تاریخ ایران باستان/فصل چهارم - سلطنت داریوش اول
فصل چهارم - سلطنت داریوش اول - بزرگ
مبحث اول - فرونشاندن شورشهای ایالات
نام و نَسَب
اسم این شاه را چنین نوشتهاند، در کتیبههای هخامنشی - داریووش یا (داری و اوش)، بزبان بابلی - دریاووش، بزبان مصری در کتیبههای مصر - (آنتریوش) یا (تاریوش)، مورّخین و نویسندگان یونانی، مانند هرودوت و اشیل و غیره - داریس[۱]. در توریة (کتاب عزرا، باب پنجم) داریوش و (دریاوش). مورّخین رومی مانند کنتکورث و کرنلیوس نپوس[۲]داریوش، در زبان پهلوی - داریو[۳]. مورّخین قرون اسلامی این اسم را چنین نوشتهاند: طبری در فهرست پادشاهان آسور - داریوش، ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، صفحهٔ ۱۸۹ - داریوش و در صفحهٔ ۱۱۱ - دار الماهی الاوّل (یعنی المادی الاوّل. م.) و هوداریوس[۴]، ابو الفرج بن عبری در مختصر الدّول [۵]- داریوش بن بشتسب. مسعودی در مروج الذهب و حمزهٔ اصفهانی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء[۶] و ثعالبی در غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم[۷]، مانند سایر نویسندگان قرون اسلامی، که از مدارک شرقی استفاده کردهاند - داراب یا دارای اکبر، ولی این اسامی مربوط به این داریوش نیست: داریوش اوّل در داستانها فراموش شده و بعض کارهای او را به داریوش دوّم یا دیگران نسبت دادهاند.
داریوش پسر ویشتاسب بود. شجره نسب او در صفحهٔ (۲۳۱) ذکر شده.
ویشتاسب، چنانکه هرودوت گوید، در زمان کوروش و پس از او والی پارس بود، ولی در زمان داریوش والی باختر و پارت گردید.
اوضاع ایران
از تاریخ معلوم است، که کمتر شاهی در بدو جلوس خود بتخت بقدر داریوش با مشکلات عدیده و طاقتفرسا مواجه شده.
توضیح آنکه غیبت طولانی کبوجیه از ایران، که چهار سال طول کشید، اخباری، که در غیاب او منتشر میشد، بتخت نشستن بردیای دروغی و کارهائی، که او در مدت هفت ماه برای جلب مردمان ایالات کرد، (مانند معفوّ داشتن مردم از مالیات و عوارض و خدمت نظامی) از نفوذ مرکز در ممالکی، که تازه جزو ایران شده بودند، کاسته حسّ استقلالطلبی و تجزیه را تحریک کرد و هرکدام از ممالک تابعه درصدد برآمد، که از ایران جدا شده بحال سابق خود برگردد. بعد، که معلوم شد، گئومات مغ بتقلب در مدّت هفت ماه تخت را اشغال کرده بود، کسان دیگر هم باین صرافت افتادند و هریک از آنها خود را یکی از دودمان شاهان سابق خوانده دعوی سلطنت کرد. نوشتههای مورّخین یونانی راجع به اغتشاشات و یاغیگریهای بدو سلطنت داریوش مختصر است، به استثنای شورش بابل، که آنهم؛ چنانکه بیاید، در بعض کیفیات با تاریخ موافقت ندارد. اما نوشتههای داریوش اطلاعات بیشتری میدهد و، هرچند این شاه هم بکیفیات نپرداخته، ولی اغتشاشات مزبوره را یکایک شمرده، اسم اشخاص و محلها را برده، ماههای جنگ را معین و کلّیّة بیش از مورّخین یونانی وقایع را روشن کرده. از این جهت بدواً بذکر وقایع، چنانکه داریوش در بیستون نویسانده، میپردازیم. توصیف بیستون و حجاریها و کتیبههای آن در باب دوّم این کتاب، در فصلی که راجع بآثار نامی ایران قدیم است، بیاید.
عجالة همینقدر گوئیم، که بیستون محلی است، تقریباً در شش فرسنگی کرمانشاه، در سر راهی که به همدان میرود. در اینجا کوهی است به بلندی ۴۰۰ پا از سطح زمین و داریوش بر تخته سنگهای این کوه در بلندی ۱۰۰ پا دو کتیبه نویسانده.
یکی معروف به کتیبهٔ بزرگ است و دیگری به کتیبهٔ کوچک.
مندرجات کتیبهٔ بزرگ بیستون
قسمتی، که راجع به شورشهای داخلی بعد از واقعهٔ بردیای دروغی است، از بند ۱۶ ستون اوّل کتیبه شروع میشود. ترجمهٔ کتیبه بپارسی کنونی از کتاب ویسباخ، موسوم به کتیبههای پارسی قدیم[۸] و نیز از کتابی است، که موزهٔ بریطانیائی بنام «کتیبهٔ داریوش بزرگ در بیستون»، بطبع رسانیده[۹]. از کتاب تلمن موسوم به «فرهنگ و متنهای پارسی قدیم» نیز استفاده شده است[۱۰]. اسلوب انشاء از نویسندهٔ کتیبه است. فقط نقطه و ممیز، که برای روشن بودن مطلب استعمال شده، از مؤلف است.
ستون اوّل[۱۱]
بند شانزدهم «داریوش شاه میگوید: پس از اینکه من گئومات مغ را کشتم، آترین نامی پسر (اوپدرم)، در خوزستان بر من یاغی شد و به مردم چنین گفت:
من پادشاه خوزستانم. پس از آن اهالی خوزستان از من برگشته بطرف آترین رفتند و او در خوزستان شاه شد. بعد یک مرد بابلی، ندیتبیر (این اسم را بعضی نیدینتوبل خواندهاند) پسر آئینیری، در بابل بر من خروج کرد و گفت، من بخت النصر[۱۲] پسر نبونیدم، تمام اهل بابل بطرف او رفته از من برگشتند. او سلطنت بابل را تصرّف کرد».
بند هفدهم «داریوش شاه میگوید: من لشکری به شوش فرستادم و آترینای مغلوب را نزد من آوردند، او را کشتم».
بند هیجدهم «داریوش شاه میگوید: پس از آن من بطرف بابل رفتم، بقصد ندیتبیر، که خود را بختالنصر مینامید. قشون او در دجله بود، آن طرف دجله را نگاه میداشت و کشتیهائی داشت. من لشکر خود را دو قسمت کرده قسمتی را بر شترها و قسمتی را بر اسبها سوار کردم. اهورمزد مرا کمک کرد. به ارادهٔ اهورمزد از دجله گذشتم و با لشکر ندیتبیر جنگ کرده آن را شکست دادم. ۲۶ ماه (آثریادی) بود، که این جنگ روی داد».
بند نوزدهم«داریوش شاه میگوید: پس از آن من بطرف بابل رفتم. هنوز بدانجا نرسیده بودم، که در محلی موسوم به زازانه، در ساحل فرات، ندیتبیر، که خود را بختالنصر مینامید، با قشون خود به جنگ آمد. جنگ کردیم و اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد. به ارادهٔ اهورمزد لشکری را، که فرماندهٔ آن ندیتبیر بود، شکست فاحشی دادم. دشمن خود را در آب انداخت و آب آن را برد.
روز دوّم ماه انامک بود، که این جنگ روی داد».
ستون دوّم
بند اوّل «داریوش شاه میگوید: از آنجا ندیتبیر با کمی سوار، که نسبت به او باوفا بود، ببابل رفت. فوراً بابل را محاصره کرده به ارادهٔ اهورمزد آن را تسخیر کردم و این ندیتبیر را گرفتم. پس از آن او را در بابل کشتم».
بند دوّم «داریوش شاه میگوید: زمانی که من در بابل بودم، این ایالات از من برگشتند: پارس، خوزستان، ماد، آسور، مصر[۱۳]، پارت (خراسان)، مروثتگوش[۱۴]، سکائیه».
بند سوّم «داریوش شاه میگوید: در پارس مردی بود مرتیه[۱۵] نام، پسر چینچیخری[۱۶]از اهل محلی موسوم به کوگنکا[۱۷]. این مرد بر من یاغی شد و به اهالی خوزستان گفت، من ایمانیس پادشاه خوزستانم».
بند چهارم«داریوش شاه میگوید: من مجبور شدم بطرف خوزستان بروم. پس از آن مردم خوزستان بواسطهٔ ترس از من این مرتیه را، که شاه آنها بود، گرفته خودشان کشتند.
(۸) حجّاریهای برجسته و کتیبهٔ بیستون (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۶) بند پنجم
«داریوش شاه میگوید: فرورتیش نام مادی یاغی شد و به مردم گفت من خشثریتم[۱۸]، از دودمان هووخشتر. تمام مادیها از من برگشته بطرف فرورتیش، رفتند او شاه ماد شد».
بند ششم «داریوش شاه میگوید: لشکر پارسی و مادی، که با من بود، کم عدّه بود (با من بود یعنی در ماد نسبت بمن وفادار مانده بود. م.) بدین سبب از اینجا قشونی فرستادم. ویدرنه نامی هست پارسی، که تابع من است. او را فرمانده آنها (یعنی پارسیها و مادیها) کرده، گفتم بروید و درهم شکنید آن قشون مادی را، که خود را از من نمیداند. ویدرنه فوراً با سپاهیان من حرکت کرد. وقتی که به ماد رسید، در محلی موسوم به مروش (تلمن نوشته مارو[۱۹]) با مادیها جنگید. کسی که در ماد شاه بود به آنها کمک نکرد. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد. به ارادهٔ اهورمزد قشونی، که در تحت فرماندهی ویدرنه بود، بر قشونی، که از من برگشته بود، غلبه کرد. روز ششم ماه انامک بود، که این جنگ واقع شد. پس از آن این سپاهیان من در کمپد[۲۰]، که ناحیهای از ماد است، ماندند، تا من به ماد وارد شوم (معلوم میشود، که غلبه قطعی نبوده و داریوش گفته منتظر ورود او باشند. م.)».
بند هفتم «داریوش شاه میگوید: دادرشیش[۲۱] نامی بود ارمنی تابع من. او را به ارمنستان روانه کرده چنین گفتم، بر مردمی که از من برگشتهاند غلبه کنید.
فوراً دادرشیش حرکت کرد، و وقتی که وارد ارمنستان شد، ارامنهای، که از من برگشته بودند، جمع شدند، تا با دادرشیش جنگ کنند. در دیهی موسوم به...[۲۲] در ارمنستان جدالی واقع شد. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد.
به ارادهٔ اهورمزد قشون من بر قشونی، که از من برگشته بود، غالب آمد. روز ششم ثورواهر این جدال روی داد».
بند هشتم «داریوش شاه میگوید: اهالی، که از من برگشته بودند، در دفعه دوّم جمع شدند، که با دادرشیش جنگ کنند. در قلعهای تیگر[۲۳] نام در ارمنستان جدالی واقع شد. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد، به ارادهٔ اهورمزد، قشون من بر قشونی، که از من برگشته بود، فایق آمد. در ۱۸ ثورواهر این جنگ واقع شد».
بند نهم «داریوش شاه میگوید: اهالی که از من برگشته بودند، در دفعه سوّم جمع شدند، که با دادرشیش جنگ کنند. در محلی از ارمنستان قلعهای هست (اوهیا) نام، در آنجا جنگی کردند. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد.
به ارادهٔ اهورمزد قشون من بر قشونی، که از من برگشته بود، شکست سختی داد.
روز نهم چایگرسیس این جدال روی داد. پس از آن دادرشیش ماند، تا من به ماد وارد شوم (باز فتح قطعی نبوده و داریوش امر کرده منتظر ورود او باشند. م.)».
بند دهم «داریوش شاه میگوید: پس از آن ومیس[۲۴] نام پارسی را، که تبعه من است، به ارمنستان فرستادم، چنین گفتم قشونی را، که از من برگشتهاند و خودشان را از من نمیدانند، درهم شکن. ومیس در حال حرکت کرد. وقتی که به ارمنستان وارد شد، شورشیان جمع شده خواستند با او جنگ کنند. در محلی ایزیتوش[۲۵] نام از مملکت آسور جدالی واقع شد. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد. بفضل اهورمزد سپاه من سپاهی را، که از من برگشته بود، شکست داد. روز پانزدهم انامک این جدال واقع شد».
بند یازدهم «داریوش شاه میگوید: باز شورشیان جمع شده خواستند با ومیس جنگ کنند. در محلی ائوتیار[۲۶] نام، در مملکت ارمنستان، جدالی واقع شد. اهورمزد کمک خود را بمن اعطاء کرد. به ارادهٔ اهورمزد لشکر من قشونی را، که از من بر گشته بود، شکست داد. روز.... ماه ثورواهر بود، که این جدال واقع شد.
بعد ومیس در ارمنستان ماند، تا به ماد وارد شوم».
بند دوازدهم
«داریوش شاه میگوید: پس از آن من حرکت کرده از بابل بطرف ماد رفتم. چون وارد ماد شدم، در محلی از ماد موسوم به کوندورش[۲۷]، فرورتیش، که خود را شاه ماد میخواند، با قشونی بقصد من آمد و جدالی کردیم. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد. به ارادهٔ اهورمزد قشون فرورتیش را شکستی فاحش دادم.
روز ۲۶ ادوکانیش این جدال روی داد».
بند سیزدهم «داریوش شاه میگوید: پس از آن فرورتیش با سواران کمی، که نسبت به او باوفا بودند، بطرف ری، که در ماد است رفت، در حال من سپاهی بقصد او فرستادم.
فرورتیش دستگیر شد و او را نزد من آوردند. گوشها و بینی و زبان او را بریدم چشمهای او را درآوردم. بعد او را به همدان برده مصلوب کردم و سران همدستهای او را در همدان در قلعه بدار کشیدم».
بند چهاردهم «داریوش شاه میگوید: مردی چیترتخم[۲۸] نام ساگارتی بمن یاغی شد و به مردم گفت، من شاه ساگارت و از دودمان هووخشتر هستم. فوراً من لشکری از پارسیها و مادیها بقصد او فرستادم. مردی تخمسپاد[۲۹] نام را که مطیع من است، رئیس قشون کرده گفتم، بروید و این قشون را، که از من برگشتهاند و خود را سپاهیان من نمیدانند، درهم شکنید. پس از آن تخمسپاد با قشونی حرکت کرد و با چیترتخمه جنگید. اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد. به ارادهٔ اهورمزد قشون من بر قشونی، که از من برگشته بود، فایق آمد و چیترتخمه را گرفته نزد من آورد. من گوشها و بینی او را بریدم و چشمان او را درآوردم. او را به درب من در غل و زنجیر داشتند و تمام مردم او را دیدند. بعد بامر من او را در آربل مصلوب کردند».
بند پانزدهم «داریوش شاه میگوید: این است آنچه من در ماد کردم».
بند شانزدهم «داریوش شاه میگوید: پارت (خراسان) و گرگان بر من شوریده بطرف فرورتیش رفتند. ویشتاسپ، پدر من، در پارت بود (مردم شوریدند)[۳۰] و ویشتاسپ با قشونی در محلی موسوم به ویشپااوزات[۳۱] در پارت با او جنگید. اهورمزد مرا یاری کرد. به ارادهٔ او ویشتاسپ شورشیان را شکست داد. پس از آن مملکت مطیع من شد. روز ۲۲ ماه ویخن این جنگ رویداد».
