من ذکر کردم، به حقیقت نزدیک‌تر است» (معلوم می‌شود، که خود هرودوت هم از صحت این روایت مطمئن نبوده. م.).

روایت کتزیاس

کتزیاس شرح این جنگ را طور دیگر ذکر کرده، مورّخ مذکور گوید:

کوروش به جنگ مردمی موسوم به دربیک[۱۹۷] رفت. پادشاه این قوم آمرّایوس[۱۹۸]نام داشت. جنگ سختی در گرفت، سواره نظام حمله کرد و در بیکی‌ها آن را به کمین‌گاهی کشیده با فیل‌های خود احاطه کردند. در ابتداء سواره نظام پارسی بپراکند، ولی بعد جمع شد. کوروش از اسب به زیر افتاد و یکی از جنگیهای هندی زوبینی بطرف او انداخت، که بران او آمد. او را بلند کرده به اردو بردند
(۵) پاسارگاد- (مشهد مرغاب)- مقبرهٔ کوروش بزرگ (دیولافوا، صنایع ایران قدیم، جلد ۱، گراور ۱۹)
در این جنگ از طرفین ده هزار نفر کشته شدند. روز دیگر آمورگس[۱۹۹]، پادشاه سکائی، با ۲۰ هزار مرد جنگی وارد شده به کمک پارسیها شتافت. حملات سخت او دربیک‌ها را از جا کنده هزیمت داد. آمرّایوس پادشاه دربیک‌ها با دو پسرش کشته شدند. تلفات دربیک‌ها سی هزار نفر بود. پس از آن تمام مردم دربیک مطیع گشتند.

کوروش وصایای خود را کرده تخت سلطنت را به پسر ارشد خود کامبیز (کبوجیه) و حکومت باختر، خوارزم، پارت و کرمان را به پسر کوچک‌تر، که نامش تانیوک - سارسس[۲۰۰] بود، داد و ولایات پسر کوچکتر را از تأدیه مالیات و عوارض معاف کرد. بعد حکومت گرگان را به برادر خود مگابرن[۲۰۱] و حکومت مردم در بیک را، که تازه مطیع کرده بود، به اسپی‌تاسس[۲۰۲] پسر اسپی‌تاماس[۲۰۳] اعطا کرد.

کوروش به پسران خود سپرد، که مطیع مادرشان باشند، (هرودوت گوید که کاسان‌دان، مادرشان، قبل از فوت کوروش در گذشته بود. م.) و با آمرگس، که خدمت‌ها به او کرده، دوستی محکم داشته باشند. بعد خواست، که در پیش او برادرها و خویشان دست برادری و اتحاد به یکدیگر بدهند، دعا کرد دربارهٔ آنهائی که در دوستی ثابت‌اند و نفرین فرستاد به آنهائی که از قول خود تخلف می‌کنند. پس از آن کوروش بفاصلهٔ سه روز درگذشت.

روایت برس

مورّخ کلدانی موافق نقل قولی، که از او می‌کنند، نوشته بود، که کوروش با قوم دها یا داه جنگ کرد و در میان کارزار کشته شد. دها قومی بود سکائی که در مجاورت گرگان سکنی داشت.

این است مضامین نوشته‌های دو مورّخ یونانی و نقل قولی، که از مورّخ کلدانی کرده‌اند. تمامی این روایات منافات کلی با روایت کزنفون دارد و مقتضی است، که ببینیم، او راجع به کارهای کوروش پس از فتح بابل و فوت او چه می‌گوید.

روایت کزنفون

مراجعت کوروش به پارس

(کتاب ۸، فصل ۵) پس از چندی چون کوروش دید، که کارها در بابل روش خوبی دارد، بفکر افتاد، که از آنجا حرکت کند و در تهیهٔ مسافرت پارس شده امر کرد، که ملتزمینش از او پیروی کنند، بعد همین‌که دید، که چیزهای لازم آماده است، حکم کرد گردونه‌ها را ببندند. در اینجا لازم است از ترتیبی، که موافق آن قشون کثیرالعده او اردو می‌زد و حرکت می‌کرد و نیز از این نکته، که هرکس جای خود را می‌گرفت شمه‌ای بگوئیم. معلوم است، که چون شاه پارس اردو می‌زند، تمام درباریان با او هستند و تابستان و زمستان زیر چادرها منزل می‌کنند. کوروش اولاً امر کرد، که مدخل خیمهٔ او رو به آفتاب طالع باشد و فاصله خیمهٔ خود را از چادر نیزه‌داران معین کرد، بعد چادر خبازان را از طرف دست راست و چادر آشپزها را از سمت دست چپ قرار داد و نیز امر کرد اسب‌ها را از طرف راست و چهارپایان باری را از سمت چپ جا دهند. باقی جاها چنان معین شد، که هر لشکر بی‌زحمت جا و فضای خود را بشناسد. وقتی که اردو می‌خواهد حرکت کند، هرکس بار و بنهٔ خود را برمی‌دارد و بعضی آن را بحیوانات باری بار می‌کنند. مأمورین بنه همه دفعة به محلاتی، که سپرده به آنها است، رفته و همه در یک زمان بار می‌کنند. بنابراین زدن چادرها یا برچیدن آنها در یک زمان بعمل می‌آید. راجع به آذوقه نیز چنین است:

چون هرکدام از خدمه وظیفهٔ مخصوصی دارد، برای تمام غذاها زمانی بیش از زمان صرف یک غذا لازم نیست. نه فقط کوروش به خبازان و آشپزها جائی مناسب با کارشان می‌داد، بلکه، وقتی که محله‌ها را بین قشون تقسیم می‌کرد، نوع اسلحه را در نظر می‌گرفت و هر لشکر، چنان خوب جای خود را می‌دانست، که بی‌اشتباه در جای خود قرار می‌یافت. کوروش عقیده داشت، که یک خانهٔ خصوصی باید مرتب باشد تا، اگر چیزی بخواهند برگیرند، بدانند کجا است. با این حال پس بطریق اولی باید در موقع جنگ جای هر لشکر و دسته‌ای معلوم باشد، زیرا مواقع اقدام بسته به دقایقی است و بهره‌مندیهای بزرگ نتیجهٔ استفاده‌ایست، که از دقایق می‌شود. هر دفعه که کوروش توقّف می‌کرد، خیمهٔ او را در وسط اردو می‌زدند، زیرا اینجا از همه جا بیشتر حفاظ داشت. دور خیمهٔ او چادرهای نزدیکترین دوستان او واقع بود. پس از اینها چادرهای سواره نظام و عرابه‌رانها دایره‌وار زده می‌شد. اینها را در محلهای محفوظی جا می‌داد، زیرا در موقع حمله نمی‌توانستند، فوراً اسلحه برگیرند و مدتی لازم بود، تا بحال مدافعه درآیند. محلهای سپاهیان سبک اسلحه از طرف راست و چپ خیمهٔ او و نیز خیمه‌های سواره نظام بود، کمانداران قسمتی در رأس و قسمت دیگر در دنبال سواران جا می‌گرفتند، سپاهیان سنگین اسلحه و آنهائی که سپرهای بزرگ داشتند، مانند دیواری اردو را احاطه داشتند، تا به سواره‌نظام کمک کرده فرصت به او بدهند، که اسلحه برگیرد، سپاهیان سنگین و سبک اسلحه و نیز کمانداران در حال استراحت هم صفوف خود را از دست نمی‌دهند و از این ترتیب دو مزیت حاصل است:

اوّلا اگر دشمن بخواهد شبیخون بزند، سپاه سنگین اسلحه دشمن را عقب می‌نشاند، ثانیاً تیراندازان بوسیلهٔ تیر و زوبین‌اندازی خود سپاه سنگین اسلحه را از دشمنی که نزدیک می‌شود، دفاع می‌کنند. هریک از خیمه‌های فرماندهان، برای امتیاز، بیرقی مخصوص دارد و، چنانکه خدمهٔ باهوش خانه‌های شهرنشین‌های زیاد و مخصوصا معروفین شهر را می‌شناسند، نوکرهای کوروش هم خیمه‌ها و بیرق‌های صاحب منصبان عمده را می‌شناختند و، اگر کوروش کسی را می‌خواست، خدمه‌اش مجبور نبودند در جستجوی چادر او باشند، بلکه از کوتاه‌ترین راه به خیمهٔ او در می‌آمدند. چون هریک از ملل محلهٔ مخصوصی داشت، به آسانی ممکن بود، فهمید، که در کدام قسمت اطاعت جنگی هست و در کدام یک مقرّرات اجرا نمی‌شود. کوروش معتقد بود، که با این ترتیب اردویش، اگر دشمن شب یا روز ناگهان حمله کند، به کمینگاهی خواهد افتاد. کوروش عقیده داشت، که فن تعبیة الجیش (سپاه‌آرائی) در این نیست، که شخص صفوف سپاهیان را در یک جبههٔ طولانی یا کوتاه بیاراید، یا خط را مبدّل به ستون کند و یا ترتیب جدال را، نظر به اینکه دشمن از سمت راست یا چپ و یا عقب حمله می‌کند، تغییر دهد، بلکه در این است، که شخص بتواند، نظر باقتضای موقع، قشون خود را تقسیم کند و قسمتها را به جاهائی، که بیش از هر جای دیگر دارای مزایا است بگمارد و نیز بشتابد، که سرعت حرکت تحصیل کند. این چیزها به عقیدهٔ او هنرمندی یک مرد تعبیة الجیشی را نشان می‌داد و او هیچ‌یک از این کارها را باهمال نمی‌گذراند. کوروش در موقع حرکت، نظر به حدسیاتی، ترتیبات گوناگون مقرّر می‌داشت، ولی در اردوگاه ترتیبی، را که ذکر کردم، کمتر تغییر می‌داد.