ستون سوّم
بند اوّل «داریوش شاه میگوید: پس از آن سپاه پارسی را از ری نزد ویشتاسپ فرستادم.
وقتی که این سپاه به ویشتاسپ رسید، عازم جنگ دشمن شد. در محلی موسوم به پتیگربن[۳۲] در پارت، ویشتاسپ با شورشیان جنگید. اهورمزد مرا یاری کرد و بفضل اهورمزد ویشتاسپ شورشیان را شکستی سخت داد. روز اوّل گرمپد این جنگ واقع شد».
بند دوّم «داریوش شاه میگوید: پس از آن ایالت پارت مطیع من گردید، این است آنچه من در پارت کردم».
بند سوّم «داریوش شاه میگوید: مملکتی است، که نامش مرو است آنهم بمن شورید.
مردی را، که نامش فراد[۳۳] بود، از اهل مرو، سردار قشون کردند. فوراً دادرشیش نامی را، که پارسی و مطیع من و والی باختر بود، بقصد او فرستاده چنین گفتم، این مردم را، که مرا شاه خود نمیدانند، شکست بده. دادرشیش با قشونی فوراً عازم شده با مرویها جنگید. اهورمزد مرا یاری کرد و بفضل اهورمزد لشکر من قشونی را، که از من برگشته بود، شکست سختی داد. روز بیست و سوّم آثریادیه این جدال واقع شد».
بند چهارم «داریوش شاه میگوید: پس از آن ایالت مرو مطیع من گردید این است آنچه من در باختر کردم».
بند پنجم «داریوش شاه میگوید: مردی بود نامش وهییزدات[۳۴] از اهل محلی، که موسوم به تاروا[۳۵] و در ناحیه یوتییا[۳۶] است. این مرد در دفعهٔ دوّم بر من در پارس یاغی شد و به مردم گفت، من بردی پسر کوروشم. بعد، آن قسمت مردم، که در قصر بودند، از بیعت من سرتافته بطرف وهییزدات رفتند. او شاه پارس شد».
بند ششم «داریوش شاه میگوید: پس از آن من لشکری از پارسیها و مادیهائی، که با من بودند... ارتهوردیه[۳۷] نام پارسی را، که تابع من بود، سردار کردم. سپس ارته - وردیه بحکم من با لشکری بطرف پارس رفت و وقتی، که به پارس رسید، وهییزدات، که خود را بردی مینامید، با لشکری بقصد ارتهوردیه حرکت کرد. در محلی موسوم به رخا[۳۸] جنگی رویداد. اهورمزد مرا یاری کرد و بفضل اهورمزد لشکر من بر قشون وهییزدات غالب آمد. روز ۱۲ ماه ثورواهر این جنگ واقع شد».
بند هفتم «داریوش شاه میگوید: این وهییزدات با سپاه کمی از آنجا (یعنی از رخا) به پیشییااووادا[۳۹] رفت و در آنجا لشکری جمع کرده قصد ارتهوردیه را کرد کوهی هست نامش پرگ، آنجا جنگی شد. اهورمزد مرا یاری کرد و بفضل اهورمزد لشکر من سپاه وهییزدات را شکست فاحشی داد. روز ششم ماه گرمپد این جنگ واقع شد و سپاهیان من این وهییزدات را با سردستههای همراهان او دستگیر کردند».
بند هشتم «داریوش شاه میگوید: پس از آن این وهییزدات و اشخاصی، که سردستهٔ همراهان او بودند در محلی موسوم به هووادایَکَی[۴۰] در پارس بامر من مصلوب شدند».
بند نهم «داریوش شاه میگوید: این است آنچه من در پارس کردم».
}}بند دهم}} «داریوش شاه میگوید: این وهییزدات، که خود را بردیَ مینامید، لشکری هم به هّرّخُواتیش (رُخّج)[۴۱] بقصد ویوان[۴۲]، نام پارسی تابع من، که والی[۴۳] رخّج است، فرستاده و شخصی را به سرداری این سپاه معین کرده گفته بود، برو ویوان و سپاهی را، که مطیع داریوش است و در رخّج اقامت دارد، شکست بده. پس این سپاه بقصد ویوان و جنگ با او روانه شد. قلعهای هست کاپیش[۴۴] در آنجا جنگ روی داد. بفضل اهورمزد قشون من سپاه شورشیان را درهم شکست. روز ۱۳ ماه انامک این جنگ واقع شد».
بند یازدهم «داریوش شاه میگوید: در دفعهٔ دوّم شورشیان جمع شده بقصد ویوان بیرون شدند، که جنگ کنند. ناحیهای هست موسوم به گندوم[۴۵] در رخّج، در آنجا جنگی واقع شد. اهورمزد مرا یاری کرد. بفضل اهورمزد لشکر من به قشون یاغی شکستی فاحش داد. روز هفتم ماه ویخن این جدال وقوع یافت».
بند دوازدهم
«داریوش شاه میگوید: پس از آن این مرد، که سردار سپاهی بود، که وهییزدات بقصد ویوان فرستاده بود، با سواران کمی، که با او بودند، بیرون رفته بقلعه ارشادا نام واقع در رخّج درآمد. ویوان فوراً او را تعقیب کرده او و سران همراهانش را گرفته کشت».
بند سیزدهم
«داریوش شاه میگوید: پس از آن رخّج ایالت من گردید. این است آنچه من در رخّج کردم».
بند چهاردهم
«داریوش شاه میگوید: زمانی که من در پارس و ماد بودم، در دفعهٔ دوّم بابل از من برگشت. مردی ارخ[۴۶] نام ارمنی، پسر هلدیت[۴۷] در بابل بر من یاغی شد. محلی هست نامش دوباله[۴۸] در آنجا یاغی شد و گفت، من بختالنصر پسر نبونیدم. بعد بابلیها بر من شوریده بطرف او رفتند. او بابل را گرفت و شاه بابل شد».
بند پانزدهم
«داریوش شاه میگوید: فوراً من لشکری ببابل فرستادم. ویندفرن نام مادی را، که مطیع من بود، سردار کرده گفتم بروید، این قشون را، که در بابل است و خود را از من نمیداند، درهم شکنید. ویندفرن فوراً با قشونی عازم بابل شد. اهورمزد مرا یاری کرد. بفضل اهورمزد ویندفرن بابل را گرفت و آن را به اطاعت درآورد. ماه مرگزن روز ۲۲ بود، که ارخ، که خود را بختالنصر مینامید، دستگیر شد و مردانی، که با او همدست بودند، گرفتار و بسته شدند (یعنی آنها را در زنجیر کردند. م.). بعد من چنین فرمودم، که ارخ و همدستهای عمدهٔ او را باید در بابل مصلوب کنند».
ستون چهارم
بند اوّل «داریوش شاه میگوید: این است آنچه من در بابل کردم».
بند دوّم
«داریوش شاه میگوید: این است آنچه من کردم. هرچه کردم به هرگونه بفضل اهورمزد بود. از زمانی که شاه شدم، نوزده جنگ کردم. بفضل اهورمزد لشکرشان را درهم شکستم و ۹ شاه را گرفتم....». (اینجا داریوش اسامی این نه نفر را با عنوانی، که به خود بسته بودند، ذکر میکند. چون بالاتر ذکر شده، احتیاجی به تکرار نیست. م.).
بند سوّم
«داریوش شاه میگوید: این نه نفر را در میان این جدالها دستگیر کردم».
بند چهارم
«داریوش شاه میگوید: ممالکی که شوریدند، دروغ آنها را شوراند، زیرا آنها به مردم دروغ گفتند. پس از آن اهورمزد این اشخاص را بدست من داد و با آنها، چنانکه میخواستم، رفتار کردم. ای آنکه پس از این شاه خواهی بود، با تمام قوا از دروغ بپرهیز. اگر فکر کنی، چه کنم تا مملکت من سالم بماند، دروغگو را نابود کن».
این است مضمون کتیبه بیستون راجع به اغتشاشات داخلی ایران. باقی مطالب آن در جای خود بیاید. از حیث انشاء، کتیبه روشن و بلیغ است. یگانه ایرادی، که میکنند، مکرّرات کتیبه است، ولی گمان میرود، که مکرّرات را
(۹) حجّاری بیستون (از راوْلینْسُن، مجلهٔ آسیائی پادشاهی، جلد ۲- گراور ۱)
داریوش از این جهت جایز یا لازم دانسته، که اگر جاهائی از کتیبه در قرون بعد محو شود، جاهای دیگر آن بتفهیم مطالب کمک کند، زیرا، چنانکه در جای خود بیاید، داریوش مقید بوده، این کتیبه را بخوانند، مطالب آن را بدیگران بگویند و آثار بیستون را محفوظ بدارند. اکنون باید دید، که یونانیها چه نوشتهاند.
هرودوت
مورّخ مذکور گوید (کتاب سوّم، بند ۱۵۰-۱۶۰):
هنگامی، که پارسیها قصد جزیره سامس[۴۹] را از راه دریا کردند، اهالی بابل، که قبلاً تدارکات کافی دیده بودند، شوریدند. در واقع امر آنها در مدّت سلطنت مغ و یاغیگری هفت نفر (مقصود هفت نفر همقسم است. م.) و کشمکشهای داخلی خود را برای شورش حاضر میکردند. معلوم است، که تدارکات در نهان میشد. وقتی که شورش علنی گشت، بابلیها چنین کردند: هرکدام از بابلیها، غیر از مادر، یکی از زنهای خود را، که دوست میداشت، انتخاب کرده باقی زنها را در یکجا گرد آورده خفه کرد. یک زن در هر خانه برای تهیه کردن غذا باقی ماند و سایر زنها را کشتند، تا آذوقه کم نیاید. همینکه این خبر به داریوش رسید، قشون خود را جمع کرده قصد بابل را کرد و به محاصرهٔ آن پرداخت. بابلیها را این محاصره نگران نکرد. آنها لب دندانههای حصار جمع شده داریوش و قشون او را استهزاء میکردند. یکی از بابلیها روزی چنین گفت: «چرا شما پارسیها بیهوده وقت خود را در اینجا صرف میکنید؟ شما وقتی بابل را تسخیر خواهید کرد، که قاطری بزاید».
او چنین گفت، چه یقین داشت، که قاطر هرگز نزاید. پس از گذشتن یک سال و هفت ماه داریوش و تمام قشون او از عدم بهرهمندی مغموم بودند، و حال آنکه وسائل و خدعهها بکار رفته بود. از جمله نیرنگها نیرنگ کوروش بود (مقصود هرودوت داخل شدن قشون ایران از مجرای فرات است، که بالاتر در صفحهٔ ۳۹۳ از قول او ذکر شد)، ولی چون بابلیها بیدار بودند، این نیرنگ هم نگرفت. در ماه بیستم محاصره معجزهای روی داد. مادهقاطر زوپیر، که پسر مگابیز - یکی از هفت نفر همدستان داریوش - بود کرّهای زائید. وقتی که خبر این واقعه را به او دادند، زوپیر باور نکرد و بعد، که مادهقاطر را دید، ببندگان خود سپرد، این واقعه را پنهان دارند. بعد فکر کرد و به خاطرش آمد، که یک نفر بابلی در ابتدای محاصره گفته بود، وقتی پارسیها بابل را خواهند گرفت، که مادهقاطری بزاید. بنابراین یقین کرد، که بزودی بابل تسخیر خواهد شد. پس از آن او نزد داریوش رفته پرسید، که آیا گرفتن بابل خیلی لازم است؟ چون جواب شنید، که لازم است، در فکر شد، که چگونه آن را بگیرد و چنان باشد، که این کار را فقط از او بدانند، چه در نزد پارسیها این نوع کارها پاداشی بزرگ دارد. بعد یگانه وسیله را در این دید، که خود را ناقص کرده نزد دشمن برود و با این قصد دماغ و گوشهای خود را برید و بشکل بدی زلفهای خود را چیده و تن خود را با ضربتهای شلاق کبود کرده، بدین حال نزد داریوش رفت. برای داریوش بسیار ناگوار بود، که یکی از بزرگان پارس را بدین وضع مشاهده کند و از بالای تخت فریاد زد: «کی تو را ناقص کرده و برای چه؟» زوپیر جواب داد: «آیا کسی جز تو میتواند با من چنین کاری کند؟ خودم این کار کردهام و جهت آن استهزائی است، که بابلیها از پارسیها میکنند». داریوش گفت: «تو چه آدم پستی، زیباترین نام را با کرداری ننگآور لکهدار میکنی و میگوئی، جهت آن محصوریناند. آیا تصوّر میکنی، که دشمن از ناقص شدن تو زودتر تسلیم خواهد شد؟ آیا دیوانه شدهای و جهت این کار تو همین دیوانگی است؟» زوپیر جواب داد: «اگر من نقشهٔ خود را قبلاً به تو میگفتم، تو از اجرای آن مانع میشدی. این است که از پیش خود این کار کردم. اگر معطلی از طرف تو نباشد، ما بابل را تسخیر خواهیم کرد. من به ارگ بابل میروم و میگویم، که بحکم تو مرا بدین حال انداختهاند و میخواهم انتقام از تو بکشم. وقتی که آنها باور کردند، من رئیس قشون میشوم، تو هم از طرف خود روز دهم، پس از اینکه به ارگ داخل شدم، هزار نفر، که به تلف شدن آنها بیقید هستی، دم دروازهای، که معروف به دروازه سمیرامیس است، بگمار و هفت روز پس از آن دو هزار نفر دم دروازهٔ نینوا و پس از بیست روز چهار هزار نفر دم دروازهٔ کلده. تمام این سپاهیان نباید اسلحهای جز خنجر داشته باشند. بیست روز پس از آن به سپاهیان خود حکم یورش عمومی بده و برای من سپاهیان پارسی را دم دروازهٔ بل و کیسسی جا ده. من گمان میکنم، که پس از فتوحاتی که خواهم کرد، بابلیها چنان اعتماد بمن بیابند، که کلید دروازه را هم بمن بدهند. کارهای بعد در دست من و پارسیها خواهد بود». پس از آن زوپیر مانند یک نفر فراری بطرف دروازه رفت و چنان وانمود، که با ترسولرز میرود. وقتی که دیدهبانها او را از برجها دیدند، پائین آمده نیمی از دروازه را باز کرده پرسیدند، کیستی و برای چه آمدهای؟ زوپیر خود را نامید و گفت به بابلیها پناه آورده. پس از این اظهار، او را بمجمع بابلیها بردند و در مجمع چنین اظهار کرد: «من به داریوش گفتم، محاصره بابل را ترک کن، چه گرفتن بابل محال است و او در ازای این نصیحت مرا بدین روز انداخت. حالا من بدینجا آمدهام، تا بزرگترین خدمت را بشما کرده بزرگترین ضرر را به داریوش برسانم. ناقص کردن من برای او بیمجازات نخواهد بود. من بر تمام نقشههای او واقفم». بابلیها، چون یکی از رجال مهم پارس را بدین حال دیدند، سخنان او را باور کرده و قشونی به او دادند و او، چنانکه با داریوش مواضعه کرده بود، روز دهم آنها را بیرون برد و هزار نفر اوّلی را احاطه و معدوم کرد. پس از آن چون بابلیها دیدند، که کردار او با گفتارش موافقت دارد، آنچه میگفت، میپذیرفتند.
بعد او منتظر روز بیستم شد و دو هزار نفر دوّم را شکست داد. بابلیها غرق شادی شدند. سپس زوپیر در روز معهود بابلیها را بیرون برده چهار هزار نفر سوّم را شکست داد. پس از آن او شخص اوّل بابل و سپهسالار کلّ لشکر بابل گردید و ارگ را به او سپردند. در این احوال روز معهود دیگر در رسید و داریوش فرمان یورش عمومی داد. زوپیر دروازهٔ (بل) و (کیسسی) را بروی پارسیها گشوده پارسیها را به ارگ هدایت کرد. بعض بابلیها پس از این واقعه فرار کرده به معبد (بل) پناه بردند و برخی از قضیه اطّلاع نداشتند، ولی بزودی معلوم شد، که به آنها خیانت کردهاند و بابل در دفعهٔ دوّم بتصرّف پارسیها درآمده. پس از تسخیر بابل داریوش امر کرد، دیوارهای آن را خراب کردند و دروازهها را برداشتند.
کوروش چنین کاری در بابل نکرد. بعد سه هزار نفر را از نجبای بابلی، که سر دستهٔ شورش بودند بدار آویخت و بسائر بابلیها اجازه داد، که در شهر بمانند.
برای اینکه بابلیها بیزن نمانند و از عدّهٔ نفوس نکاهد، از راه مآلاندیشی داریوش چنین کرد: چون زنهای خودشان را بابلیها برای کم نیامدن آذوقه خفه کرده بودند، داریوش فرمود، که هرکدام از قبایل مجاور عدّهٔ معینی زن به بابل بفرستد.
عدّهٔ همه زنها به پنجاه هزار نفر میرسید. بابلیهای کنونی از این زناناند.
بعد داریوش اعلان کرد، که از پارسیها، به استثنای کوروش، کسی از حیث خدمت بر زوپیر برتری ندارد، چه هیچیک از پارسیها را یارای آن نبود، که خود را با کوروش مساوی بداند. بعد، چنانکه گویند، داریوش مکرّر میگفت، من ناقص شدن زوپیر را بر تسخیر بیست شهر، مانند بابل ترجیح میدادم. او پاداشی بزرگ به زوپیر داد: هر سال به او هدایائی میداد، که در پارس بزرگترین افتخار محسوب میشود. بعلاوه زوپیر را مادامالعمر والی بابل کرد و مقرّر داشت، که مالیات بابل متعلق به خود او باشد. بعد چیزهای دیگر نیز به او بخشید. این زوپیر پسری داشت مگابیز نام، که در مصر با مصریها و یونانیها میجنگید (در سلطنت اردشیر اوّل. م.) و او پسری داشت زوپیر نام، که از ایران فرار کرده پناه به آتنیها برد.
کشفیّات نوین
این بود مضمون نوشتههای هرودوت راجع به شورش بابل، که موافقت با واقع امر ندارد. توضیح آنکه نوشتههای مورّخ مذکور میرساند، که محاصرهٔ بابل تقریباً ۲۲ ماه طول کشیده، و حال آنکه اخیراً لوحههائی در بابل یافتهاند، که این مدّت را تکذیب میکند. بالاتر گفته شد، که بانک معتبری در بابل بود بنام «اجیبی و پسران». از قراردادهائی، که در این زمان بانک مزبور ترتیب داده، از شهودی، که قراردادها را امضا کردهاند و نیز از تاریخی، که در اسناد مزبوره قید شده، معلوم گردیده، که سلطنت بختالنصر سوّم یعنی شخصی، که بر داریوش یاغی شده، خیلی کوتاه بود. برای فهم مطلب باید بخاطر آورد، که بابلیها برحسب عادت ابتدای سلطنت هر پادشاه بابل را مبدأ تاریخ قرار میدادند و در قراردادهائی که از بانک مزبور بدست آمده نوشته شده: «روز دهم، ماه هفتم، سال ابتدای سلطنت بخت النصر» - «روز ۲۱، ماه نهم، سال ابتدای سلطنت بخت النصر». این دو سند به امضای ایتتیمردوک بالاتو پسر اجیبی رسیده.
از بیستم ماه یازدهم در قراردادها نوشته شده «سال ابتدای سلطنت داریوش» بنابراین سلطنت نیدینتوبل (یاندی تبیر) یاغی، که خود را بختالنصر مینامید، سه ماه و ده روز طول کشیده. ولی اخیراً یک هیئت آلمانی لوحهای از بابل بدست آورده، که تاریخ آن «روز ششم ماه دهم سال ابتدای سلطنت داریوش» است و از اینجا معلوم میشود، که مدّت سلطنت نیدینتوبل از سه ماه هم کمتر بوده. اما مدّت محاصره بابل معلومست، که از این هم کمتر میباشد، زیرا مدّتی لازم بود، تا داریوش بقصد بابل حرکت کرده از دجله بگذرد و جنگی در زازانه روی دهد و پس از آن داریوش به محاصرهٔ بابل بپردازد. در اینجا سؤالی پیش میآید، که مدّت محاصره واقعاً چقدر بوده؟ چون داریوش تاریخ جنگ زازانه را معلوم کرده (روز دوّم ماه انامک) و چون در نسخهٔ بابلی کتیبهٔ بیستون، این روز بتقویم بابلی هم معیّن گردیده، محققین از مقایسهٔ تاریخ مزبور با تاریخ قرارداد بانک اجیبی و پسران، که تاریخ آن روز ششم ماه دهم سلطنت داریوش است، باین نتیجه میرسند، که محاصرهٔ بابل فقط چهار روز دوام داشته[۵۰]. ممکن است گفته شود، از کجا که قراردادهای بانک «اجیبی و پسران» از زمان بختالنصر پسر نبوپالاسسار یعنی بختالنصر بزرگ نباشد؟ جواب این است: شهودی، که این قراردادها را امضاء کردهاند، همان اشخاصی هستند، که قراردادهای بانک مزبور را در زمان کبوجیه، بردیای دروغی و داریوش امضاء کردهاند. و از ذکر اسم بخت النصر، در زمانی که بین سلطنت کبوجیه و داریوش است، روشن میباشد، که این بختالنصر همان نیدینتوبل - است، که یاغی شد و خود را چنین خواند، نه بختالنصر دوم، که مدّتها قبل از کوروش بزرگ در بابل سلطنت کرد. چون معلوم شد، که محاصرهٔ بابل فقط چهار روز دوام داشته، گفتههای دیگر هرودوت، راجع به زوپیر، مبنای خود را فاقد میشود. فیالواقع، در صورتی که بابل پس از چهار روز محاصره بتصرّف آمده باشد، دیگر خدعه یا نیرنگی لزوم نداشته. بعضی گمان میکنند، که این حکایت هرودوت از گفتههای نوهٔ زوپیر است، که نیز زوپیر نام داشت و از ایران مهاجرت کرده در آتن توطن یافته بود. اگر چنین باشد، باید گفت، که زوپیر نوهٔ زوپیر خواسته است خانواده خود را بدین نحو تجلیل کند. بعضی مانند لمان تصوّر کردهاند، که روایت هرودوت راجع بزمان خشیارشا است، چه در آن زمان هم بابل شورید و خشیارشا آن را تسخیر و سخت مجازات کرد، ولی در آن زمانهم محاصرهٔ بابل ممکن نبوده اینقدرها بطول انجامد، بخصوص اگر موافق گفتهٔ هرودوت دیوارها و برج و باروی شهر بحکم داریوش خراب شده باشد. خلاصه آنکه از هر نظر که بنگریم، این گفتهٔ هرودوت، درست درنمیآید. روایت هرودوت، که داریوش دیوارهای بابل را خراب کرد نیز درست درنمیآید، زیرا در زمان اسکندر، چنانکه بعض مورّخین ذکر کردهاند و در جای خود بیاید، این شهر دارای دیوارهای محکم بود. اگر روایت هرودوت را صحیح بدانیم، پس باید معتقد بود، که بعدها شاهان هخامنشی اجازه دادهاند دیوارهای شهر مزبور را بسازند و این فرضی است بعید، اگر سیاست اقتضاء کرد، که دیوارها خراب شود، در ثانی بچه ملاحظه اجازهٔ بنای آن را دادند. کلّیة در این روایت هرودوت داستانگوئی بر تاریخنویسی غلبه کرده. به هرحال از کتیبهٔ بیستون و اسنادی، که از بابل بدست آوردهاند و مقایسهٔ تاریخ پارسی با بابلی معلوم است، که محاصرهٔ بابل بیش از سه چهار روز طول نکشیده.
زمان شورشها
امّا اینکه شورشهای داخلی ایران در چه زمانی روی داده، نظر به تاریخهائی، که داریوش ذکر کرده و نظر به نسخهٔ بابلی کتیبهٔ بیستون، معلوم است، که تقویم پارسی در زمان هخامنشیها با تقویم بابلی موافق و فقط اسامی ماهها پارسی بود. بنابراین دو عالم معروف کینگ و تمپسون[۵۱] باین عقیدهاند، که وقایع مذکوره در کتیبهٔ بیستون از ۲۹ سپتامبر ۵۲۲ تا دهم مارس ۵۲۰ ق. م، یا بحساب ماههای کنونی، از ۹ مهر ۵۲۲ تا ۱۹ اسفند ۵۲۰ ق. م روی داده. این حساب هم نوشته هرودوت را تکذیب میکند، زیرا، زمان فرونشاندن شورشها دو سال و چهار ماه و یازده روز بوده و، اگر داریوش در زیر دیوارهای بابل ۲۱ ماه گذراند، چگونه توانست سایر شورشها را، که سیزده فقره بود، در مدّت چند ماه دیگر بخواباند. این هم از کتیبه معلوم است، که تا وقتی که داریوش بابل را تسخیر نکرد و قشون ایران از کار بابل فراغت نیافته در ایران بکار نیفتاد، سرداران شاه بهرهمندی قطعی نداشتند. محققین فتح ثانوی بابل را بدست پارسیها، نظر به گفتههای هرودوت، در سال ۵۱۹ ق. م میدانستند، ولی اکنون، بنا بر حساب مذکور، باید در اواخر ۵۲۲ یا در اوایل ۵۲۱ ق. م دانست.
کارهای دیگر داریوش
این شاه از سکاها و از جنگی با آنها ذکری در کتیبهٔ بیستون کرده، ولی این قسمت کتیبه خیلی آسیب یافته و درست خوانده نمیشود. بعضی تصوّر میکنند، که این قسمت راجع به لشکرکشی داریوش به مملکت سکاهای اروپائی است و برخی مربوط به سکاهای آسیای وسطی میدانند (در جای خود باین مطلب بازخواهیمگشت). در بند هشتم ستون چهارم داریوش گوید «کارهای دیگر نیز کردهام که در اینجا ننوشتهام» این کارها باید اقداماتی باشد، که برای جلوگیری از اغتشاشات آسیای صغیر و مصر و غیره کرده. چون ذکری از این کارها در کتیبه مزبوره نشده باید به نوشتههای مورّخین یونانی رجوع کنیم.
جلوگیری از شورش در آسیای صغیر
هرودوت گوید (کتاب سوّم، بند ۱۲۰-۱۲۸): «کوروش اریتس[۵۲] نامی را والی سارد کرده بود. این والی خواست مرتکب جنایتی شده پولیکرات[۵۳]. جبّار جزیرهٔ سامس[۵۴] را، هلاک و این جزیره را جزو پارس کند.
میگوئیم «مرتکب جنایتی» زیرا جبّار مذکور اقدامی بر ضدّ او نکرده و چیزی که به او برخورده باشد، نگفته و حتی با او روبرو هم نشده بود. جهت عداوت او چنانکه غالباً میگویند، این بود: روزی والی مزبور و میتروباتس[۵۵] والی داسکیلیون[۵۶] دم درب بزرگ قصر نشسته صحبت میکردند. صحبت آنها به مشاجره و دعوا کشید و میتروباتس به اریتس گفت: «تو خود را مرد دانی، و حال آنکه نتوانستهای جزیرهٔ سامس را برای شاه تسخیر کنی، با اینکه اینقدر به ایالت تو نزدیک است و تسخیر آن باین اندازه آسان، که یکی از بومیها حکومت را با پانزده نفر سپاهی سنگین اسلحه بدست گرفته». این سخن بوالی گران آمد و از این زمان بر خود مخمّر کرد انتقام این سخن را بکشد، ولی نه از گوینده آن، بلکه از پولیکرات، که جبار سامس بود. به عقیدهٔ برخی، که در اقلیتاند، اریتس رسولی به سامس برای کاری فرستاد و پولیکرات با بیاعتنائی او را پذیرفت، چه، وقتی که رسول بر او وارد شد، پولیکرات برنخاست و جوابی به او نداد.
پولیکرات یکی از نخستین یونانیهائی بود، که فکر تسلط یافتن بر دریاها و حکومت کردن بر ینیانها را در دماغ خود میپخت و چون اریتس از تمام نقشههای او اطّلاع داشت، رسولی با این پیغام نزد او فرستاد: اریتس به پولیکرات چنین گوید: «من میدانم، که تو نقشههای مهم داری، ولی وسائل تو با آن نقشهها موافقت ندارد. اگر تو، چنان کنی که من گویم، نام خود را بلند کرده مرا هم نجات خواهی داد. کبوجیه قصد جان مرا دارد. خزائن مرا از اینجا ببر، بعد قسمتی را برای خود نگاه دار و قسمت دیگر را برای من بگذار. به این وسیله تو میتوانی صاحب اختیار تمام یونان گردی. اگر باور نداری، که من خزائنی دارم، اشخاصی مطمئن روانه کن، تا آن را نشان دهم». پولیکرات از این پیغام مشعوف شد، چه بسیار مایل بود، گنجی بدست آرد. بعد دبیر خود را فرستاد، تا خزائن را معاینه کند. چون اریتس میدانست، که مفتش خواهد آمد، هشت جعبه را پر از سنگ کرد و سنگها را با مسکوکات طلا پوشید. مآندریوس دبیر پولیکرات آمده جعبهها را دید و نتیجه را به پولیکرات اطّلاع داد.
پس از آن بزودی پولیکرات عازم ملاقات اریتس شد، و حال آنکه فالگیرها او را از این مسافرت ممانعت کرده بودند و دخترش در خواب دیده بود، که پدرش در هوا آویخته، زوس (خدای بزرگ یونانیها)، او را شستوشو میکند و آفتاب تن او را روغن میمالد. بر اثر این خواب، دختر پولیکرات پدر را از این مسافرت منع کرد و او در ازای این نصیحت، دختر خود را تهدید کرده گفت، که اگر من سالم از این سفر برگشتم، تو مدّتها بیشوهر خواهی ماند. دختر از خداها استغاثه میکرد، که تهدید پدر واقع شود، چه بیشوهری را بر مرگ پدر ترجیح میداد. پولیکرات با دموکدس[۵۷] طبیب نامی زمان خود، وارد ماگنزی گردید، در آنجا با افتضاح کشته شد و نعش او را بدار آویختند. هرودوت گوید اریتس او را طوری کشت، که من نمیتوانم حتی آن را توصیف کنم. پس از آن، والی همراهان او را مرخص کرد و گفت شما باید ممنون باشید، که آزاد شدید، ولی خارجیها و بندگان او را نگاه داشته بندگان خود کرد. آویختن نعش پولیکرات تعبیر خواب دخترش بود: هر زمان که باران میبارید زوس او را شستوشو میکرد و آفتاب هم نعش او را روغن میمالید، زیرا از شدّت حرارت آفتاب از جسد او رطوبت میتراوید.