ورود کوروش به ماد

(کتاب ۸، فصل ۵) همین‌که قشون وارد ماد گشت، کوروش بدیدن کیاکسار رفت و، پس از روبوسیهای ابتدای ورود، به کیاکسار گفت، که در بابل قصری برای او تدارک کرده، تا هرگاه به آسور رود، مکانی از خود داشته باشد. در همان وقت کوروش هدایای زیاد و گرانبها به کیاکسار داد و او این هدایا را پذیرفته بتوسط دخترش تاجی از زر و طوق و یاره و یک لباس مادی فاخر به کوروش بخشید، وقتی که دختر جوان تاج را بر سر کوروش می‌گذاشت، کیاکسار گفت: «کوروش این دختر من است، او را بنکاح تو درمی‌آورم، پدرت هم دختر پدر مرا گرفت و تو از این زواج بدنیا آمدی، دختر من همان طفلی است، که تو در کودکی همواره او را نوازش می‌کردی.

اگر در آن زمان کسی از او می‌پرسید، زن کی خواهد شد، او جواب می‌داد: «زن کوروش» چون من پسر حلال‌زاده ندارم، تمام ماد را جهیز دخترم قرار می‌دهم».

کوروش جواب داد: «کیاکسار، من ارزش قرابتی را، که با دخترت و جهیز او قرار می‌دهی، خوب می‌فهمم، ولی قبل از اینکه جواب بدهم، می‌خواهم رضایت پدر و مادرم را تحصیل کنم». چنین گفت کوروش و با وجود این هدایائی، که می‌دانست خوش‌آیند دختر و خود کیاکسار خواهد بود، به او داد و پس از آن عازم پارس گردید.

کوروش در پارس

(کتاب ۸، فصل ۵) کوروش چون به سرحدّ پارس رسید، قسمت بزرگ قشونش را در آنجا گذارده با دوستانش بشهر رفت و حشم زیاد برای تمام پارسیها، چه برای قربانی و چه برای ضیافت با خود برد. هدایائی نیز با خود برداشت، تا به پدر و مادر، دوستان، کارکنان دولت، پیرمردان و هم‌تیم‌ها بدهد. در این موقع کوروش بذل و بخشش‌هائی نسبت به مردان و زنان پارس کرد، که اکنون هم شاهان پارس، چون به پارس می‌روند، می‌کنند. پس از آن کبوجیه پیرمردان پارسی و کارکنان دولت را، که اقتدار سلطنتی دارند، دعوت کرده چنین گفت: «ای پارسی‌ها و ای کوروش، شما می‌دانید، که من تا چه اندازه بشما محبت می‌ورزم، من شاه شما هستم و تو، ای کوروش، پسر منی. بنابراین حق است، آنچه را که در نفع شما می‌دانم، بگویم. وقتی که کوروش در رأس قشون شما حرکت کرد، با دادن سپاه و سپردن فرماندهی بوی او را بزرگ کردید. کوروش هم بفضل خدایان شما را در میان آن مردمان آسیا، که لایق احترامند، نامی کرد.

او مردان دلیر را به ثروت رساند، او غذا و مخارج سربازان را داد و، چون سواره نظامی برای پارسی‌ها تشکیل کرد، باعث شد، که شما در جنگ‌های صحرائی برتری بیابید. اگر شما (یعنی پارسیها و کوروش) همان حسّیّات را بورزید، نیکی‌های بزرگ به یکدیگر خواهید کرد، ولی اگر تو، ای کوروش، مغرور سعادت‌مندی خود شده بخواهی در نفع شخصی ریاست کنی و شما، ای پارسیها، بواسطهٔ حسد بخواهید به او ضرر برسانید، بدانید، که خودتان را از سعادت بزرگ محروم خواهید داشت.

برای احتراز از چنین بدبختی و برای اینکه خوشی‌های دیگر برای خودتان تأمین کنید، همه باهم برای خدایان قربانی کنید و بعد در حضور آنان چنین قول دهید:

تو، ای کوروش، قول بده، که اگر کسی مسلّح داخل پارس شد و خواست قوانین آن را معدوم کند، تو از پارس دفاع خواهی کرد. شما هم، ای پارسیها، تعهد کنید، که، اگر کسی خواست حکومت را از کوروش انتزاع کند یا ملتی را، که به اطاعت درآورده، از دولت او جدا سازد، بمجرّد دعوت به کمک او خواهید شتافت. تا من زنده هستم، دولت پارس بدست من است، پس از مرگ من، البته کوروش جانشین من خواهد بود. اگر زنده بماند، وقتی که به پارس بیاید، او برای خدایان عوض شما قربانی خواهد کرد، چنانکه امروز من مراسم قربانی را بجا می‌آورم و، چون غایب باشد، صلاح شما به عقیدهٔ من در این است، که شخصی لایق انتخاب کنید، تا آنچه را که نسبت به خدایان فریضه است، بجا آرد».

سخن کبوجیه را کوروش و کارکنان دولت پسندیدند و خدایان را به شهادت طلبیده قرارداد را پذیرفتند. اکنون هم پارسی‌ها و شاه این قرارداد را رعایت می‌کنند.

پس از آن کوروش از پارس حرکت کرد و، همین‌که به ماد برگشت، با رضایت پدر و مادر دختر کیاکسار را گرفت. زیبائی این دختر را هنوز هم توصیف می‌کنند.

بعض نویسندگان عقیده داشتند، که کوروش خالهٔ خود را ازدواج کرد، ولی در این صورت بایستی این طفل پیرزنی باشد. پس از عروسی، کوروش به گردونه نشسته حرکت کرد.

فرستادن ولات به ایالات

(کتاب ۸، فصل ۶) چون کوروش به بابل برگشت، مقتضی دید، که به ایالات مسخره ولاتی بفرستد، ولی با این شرط، که کوتوالهای قلاع و رؤساء قسمت‌های هزار نفری[۲۰۴] در تحت اوامر خود او باشند. او چنین کرد، تا اگر یک والی از ثروت و کثرت دست‌نشانده‌های خود مغرور شده بخواهد مستقل شود، قشون ایالت را در مقابل خود بیند. پس از این تصمیم، او رؤساء عمده را جمع کرد، تا به آنها بگوید، که کی بکدام ایالت می‌رود و با چه شرایط. او بدین عقیده بود، که، اگر از اوّل شرایط را به آنها بگوید، با رغبت دستور او را خواهند پذیرفت، ولی، اگر پس از ورود بمحل این دستورها داده شود، گمان خواهند کرد، که بواسطه بی‌اعتمادی می‌خواهند آنها را محدود کنند. وقتی که همه حاضر شدند، کوروش چنین گفت: «دوستان، ما ساخلو و کوتوال در شهرهائی، که مطیع شده‌اند، گذاشته‌ایم. در موقع حرکت به آنها دستور دادم، که به کاری جز حفظ خندق‌ها دخالت نکنند، من نمی‌توانم آن‌ها را منفصل کنم، زیرا مطابق امر من رفتار کرده‌اند، ولی بنظر من لازم است ولاتی به ایالات بفرستم، تا اهالی را اداره کنند، مالیات‌ها را وصول کرده حقوق ساخلو را برسانند و باموری، که از وظایف آنها است، نظارت داشته باشند. اشخاصی، که در اینجا خانه دارند و من آنها را به ایالات می‌فرستم، لازم است در آنجاها هم دارای اراضی و خانه شوند، تا پس از ورود در منازل خود سکنی گزینند و مالیات‌ها را اینجا بفرستند». پس از آن کوروش برای یک عده از نزدیکان خود خانه و دست‌نشانده‌هائی در اغلب شهرهای مسخر معین کرد. اکنون هم این املاک و علاقه، که در ممالک مختلف دولت پارس است، باعقاب این اشخاص تعلق دارد، اگرچه اعقاب آنها در دربار شاه باشند. بعد کوروش گفت: «لازم است ولات اشخاصی باشند، که بتوانند بهتر و زیباترین چیزهائی را، که در ایالت خود می‌یابند، به اینجا بفرستند، تا بی‌اینکه ما از خانهٔ خود خارج شویم، بتوانیم از مزایای هر ایالتی بهره برداریم.