پس از آن طولی نکشید، که اریتس جزای کردار خود را دید. توضیح آنکه در زمان اغتشاشات ایران، اومیتروباتس را، که وقتی اریتس را سرزنش کرده بود، با پسرش کشت و این دو نفر از رجال مهم پارس بودند. بعد مرتکب جنایات دیگر گردید، مثلاً وقتی که چاپار داریوش از ایالت او برمیگشت، از کمینگاهی مورد حمله شد و چاپار را کشته جسد او و اسبش را پنهان کردند. وقتی که داریوش شاه شد، تصمیم کرد که اریتس را از جهت قتل میتروباتس و پسرش مجازات کند، ولی صلاح ندید، که آشکارا قشونی بر علیه او بفرستد، چه تازه بتخت نشسته بود و یاغیگریها دوام داشت و دیگر اینکه قوای اریتس زیاد بود: هزار نفر پارسی مستحفظین او بودند و حکومت قسمتهای دیگر آسیای صغیر، مانند فریگیه، لیدیّه و ینیانها هم با او بود. بنابراین داریوش چنین کرد. پارسیها را طلبیده گفت: «از شما کی میتواند مأموریتی را، که من خواهم داد، با حیله و زرنگی انجام دهد؟ در این مأموریت اعمال قوّه اقتضاء ندارد، حیله و تردستی لازم است.
کی میتواند اریتس را مرده یا زنده نزد من آرد؟ چنانکه میدانید، او کاری برای پارس نکرده، سهل است، که دو نفر از پارسیها را کشته، چاپار مرا اعدام کرده و با این اقدام جسارتی بروز داده، که قابل تحمل نیست. ما باید، زودتر از آنکه از طرف او جنایتهای دیگر متوجه پارس شود، نابودش کنیم». در جواب پیشنهاد داریوش، سی نفر از پارسیها حاضر شدند، که این خدمت را انجام دهند و، چون هرکدام حاضر شدند، مسئولیت کار را به تنهائی بعهده بگیرند، منازعه بین آنها درگرفت و داریوش قرعه کشید، قرعه بنام باگایا[۵۸] پسر آرتونت[۵۹] درآمد.
پس از آن باگایا چنین کرد: احکامی راجع به کارهای مختلف نوشته بمهر داریوش رسانید و عازم سارد شد. پس از ورود، نزد والی رفت و نامه را یک بیک درآورده بدبیر شاهی داد، که بخواند. هر والی یک دبیر شاهی دارد (مقصود هرودوت دبیری است، که از مرکز میفرستادند، چنانکه بیاید. م.). منظور باگایا این بود، که بداند، احکام مرکز چه اثری در مستحفظین میکند. وقتی که دید آنها مهر داریوش را تعظیم و تکریم کرده بمضامین احکام توجّهی مخصوص دارند، حکمی بدین مضمون درآورد: «پارسیها، داریوش شاه بشما امر میکند، که دیگر مستحفظ اریتس نباشید». بمحض شنیدن این حکم، مستحفظین نیزههای خودشان را فرودآوردند و، چون باگایا فهمید، چه اثری در حکم شاه است، حکمی دیگر بیرون آورده بدبیر شاهی داد. مضمون این حکم چنین بود: «پارسیها، داریوش شاه بشما میفرماید، اریتس را بکشید» بمجرّد شنیدن این حکم، پارسیها شمشیرهای خود را برهنه کرده اریتس را نابود کردند. چنین بود مکافات اریتس در ازای قتل پولیکراتسامس».
تحقیقات در باب اروپا
بعد مورّخ مذکور شرحی نوشته، که اگرچه موقع ذکر آن اینجا نیست، ولی، چون در حکایت او به قضیه اریتس پیوسته است، ناچار در اینجا ذکر میشود. هرودوت گوید (کتاب ۳، بند، ۱۲۹-۱۳۸): «دارائی اریتس را بحکم داریوش به شوش آوردند و طولی نکشید، که شاه در حین شکار افتاد و پایش در رفت. در ابتداء او رجوع به اطبای مصری کرد، چه بحذاقت آنها معتقد بود، ولی معالجهٔ آنها نتیجه نداد و درد بقدری شدّت یافت، که هفت شبانهروز داریوش آرامش نداشت.
روز هشتم شخصی، که حذاقت دموکدس را شنیده بود، از بودن او در شوش داریوش را آگاه داشت و او را در غل و زنجیر در میان بندگان اریتس یافته نزد داریوش آوردند. در ابتداء او به داریوش گفت، سررشتهای از طبابت ندارد، چه میترسید، که دیگر وطن خود یونان را نبیند، ولی بعد از تهدید گفت، که مختصر اطلاعاتی در این فن دارد، داریوش را معالجه کرد و در ازای آن داریوش دو جفت زنجیر طلا به او داد. دموکدس به داریوش گفت: آیا این عطای شاه بدبختی مرا دو برابر نخواهد کرد؟ داریوش را این حرف او خوش آمد و گفت او را به اندرون شاه برند. خواجهسرایان به زنان شاه گفتند، که این طبیب حیات شاه را نجات داده و زنها، همینکه از قضیه آگاه شدند، هرکدام از جعبهٔ خود یک جام پر از زر بیرون آورده به او دادند. این عطاها بقدری زیاد بود، که نوکری که از عقب طبیب مزبور میرفت و ستاترهای[۶۰] طلا را، که از لب جامها میریخت، برمیداشت اندوختهٔ خوبی برای خود ذخیره کرد. (مقصود از ستاتر سکه طلا است، که بیشتر معروف به دریک میباشد. راجع به دریک در باب دوّم به مسکوکات هخامنشی رجوع شود. م.). دموکدس پس از اینکه داریوش را معالجه کرد، دارای خانهٔ بزرگی در شوش شد، از سفرهٔ شاه غذا میخورد و اجازه داشت، بجز رفتن بیونان، هر کار که خواهد بکند. پس از چندی آتسسا دختر کوروش، که زن داریوش بود، سخت بیمار گردید، توضیح آنکه در پستان او دملی پیدا شد، که جراحت آن به سایر جاهای بدن سرایت میکرد. ملکه دموکدس را احضار کرد، تا مگر او را معالجه کند.
طبیب مزبور گفت، من تو را معالجه میکنم، ولی خواهم، قول دهی، که خواهش مرا انجام کنی و خواهش من چیزی نیست، که دور از ادب باشد. پس از آن دموکدس ملکه را معالجه کرد و بعد روزی او به القاء دموکدس به داریوش چنین گفت: «شاها، تو چنین قویشوکتی و با این حال بیکار نشستهای و برای پارسیها ممالک جدیدی بدست نمیآری. مالک الرّقاب جوان و مقتدری را مانند تو زیبنده است، که فتوحاتی کند، تا پارسیها بدانند، که حکمران آنها مردی است لایق.
این رفتار برای تو دو فائده دارد، اوّلا پارسیها حس خواهند کرد، که بر آنها مردی لایق حکومت میکند و دیگر، چون مشغول جنگ شوند، فرصتی برای کنکاش بر علیه تو نخواهند داشت. تا جوانی کارهای بزرگ کن، بعد که پیری بر تو مستولی شد، کاری از پیش نخواهد رفت». چنین گفت ملکه به القاء دیگری و شاه چنین جواب داد: «آنچه تو گفتی، فکر خود من است، من در نظر دارم، که پلی از یک قارّه به قارهٔ دیگر بسازم و به مملکت سکاها لشکر بکشم» در این وقت ملکه به داریوش گفت «به مملکت سکاها مرو، آنها همیشه از آن تو خواهند بود، به مملکت یونانیها برو، من خیلی خوش دارم، که خدمتکارانی از زنان یونانی داشته باشم، مثلاً از آتنیها، کرنتیها و غیره. بخصوص که تو کسی را داری، که میتواند راهنمائیهای خوب بکند و این همان طبیبی است، که پای تو را معالجه کرد». داریوش گفت، قبل از قشونکشی بیونان باید جاسوسانی فرستاد، که از اوضاع آنجا مرا مطلع دارند و ممکن است، که این طبیب هم با آنها برود. روز دیگر، او چنانکه گفته بود، کرد و پانزده نفر را از نجبای پارسیها با دموکدس فرستاد، تا تحقیقاتی راجع بسواحل یونان کنند، با این شرط که دموکدس برگردد. به خود دموکدس داریوش چنین گفت، هرچه از دارائی منقول داری، با خود بردار، تا به پدر و برادرانت هدایائی ببری. وقتی که مراجعت کردی، صد برابر آن را به تو خواهم داد و نیز وعده کرد، که یک کشتی حمل و نقل پر از همه نوع مال به دموکدس ببخشد، تا در دنبال او حرکت کند. داریوش این سخن را صادقانه میگفت، ولی برای دموکدس سوء ظن حاصل شد، که داریوش میخواهد او را بیازماید و بنابراین از حمل دارائی خود ابا کرده، گفت دارائی خود را اینجا میگذارم، تا برگردم، ولی یک کشتی حمل و نقل را، که به برادرانم شاه هدیه میدهد، قبول میکنم.
پس از آن، این هیئت در ابتداء بشهر صیدا درآمد و در آنجا دو کشتی تریرم[۶۱]تدارک کرده با یک کشتی حمل و نقل، که پر از همه نوع مال بود، عازم یونان شد. در این مسافرت پارسیها در سواحل یونان حرکت میکردند و آنچه قابل ملاحظه بود، مینوشتند. بعد این هیئت بشهر تارانت [۶۲](واقع در جنوب ایطالیا در کنار خلیجی به همان اسم) رفت. در اینجا مدیر یا کلانتر شهر، آریس توفیلد[۶۳] از محبتی، که نسبت به دموکدس داشت، امر کرد، سکّانها را از کشتیهای مادی (یعنی پارسی) برداشتند و پارسیها را مانند جاسوسان در محبس انداخت. آنها در محبس ماندند، تا دموکدس بوطن خود کرتن[۶۴] رسید. پس از آن آریستوفیلد پارسیها را رها و سکانهای کشتیها را به آنها رد کرد. پارسیها در جستجوی دموکدس بشهر کرتن رفتند و او را در میدانی یافته خواستند بگیرند. بعض اهالی از ترس پارسیها حاضر شدند، دموکدس را تسلیم کنند، برخی با چوب حمله به آنها بردند. در این احوال پارسیها خطاب به اهالی کرده گفتند: ای اهالی کرتن، درست فکر کنید، که چه میکنید. شما میخواهید خادم داریوش را از دست ما رهائی دهید، آیا داریوش چنین گناهی را تحمل خواهد کرد؟ اگر چنین کنید، قشونی برای تنبیه شما خواهد آمد و ما شهر شما را زودتر از شهرهای دیگر تسخیر و شما را اسیر خواهیم کرد. این سخن در اهالی اثر نکرد، چنانکه پارسیها کشتی حمل و نقل را از دست داده و از داخل شدن بیونان صرفنظر کرده بطرف آسیا رهسپار شدند. وقتی که پارسیها مراجعت میکردند، دموکدس از آنها خواهش کرد، بعرض داریوش برسانند، که او دختر میلن را ازدواج خواهد کرد. اسم میلن مبارز را داریوش شنیده بود و این شخص مورد احترام او بود. در اینجا هرودوت گوید، من تصوّر میکنم، دموکدس این ازدواج را تسریع کرد، تا به داریوش نشان دهد، که او در وطن خود شخص مهمی است.
کشتیهای پارسی در مراجعت دوچار طوفان شده در (یاپیگیوس) بساحل افتاد و پارسیها اسیر شدند. شخصی گیلنام، از اهالی تارانت، آنها را نجات داده نزد داریوش آورد. شاه به او گفت، در ازای این خدمت هرچه خواهی بخواه. او گفت آن خواهم، که بشهر تارانت برگردم و، از ترس اینکه مبادا داریوش برای رسانیدن او باین شهر قوای بحری بفرستد و این اقدام باعث اذیّت هموطنان یونانی او بشود، گیل گفت برای بازگشت من به تارانت کافی است، که اهالی کنید[۶۵] با من همراهی کنند، چه مناسبات آنها با تارانتیها خوب است.
داریوش مأموری به کنید فرستاد، تا چنان کنند و آنها حاضر شدند امر شاه را بجا آرند، ولی اهالی تارانت راضی نشدند و، چون اهالی کنید نمیتوانستند تارانتی ها را با قوّه مجبور بپذیرفتن گیل کنند، این امر دیگر تعقیب نشد. اینها نخستین پارسیهائی بودند، که از آسیا بیونان برای دیدن آن رفتند.
امور افریقا
چنانکه بالاتر گفته شد، لیبیا، سیرن و برقه[۶۶] در زمان قشونکشی کبوجیه به مصر تابع ایران شدند. در این زمان، چنانکه هرودوت گوید (کتاب ۴، بند ۱۶۵)، اهالی سیرنآرکزیلاس پادشاه خود را از جهت سختیهای وی بیرون کردند و او به برقه رفته در آنجا کشته شد. مادر او فریتیما[۶۷] برای دادخواهی نزد والی ایران در مصر رفت و از او کمک خواست، تا انتقام از اهالی سیرن و برقه بکشد و برای پیشرفت مقاصد خود چنین نمود، که پسرش از جهت دوستی، که با پارسیها داشت، کشته شده. والی مصر در آن زمان آریاند[۶۸] بود، که بدین سمت از زمان کبوجیه ایالت مصر را داشت. والی مزبور را دل بحال فریتیما بسوخت، تمام قشون برّی و بحری ایران را در مصر باختیار او گذاشت و کس به برقه فرستاد، تا بداند کی آرکزیلاس را کشته.
اهالی برقه گفتند، که ما همگی او را کشتهایم و جهت آن آزارهائی است، که او بما کرده. پس از رسیدن این جواب قشون ایران حرکت کرد. هرودوت گوید (کتاب ۴، بند ۱۶۷) که والی مصر این قضیه را بهانه کرد و در باطن میخواست تمام لیبیا را تسخیر کند، چه قسمتی از لیبیا مطیع پارس بود و سائر قسمتها نمیخواستند تمکین کنند، ولی برای فهم مطلب باید بخاطر آورد، که هرودوت تمام افریقای معلوم آن روزی را بغیر از مصر و حبشه لیبیا مینامد. لشکری، که آریاند از مصر روانه کرده بود، به برقه درآمده شهر را محاصره کرد و مقصرین قتل آرکزیلاس را خواست، ولی، چون تمام اهالی تقصیر را بعهده گرفته بودند، تقاضای پارسیها را ردّ کردند و محاصره نه ماه طول کشید. محاصرین از بیرون شهر به ارگ نقب زدند و یورشهای سخت بشهر بردند، ولی مسگری نقبها را کشف کرد، توضیح آنکه دور دیوار شهر گشته سپر مسین خود را به زمین میگذارد و صدائی نمیشنید، ولی همینکه به جائی رسید، که نقب میزدند، مس صدا کرد و اهالی برقه مشغول نقبزدن از سمت مخالف شده به پارسیها رسیدند و آنها را کشتند. بعد یورشها را هم شجاعانه دفع کردند. محاصره بطول انجامید و از طرفین نفرات زیاد کشته شد، تا اینکه رئیس پیاده نظام آماسیس[۶۹] گفت قوّه بکار نمیآید، باید با حیله برقه را گرفت. شبانه بحکم او خندقی کندند، روی آن را پوشانیده خاک ریختند و خاک را با زمین مساوی کردند. روز دیگر در طلیعهٔ صبح اهالی برقه را برای مذاکره طلبید. آنها با شعف این دعوت را پذیرفتند، چه اشتیاق زیاد بصلح داشتند. روی خندق معاهدهای بقید قسم منعقد شد، بدین مضمون، که اهالی برقه باج خود را بپردازند و ایرانیها کاری با آنها نداشته باشند.
ضمنا قرار شد، که تا زمین استوار است، این معاهده نقض نشود. پس از این معاهده اهالی برقه دروازهها را باز کرده بیرون آمدند و از پارسیها هرکس، که خواست، داخل شهر شد. در این احوال پارسیها پل خندق را خراب کرده بشهر حمله بردند. پل را خراب کردند تا بتوانند بگویند، که قول خود را نقض نکردهاند و زمین فرورفته. پارسیها از اهالی برقه کسانی را، که بیشتر مقصر بودند، گرفته به فریتیما مادر آرکزیلاس دادند و او آنها را به دار زد و پستانهای زنان آنان را برید. باقی اهالی برقه را، به استثنای آنهائی که از خانواده باتتا[۷۰] بوده تقصیری نداشتند، به پارسیها واگذارد. پارسیها اهالی برقه را اسیر و بطرف مصر حرکت کردند. وقتی که به کرسیسیرن رسیدند، اهالی شهر، موافق گفته غیبگوئی، آنها را بشهر راه دادند. پارسیها بنا بتحریک رئیس بحریه میخواستند شهر را تسخیر کنند، ولی رئیس پیاده نظام مانع شده گفت، ما را برای گرفتن یک شهر یونانی نفرستادهاند. بعد، که پارسیها از شهر خارج شده در تپهٔ زوس اردو زدند، از عدم تسخیر سیرن پشیمان شده خواستند برگردند، ولی اهالی سیرن آنها را دیگر راه ندادند. سپس، از طرف آریاند والی مصر قاصدی رسید، با این امر که به مصر مراجعت کنند. در این احوال پارسیها آذوقه از شهر سیرن گرفته به مصر برگشتند، ولی اهالی لیبیا بعض پارسیها را، که از قشون عقب مانده بودند، میکشتند (کتاب ۴، بند ۲۰۲-۲۰۴).
مورّخ مذکور گوید: قشون ایران تا اوسپرید[۷۱] پیش رفت و این دورترین نقطهای بود، که پارسیها در لیبیا تسخیر کردند. امّا بندگانی را، که از برقه آورده بودند، پس از ورود به مصر نزد داریوش فرستادند و او آنها را در دهی در باختر نشانید. این ده را برقه نامیدند و تا زمان من وجود داشت. چنین بود انتقامی، که فریتیما دختر (باتتا) از اهالی برقه کشید، ولی او هم زندگانی خود را خوب بآخر نرسانید، چه، وقتی که به مصر برگشت، بطور وحشتانگیزی مرد، توضیح آنکه تن او را حتی در حیاتش کرمها خورده بودند. چنین است انتقام خدایان، زیرا آنها افراط انسان را در انتقام کشیدن از دشمن دوست ندارند. (همانجا، بند ۲۰۵).
جلوگیری از اغتشاش مصر
چنانکه منابع یونانی گوید، پس از وقایع مذکوره، دربارهٔ آریاند والی ایران در مصر و هوس استقلالطلبی او اخباری به داریوش رسید. او را متّهم کردند، به اینکه در کارهای سیرن دخالت کرده، تا لیبیا را در تحت اقتدار درآورد و بعد در مصر استقلال خود را اعلان کند. داریوش به مصر رفت و والی را گرفته بکشت. جهت قتل او را مورّخین مختلف نوشتهاند. هرودوت گوید (کتاب ۴، بند ۱۶۶): آریاند سکهای از نقره زد، که مانند سکههای طلای داریوش کامل العیار بود، و، اگرچه ولات حقّ زدن سکهٔ نقره را داشتند، ولی کامل العیار بودن این سکهها داریوش را خوش نیامد، زیرا او میخواست کاری کرده باشد، که هیچیک از سلاطین قبل از او نکرده بودند. پولیین[۷۲] گوید، جهت قتل آریاند شکایات زیادی بود، که مصریها از تعدّیها و ظلم او داشتند و داریوش برای دلجوئی و استمالت از آنها اعدام او را لازم دید. این روایت بنظر صحیحتر میآید. به هرحال پس از ورود به منفیس، پایتخت مصر، داریوش سیاست خود را چنین تشخیص داد، که مصریها را از خود راضی کند، چه کارهای بیرویّه کبوجیه آنها را از ایران سخت ناراضی و بل متنفّر کرده بود. چون طبقهٔ کاهنان و روحانیّون مصر خیلی قوی بودند، داریوش آنها را جلب کرد. توضیح آنکه مقارن ورود داریوش به مصر، آپیس گاو مقدّس مصریها تلف شد و، وقتی که شاه وارد مصر گردید، دید تمام ملت مصر عزادار است.
این بود، که در عزاداری عمومی شرکت کرد و یکصد تالان (یکصد و بیست هزار تومان تقریباً به پول حالیه) وعده داد به کسی، که موافق آئین مذهبی مصریها گاوی بیابد، که آپیس جدید شود (علائم آن بالاتر موافق گفته هرودوت ذکر شده). بعد به معابد مصریها رفته نسبت به مجسمه ارباب انواع مصری احترامات زیاد بجا آورد و، چنانکه نوشتهاند، کاهن بزرگ سائیس را طلبیده او را به مرمّت معابد بگماشت. پس از آن در اآزیس (واحه) بزرگ، بناهائی برای آممن خدای بزرگ مصریها برپاکرد و بهه راههای تجارتی مصر پرداخته بعضی را مرمّت کرد و برخی را از نو بساخت. برای پیدا کردن وجوهی، که بمصارف این کارها برسد، معادن مصر را در حمّامات[۷۳] بکار انداختند. شایان توجّه است، که در این بنّائیها و تعمیرات و کارهای عامالمنفعه، که در درّهٔ نیل و آممن میشد، معماران ایرانی نیز کار کردهاند و نوشتهاند، اینها بقدری مصری شده بودند، که خدایان مصری را عبادت میکردند و کتیبههائی، که از آنها بدست آمده، بخطّ مصری است[۷۴]. از کارهای داریوش در مصر یکی هم معبد بینیش است، که در واحه الخرقة بنا شده بود. داریوش در این واحه ترتیب آبیاری ایران را بوسیلهٔ کاریزها به مصریها آموخت.
مصریها از این کارهای داریوش راضی شده او را یکی از فراعنهٔ بزرگ خود دانستند. هرودوت گوید (کتاب ۲، بند ۱۱۰)، که داریوش خواست مجسمه خود را در هفستوس[۷۵] در جلو مجسمهٔ سنگی سزوستریس[۷۶] بگذارد، ولی کاهنان مصری راضی نشده گفتند، سزوستریس، فرعون مصر، سکائیه را مطیع کرد و داریوش نتوانست این کار کند و، چون داریوش این بشنید، گفت صحیح است. راجع باین گفتهٔ هرودوت باید در نظر داشت، که موافق اطّلاعات تاریخی صحیح سزوستریس یا (رامزس دوّم) هیچگاه به سکائیه لشکر نکشید، این همان فرعون است، که از سلسلهٔ نوزدهم بود، از عهدهٔ هیتهای آسیای صغیر برنیامد و بعد، از در اتحاد و دوستی درآمده عهدی با آنها بست، که در مدخل ذکر آن گذشت (صفحهٔ ۵۱) و دیگر این گفتهٔ هرودوت با نسخهٔ مصری کتیبهٔ سوئز، که شرح آن پائینتر بیاید و یقیناً بدست کاهنان بلندمرتبهٔ مصر با القاب و عناوین فراعنه مصر انشاء شده، منافات دارد[۷۷]، بنابراین باید گفت، که کاهنان مصر از غرور ملی افسانهای گفتهاند و هرودوت آن را ضبط کرده، ولی این حکایت، با وجود اینکه اساس ندارد، باز میرساند، که داریوش تا چه اندازه نسبت به مصریها با رأفت بوده. محققین تاریخ این سفر داریوش را بمصر ۵۱۷ ق. م میدانند. دلیلی که این عقیده را تأیید میکند، قضیهٔ تلف شدن گاو مقدّس مصریها است، که در سال چهارم سلطنت داریوش روی داده. این تاریخ هم گفتههای مصریها را تکذیب میکند، زیرا قشونکشی داریوش به سکائیه اروپائی در ۵۱۴ ق. م بود. بنابراین، چگونه مصریها میتوانستند بگویند «سزوستریس سکائیه را تسخیر کرد و داریوش نتوانست این کار کند؟».اسناد مصری
در باب کارهای داریوش در مصر اسنادی از مصر بدست آمده، که شرحش این است: اولاً سندی است از اوجاگررسنت یعنی از همان شخصی، که از مجسمه و کتیبهاش بالاتر بمناسبت کارهای کبوجیه در مصر ذکری شد. نویسندهٔ مزبور گوید: «اعلیحضرت پادشاه مصر علیا و سفلی (داریوش) امر کرد، که من به مصر بروم. در این موقع اعلیحضرت بسمت پادشاه بزرگ تمام ممالک خارجه و شاه بزرگ مصر در عیلام توقّف داشت. مأموریت من این بود، که بناهای پرآنخا[۷۸] را، پس از آنکه آن را خراب کرده بودند، بسازم. آسیائیها مرا از مملکتی به مملکتی بردند، تا به مصر رسانیدند، چنانکه امر آقای برّین بود[۷۹]. من موافق ارادهٔ اعلیحضرت رفتار کرده به آنها (یعنی بمؤسّسات) کتاب دادم و پسران اشخاصی را در آنها داخل کردم. در میان اینها پسران مردم فقیر نبودند. من آنها را به نظارت اشخاص مجرّب سپردم... برای هریک از کارهای آنها اعلیحضرت فرمود، که چیزهای خوب به آنها بدهم، تا به کارهای خودشان مشغول شوند. من برای آنها چیزهای مفید و آلات و ادوات، موافق کتابهای آنها آماده کردم، چنانکه سابقاً معمول بود. چنین بود اقدام اعلیحضرت، چه او فائدهٔ صنایع را میداند و نیز از این جهت، که هر مریض را شفا داده اسامی خداها، معابد و مراسم قربانی را برقرار کند و اعیاد آنها را الی الابد بگیرند». از این کتیبه معلوم است، که داریوش این شخص را مأمور کرده به مصر برود و مدرسهٔ طبّ مصر را که در سائیس در معبد نیت بوده و، شاید در زمان کبوجیه خراب کرده بودند، از نو دایر کند.
اسناد دیگری نیز بدست آمده، که بودن این مدرسهٔ عالی طبّ را در سائیس ثابت میکند[۸۰]. از منابع یونانی هم معلوم است، که داریوش بعلم طبّ و ترقی آن اهمیت میداده و اطبای خوب را تشویق میکرده. ثانیاً کتیبهایست از داریوش در پنج نسخه، که در نزدیکی کانال سوئز یافتهاند. این کتیبه راجع به ترعه یا کانالی است، که بامر شاه مزبور برای اتصال رود نیل با دریای سرخ ساختهاند و بسه زبان آسیائی در یک طرف سنگ و زبان مصری در طرف دیگر آن کنده شده. سه زبان آسیائی پارسی قدیم، عیلامی و آسوری است. در کتیبهٔ مصری داریوش را مانند فرعون مصر نشان دادهاند، یعنی صورت او زیر قرص پردار آفتاب است و خدایان دو نیمه نیل، دو قسمت مصر (مصر علیا و سفلی) را در زیر اسم او بهم اتصال دادهاند و نیز در اینجا موافق مراسمی، که برای فراعنه مقرّر بوده، اسامی مللی، که تابع داریوش بودند، ذکر شده، توضیح آنکه خواستهاند بگویند، که تمام این مردمان تابع فرعون مصر (آنتریوشاند)[۸۱] و او بالاتر از فراعنهٔ سلسلهٔ هیجدهم است.[۸۲] در اینجا ممالکی ذکر شده، که اسامی آنها نه قبل از این زمان در خطوط مصری دیده شده و نه بعد از آن، ولی بعض اسامی حک گشته و باعث تأسف است، زیرا از تطبیق این اسامی با اسامی کتیبهٔ نقش رستم داریوش ممکن بود، تردیدی، که راجع ببعض ایالات ایران موجود است، رفع گردد. تفاوتی، که بین این صورتها و صورتهای مردمان تابع در زمان فراعنهٔ مصر دیده میشود، این است:
در زمان فراعنه مردم تابع را بشکل اسیری تصویر میکردند، که دستهایش مقید است و رشتهای این اسیر را بشکل بیضی دندانهدار، یعنی قلعه محکم، بسته است، ولی، چون در اینجا نمیتوانستند مردمان آریانی را باین شکل درآورند، تغییری در نشان دادن مردمان تابع حاصل شده، که چنین است: مردم تابع مانند اسیری نیست، که دستهای او را بسته باشند، بلکه بیقید زانو به زمین زده و در حال خشوع و خضوع در بالای شکل بیضی قرار گرفته. ترتیب مردمان تابع ازاینقرار است: مقام اوّل را به پارس دادهاند، بعد ماد میآید، پس از آن سائر ایالات ذکر شده و در آخر مملکت سکاها، با این تصریح، که مملکت سکاها آخر دنیا است[۸۳].
نسخهٔ مصری کتیبه از نسخههائی، که بخطوط میخی نوشته شده (یعنی به پارسی، عیلامی و آسوری)، بکلی متمایز است و کاملاً موافق آداب و رسوم فراعنه انشاء گردیده. تصوّر میکنند، که منشی آن همان اوجاگررسنت مذکور بوده.
به هرحال معلوم است، که شخصی از معبد (سائیس) آن را انشاء کرده، ولی باعث تأسف است، که متن مزبور خراب شده و فقط این قسمت را میتوان خواند:
«انتریوش، که زادهٔ الهه نیت[۸۴] خانم سائیس است، انجام داد تمام چیزهائی را، که خدا شروع کرد.... آقای همه چیز، که قرص آفتاب را احاطه کرده، وقتی که در شکم مادر قرار داشت و هنوز به زمین نیامده بود، نیت او را پسر خود دانست...
امر کرد به او... دست خود را با کمان بطرف او برد، تا دشمنان او را برافکند، چنانکه از برای پسر خود (را) کرد[۸۵].... او قویشوکت است، او دشمنان خود را در تمام ممالک نابود میکند. شاه مصر علیا و سفلی انتریوش، که الی الابد پاینده است، شاهنشاه بزرگ، پسر ویشتاسپ هخامنشی. او پسر او است (یعنی پسر نیت است).
قوی و جهانگیر است. تمام خارجیها با هدایای خود رو به او میآورند و برای او کار میکنند». از اینجا ببعد، کتیبه خراب شده و فقط کلماتی جسته گریخته خوانده میشود. از مضمون این کلمات همینقدر برمیآید، که داریوش حکمای مصر را طلبیده سؤالاتی از آنها میکند. اسم کوروش ذکر شده، ولی بیشکل بیضی (زیرا شاه مصر نبود)[۸۶]. اسم مملکتی برده شده، که بزبان مصری (شبا) مینامیدند. باید سبا باشد، که در عربستان جنوبی بود. صحبت از سفائنی شده، که برای تحقیقات به دریاها میخواهند بفرستند. نسخه مصری این کتیبه مخصوصا از این حیث جالب توجّه است، که داریوش مزدهپرست با آن معتقداتی، که راجع بمجرّد بودن (اهورمزد) و یگانگی و سایر صفات آن داشته، در اینجا پسر نیت، مادر خدایان مصریها است، در ردیف برادر خود (را)، یعنی الهه آفتاب درخشنده، قرار گرفته و فرعون صحیح و حقیقی سائیس گردیده.