بخصوص، که اگر خطری برای ولات رو دهد، ما باید از آنها دفاع کنیم». پس از این نطق، ایالات را به کسانی از دوستان خود داد، که شرایط مقرّره را قبول داشتند و طالب حکومت بودند و اشخاصی را انتخاب کرد، که از همه کافی‌تر می‌دانست:

به عربستان مگابیز را فرستاد، به کاپادوکیه ارته‌باتاس[۲۰۵] را، فریگیّهٔ بزرگ را به ارته‌کاماس[۲۰۶] داد، لیکیه و یونیّه را به کری‌سان‌تاس، کاریه را به آدوسیوس، چنان‌که میل اهالی بود، فریگیّه را، که در نزدیکی هلسپونت است (فریگیهٔ سفلی) و نیز االید را به فرنوخوس، به کیلیکیه، قبرس و پافلاگونیّه کوروش ولات پارسی نفرستاد، زیرا اهالی آن در موقع محاصره بابل با میل از او متابعت کردند، ولی باجی برای آنها مقرّر داشت. آنچه کوروش در آن زمان کرد، اکنون هم باقی است: توضیح آنکه ساخلوهای قلاع در تحت اوامر خود شاه‌اند و رؤساء قسمت‌های هزار نفری را خود شاه معین و اسامی آنها را در کتابی یادداشت می‌کند (مقصود کزنفون از رئیس قسمت هزار نفری[۲۰۷] همان کوتوال قلعه است از اینجا باید استنباط کرد، که ساخلو هر قلعه مرکب از هزار نفر بوده).

کوروش به ولات توصیه کرد، که اعمال او را سرمشق قرار داده از او تقلید کنند: اوّلا از پارسیهائی، که ملتزم آنها هستند و، نیز از متحدین، سواره نظام و عرابه‌رانهائی ترتیب دهند، ثانیاً از اشخاصی، که در حدود ایالت ولات خانه و اراضی دارند، بخواهند، که هر روز در درب خانهٔ آنها حاضر شوند. این اشخاص باید معتدل باشند و خودشان را برای اجرای اوامر والی حاضر کنند. رابعا والی باید تربیت اطفال را در تحت نظر داشته باشد، چنانکه خود او (یعنی کوروش) دارد، خامساً والی مردانی را، که در درب خانهٔ او حاضر می‌شوند باید غالباً به شکار برد و آنان و نیز خود را به ورزشهای نظامی مشغول دارد. کوروش به آنها گفت: «هرکس از شما عدهٔ بیشتری عرابه‌ران و بهترین سواره نظام را دارا باشد، برای من مانند دوستی است باوفا، از من پاداش خواهد یافت و عمادی محکم برای پارسی‌ها و دولت من خواهد بود. در مجالس شما هم، مانند مجالس من، جاهای محترم باید به لایق‌ترین اشخاص داده شود، میز شما مانند میز من باید دارای غذاهای وافر باشد، که اهل خانه و دوستانتان غذا بخورند و همه‌روزه اشخاصی، که کارهای خوب می‌کنند، مفتخر شوند (یعنی از سر میز شما غذا بخورند) باید پارک داشته باشید و حیوانات سبع در آنجا نگاه دارید (مقصود از پارک باغهای وسیعی است، که پر از شکار بود و آن را بپارسی قدیم پردیس[۲۰۸] می‌گفتند و فردوس هم از همین کلمه آمده).

هیچ‌گاه قبل از ورزش غذا نخورید و به اسبهای خودتان، تا کار نکرده‌اند، خوراک ندهید. شرایط زندگانی انسان چنین است، که من تنها قادر نخواهم بود، تمامی دوستان و اموال آنها را حفظ کنم. اگر باید با مردانگی خود و رفقایم به کمک شما آیم، خودتان و کسانتان هم باید متحدین من باشید. میل دارم، که شما این نکته را بفهمید:

چیزهائی، که من از بندگانم می‌خواهم، از شما نمی‌خواهم و کاری را، که بشما می‌گویم، بکنید، خودم هم همان کار را می‌کنم. خلاصه، چنانکه بشما می‌گویم از من تقلید کنید، شما هم باید از مأمورین خود بخواهید، که از شما تقلید کنند.

دستورهائی، که کوروش داد، در زمان ما هم مرعی است: از این جهت است، که تمام ساخلوها و مستحفظین در تحت اوامر خود شاه می‌باشند، تابعین و زیردستان بدرب خانه‌های رؤساء حاضر می‌شوند، تمام خانه‌های بزرگ و کوچک بیک ترتیب اداره می‌شود، در همه جا جاهای محترم را به لایق‌ترین اشخاص می‌دهند، همه جا در موقع حرکت قشون ترتیبی را، که ذکر کردم، رعایت می‌کنند و در هرجا، با وجود کثرت کارها، چند صاحب منصب کارها را انجام می‌دهد. کوروش، پس از اینکه به ولات آموخت، که چگونه باید رفتار کنند، قشونی به هریک داده آنها را مرخص کرد و به آنها گفت، که خودشان را برای یک سفر جنگی در سال بعد و برای سان سربازان، اسلحه، اسبها و عرّابه‌ها آماده دارند. فراموش نکنیم، که گویند کوروش تأسیسی هم کرد، که اکنون هم دوام دارد: همه‌ساله فرستاده‌ای از طرف شاه با قشونی به ایالات مختلف مملکت می‌رود. اگر حکام احتیاجی بقوای لشکری داشته باشند، به آنها کمک می‌کند و، اگر تند و شدید العمل باشند، آنها را باعتدال وامی‌دارد. هرگاه در پرداختن باج یا نظارت به امنیت اهالی و یا زراعت مسامحه می‌کنند و یکی از وظایف خود را مهمل می‌گذارند، فرستاده اقدام می‌کند و، اگر نمی‌تواند کاری کند، مراتب را بشاه اطلاع می‌دهد و او تصمیم می‌گیرد، که با مقصر چه باید کرد. مفتشین عادتاً از میان اشخاصی انتخاب می‌شوند، که دربارهٔ آنها می‌گویند: «این پسر شاه است که پائین می‌آید»، «این برادر شاه است»، «این چشم شاه است». بعض اوقات، اگر شاه بخواهد مفتشین را احضار کند، آنها بمحل مأموریت نرسیده برمی‌گردند.

بعد کزنفون گوید یک چیز هم اختراع کوروش است و از تأسیس چاپارهای دولتی و چاپارخانه‌ها سخن میراند، چون جای ذکر این مطلب در قسمت تشکیلات دورهٔ هخامنشی است، شرح آن را بجای خود محوّل می‌کنیم.

تسخیر سوریّه و فلسطین

بعد از یک سال کوروش قشون خود را در بابل جمع کرد. گویند که این قشون از یک‌صد و بیست هزار نفر سوار و دو هزار گردونهٔ مسلّح و ششصد هزار پیاده مرکب بود. پس از این تدارکات او یک سفر جنگی پیش گرفته تمام مللی را، که در حدود سوریه تا دریای اریتره[۲۰۹] سکنی داشتند، مطیع کرد و از آنجا بطرف مصر روانه شده آن را نیز به اطاعت درآورد (اینجا هم کزنفون اشتباه کرده، مصر در زمان کبوجیه تسخیر شد. م.).

بنابراین حدود دولت او در این زمان چنین بود: در مشرق، دریای اریتره (باید در نظر داشت، که قدمای مورّخین و نویسندگان یونانی دریای احمر و خلیج پارس و دریای عمان را دریای اریتره می‌نامند، پس مقصود کزنفون از اریترهٔ دوّم دریای عمان است. م.). در شمال، دریای سیاه - در مغرب، جزیرهٔ قبرس و در جنوب، حبشه، که حدود نهائی آن بواسطه حرارت و سرما و طغیان رودها یا خشکسالی قابل سکنی نیست. کوروش محل اقامت خود را در مرکز این ممالک قرار داد. او هفت ماه سال را در بابل، که هوایش گرم است، می‌گذراند، سه ماه بهار را در شوش و دو ماه تابستان را در همدان. بدین جهت گفتند، که زندگانی او در جاهای گرم و خنک بود. کوروش چنان مردم را به خود علاقه‌مند می‌کرد، که هر ملت بهترین محصول یا میوه و حیوانات و کارهای صنعتی مملکت خود را به او می‌داد. هر شهر نیز چنین می‌کرد و هرکس، که می‌توانست یک تقدیمی به او بدهد، خود را غنی می‌دانست.

اما کوروش، پس از پذیرفتن اشیائی، که بحدّ وفور داشت، در عوض چیزهائی به هدیه‌دهندگان می‌داد، که می‌دانست بآن احتیاج دارند.

فوت کوروش

نویسندهٔ مزبور گوید (کتاب ۸، فصل ۷) چنین بود زندگانی کوروش و، چون پیر شد، در دفعهٔ هفتم از زمان تأسیس سلطنت خود سفری به پارس کرد. پدر و مادرش چندین سال قبل مرده بودند. پس از ورود مراسم قربانی را بجا آورده و برای خدایان موافق عادات پارسی رقصهائی را شروع (از نظر یونانی است) و بخشش‌های زیاد به مردم کرد. پس از آن بقصر خود رفته در آنجا خوابید و در خواب شخصی را دید، که شهامتش فوق شهامت بشر بود و این شخص به او گفت: «کوروش آماده شو، بزودی تو نزد خدایان خواهی رفت».

پس از آن کوروش بیدار گشت و فهمید، که زمان مرگش دررسیده. بنابراین حیواناتی برای قربانی انتخاب کرده موافق عادات مذهبی بسر کوهها رفت، تا آنها را برای زوس ملی (یعنی خدای بزرگ پارسیها) و آفتاب و سایر خدایان قربانی کند و بدرگاه آنان چنین دعا کرد: «ای خدای بزرگ، ای آفتاب و ای خدایان عمده، این قربانیها و این نیایش مرا، که پایان زندگانی نامی من است، بپذیرید.

سپاسگزارم از اینکه بواسطه روده‌های قربانی، آیات آسمانی، فالها، صداها بمن نمودید، که چه باید بکنم و از چه چیزها احتراز جویم. مخصوصا حق‌شناسم از اینکه هیچ‌گاه از یاری خودتان مرا محروم نکردید و در مواقع سعادت هیچ‌وقت فراموش نکردم، که من بشرم. من از شما خواستارم، که اولاد و زن، دوستان و وطنم را سعادتمند بدارید و فرجامی بمن اعطا کنید، که لایق زندگانی من باشد». پس از آن کوروش بقصر برگشت، تا قدری استراحت کند. در ساعت مقرّر خدمه به او گفتند، که حمام حاضر است، جواب داد: «ترجیح می‌دهم، که باز قدری استراحت کنم» در ساعت معین خدمه به او گفتند: «نهار حاضر است» جواب داد: «اشتها ندارم، ولی تشنه‌ام» بعد با لذت قدری آب آشامید. روز دیگر و روز بعد از آن، حال کوروش همان بود و در این حال او پسرهای خود را طلبید. چون اینها همراه او به پارس رفته بودند، همه حاضر شدند. در این وقت کوروش دوستان خود و کارگذاران عمدهٔ پارس را هم طلبید و، چون همه حضور یافتند، چنین گفت: «بچه‌های من و شما ای دوستان، آخر زندگانی من فرا رسیده، من این حال را از علاماتی به خوبی درک می‌کنم. چون من درگذشتم، شما باید مرا سعادت‌مند بدانید، بعد سخن بگوئید، و عمل کنید. در کودکی و جوانی و سن کمال از مزایای هریک از این عهود متمتع بودم. دوستانم بواسطه نیکی‌های من خوشبخت و دشمنانم پست گشتند. پیش از من وطنم ایالت گمنامی از آسیا بود و اکنون، که می‌روم، ملکهٔ آسیا است. بخاطر ندارم، که یکی از ممالک مسخره را از دست داده باشم. تمام عمرم، چنانکه می‌خواستم، گذشت. با وجود این همیشه بیمناک بودم، که مبادا شکستی بینم یا خبر ادباری را بشنوم. هیچ‌گاه تکبر یا شادی خارج از اندازه به خود راه نداده‌ام. اکنون، که به پایان عمرم می‌رسم، خوش‌بختم، که شما را، ای فرزندان من، زنده می‌بینم و می‌روم و نیز وطن و دوستانم را سعادت‌مند می‌گذارم و می‌گذرم. پس حق است، که بعد از من، هر زمان که به یاد من افتید، یاد کسی را کنید، که سعادتمند بوده. باید از امروز من جانشین خود را معین کنم، تا در میان شما پس از من اختلافی نیفتد. ای فرزندان، من هر دو شما را بیک اندازه دوست دارم، با وجود این اداره کردن امور و حکومت را به کسی وامی‌گذارم، که، چون بزرگتر است، دارای تجارب بیشتری است. من در وطنم عادت کرده‌ام ببینم، که نه فقط برادر کوچکتر به برادر بزرگتر گذشت می‌کند، بلکه در میان همشهریها هم کوچکتر بزرگتر را در راه رفتن، نشستن و حرف زدن بر خود مقدم می‌دارد. بشما، ای فرزندان، از کودکی آموخته‌ام، که پیرمردان را احترام کنید، چنانکه کوچکترها هم باید شما را احترام کنند. ترتیبی اتخاذ کنید، که موافق قوانین و عادات قدیمه و اخلاق ما باشد. بنابراین تو، ای کبوجیه، دارای سلطنت باش. خدایان آن را به تو می‌دهند و پس از آنان من هم بقدری، که در حیّز توانائی من است. به تو، ای تانااوکسار[۲۱۰]، من ممالک ماد، ارمنستان و کادوسیان را می‌دهم. با این عطایا، با وجود اینکه عنوان شاهی و اقتدار از آن برادرت است، سعادت بی‌غل‌وغشی برای تو تأمین می‌کنم و تصوّر نمی‌کنم، که تو از سعادت بشری چیزی کم داشته باشی، زیرا آنچه که برای خوشبختی بشر لازم است، تو آن را دارا خواهی بود. دوست داشتن چیزهائی، که اجرایش مشکل است، غصهٔ هزاران کار خوردن، فاقد یک لحظه فراغت بودن، شهوت رقابت کردن با کارهای من، دام گستردن و به دام افتادن، اینها طالع آن کسی است، که باید مملکت را اداره کند، نه طالع تو و بدان، که این چیزها در راه خوش‌بختی موانعی است بزرگ. اما تو، ای کبوجیه فراموش مکن، که حفظ سلطنت به داشتن عصای سلطنت نیست، بلکه مطمئن‌تر و حقیقی‌ترین حافظین آن دوستان وفا دارند و این را هم بدان، که وفا ملازم انسان نیست زیرا، اگر آن جبلّی انسان بود، مانند سایر صفات جبلّی در تمام مردم مشاهده می‌شد، پس بر هرکس است، که خودش دوستان باوفا برای خود تدارک کند و تحصیل این نوع دوستان با زور میسر نشود، زیرا وفا ثمر نیکی است. اگر تو بخواهی، که یارانی برای سلطنت داشته باشی، اوّل، اشخاصی را انتخاب کن، که از خانوادهٔ خودت هستند: همشهریهای ما به ما از خارجیها نزدیکترند، کسانی، که با ما هم سفره‌اند، از اشخاصی، که در خانهٔ دیگر سکنی دارند، بما نزدیکترند.

با این حال آیا ممکن است، اشخاصی، که با ما از یک خونند، یک مادر آنها را شیر داده، در یک خانه پرورش یافته‌اند، همان پدر و مادر آنها را عزیز داشته‌اند و آنها همان اشخاص را پدر و مادر می‌خوانند، با رشته‌های محکم با یکدیگر مربوط نباشند؟ این رشته‌های محبت را، که آن‌قدر گواراست و خدایان بوسیلهٔ آن مهر و محبت برادری را محکم کرده‌اند، مگسلید، تا بواسطه این رشته‌ها در یک زندگانی مشترک بتوانید، تمام شرایط دیگر مودّت را بجا آرید: وسیلهٔ تأمین یگانگی دائمی در همین است. هرکه مراقب منافع برادر بود، برای خود کار کرد، زیرا برای کی جز برادر عظمت برادری باعث نام است؟ کی برادری را، که دارای اقتدار بزرگی است، بیش از برادر احترام خواهد کرد. بس تو، ای کبوجیه، باید زودتر از هرکس و صمیمانه‌تر از همه به او کمک کنی، زیرا کسی نمی‌تواند در اقبال و ادبار او بیش از خودت علاقه‌مند باشد. در این باب هم فکر کن: پس از نیکی‌های تو، کی بیش از او نسبت به تو حق‌شناس خواهد بود؟ و، اگر تو او را کمک کنی، کی نسبت به تو از او متحدتر خواهد بود؟ آیا شرم‌آورتر از این چیزی هست، که ما برادر را دوست نداریم؟ ای کبوجیه، وقتی که تو شاه باشی، برادرت یگانه کسی خواهد بود، که جای دوّم را اشغال خواهد کرد، بی‌اینکه در کسی حسّ حسد تحریک کند. ای فرزندان، من شما را به خدا و وطن قسم می‌دهم، که، اگر می‌خواهید مرا از خود خوشنود کنید، باهم خوب باشید، زیرا تصوّر نمی‌کنم، که شما گمان کنید، چون من زندگانی بشر را به پایان رسانیدم، هیچ خواهم شد. تا حال شما روح مرا نمی‌دیدید، ولی از اعمال آن می‌دانستید، که او در من وجود دارد. آیا ملتفت نشده‌اید، که ارواح مقتولین، چه عذابی به قاتلین می‌دهند؟ این بی‌دینها را دوچار چه انتقامی می‌کنند؟ آیا گمان می‌کنید، که پرستش مردگان دوام می‌یافت، اگر مردم می‌دانستند، که ارواح آنها هیچ نوع اقتداری ندارند؟ فرزندان من، این را بدانید، که هیچ‌گاه نتوانسته‌ام خود را متقاعد کنم، که وجود روح بسته ببدن فانی است و، چون از آن بیرون رفت، فراموش خواهد شد، زیرا می‌بینم، که زنده بودن بدن فانی از اثر او است و نیز نتوانسته‌ام به خود بقبولانم، که قوای عقلی روح با جدائی آن از بدن زائل می‌شود. بعکس عقیده دارم، که، چون روح از آلایش اختلاط پاک و منزّه شد، کاملاً جوهر عقل می‌گردد. وقتی که بدن انسان بحال انحلال افتاد می‌بینم، که هریک از قسمت‌هائی، که آن را ترکیب کرده، بعنصر خود برمی‌گردد و فقط روح است، که از نظر حاضرین و غائبین ناپدید است. شما می‌دانید، که هیچ‌چیز به مرگ از خواب شبیه‌تر نیست. در این وقت است، که روح انسان از هر وقت دیگر به خدایان نزدیکتر می‌شود و در آن حال، آتیه را می‌بیند، زیرا بی‌شک در این وقت از هر وقت دیگر آزادتر است. پس اگر حقیقت چنان است، که من می‌پندارم و، اگر روح پس از فنای بدن باقی می‌ماند، باحترام روح من، آنچه را که من بشما توصیه می‌کنم، بجا آرید. اگر امر طور دیگر است و بقای روح بسته به بقای بدن، پس لااقل از خدایانی، که جاویدانند، همه چیز را می‌بینند و بهر کار قادرند، بترسید. خدایان حافظ این نظم ثابت و تغییرناپذیر عالم‌اند و جلال و عظمت آنها فوق هر بیانی است. از آنها بترسید و کار یا فکری مکنید، که برخلاف تقدّس و عدالت باشد. پس از خدایان، از مردم و از نسلهای آتیه بترسید. چنانکه خدایان شما را در تاریکی پنهان نداشتند، اعمال شما هم پنهان نخواهد ماند. اگر اعمال شما پاک و موافق عدالت است، نفوذ و اقتدار شما قوّت خواهد یافت، ولی، اگر، در این خیال باشید، که به یکدیگر زیان برسانید، اعتماد مردم را کاملاً فاقد خواهید شد. واقعاً کی است، که با بهترین حسن نیت بتواند بشما اطمینان بدارد، در صورتی که ببیند، شما بی‌عدالتید نسبت به کسی، که او را بایستی دوست بدارید. دستورهای من کافی است برای اینکه شما باهم چنان زندگانی کنید، که وظیفه شما است. اگر کافی نباشد، بتاریخ گذشته‌ها رجوع کنید. تاریخ مکتبی است عالی. در آن خواهید دید پدرانی را، که پسرانشان آنها را دوست می‌داشتند، برادرانی را که به برادرانشان مهر و محبت می‌ورزیدند و نیز خواهید دید کسانی را، که راههای دیگر اختیار کردند. در میان اینها و آنها کسانی را سرمشق خود قرار دهید، که راهشان را خوب رفته‌اند. اگر چنین کنید، شما عاقلید. گمان می‌کنم، که آنچه در این باب گفتم کافی است. ای فرزندان، چون من مردم، جسد مرا در طلا یا نقره و یا چیز دیگر مگذارید، زود آن را به خاک بسپارید. واقعاً چه چیز به از آن است، که شخص با این خاکی، که بهترین چیزهای زیبا و خوب را بار می‌آورد و می‌پرورد، مخلوط شود؟ من چون همیشه دوست انسان بوده‌ام، خود را سعادت‌مند خواهم دانست، که جزو این ولی‌نعمت مردمان گردم. حس می‌کنم، که روحم بیرون می‌رود، من این حال را از علاماتی درک می‌کنم، که تمام موجودات را از انحلال آگاه می‌کند. اگر کسی از شما می‌خواهد، دستش را بمن برساند و در چشمان من بنگرد، پیش بیاید، ولی وقتی که من زیر نقاب رفتم، خواستارم، که کسی، حتی شما، ای فرزندان من، بدن مرا نبیند، ولی پارسیها و متحدین را در دور قبر من جمع کنید، تا بمن تبریک گویند، از اینکه من از این ببعد در امنیت و آرامش و دور از اثرات بد خواهم بود، خواه در میان خدایان باشم و خواه بکلی معدوم شوم. به اشخاصی که در موقع دفن جنازه من حاضر خواهند شد، باید قبل از مرخص کردن آنها، هدایائی بدهید، زیرا عادت بر این است، که در موقع دفن شخص سعادتمند چنین کنند. بالاخره این آخرین حرف مرا فراموش مکنید. اگر می‌خواهید به دشمنانتان زیان برسانید، دربارهٔ دوستان نیکی کنید. خداحافظ فرزندان عزیزم، وداع مرا به مادرتان برسانید. خداحافظ دوستان من، از حاضرین و غائبین». کوروش پس از این کلمات دست تمام حاضرین را فشرد و نقابی بسر کشیده درگذشت.