جهت آن معلوم است: چون داریوش از نظر مصریها فرعون مصر بود، تمام القاب و عناوین فراعنه را به او دادهاند و بعلاوه او خواسته موافق مراسم مصریها رفتار کرده قلوب آنان را جذب کند. نسخهای، که بخطوط میخی است، بطرز دیگر انشاء شده و مضمون آن چنین است:
بند اوّل
«داریوش شاه میگوید: خدای بزرگی است اهورمزد، که آن آسمان را آفریده، که این زمین را آفریده، که بشر را آفریده، که خوشی را به بشر داده، که داریوش را شاه کرده، داریوش را به سلطنت مملکتی رسانیده، که بزرگ است و اسبها و مردان خوب دارد».
بند دوّم «داریوش شاه میگوید: منم داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه ممالکی، که از تمام نژادها مسکون است، شاه این زمین بزرگ تا آن دورها، پسر ویشتاسپ، هخامنشی».
بند سوّم «داریوش شاه میگوید: من پارسیام، از پارس مصر را تسخیر کردم، امر کردم این کانال را بکنند، از پیرو (یعنی نیل)، که در مصر جاری است تا دریائی، که از پارس بدان روند. این کانال کنده شد، چنانکه امر کردم و کشتیها روانه شدند، چنانکه ارادهٔ من بود»[۸۷].
راجع باین کانال باید گفت، که در زمان نخائو فرعون مصر ۶۰۹ ق. م آن را کنده بودند، ولی پس از آن کانال مزبور پر شده و از میان رفته بود.
در این زمان بحکم داریوش آن را پاک و از نو دایر کردند. پس از آن، چون این کانال دریای مغرب را با دریای سرخ و دریای عمان اتصال میداد، راه تجارتی مستقیم بین ممالک غربی و هند گردید و از این ببعد از اهمیت تجارتی بابل تا اندازهای کاست.
در خاتمهٔ این مبحث لازم است گفته شود، که از اصلاحات داریوش در مصر ساخلوی نیرومند بود، که در مصر گذاشت. این ساخلو، چنانکه در زمان فسمتیخ معمول بود، به چهار اردو تقسیم میشد و در چهار جا اقامت داشت: اوّلی در منفیس پایتخت مصر، که مقرّ والی بود. دوّمی در دافنه[۸۸] پلوزیوم، یعنی در طرف شمال شرقی مصب نیل، برای حفاظت مصر از طرف عربستان و فلسطین. سوّمی در مارآ[۸۹] که مصب نیل را از طرف لیبیا حراست میکرد. چهارمی در جزیرهٔ الفانتین[۹۰] برای حفاظت مصر از طرف حبشه. هرودوت گوید (کتاب ۲، بند ۳۰)، که عدّهٔ این ساخلو به دویست و چهل هزار نفر میرسید و افراد آن مصری بودند.
این خبر میرساند، که حکومت ایران امنیت مصر را خوب حفظ میکرده. این بود کارهای داریوش در مصر، که ذکر شد. اکنون قبل از اینکه از این مبحث بگذریم، مقتضی است، کلمهای چند در باب افریقا یا، چنانکه هرودوت گوید، لیبیا از نظر مورّخ مزبور گفته شود، زیرا یک قسمت لیبیا، بمعنی افریقا، در این زمان، که از وقایع آن صحبت میشود، جزء ایران بود و برای ما مهم است، که اخلاق و عادات مردمان تابع ایران آنروزی را بدانیم.
لیبیا از نظر هرودوت
مورّخ مذکور گوید (کتاب ۴، بند ۱۶۸-۱۹۹): از تمامی اهالی لیبیا بمصر نزدیکتر (آدیرماخیدها) هستند. لباس اینها مانند لباس سایر اهالی لیبیا است، ولی اکثر مؤسساتشان مصری است. این قسمت لیبیا از مصر تا بندر پلین[۹۱] امتداد یافته در مغرب این مردم گیلیگامها مسکن دارند و ولایت آنها تا آفرودیسیاس[۹۲] ممتد است. از این ولایت بطرف غرب آسبیستها مسکن گزیدهاند، ولی ساحل دریا در تصرّف اهالی سیرن است. مؤسسات آنها غالباً سیرنی است. بعد بطرف غربی مردمی است موسوم به آوسخیسها. مساکن آنها بالای برقه و در محلی موسوم به اوسپرید بدریا سراشیب است. از این مردم بطرف غرب مردم ناسامن میباشند. اینها در تابستان حشم خود را در کنار دریا رها کرده بولایت آوگیل میروند.
در آنجا درخت خرما زیاد است، بعلاوه ملخ زیاد گرفته میخشکانند و بعد آرد کرده با شیر میخورند. ناسامنها زنان متعدّد دارند و آنها مانند زنان ماساژتها اشتراکیاند. عادت دیگر این مردم چنین است: وقتی که ناسامنی در دفعهٔ اوّل زن گرفت، زن باید با تمام میهمانان نزدیکی کند و هریک هدیهای به او بدهد.
قسم بنام بهترین اشخاص خود میخورند و هنگام یاد کردن قسم، دست خود را بر قبر او میگذارند. وقتی که میخواهند تفأل کنند بسر قبر نیاکان خود رفته بعد از دعاخوانی همانجا میخوابند و موافق خوابی، که دیدهاند، رفتار میکنند.
در حین بستن قراردادی هریک از متعاهدین خون دست متعاهد دیگر را میآشامد و، اگر چیز مایعی نباشد، که خون را در آن بریزند، بر خاک چکانیده خاک را میلیسند. در سرحدّ ناسامنها پسیلها سکنی داشتند، ولی، چنانکه اهالی لیبیا گویند، بادی وزید و آبانبارهای آنها را خشک کرد. اینها در غضب شده به جنگ باد رفتند و در صحرا به تندبادی گرفتار و در زیر ماسه مدفون شدند.
پس از آن ولایت آنها را ناسامنها اشغال کردند. بالاتر از ناسامنها گارامانتها سکنی دارند. اینها از آدمیزاد فرار میکنند و هیچگونه اسلحه ندارند.
پائینتر از ناسامنها بطرف غرب و در کنار دریا ماکها هستند. همجوار ماکها مردمی است موسوم به گیندانها. زنان آنها در قوزهٔ پا حلقههای چرمی دارند و جهت آن را چنین گویند، که هر زن، پس از نزدیکی با مرد، چنین حلقهای بپامیکند و هر قدر عدّه حلقهها بیشتر باشد، بهتر است. بعد هرودوت اسامی چند مردم دیگر را ذکر میکند، مانند لتفاگها، ماخلیها و غیره و میگوید، که این مردمان در سواحل دریا زندگانی میکنند و بالاتر از آنها، یعنی در درون قارّه، آن قسمت لیبیا است که وحوش زیاد دارد. بعد از آن یک منطقهٔ بلندی است، که از ریگ روان پوشیده و از شهر تب مصری تا ستونهای هرقل (جبل طارق کنونی) امتداد مییابد. در این منطقه به فاصله هر ده روز راه جاهائی است، که در آن محلها پارچههای نمک را جمع کرده تپهای ساختهاند، از قله تپه چشمهٔ آبشیرین و سرد فوران میکند، و در اطراف آن اهالی لیبیا زندگانی میکنند.
در مسافت ده روز راه از تب محلی است موسوم به آممن، که اولین تپهٔ نمکین است و در اینجا معبد بزرگترین خدای تب (یعنی خدای مصری) واقع است (این همان محلی است، که کبوجیه، بقول هرودوت پنجاه هزار نفر به آنجا فرستاد. م.) بعد هرودوت محل تپههای نمکزار را یکایک ذکر کرده چنین گوید، من میتوانم اسامی مردمانی، که در منطقهٔ ریگروان سکنی دارند، تا ستونهای هرقل ذکر کنم، ولی از ستونهای مزبور ببعد اسامی مردمان مجهولست. در این باب اهالی قرطاجنه چنین گویند: در لیبیا صفحات و مردمانی هستند، که ماوراء ستونهای هرقل سکنی دارند. (مقصود هرودوت «سنهگامبی» امروزیست) و اهالی قرطاجنه وقتی که باین صفحات برای تجارت میروند، مالالتجاره را در ساحل ردیف یکدیگر میچینند، بعد به کشتیهای خود برگشته دود میکنند. بومیها همینکه دود را دیدند، بساحل نزدیک شده پهلوی مالالتجاره طلا میگذارند و دور میشوند. پس از آن تجار قرطاجنه باز بساحل آمده حساب میکنند، که طلا بقدر قیمت مالالتجاره گذاردهاند یا نه. اگر کافی است، طلا را برداشته و به کشتیها نشسته از ساحل دور میشوند و هرگاه کافی نیست، به کشتیها برگشته منتظر میشوند و بومیها بر مقدار طلا میافزایند، تا سوداگران قرطاجنه را راضی کنند. موافق گفته اهالی قرطاجنه، طرفین هیچگاه یکدیگر را آزار نمیکنند، مثلاً سوداگران قرطاجنه طلا را تصرّف نمیکنند، تا معادل قیمت مالالتجاره نباشد و نیز بومیها وقتی مالالتجاره را برمیدارند، که آنها طلا را برداشته باشند. اینها هستند مردمان لیبیا، که ما میتوانیم ذکر کنیم.
اکثر این مردمان هیچگاه مطیع پادشاه مادیها نبودند (مقصود از مادیها پارسیها است) و حالا هم اعتنائی به آنها ندارند. راجع باین مملکت میتوانیم بگوئیم:
بقدری که معلوم است، فقط چهار ملّت آن را اشغال کرده. از این چهار ملت دو مردم بومیاند و دو دیگر خارجی. بومیها عبارتاند از لیبیائیها در شمال و حبشیها در جنوب، دو مردم دیگر، که از خارج آمدهاند، فینیقیها و یونانیها هستند. گمان میکنم که اراضی لیبیا، به استثنای (کینیپ)، بقدری بد است، که آن را نمیتوان طرف مقایسه با آسیا و اروپا قرار داد. بعد هرودوت از خوبی زمینهای (کینیپ) و (اوسپرید) تعریف کرده گوید، که در اوّلی یک تخم سیصد تخم و در دوّمی تخمی صد تخم میدهد. اراضی سیرن هم بقول هرودوت بد نیست و، بواسطهٔ اینکه در بلندی واقع شده و ارتفاع بیک میزان نیست، حاصل در سه موعد مختلف میرسد و حصاد هم یکی بعد از دیگری است. بنابراین، اهالی هشت ماه مشغول درو کردن و جمعآوری محصولاند.
این است گفتههای هرودوت راجع به لیبیا. از نوشتههای او معلوم است، که افریقای آن زمان را بسه قسمت تقسیم میکردهاند: لیبیا، مصر و حبشه و قسمت اعظم افریقا را لیبیا مینامیدند. در جاهای دیگر کتاب خود هرودوت گاهی کلمهٔ لیبیا را بمعنی قارّهٔ افریقا استعمال میکند، زیرا میگوید روی زمین عبارت از سه قارّه است: آسیا، اروپا، لیبیا. بنابراین جای تعجب نیست، که میگوید اکثر اهالی لیبیا مطیع پارسیها نیستند، چه مستملکات ایران در افریقا شامل بهترین قسمتهای معلوم آن، یعنی مصر علیا و سفلی، نوبی یا سودان کنونی، لیبیای مجاور مصر، سیرن و برقه بوده و بقول مورّخ مذکور پارسیها در برقه تا بن غازی امروزی پیش رفته بودند. در اینجا حدود ایران به مستملکات قرطاجنه میرسید.
مبحث دوم - تشکیلات داریوش
داریوش پس از اینکه شورشهای ایران را فرونشاند و به آسیای صغیر و مصر سکونت بخشید تشکیلاتی به ایران داد، که بوسیلهٔ آن ممالک تابعهٔ ایران با یکدیگر و با مرکز پیوستند و وحدتی در دولت پرعرضوطول هخامنشی ایجاد شد.
معلوم است، که اصلاحات هر زمان را باید با مقتضیات آن سنجید. برای فهم مسئله باید بخاطر آورد، که قبل از داریوش چه ترتیباتی در آسیا وجود داشت. خلاصهٔ این ترتیبات همان است، که پادشاه آسور، تیگلاتپالسر سوّم، در دنیای آنروزی داخل کرده بود و بقدر کافی در مدخل این تألیف ذکر شده، خلاصه آنکه هر وقت که آسوریها مملکت یا ولایتی را تسخیر میکردند، پس از کشتارهای زیاد و غارت و خراب کردن مملکت، برای سهولت نگاهداشتن آن هزاران نفر از اهالی کوچانیده و به آسور برده در پایتخت به کارهای شاقّه میگماشتند، یا آنها را بولایتی میفرستادند. در موارد دوّمی چون اینها از اهل ولایت یا بلد نبودند، حاکم آسوری استفادههای گوناگون از آنها میکرد. در واقع میتوان گفت، که اینها منبع دخل حاکم بودند، امّا مملکت مفتوح را، پس از چپاول و خرابی، به یکی از ممالک همجوار ملحق میکردند، بیاینکه تشکیلاتی به او داده باشند. رویهمرفته سیاست آسور برای حفظ ممالک و ولایات این بود، که مملکت مفتوح را ضعیف کند، تا مردم رمقی برای شورش نداشته باشند و خراج خود را مرتباً بپردازند. کوچانیدن اهالی و غارت و خرابی هم از این نظر بعمل میآمد، و لیکن، با وجود این سختیها، مقصود دولت آسور حاصل نمیشد، چه تاریخ آسور پر است از یاغیگری و شورشها در ممالک تابعه، چنانکه میبینیم، تقریباً در بهار هر سال پادشاه آسور به سمتی برای سرکوبی شورشیان روانه است. جهت آن حکامی بودند، که دولت آسور معین میکرد، بیآنکه اعمال آنها را تفتیش کند و این حکام خود سر و مطلق العنان آنچه میخواستند میکردند. ترتیبات اداری آسور از زمان تیگلاتپالسر سوّم در دنیای آنروز شیوع یافته کم یا بیش سرمشق دیگران گردید. حال بدین منوال بود، تا اینکه آریانهای ایرانی روی کار آمدند و کوروش بزرگ، چنانکه از اعمال او پیداست، طرزی دیگر از حیث رفتار با ملل تابعه پیش گرفت. چون در این باب آنچه مقتضی بود، در جای خود گفته شده، تکرار زیادی است. همینقدر باید بخاطر آورد، که رفتار کوروش طرز نوینی بود، که در عالم آنروزی داخل شد، ولی جهانگیریهای او بوی مجال نداد، تشکیلاتی به ممالک تابعه بدهد، اگرچه کزنفون، چنانکه ذکر شد، بعض تشکیلات را از او دانسته. پس از او کبوجیه بتخت نشسته تمام مدّت کوتاه سلطنت خود را باز به جهانگیری صرف کرد و بعلاوه مرضی، که هرودوت به او نسبت میدهد، مانع از آن شد، که روش کوروش را پیروی کند. این بود، که داریوش پس از فرونشاندن شورشهای داخلی به این کار اساسی پرداخته شاهنشاهی ایران را به ایالاتی تقسیم کرد و برای هریک تشکیلاتی مقرّر داشت. منبع اطّلاعات ما راجع به این مسئله کتیبههای داریوش اوّل در بیستون و تختجمشید و نقش رستم و نیز نوشتههای هرودوت و سایر مورّخین یونانی است. مضامین هریک از این اسناد در فصل اوّل باب دوّم کتاب دوّم این تألیف بیاید، زیرا جایش در آن قسمت است، ولی، اگر خواننده بخواهد بیمعطلی با این موضوع آشنا شود، ممکن است از همینجا به جائی، که اشاره شده، رجوع کند.