این است مضامین نوشته‌های کزنفون در باب فوت کوروش و از مقایسهٔ این روایت با روایات دیگر تفاوت‌های کلی روشن است. روی هم رفته نوشته‌های کزنفون در این باب به داستانهای باستانی راجع بفوت کیخسرو شباهت‌هائی دارد.

روایت سترابون

نویسنده و جغرافیادان مزبور گوید (کتاب ۱۱، فصل ۸، بند ۵): «بعضی گویند، که کوروش در جنگ سکاها شکست خورد و فرار کرد. بعد، او در محلی، که آذوقهٔ زیاد و شراب وافر جمع کرده بود، توقف کرده به قشون خود استراحت داد و سپس از آنجا حرکت کرده آذوقه و مأکولات و مشروبات را جا گذارد. سکاها در تعقیب کوروش، چون بدینجا رسیدند، به تعیش پرداخته مست شدند. پس از آن کوروش برگشته بر آنها تاخت و در نتیجه تمام افراد دشمن از دم شمشیر گذشتند.

کوروش این بهره‌مندی را از خدا دانسته به شکرانهٔ آن، روزی را از سال برای گرفتن جشن این پیروزی به ربة النوع مملکت خود وقف کرد. این جشن را همه‌ساله می‌گرفتند و آن را جشن سکائی می‌نامیدند. در این روز زن و مرد لباس سکائی پوشیده روز و شب را بشرب و بازیهائی با فسق و فجور می‌گذرانیدند». آخر روایت سترابون غریب بنظر می‌آید، اوّلا معلوم نیست، که این جشن بکدام ربة النوع اختصاص یافته بود، ثانیاً مخلوط شدن زن و مرد باهم و عیش با فسق و فجور موافق اخلاق پارسی‌های قدیم نبود. تمام مورّخین عهد قدیم، که با اوضاع ایران آشنا بودند، متفق‌الکلمه گفته‌اند، که پارسی‌ها نسبت به زنانشان متعصب بودند. موارد این گفته‌ها پائین‌تر بیاید. بنابراین گرفتن جشنی مانند جشن باکوس[۲۱۱] که آن را در یونان و روم باکّانال[۲۱۲] می‌نامیدند، با اخلاق پارسی‌ها مباینت داشت.

روایت دیودور

از مورّخ مذکور راجع بفوت کوروش چیزی مستفاد نمی‌شود، زیرا چنانکه بالاتر گفته شد، نوشته‌های او از کتاب ششم تا دهم گم شده و فقط قطعاتی را به او نسبت می‌دهند. در قطعه‌ای از کتاب دهم او چنین گوید: «کوروش پادشاه پارس پس از تسخیر بابل و ماد امیدوار بود، که آقای تمام روی زمین گردد، زیرا، پس از آنکه ملل بزرگ و قادر را مطیع کرد، پنداشت، که ملتی از عهدهٔ او دیگر برنیاید.

این حقیقی است که، چون اشخاص دارای قدرت فوق‌العاده شدند، نمی‌توانند، چنانکه بانسان می‌زیبد، اقبال را تحمل کنند». از فحوای کلام چنین برمی‌آید، که دیودور، پس از این مقدمه، از جنگهای کوروش با مردمان سکائی در آن طرف یا این طرف سیحون و کشته شدن او صحبت داشته بود.

روایت ژوستن (تروگ پومپه)

روایت این نویسنده در زمینهٔ نوشته‌های هرودوت است و تفاوتهای کمی با آن دارد. او گوید (کتاب ۱، بند ۸): پسر ملکه در جنگ اوّل ماساژت ها با کوروش به خاک افتاد و لشکر بزرگ این قوم معدوم شد. با وجود این اشکی در چشمان ملکه نگردید، ولی آتش کینه در دلش شعله کشید. بعد دامی برای کوروش گسترده او را در گردنه‌های کوهستان گرفتار کرد و شاه پارس با تمام قشونش، که دویست هزار نفر بودند، معدوم شد، چنانکه یک نفر هم جان در نبرد تا خبر این واقعه را برساند.

مقایسه

از تمام روایات، غیر از روایت کزنفون، چنین استنباط می‌شود، که کوروش پس از تسخیر بابل در شمال و شرق ایران به سکاها پرداخته و حدود ایران را به سیحون رسانیده، ولی در باب جنگی، که در آن کشته شده یا زخم برداشته گفته‌های مورّخین مذکور مختلف است، یعنی قومی را، که با کوروش طرف بوده، هرودوت - ماساژت[۲۱۳] می‌نامد، کتزیاس - دربیک[۲۱۴] و برس کلدانی - دها[۲۱۵]. از جغرافیای سترابون دیده می‌شود، که این مردمان هر سه سکائی بوده‌اند و مساکن آنها از گرگان تا دریای آرال و ماوراء دریای مزبور و رود سیحون است، بدین معنی، که، اگر شخصی از گرگان بطرف شمال حرکت می‌کرد، اوّل به مردم دها[۲۱۶]، بعد به دربیک و بالاخره در خوارزم، یا خیوهٔ کنونی، به ماساژت می‌رسید. جنگ در اینجاها سخت بوده، زیرا ایرانیها می‌بایست در دشتهای بی‌آب و علف بجنگند و این مردمان جنگی و سلحشور بودند. نتیجهٔ جنگ‌ها درست معلوم نیست: بقول هرودوت ایرانی‌ها شکست خوردند، بقول کتزیاس کمکی از سکاها به آنها رسید (زیرا آمرگس را او سکائی می‌داند) و فتح کردند، بقول سترابون هم فاتح شدند. به هرحال، با وجود اینکه مورّخین یونانی از کیفیات این جنگ‌های متمادی چیزی ننوشته و فقط مرحلهٔ آخری آن را باختصار ذکر کرده‌اند، باز چنین استنباط می‌شود، که بعد از تسخیر بابل کوروش در طرف شمال و شرق ایران مشغول جنگهای سخت و خونین بوده و بعض اقوام سکائی را مطیع کرده، زیرا داریوش در کتیبهٔ نقش رستم دو قوم سکائی را، یعنی (سک‌هومه‌ورک) و (سک‌تیگرخودا)، از مردمان تابع ایران بشمار آورده (کتیبهٔ مذکوره، [۲۱۷]، بند ۳) و آمرگس کتزیاس باید رئیس سکاهای هومه‌ورک باشد، زیرا بعض مورّخین دیگر عهد قدیم و سترابون این سکاها را آمرگس نامیده‌اند[۲۱۸] و این اسم یونانی شده هومه ورک است. امّا اینکه کوروش در جنگی با مردمان سکائی زخم برداشته یا کشته شده است و یا اینکه در پارس به مرگ طبیعی درگذشته، بتحقیق نمی‌توان چیزی گفت، زیرا خود هرودوت هم می‌گوید، که روایات در این باب مختلف است و او چیزی را، که به حقیقت نزدیک‌تر می‌دانسته، نوشته است، ولی در این هم تردیدی نیست، که کزنفون روایتی را اتخاذ کرده، که با ستایش او نسبت به کوروش موافقت داشته.

فوت کوروش را موافق مدارکی، که در دست است در ۵۲۹ ق. م میدانند و بنابراین، مدّت سلطنت او از زمان تسخیر همدان تا این زمان ۲۲ سال بود، زیرا نبونید، پادشاه بابل، نوشته، که کوروش در سال ششم سلطنت او همدان را
(۶) پاسارگاد- (مشهد مرغاب)- حجّاری برجسته. بلندی این حجّاری سخ مطر است. بعضی تصور می‌کردند که این حجّاری مسجمهٔ کوروش است، ولی حالا این عقیده قوّت یافته که خواسته‌اند ملکی را بنمایند.(دیولافوا، صنایع ایران قدیم، جلد ۱، گراور ۱۸)

(۷) پاسارْگادْ- (مشهد مرغاب)- منظرهٔ خرابه‌های قصری (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۲۰۷)

گرفت و این سال موافق حسابی، که کرده‌اند، مطابق با ۵۵۰ ق. م بوده[۲۱۹] ولی هرودوت مدّت سلطنت او را ۲۸ و کتزیاس، دی‌نن[۲۲۰] و تروگ پومپه[۲۲۱] سی سال نوشته‌اند. جهت این است، که مورّخین مزبور سلطنت سابق او را قبل از تسخیر همدان بحساب آورده‌اند.

پس موافق نوشتهٔ هرودوت، کوروش در سال ششم سلطنت خود بر پادشاه ماد غالب آمده و موافق گفته‌های سه مورّخ دیگر، که ذکر شد، در سال هشتم نعش او را به پاسارگاد برده دفن کردند. مقبرهٔ او تا این زمان برپا است و شرح آن در باب دوّم این کتاب در قسمتی، که راجع بآثار هخامنشی است، بیاید.

ماساژتها

هرودوت، پس از ذکر وقایع جنگ کوروش با ماساژت‌ها شمه‌ای از وضع زندگانی و اخلاق آنها بیان می‌کند. چون از سکاهای هم‌جوار ایران مکرّر ذکری خواهد شد، بی‌مناسبت نیست، که برای شناختن آنها گفته‌های مورّخ مذکور را راجع به ماساژت‌ها درج کنیم (کتاب اوّل، بند ۲۱۵-۲۱۶): «از حیث لباس و طرز زندگانی، ماساژت‌ها شبیه سکاها هستند، سواره و پیاده جنگ می‌کنند، اسلحهٔ آنها تیر و کمان و نیزه است، معمولاً تبری نیز دارند، اشیاء آنها از طلا یا مس است. آنچه برای نیزه و تیر و تبر لازم است، از مس می‌سازند. کلاه، کمر و بندهای لباس از طلا است. زرهٔ اسب‌ها را نیز از مس می‌سازند، ولی دهنهٔ اسب را از طلا. نقره و آهن را ابداً استعمال نمی‌کنند، چه این دو فلزّ را مملکت آنها فاقد است، ولی مس و طلای زیاد دارند. عادات آنها از این قرار است: هرچند هریک از آنها زن جداگانه دارد، ولی زنان آنها اشتراکی‌اند. یونانیها می‌گویند، که این عادت تمام سکاها است، ولی حقیقت این است، که این عادت اختصاص به ماساژت‌ها دارد. اگر مردی از ماساژت‌ها بخواهد زنی را ببیند، ترکش خود را به عرّابه او می‌آویزد. حدّ زندگانی در نزد آنها معین نیست، ولی اگر کسی خیلی پیر شود، تمام اقربایش جمع شده او را می‌کشند و در همان وقت چهارپایان مختلف را از حشم خود سر بریده و با گوشت مقتول پخته، همگی آن را می‌خورند. این نوع خاتمهٔ عمر را آنها فرجام سعیدی میدانند. اگر شخصی از مرض بمیرد، از خوردن گوشت او خودداری کرده میّت را دفن می‌کنند. در این موارد تأسف می‌خورند، که این شخص مرد و کشته نشد.

ماساژت‌ها بذر نمی‌افشانند. غذای آنها از گوشت حشم و ماهی است، که فراوان از آراکس (سیحون) بدست می‌آورند. مشروب آنها شیر است. از خداها فقط آفتاب را می‌پرستند و برای او اسب‌ها را قربان می‌کنند. جهت آن است، که می‌گویند برای سریع‌ترین خدا قربانی سریع‌ترین حیوان مناسب است». این است توصیف هرودوت از این قوم و معلوم است، که چقدر وحشی بوده‌اند.

خصال کوروش

کوروش، در میان اشخاص تاریخی عهد قدیم، یکی از رجال قلیل‌العدّه‌ایست، که نامشان باذهان ملل و مردمان عصر ما خیلی مأنوس است. حتی می‌توان گفت، که از این حیث او یکی از سه مردی است، که بترتیب تاریخ اسمشان چنین ذکر می‌شود: کوروش، اسکندر و قیصر (ژول سزار). معروف بودن او در میان ملل حیّه چند جهت دارد: اوّلا باید گفت، که پیغمبران بنی اسرائیل او را بسیار ستوده‌اند و پیروان مذاهبی، که توریة را کتاب مقدّس میدانند، از کودکی اسم کوروش را شنیده و با آن مأنوس گردیده نسبت بنام این شاه احترام می‌ورزند، ثانیاً کوروش را مورّخین عهد قدیم و جدید باتفاق آراء بانی دولتی میدانند، که از حیث وسعت سابقه نداشت و از سیحون تا دریای مغرب و احمر ممتدّ بود، ولی اگر قدری دقیق شویم، روشن است، که شئون کوروش از جهان‌گیریهای او نیست، زیرا قبل از او هم مصر، بابل و آسور پادشاهان عظیم الشأن و جهان‌گیران نامی داشتند و آسور، چنانکه گذشت، وقتی حکمران تمام آسیای غربی و مصر بود، اگرچه وسعت ممالک او به وسعت ایران این زمان نمی‌رسید. شئون کوروش از طرز سلوک و رفتاری است، که در مشرق قدیم برای اوّلین دفعه پدید آورد و سیاست ظالمانه و نابودکنندهٔ پادشاهان سابق و بالخصوص سلاطین آسور را بسیاست رأفت و مدارا تبدیل کرد.

برای نمونه کتیبهٔ آسور بانی‌پال را، که پس از تسخیر عیلام نویسانده، بخاطر می‌آوریم، و حال آنکه چنین کتیبه‌ها بمضامین دیگر زیاد است: «خاک شهر شوشان و شهر ماداکتو و شهرهای دیگر را تماماً به آسور کشیدم و در مدّت یک ماه و یک روز کشور عیلام را به تمامی عرض آن جاروب کردم. من این مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نیز از نغمات موسیقی بی‌نصیب ساختم، به درندگان و مارها و جانوران کویر و غزال اجازه دادم، که آن را فروگیرند». در کتیبه‌های دیگر خود، پادشاهان آسور می‌بالند به اینکه هزاران زبان از مغلوبین کشیدند، فلان قدر تل از سرهای بریده بلند کردند و چنان فلان مملکت را زیر و زبر کردند، که صدای حیوانی هم در آنجا شنیده نمی‌شود. پادشاهان آسور اطفال اسرا را در آتش می‌سوزند، خود اسرا را بدست خود کور می‌کنند و این کار را عبادتی نسبت به خدایان خود میدانند. سالم ماندن پادشاه مغلوب، پس از اینکه اسیر شد، واقعه‌ایست فوق‌العاده، زیرا عادت چنین است، که باید خود او را با کسان و همراهانش کشت. رفتار پادشاهان بابل و مصر هم تقریباً با تفاوتهائی چنین بود. اگر این درندگی و مظالم را با رفتار کوروش، چنانکه از مدارک و اسناد صحیحه و نوشته‌های مورّخین عهد قدیم استنباط می‌شود، مقایسه کنیم، تفاوتهای بیّن بین دو نوع سلوک می‌یابیم: پادشاهان و شاهزادگان مغلوب کشته نمی‌شوند، اینکه سهل است از خواصّ و ملتزمین کوروش و دوست او می‌گردند (مانند کرزوس و تیگران). در شهرهای مسخّر کشتار نمی‌شود، مقدّسات ملل محفوظ و محترم می‌ماند، کوروش در بیانیه‌ها و فرامین خود از مقدّسات ملل با احترام و تعظیم و تکریم اسم می‌برد، آنچه را که از ملل مغلوبه ربوده‌اند، پس می‌دهد و از جمله موافق توریة پنج‌هزار و چهارصد ظرف طلا و نقره به بنی اسرائیل رد می‌کند. معابد ملل مغلوبه را می‌سازد و می‌آراید (مانند معبد اساهیل و ازیدا در بابل و امر به بنای معبد بزرگی در بیت المقدس). پس از کشته شدن بلتشصّر، پسر پادشاه بابل، بحکم کوروش دربار پارس و تمام قشون ایران عزادار می‌شوند.