مبحث سوم - لشکرکشی داریوش به اروپا
۱- رفتن داریوش به سکائیهٔ اروپائی [۹۳](۵۱۴ ق. م)
سکاها چگونه مردمانی بودهاند
بدوا باید گفت، که مقصود از سکاها مردمانی است، که در ازمنهٔ تاریخی از درون آسیای وسطی، یعنی از ترکستان شرقی یا ترکستان چین، تا دریای آرال و خود ایران و از اینجاها با فاصلههائی تا رود دن[۹۴] و از این رود تا رود عظیم دانوب[۹۵] منتشر بودند. در قسمتهای این صفحات وسیع و دشتهای پهناور اسامی آنها مختلف بود. آنهائی را که از طرف آسیای وسطی با ایران سروکار داشتند، جغرافیون قدیم (ساک) یا (ساس) نامیدهاند و داریوش (سک) یا (سکا) مینامد. مردمانی، که در اروپای شرقی سکنی داشتند.
در کتب هرودوت موسوم به سکیث میباشند و سیت فرانسویشدهٔ این اسم است.
یونانیها این اسم را از این جهت باین مردمان داده بودند، که سکیث در زبان یونانی بمعنی پیاله است و افراد این مردم همیشه پیالهای با خود داشتند. این اسامی، که ذکر شد، از نوشتههای ملل مجاور سکاها است. محققاً معلوم نیست، که خود سکاها، بخصوص آنهائی که با ایران همجوار بودند، خودشان را چگونه مینامیدند.
ظنّ قوی میرود، که اسم این مردمان همان سک یا سکا یا چیزی نزدیک بآن بوده، زیرا، اگر غیر این میبود، ایرانیهای قدیم آنها را چنین نمینامیدند. امّا راجع به سکاهای اروپائی هرودوت گوید که آنها خودشان را سکلت[۹۶] میگفتند[۹۷]. سکاها را اکثراً از نژاد آریانی میدانند، ولی بعضی عقیده دارند، که در میان آنها مردمانی از نژاد اصفر نیز بودهاند. معلوم نیست، که این مردمان کی و از کجا باین جاها آمده بودند. راجع به سکاها اشخاصی مانند بقراط، ارسطو، سترابون و بطلمیوس اطّلاعاتی دادهاند، ولی اطّلاعاتی، که هرودوت داده، مبسوطتر و مربوط بقرن پنجم ق. م، یا بزمانی است، که با موضوع این مبحث بیشتر مناسبت دارد. به کمک نوشتههای هرودوت اطّلاعاتی میآید، که از حفریات بدست آمده. توضیح آنکه سکاها قبرها و مقبرههائی از خود گذاشتهاند و این قبرها، که غالباً در سنگ کنده شده و در جنوب روسیه کنونی واقع است، موسوم به کورگان است. از کاوشها در این قبور اشیائی بدست آمده، که تا اندازهای وضع زندگانی آنها را میرساند. چون اطّلاعاتی، که هرودوت میدهد مبسوطتر است، قبلاً مضامین نوشتههای او ذکر میشود.
سکائیّه از نظر هرودوت
مورّخ مذکور گوید (کتاب چهارم، بند ۱-۸۲): «پس از تسخیر بابل داریوش قصد سکاها را کرد. چون آسیا پرجمعیت بود و پول زیاد بآن وارد میشد، داریوش در این صدد برآمد، که سکاها را از جهت تاختوتازهائی، که در مملکت ماد کرده بودند، مجازات کند.
در آسیای وسطی، چنانکه من بالاتر گفتم، سکاها ۲۸ سال غلبه داشتند (مقصود هرودوت از آسیای وسطی ماد و صفحات همجوار آن است، یعنی آذربایجان، کردستان، ارمنستان و غیره، زیرا او قسمت غربی آسیای صغیر را آسیای سفلی میداند) در تعقیب کیمّریها سکاها داخل آسیا شده مادیها را درهم شکستند، چه اینها قبل از آمدن سکاها بر تمام آسیا حکومت داشتند. وقتی که سکاها پس از ۲۸ سال به مملکت خودشان برگشتند، دوچار اشکالی شدند، که کمتر از اشکال جنگ با مادیها نبود، زیرا مواجه با دشمنی گشتند، که عدّهاش زیاد بود. توضیح آنکه زنان سکائی از جهت غیبت طولانی شوهرانشان، با غلامانشان ارتباط یافته بودند. سکاها از جهت شیری، که در جزو مشروبات میخورند، غلامان خود را کور میکنند، چه معمول آنها چنین است، که گاوها را دوشیده شیر آنها را در ظروف چوبین میریزند و بعد آن را به غلامان کور خود میدهند، که بزنند، تا قسمت خوب آن بالا بیاید و آن را از شیر جدا کنند، زیرا این قسمت گرانتر از خود شیر است. با این مقصود هر اسیر را غلام و کور میکنند. باید در نظر داشت، که سکاها مردمان بدوی هستند، نه فلاحتی (یعنی حضری). باری از این بندگان جوانانی بوجود آمدند، که از نژاد خود اطّلاع یافته مصمم شدند، مانع از مراجعت سکاها از ماد گردند.
اوّلاً آنها خندق عریضی کندند، که طول آن از کوههای تورید[۹۸] تا دریاچهٔ ماتید[۹۹]بود (این دریاچه را اکنون دریای آزوو گویند و کوههای تورید در قریم است) ثانیاً وقتی که سکاها میخواستند داخل شوند، غلامانشان آنها را عقب نشاندند.
جنگها بطول انجامید و سکاها به هیچوجه نتوانستند غلبه یابند، تا آنکه یکی از سکاها گفت: «این چه کاری است، که ما میکنیم؟ از جنگ عدّهٔ ما کم میشود و هر قدر هم از دشمن بکشیم، از عدّهٔ بندگان ما در آتیه کم خواهد شد. پیشنهاد میکنم نیزه و کمان را بیک سو افکنده هرکدام شلاقی برداشته بر آنها حمله کنیم.
ما دام، که بندگان اسلحه در دست ما بینند، خودشان را با ما مساوی خواهند دانست، ولی همینکه شلاقهای ما را دیدند، به خاطرشان خواهد آمد، که ما آقائیم و آنها بندگان و دیگر مقاومت نتوانند کرد». سکاها چنین کردند و جوانان روی به هزیمت نهادند. چنین بود حملهٔ سکاها به ماد و مراجعت آنها به اراضی خودشان و از این جهت بود تصمیم داریوش بر مجازات آنها.
خود سکاها عقیده دارند، که از تمام ملل جوانترند و در باب نژاد خود چنین گویند: «آدم اوّلی این مملکت، که در آن زمان خالی از سکنه بود، تارگیتای نام داشت. پدر تارگیتای را آنها زوس[۱۰۰] و مادر او را دختر رود بریستن [۱۰۱](دنیپر کنونی) میدانند، ولی من این قول را باور ندارم. تارگیتای سه پسر داشت
(۱۰) تخت جمشید، دورنمای قصر از بالا بخطّ مستقیم، زمانی که برپا بوده. (نقاشی شی پیه) و در زمان آنها از آسمان این اشیاء طلا به زمین افتاد: گاو آهن، قید، تبر و پیاله.
پسر اوّل کسی بود، که این اشیاء را دید و خواست بردارد، ولی همینکه نزدیک شد، طلا آتش گرفت. پسر دوّم نزدیک شد و باز طلا محترق گشت. چون پسر سوّم نزدیک شد زر خاموش گردید و او این اشیاء را به خانه برد. بر اثر این قضیه دو پسر دیگر سلطنت این مملکت را به پسر سوّم واگذاردند. از پسر سوّم، که نامش کلاکسائیس بود، سکاهای پادشاهی بوجود آمدند و آنها خودشان را پارالات نامند. اسم عموم سکاها باسم پادشاه آنها سکلت است و یونانیها آنها را سکیث نامند. چنین گویند سکاها راجع به نژاد خود و پندارند، که از زمان تارگیتای تا زمان لشکرکشی داریوش بیش از هزار سال نیست. اشیاء زرّین را پادشاهان آنها با مراقبت حفظ و همهساله برای این اشیاء قربانیهای زیاد میکنند. اگر کسی، که مستحفظ این اشیاء است، در روز عید زیر آسمان بخواب رود، به عقیدهٔ سکاها یک سال هم زنده نمیماند و از این جهة آن اندازه زمینی را، که او بتواند سواره در یک روز طی کند، بعنوان هدیه به او میدهند. چون مملکت سکاها بزرگ و وسیع بود، کلاکسائیس آن را بین سه پسر خود تقسیم کرد، ولی طلاها در بزرگترین قسمت سهگانه حفظ میشود. نیز گویند، که از صفحات شمالی یعنی قسمتهائی، که اهالی بالا دست در آن سکنی دارند، نه میتوان عبور کرد و نه چیزی دید، چه در آنجاها زمین و هوا پر است از پر و این پرها مانع از بینائی است (در جای دیگر کتاب خود هرودوت گوید، که مقصود از پر باید برف باشد). این است چیزی که سکاها دربارهٔ خود گویند، ولی یونانیهائی که در پنت[۱۰۲] سکنی گزیدهاند، عقیدهٔ دیگر دربارهٔ سکاها دارند». هرودوت داستان افسانهآمیز یونانیها را بیان میکند و خلاصهٔ آن این است، که هراکل[۱۰۳] اسب خود را گم کرد و در جستجوی آن در مملکتی، که اکنون موسوم به سکائیه است، بموجودی برخورد، که نیمی دختر و نیمی مار بود. این دختر سه پسر آورد و یکی از آنها موسوم به سکیث شد. از این شخص پادشاهان سکائی بوجود آمدند و به یاد پیالهای، که هراکل به دختر داده بود سکاها در کمربند خود همیشه یک پیاله دارند. بعد هرودوت گوید (کتاب ۴، بند ۱۱-۱۲): «راجع به سکاها هست حکایت دیگری، که به عقیدهٔ من بیشتر مورد اعتماد است.
موافق این حکایت سکاها در ابتدا در آسیا مسکن داشتند، بعد ماساژتها آنها را بیرون کردند و سکاها از رود آراکس (یعنی سیحون) گذشته به اراضی کیمّریها رفتند. چون عدّهٔ سکاها زیاد بود، کیمّریها مشورت کردند، که چه کنند. مردم عقیده داشتند، که برای خاک خود را بخطر نیندازند، پادشاهان بعکس معتقد بودند، که باید پا فشرد. بین پادشاهانی، که ترجیح میدادند، جنگ کنند تا کشته شوند، ضدّیت افتاد و بدو دسته تقسیم گشته باهم جنگیدند و همه کشته شدند. بعد مردم جسد آنها را دفن و اراضی خودشان را رها کرده بیرون رفتند و سکاها مساکن آنها را گرفتند. هنوز هم در مملکت سکاها قلاع کیمّری ایستاده، معبر کیمّری و ایالت کیمّری وجود دارند و هنوز گویند بوسفور کیمّری[۱۰۴]. ظنّ قوی این است، که، چون کیمّریها از سکاها بطرف آسیا فرار کردند، بشبه جزیرهای رفتند، که حالا در آنجا سینوپ شهر یونانی واقع است[۱۰۵] و نیز روشن است، که سکاها در تعقیب کیمّریها راه را گم کرده وارد آسیا و مملکت ماد شدند، زیرا کیمّریها بطول دریا حرکت میکردند (بطول دریا یعنی از سواحل دریا) و سکاهائی، که از پی آنها میرفتند، طرف راست قفقاز را داشتند و بدین ترتیب داخل ماد شدند. این است روایت دیگر، که بین یونانیها و بربرها (یعنی خارجیها) خیلی شایع است».
شعب مردمان سکائی
هرودوت راجع به شعبههای مردمان سکائی چنین نوشته (همانجا، بند ۱۷): از شهر تجارتی بریستن که در وسط سکائیهٔ ساحلی واقع است (مقصود سواحل دریای سیاه است)، اگر دورتر رویم، اوّل به قوم کاللیپید یا سکاهای یونانی میرسیم، بالاتر از این قوم قوم دیگری است، که موسوم به آلازون میباشد. این دو قوم از حیث طرز زندگانی مانند سکاها هستند، ولی گندم میکارند و آن را میخورند. سیر، عدس و ارزن نیز جزو غذای آنها است. بالاتر از مردم آلازون سکاهای زارع مسکن دارند و اینها گندم را برای فروش میکارند. بالاتر از آنها مردمی هستند موسوم به نور، بالاتر از صفحهٔ آنها، بقدری که میدانیم، صفحات لمیزرع است.
این اقوام در کنار رودخانه گیپانیس[۱۰۶]، یعنی در طرف مغرب بریستن مسکن دارند. چون از رود مزبور عبور کنیم، به صفحهای میرسیم، که بدریا از همهٔ صفحات نزدیکتر و موسوم به گیلهیا است، بالاتر از این صفحه سکاهائی هستند، که کارشان فلاحت است. این مردم صفحهای را اشغال کردهاند، که حدود آن بطرف مشرق تا رود پانتیکاپ[۱۰۷] میرسد و بطرف شمال، اگر متابعت رود بریستن را بکنیم، یازده روز راه است، بالاتر از اینجا صفحات لمیزرع است. آن طرف این صفحات مردم آندروفاژ [۱۰۸](آدمخوار) سکنی دارند و سکائی نیستند. بالاتر از آدمخوارها اراضی است، که سکنه ندارد. بطرف مشرق از رود پانتیکاپ سکاهای بدوی سکنی دارند، زیرا نه شیار میکنند، نه میکارند و تمام این صفحه، به استثنای گیلهیا، بیجنگل است. مملکت سکاهای بدوی از طرف مشرق تا رود گرّس[۱۰۹]امتداد دارد و ۱۴ روز راه وسعت آن است. وقتی که از رود مزبور بگذریم، به متصرّفات سلطنتی میرسیم. جمعیت این صفحات از جاهای دیگر بیشتر است و رشیدترین سکاها در اینجا سکنی دارند. این سکاها سکاهای دیگر را بندگان خود میدانند. حدود این صفحات چنین است: از طرف جنوب تا تورید[۱۱۰]. از سمت مشرق تا خندقی، که بندگانزادههای سکائی کندند و بازاری، که در کنار دریاچه ماتید (دریای آزوو) واقع است و موسوم به کرمن میباشد. متصرفات اینها در بعض جاها تا رود تانائیس (رود دن) میرسد. بالاتر از متصرّفات پادشاهی ملانخلنها، که از ملت سکائی نیستند، مسکن دارند و بالاتر از آنها دریاچهها و نیز صفحات لمیزرع است. در آن طرف تانائیس (یعنی بطرف مشرق) اقوام سکائی دیگر وجود ندارند. ولایت اوّل در دست ساوروماتها است و مملکت آنها از گوشهٔ دریاچهٔ ماتید بطرف شمال بقدر پانزده روز راه امتداد مییابد.