در لیدیّه کوروش یک والی از خود لیدیها معین می‌کند. شهر صیدا، که بدست بخت‌النصر پست و ذلیل گردیده بود، بدست کوروش بلند و دارای پادشاهی از خود می‌گردد. این گونه رفتار کوروش معلوم است، که ناشی از اخلاق او بوده، ولی خود این اخلاق تماماً از صفات شخصی یا فردی ناشی نیست، بلکه باید گفت، که عقاید مذهبی ایرانیان قدیم نفوذی در این نوع رفتار و کردار داشته، چنانکه در جای خود این نکته روشن‌تر خواهد بود. راست است، که دو نفر از شاهان هخامنشی، یعنی کبوجیه و اردشیر سوّم را، مورّخین قدیم خیلی بد توصیف کرده‌اند، ولی این هم مسلم است، که این دو نفر در اقلیت واقع شده‌اند و اکثر شاهان هخامنشی چنانکه بیاید، بزرگ‌منش و با رأفت بودند. بالحاصل قضاوتی، که دربارهٔ کوروش نظر باسناد و مدارک و نوشته‌های مورّخین عهد قدیم، می‌توان کرد، این است:

او سرداری بود ماهر و سایسی بزرگ. او لیاقت خود را از حیث سرداری در جنگ با کرزوس نمود، زیرا موقع را تشخیص داده با سرعتی حیرت‌آور در بحبوحهٔ زمستان تا قلب لیدیّه تاخت و به دشمن مجال نداد، از نو قوّت گیرد. برگردانیدن دجله هم از کارهای فوق‌العاده است، زیرا دلالت می‌کند بر اینکه نظم و ترتیب و اطاعت نظامی در قشون کوروش استوار بوده. او اراده‌ای داشت قوی و عزمی راسخ. حزمش کمتر از عزمش نبود، چه بعقل بیشتر متوسّل می‌شد تا به شمشیر. کیفیات تسخیر سارد و بابل شاهد این معنی است. سلوک کوروش با مردمان مغلوب دورهٔ نوینی در تاریخ مشرق قدیم گشود، که تا آمدن اسکندر به ایران امتداد یافته آن را از دوره‌های قبل تمییز داد. بعض مصنفین یونانی هم او را ستوده‌اند، مثلاً اشیل ادیب و شاعر معروف یونان در تراژدی [۲۲۲] (نمایش حزن‌انگیز) خود موسوم به «پارسی‌ها»[۲۲۳] گوید:

«کوروش که یک فانی سعادت‌مند بود، به تبعهٔ خود آرامش بخشید... خدایان او را دوست می‌داشتند، زیرا دارای عقلی بود سرشار....». زاید است از تمجیدات کزنفون چیزی گفته شود، زیرا نوشته‌های او مشروحاً ذکر شده. فقط این عبارت او را تکرار می‌کنیم: «او توانست دلهای مردمان و ملل را طوری رو به خود کند، که همه می‌خواستند جز ارادهٔ او چیزی بر آنها حکومت نکند». از جهان‌گیران عهد قدیم اسکندر برای کوروش، یعنی نام او، احترامی مخصوص داشت، چنانکه بیاید. مورّخین جدید بالاتفاق او را یک قائد تاریخی و شاهی بزرگ دانسته‌اند و هریک دربارهٔ او تقریباً در زمینه‌هائی، که گذشت، به تمجیداتی قائل شده‌اند.

فقط کنت‌گوبی‌نو در تمجید این شاه غلوّ کرده، چنانکه گفته: «او هیچ‌گاه نظیر خود را در این عالم نداشته.... این یک مسیح بود و مردی، که درباره‌اش تقدیر مقرّر داشته بود: باید برتر از دیگران باشد». (تاریخ پارسیها، جلد ۱).


  1. طبع بیروت ۱۸۹۰.
  2. چاپ لیپسیک، سنهٔ ۱۹۲۳، صفحهٔ ۱۱۱.
  3. چاپ قاهره، ج ۱ ص ۹۹.
  4. M.G.de Goeje.Lnd.Bat.۱۸۷۹-۱۸۸۱.
  5. چاپ مطبعهٔ کاویانی در برلن، ص ۲۸.
  6. Agradates.
  7. از کتاب فوثیوس، معروف به کتابخانه.
  8. Eubares.
  9. Amytis.
  10. Spitamas.
  11. Spitaces.
  12. Megaberne.
  13. Petisacas.
  14. Cyropedie.
  15. Oligarchie.
  16. Perseides.
  17. Persee افسانهٔ، پرسه، پهلوان یونانی، پائین‌تر از قول هرودوت ذکر شده. ما حصل آن چنین است:
    پرسه، که پسر (ژوپیتر) ربّ النّوع بزرگ یونانی‌ها و از مادری (دانائه) نام، نوه پادشاه آرگس بود، بواسطه راهنمائی (می‌نرو) و (مرکور) ربّةالنّوع و رب النوع یونانی، کارهای محیّر العقول کرد و، وقتی که از مملکت (کفه) یا (سفه) پادشاه آسور می‌گذشت، دختر او (آندرومد) را از مرگ نجات داد و او را با رضایت پدرش گرفت. از این نکاح (پرسس) بوجود آمد. او را یونانیهای قدیم منشأ پارسی‌ها می‌دانستند. تصوّر می‌کنند، که این افسانه از آسیا به جزیره کریت و از آنجا به یونان رفته. برخی بنابراین تصوّر، افسانهٔ مذکور را از پارسیهای قدیم میدانند. چون پائین‌تر در این باب صحبت خواهد بود، عجالة می‌گذریم.
  18. Mandane
  19. Eleuthera.
  20. Philarque (رئیس دستهٔ سواره نظام آت‌تیک. کزنفون همه جا اصطلاحات یونانی بکار می‌برد).
  21. Sacas.
  22. استعمال کلمهٔ (باختر) در اینجا باعث حیرت است بعضی تصوّر کرده‌اند، که باختر کزنفون ولایاتی بوده، که در قرون بعد بختیاری‌ها اشغال کردند.
  23. به صفحهٔ ۷۷ رجوع شود.
  24. به صفحهٔ ۸۷ رجوع شود.
  25. Sebares.
  26. Persepolis.
  27. Nieolaiis de Damas.
  28. Anabase.
  29. به صفحهٔ ۱۹۰ رجوع شود.
  30. Amorges.
  31. Sparethra.
  32. Phrygiens, Mysien, Mariandiens, Paphlagoniens, Cariens, Bithyniens.
  33. Solon.
  34. Bias.
  35. تقریباً یک فرسخ و نیم.
  36. Phoeide.
  37. Dodone.
  38. Ammon.
  39. در عروض یونانی بحری است.
  40. م. یعنی مؤلّف. توضیحاتی، که مؤلّف می‌دهد، در هلالین گذارده شده و به آخر آن (م.) علاوه گشته تا با گفته مورّخین و نویسندگان مخلوط نشود، این تبصره شامل تمامی این تألیف است.
  41. تقریبا نود من یا ۲۷۰ کیلوگرام.
  42. یعنی سواحل رود هرموس در مشرق سارد.
  43. پتریوم پایتخت قدیم دولت هیت‌ها بود و حالا موسوم به بوغاز (گ‌یی) می‌باشد.
  44. بصفحات ۲۶۹-۲۷۱ رجوع شود.
  45. Barene.
  46. Noldeke مطالعات تاریخی راجع به ایران قدیم.
  47. Hecatee.
  48. از جمله (اسکاریه‌گر) است، که تاریخ عمومی نوشته.
  49. Tmol.
  50. Eurybate.
  51. چون ایگرگ در زبان یونانی مانند (u) فرانسوی، ولی ممدود تلفّظ می‌شد، پس یونانیها هم تقریباً همین‌طور تلفّظ می‌کرده‌اند.
  52. Ioniens,Eoliens,Doriens.
  53. Carie.
  54. Ephese,Colophone,Lebedus, Theos.Clazomene,Phocee.
  55. Erythres.
  56. Helicon.
  57. Panionium یعنی محل اجتماع تمام ینیانها.
  58. Pythermus.
  59. Lacrines.
  60. Anaxandrides.Ariston
  61. Paktyas.
  62. Mazares.
  63. Cumes.
  64. Branchide.
  65. Lesbos,Chios.
  66. Priene.
  67. Meandre.
  68. Magnesie.
  69. Tartesse.
  70. Corse.
  71. Alalia.
  72. Velia.
  73. Policastro.
  74. Theiens.
  75. Pedasiens.
  76. مقصود از آسور بابل است.
  77. Homotimes.
  78. Hestia.
  79. Zeus.
  80. Vesta.
  81. Artamas.
  82. Aribee.
  83. Maragdus.
  84. Heilesponte (بوغار داردانل).
  85. Caystre.
  86. Gabee.
  87. Loche (دستهٔ کوچکی از قشون را در یونان چنین می‌نامیدند).
  88. Chrystantas.
  89. Feranlas.
  90. درست معلوم نیست که مقصود کزنفون از هند کدام قسمت آسیا است زیرا تصوّرات قدما راجع بهند مبهم بوده.
  91. Sabaris.
  92. Sophisme (قیاس فاسد، مغالطه، اغلوطه)، Sophiste (مغالطه کار).
  93. قبل از شکستن نقره، که اخیراً روی داد.
  94. Scirites.
  95. Hippocentaure (حیوان افسانه‌ای است، که به عقیدهٔ یونانیها نصفش انسان و نصف دیگرش اسب بود).
  96. Gobrias.
  97. Panthea.
  98. Abradates.
  99. Araspe.
  100. Gadatas.
  101. به صفحهٔ ۱۹۳ رجوع شود.
  102. Troyens.
  103. Cyreniens.
  104. Abradatas.
  105. Pactole.
  106. Skeuphore.
  107. Myriarque (امیر تومان‌های سابق بمعنی حقیقی یا امراء لشکر کنونی).
  108. Lochage.
  109. Loche.
  110. Euphratas.
  111. Daochos.
  112. Carduchos.
  113. Artaoze.
  114. Pharnouchus.
  115. Asidatas.
  116. Artagersas.
  117. Arsamas.
  118. Gamma (حرفی است در الفبای یونانی).
  119. دستهٔ پیاده نظام سنگین اسلحه.
  120. Enyalius.
  121. Enyalius.
  122. Larisse.
  123. Cyllene.
  124. Cyme (شهری بود در اِاُلید، کنار بحر الجزائر).
  125. Thymbrara (در فریگیّه).
  126. Porte-sceptres (این عنوان تقریباً بمعنی آجودان مخصوص پادشاهان بود).
  127. Adusius.
  128. به صفحهٔ ۲۹۱ و ما بعد رجوع شود.
  129. برای شناختن این ایالات به نقشهٔ ایران در دورهٔ هخامنشی رجوع شود، یا به کتیبهٔ نقش رستم، که در فصل اوّل از باب دوّم کتاب دوّم مندرج است.
  130. حالا Cyropolis گویند.
  131. به صفحهٔ ۳۱۰ و ما بعد رجوع شود.
  132. Nitocris.
  133. Belus.
  134. هرودوت گوید که این بنا در زمان او برپابود.
  135. تالان بابلی تقریباً بیست من امروزی بود و تالان آت‌تیکی تقریباً نه من.
  136. هرودوت گوید، که در زمان کوروش این مجسّمه در بابل بود، داریوش اوّل خواست آن را به ایران ببرد، ولی جرئت نکرد، خشیارشا آن را از معبد مزبور حمل کرده به ایران برد.
  137. سین را در بابل ربّ النّوع ماه می‌دانستند.
  138. Balthasar,Balshazzar.
  139. Opis.
  140. تورایف تاریخ مشرق قدیم، ج ۲، ص ۱۶۲-۱۶۸.
  141. استوانه‌ای، که فرمان در او کنده شده، مشهور به استوانه کوروش است و در حفریّات بابل بدست آمده.
  142. ارباب انواع بزرگ بابل، که در مدخل «صفحهٔ ۱۱۴ و ۱۱۹» معرّفی شده‌اند.
  143. بابل را در بیانیّه (تین‌تیر) گفته‌اند باید از (دین‌تیر) اسم قدیم بابل باشد.
  144. Ugbaru.
  145. اساهیل یعنی خانهٔ بزرگ مردوک.
  146. تورایف، تاریخ مشرق قدیم، صفحهٔ ۱۶۴.
  147. l'nion personnelle.
  148. اسیدا بمعنی خانهٔ ابدی نبو پسر مردوک است.
  149. مقصود شاه پارس است.
  150. خواسپ کرخهٔ امروزی است.
  151. Gyndes (دیاله امروزی است، که بدجله می‌ریزد).
  152. چون بابل سه دفعه یاغی شد و از نو تسخیر گردید این است، که هرودوت می‌گوید در دفعهٔ اولی.
  153. Borsippe.
  154. اسلوب انشاء از مترجمین توریة است.
  155. Hephaistos(Vulcain).
  156. Hestia.
  157. Adolphe Garnier.Memoire sur Xenophon.۵۲.
  158. Pheraulas.
  159. Doryphores.
  160. Mastigophores.
  161. Tiare.
  162. مقصود از نیم شلواری شلوار کوتاه است، که اکنون آن را تنکه نامند.
  163. Datamas (کزنفون اسم یکی از سرداران اردشیر دوّم را در اینجا برده).
  164. Daipharne.
  165. Heros.
  166. Rathines.
  167. Chef des Porte-Sceptres.
  168. Marechaux.de la Cour.
  169. این کلمه یونانی شده خشترپوان است، که به پارسی کنونی باید شهربان گفت و شهر را در آن زمان بمعنی مملکت استعمال می‌کردند.
  170. ارتبه مقیاس حجم ایران قدیم بود و آن را مطابق ۵۵ لیطر دانسته‌اند.
  171. دمترا، در یونان ربّ النّوع غلّه بود و مقصود هرودوت از ثمر دمترا غلّه است.
  172. مقصود هرودوت از عادت حکیمانهٔ اولی شوهر دادن زنان بدگل است به خرج زنان زیبا.
  173. آفرودیت در نزد یونانیها ربّةالنّوع جمال بود و هرودوت اسم یونانی این ربّةالنّوع را ذکر کرده، ولی قدری پائین‌تر می‌گوید بابلی‌ها این آلهه را می‌لت‌تا می‌نامیدند.
  174. Biblos.
  175. در انشاء مترجمین توریة تغییری داده نشده و عین عبارات را نقل کرده‌ایم.
  176. باشان قطعه‌ای است از کنعان در طرف شرقی اردن.
  177. کتّیم را بعضی با قبرس تطبیق کرده‌اند و برخی با جزایری در جنوب فلسطین.
  178. قلاّب‌دوزی یا ملیله‌دوزی.
  179. لیدیّه.
  180. سوّم پسر حام، در اینجا مقصود قومی است، که از نسل او ترکیب یافته بود.
  181. قومی بودند از نسل، رعمة بن کوش بن حام.
  182. حالا بیشتر آرام و آرامی گویند.
  183. لعل سرخ، پارچهٔ ابریشمی هفت رنگ.
  184. حلبون، یکی از شهرهای شام، که بواسطهٔ خوبی شرابش معروف بود.
  185. پسر اسماعیل و پدر یکی از قبایل عرب.
  186. شهری بود در کلده، بقولی در آسور.
  187. این محل درست معلوم نیست، گویا در سواحل شرقی افریقا بوده.
  188. Araxe (مقصود هرودوت از آراکس سیحون است، چنانکه چند سطر پائین‌تر این معنی روشن خواهد بود).
  189. Issedons.
  190. Ister.
  191. Matianiens.
  192. Gyndes به صفحهٔ ۳۹۲ رجوع شود.
  193. Erithree (هرودوت دریای احمر، عمّان و خلیج‌پارس را چنین می‌نامد و خود این کلمه بمعنی سرخ است).
  194. Tomyris.
  195. Spargapises.
  196. بربر یعنی غیر یونانی.
  197. Derbikkes (دربیک‌ها یکی از اقوام سکائی بودند و در نزدیکی دریاچه آرال می‌زیستند).
  198. Amorraios.
  199. Amorges.
  200. Tanyoxarces.
  201. Megabernes.
  202. Spitaces.
  203. Spitamas.
  204. Chiliarques.
  205. Artabatas.
  206. Artacamas.
  207. Chiliarques.
  208. Paradis.
  209. Erythree (دریای احمر).
  210. Tanaoxar (بردیای کتیبهٔ داریوش و سمردیس هرودوت، چنانکه بیاید).
  211. Bacchus(Dionysos) ربّ النّوع شراب به عقیدهٔ یونانیها و رومیها.
  212. Bacchanales جشنی بود، که برای این ربّ النّوع می‌گرفتند و در حال مستی بهم افتاده مرتکب، اعمال گوناگون شنیع می‌شدند و گاهی هم این مجالس شب بقتل چند نفر منتهی می‌گشت.
  213. Maasagetes.
  214. Derbikes (Derbices).
  215. Daha (Daha).
  216. Daha.
  217. Daha.
  218. ( Amyrges ، بالاتر گفته شده است، که در زبان یونانی y را مانند u ممدود تلفّظ می‌کردند).
  219. Schrader.Die Nabonid-Cyrus Chronik etc.
  220. Dinon.
  221. Trogue-Pompee(Justin).
  222. Tragedie.
  223. Les Perses.