تمام این صفحات عاری از درختهای وحشی و مثمر است. بالاتر از آنها مردمی هستند موسوم به بودینها و اراضی آنها تماماً از جنگلها پوشیده است. بالاتر از آنها، به مسافت هفت روز راه، بیابانهای لمیزرع است و بالاتر بطرف مشرق مردمی است موسوم به تیساگت. اینها پرجمعیتاند و گذران آنها از شکار است.
در همسایگی آنها مردمی سکنی دارند موسوم به ایریک، که باز با شکار گذران میکنند. تمام صفحات مذکوره تا متصرّفات سکاها جلگههائی است، که خاک سیاه به عمقی زیاد دارد و از اینجا ببعد، زمین سنگلاخ و ناهموار است. اگر قسمت بزرگ این زمینهای ناهموار را طی کنیم، به مردمانی میرسیم، که در دامنهٔ کوهها سکنی دارند. گویند، که این مردمان تماماً کل بدنیا میآیند، دماغشان پهن است و فکّین آنها بزرگ. بزبان مخصوصی حرف میزنند، مانند سکاها لباس میپوشند و گذرانشان از میوههای درخت است. صفحاتی، که تا مملکت این کلها امتداد دارد، معروف است، سکاها و بعض تجار یونانی تا این مملکت میروند.
آن سکائی، که میخواهد باین مملکت درآید، باید هفت مترجم برای هفت زبان با خود بردارد. بنابراین، تا مملکت کلها صفحات معلوم است، ولی از آن ببعد مجهول و کسی نمیتواند چیز محققی بگوید، زیرا کوههای بلند حائل است و کسی نمیتواند از آن عبور کند (مقصود هرودوت از کوهها باید کوههای اورال باشد. م.).
اگرچه من باور نمیکنم، ولی کلها میگویند، در این کوهها مردمی مسکن دارند، که پاهایشان مانند پایهای بز است. دورتر از این مردم مردمی هستند، که در سال شش ماه میخوابند. این گفته را من هیچ باور ندارم، ولی محقق است، که در مشرق کلها صفحاتی از مردم ایسّدن مسکون است. اما چه مردمی در شمال کلها و ایسّدنها سکنی دارند، هیچ معلوم نیست، مگر اینکه خود
(۱۱) تخت جمشید، پیشانی قصر داریوش اوّل (بزرگ) (دیولافوا، صنایع ایران قدیم، جلد ۲، گراور ۲۲) آنها از این صفحات حرف میزنند (از نوشتههای هرودوت چنین بنظر میآید، که ایسّدنها در سیبریای شرقی یا شمال آسیای وسطی سکنی داشتهاند و این مؤید نظری است، که در صفحهٔ ۴۴۷ در باب لفظ آراکس ذکر شد، زیرا این گفتههای هرودوت صریحاً میرساند، که مقصود او از آراکس در واقعهٔ جنگ کوروش با ماساژتها رود سیحون است. م.). گویند ایسّدنها چنین عاداتی دارند: اگر پدر کسی بمیرد تمام اقربای متوفی حشم خود را به خانهٔ او میآورند، بعد حشم را سر بریده و گوشت آن را با گوشت میّت مخلوط کرده میخورند. سپس سر متوفی را عاری از مو کرده و از درون آن مغز را بیرون کشیده سر را بطلا میگیرند و چنین سری را ظرف مقدّس دانسته در موقع قربان کردن بکار میبرند. پسر برای پدر متوفی مانند یونانیها عیدی میگیرد، که به یادبود پدر است، زنان این مردم با مردانشان مساوی میباشند. ایسّدنها گویند، بالاتر از آنها مردمی هستند که، یک چشم دارند و در اینجا عنقاهائی طلا را حفظ میکنند. گفتههای ایسّدنها از سکاها بما رسیده و سکاها این مردم را آریماسپ مینامند، زیرا بزبان سکائی آریما بمعنی یک و اسپو بمعنی چشم است. تمام این صفحات، که ذکر کردیم، خیلی سردسیر است و در سال هشت ماه سرمای سخت دوام دارد، چنانکه اگر آبی به زمین بریزند، خاک را گل نمیکند، مگر آتشی روشن کنند. دریا یخ میبندد. در بوسفور کیمّری نیز چنین است. بنابراین سکاهائی، که در این طرف خندق سکنی دارند، از روی یخ بآن طرف میگذرند.
در باب مردمان هیپربری سکاها و مردمان دیگر بیاطلاعند. گویند، که ایسّدنها اطلاعاتی در این باب دارند، ولی من گمان میکنم، که آنها هم ندارند، و الاّ راجع به آنها هم سکاها چیزهائی میگفتند، چنانکه راجع به مردم یک چشم میگویند. اسم هیپربری را، هسیود[۱۱۱] و نیز همر[۱۱۲] در حماسه اپیگونها میبرند، اگر این حماسه واقعاً متعلق به همر باشد... (کتاب ۴، بند ۳۲). بعد هرودوت وارد مطالبی میشود، که با موضوع یعنی قشونکشی داریوش به مملکت سکاها ملازم نیست، ولی مقتضی است توضیح دهیم، که مقصود هرودوت از هیپربری مردمانی است، که به عقیدهٔ یونانیهای قدیم در شمال اروپا یا قسمتهای غیر معلوم اروپا، مانند روسیه شمالی و سوئد و نروژ و امثال آنها، در آن زمان میزیستهاند.
مذهب
مورّخ مذکور راجع بمذهب سکاها چنین گوید (کتاب ۴، بند ۵۹): سکاها این ارباب انواع را میپرستند: ۱- تابیتتی (یکی از آلهه یونانی، که در یونان هستیا[۱۱۳] مینامیدند). ۲- پاپای، خدای آسمان.
۳ - آپی، خدای زمین و او را زن خدای آسمان میدانستند. ۴ - هیتسر، خدای آفتاب. ۵ - آرهیمپاسا، خدای وجاهت (آفرودیت یونانیها). ۶ - تاهیسماساد، خدای دریاها. سکاها عادت ندارند معبد یا هیکل آلهه را بسازند، به استثنای معبد و هیکل آرس [۱۱۴](رب النوع جنگ). هراکل هم در نزد آنها مورد پرستش بود. سکاها برای این آلهه قربانی میکنند و حیوانات قربانی از میان حیوانات اهلی و اسبها انتخاب میشوند، ولی برای آرس قربانی انسان نیز جایز است، بدین ترتیب، که از هر صد نفر اسیر یکی را میکشند و خون او را روی شمشیری، که علامت این خدا است میریزند. قربان کردن خوک جائز نیست و کلیة خوک نگاه نمیدارند.
عادات
عادات جنگی آنها چنین است: «سکائی خون اوّل دشمنی را، که میکشد، میآشامد و سرهای مقتولین را برای پادشاه میبرد، زیرا قاعده بر این جاری شده، که تا سر دشمن را نیاورد، سهمی از غنائم بوی نمیدهند. پوست مقتولین را میکنند و بعد آن را مانند دستمال استعمال میکنند. بعضی از این پوستها لباس ترتیب میدهند. از سر دشمن، که خیلی مبغوض بوده، کاسهای درست میکنند، سکاهای متموّل این کاسهها را بطلا میگیرند و چون میهمانی بمنزل آنها آید، تمام این کاسهها را به او نشان داده گویند هریک از کاسهها جمجمهٔ کدام یک از اقربای آنها است، که جنگ کرده و مغلوب شده و هر قدر عدّهٔ چنین کاسهها زیادتر باشد، افتخارشان بیشتر است. همهساله رئیس هر محل کاسهای برای آشامیدن شراب تهیه میکند و با این کاسه فقط اشخاصی میتوانند شراب بیاشامند، که دشمنی را کشته باشند. اشخاصی، که هنوز این کار نکردهاند، در کنار مینشینند و این سرشکستگی بزرگی است. بعض سکاها، که دشمنان زیاد کشتهاند، از دو کاسه شراب میآشامند و باید از هر دو در آن واحد بیاشامند. سکاها به تفأل عقیده دارند و فالگیر در میان آنها زیاد است. وقتی که پادشاه سکاها مریض میشود، سه نفر از معروفترین فالگیرها را حاضر میکنند و آنها غالباً میگویند، که فلان شخص قسم دروغ به آلههٔ خانهٔ پادشاه یاد کرده، زیرا عادت سکاها بر این است، که در مواقع مهم به آلههٔ خانه پادشاهی قسم یاد میکنند. بر اثر این حرف آن شخص را گرفته به محاکمه میکشند و فالگیرها او را متهم میکنند. اگر متهم انکار کرد، پادشاه از فالگیرها دو برابر عدّهٔ اوّلی دعوت میکند و هرگاه آنها هم متهم را مقصر دانستند سر او را بریده مالش را به فالگیرها میدهند، ولی اگر این فالگیرها متهم را بیتقصیر دانستند، فالگیرهای دیگر دعوت میشوند و، در صورتی که اکثریت این فالگیرها متهم را بیتقصیر دانستند، فالگیرهای اوّلی محکوم باعدام میگردند.
طرز اعدام فالگیرها چنین است: خار و خسک زیاد در عرّابه جمع کرده آن را بگاوهائی میبندند، بعد دست و پای فالگیر را در قید گذارده و دهن او را بسته روی خار و خسک مینشانند و آن را آتش زده گاوها را میرانند. فالگیرها در میان آتش میسوزند و گاوها هم بعضی سوخته، برخی بالاخره فرار میکنند. قاعده بر این است، که پادشاه اولاد و احفاد چنین فالگیرها را هم معدوم میکند، ولی دست به زنان آنها نمیزند. هرگاه سکاها با کسی عهد و پیمانی بقید قسم ببندند، چنین کنند: در کاسهٔ گلی شراب میریزند، بعد با چاقو یا آلت تیزی زخمی ببدن متعاهدین زده خون آنها را با شراب مخلوط میکنند، پس از آن شمشیر و تیر و زوبین را در شراب گذارده مشغول دعاخوانی میشوند. چون این مراسم بآخر رسید، از آن شراب متعاهدین و حضار عمده میآشامند. ترتیب دفن پادشاه چنین است: پس از مرگ او فوراً گودال چهارگوشی میکنند، شکم پادشاه متوفی را دریده از کندر و ادویهٔ معطر دیگر پر میکنند و بدن او را موم میگیرند، بعد این جسد را حرکت داده به قسمتهای مختلف مملکت، که تابع پادشاه است، میبرند، تا به انتهای مملکت، که موسوم به صفحهٔ گرّها است، میرسند. در آنجا جسد را در مقبرهٔ پادشاهان سکائی دفن میکنند، بعد یکی از زنان غیر عقدی پادشاه را با شربتدار، آشپز، مهتر، خدمهٔ نزدیک و قاصد او خفه کرده دفن میکنند و پس از آن اسبها و نخستینزادههای حشم او را کشته با طلاآلات پادشاه دفن و تپهای از خاک روی قبر میسازند. هر قدر این تپه بزرگتر باشد بهتر است (این تپهها حالا معروف به کورگان است و در آن حفریاتی میشود، هرودوت در ضمن این حکایت بطور معترضه گوید، که سکاها مس و نقره استعمال نمیکنند. م.). اشخاصی، که باستقبال جسد پادشاه متوفی میآیند، به علامت عزا قسمتی از گوش خود را بریده زلفها را میچینند و بدست راست، پیشانی، دماغ زخمهائی میزنند و تیرهائی بدست چپ مینشانند. پس از انقضای یک سال سکاها چنین میکنند: پنجاه اسب از طویله پادشاه بیرون آورده میکشند، بعد پنجاه نفر از خدمهٔ پادشاه متوفّی، که اصلاً سکائی هستند، برگزیده بقتل میرسانند و جسد این پنجاه نفر را بر اسبها استوار کرده بدین ترتیب سواره نظامی آراسته دور قبر پادشاه میدارند. این است مراسم دفن پادشاهان سکائی، ولی سائر مردهها را روی عرابهای گذارده نزد اقربای نزدیک او میبرند، هرکدام از آنها ضیافتی ترتیب میدهد و میّت هم سهمی از مأکولات و مشروبات میبرد. این حرکت مرده از جائی به جائی چهل روز طول میکشد و بعد او را دفن کرده سر و تن را میشویند. در اینجا هرودوت از حمامهای سکاها توصیفی کرده بعد میگوید (کتاب ۴، بند ۷۶): «سکاها مانند سائر بربرها از اخذ عادات و آداب سائر ملل، چه یونانی باشد و چه غیر آن، قویّا احتراز میکنند و قضیّهٔ آناخارسیس نامی را مثل میآورند. این شخص، که در یونان و جاهای دیگر بسیار سیاحت کرده بود، مردی حکیم بشمار میرفت، ولی، وقتی که بوطن خود برگشت و خواست یکی از آداب یونانی (جشن مادر آلهه) را در نهان بگیرد، پادشاه آگاه شد و او را کشت. امروز اگر کسی اسم این شخص را در حضور سکاها ببرد گویند، که او را نمیشناسند». مورّخ مذکور گوید، که سکاها بعض عادات یونانی را استهزاء میکنند و مخصوصا میخندند به اینکه یونانیها خدای شراب درست کردهاند و در عید او مجالس شرب با غوغا و عربدههای مستی ترتیب میدهند.
عدّهٔ نفوس، طرز معیشت
هرودوت گوید: عدّه سکاها معلوم نیست، که چیست. بعضی گویند زیاد است و برخی آنها را قلیل العدّه میدانند. چیزهای دیدنی در این مملکت نیست، جز رودهای عظیم، که از آن ذکری بالاتر شده[۱۱۵]. سکاها مردمان فقیر و بیبضاعتاند. غالباً با خانوادههای خود روی اسبها حرکت و از حشم گذران میکنند. در تیراندازی ماهرند. زبان سکائی مختلف است، زیرا سکاهای غربی با آخرین سکاهای شرقی بتوسط مترجم حرف میزنند.
راجع به خانوادهٔ سکائی عقائد نویسندگان قدیم متشتّت است. هرودوت گوید، که بیش از یک زن نمیگرفتند. بقراط گفته، که تعدّد زوجات بین آنها معمول بود.
سترابون نوشته، در میان بعض طوائف سکائی زن اشتراکی است. راجع به غذای سکاها باید گفت، که پلین و سترابون بعض طوائف سکائی را آدمخوار دانستهاند، ولی غذای آنها غالباً شیر گاو و گوشت گوسفند و مادیان بوده از حفریاتی، که در بعض قبرهای سکائی کردهاند، معلوم شده، که این قبرها از زمان هرودوت نیست، یعنی زمان آنها پائینتر میاید. چیزهائی، که یافتهاند، اشیاء آهنی است مانند: زره، قمه، نیزه و غیره. بعد ظروفی از مفرغ، اسباب و ادوات خانه، آینه، گردنبند، زینتهای زنانه از شیشه، طلا، نقره، کهربا و غیره، که از تجارت با یونان و روم یا از غارت تحصیل میکردند. رویهمرفته حفریات در قبرهای مذکور نشان میدهد، که از حیث تمدّن در مرحلهای بسیار پست بوده صنایعی نداشتهاند.
راجع به نژاد آنها باید گفت، از چندی به این طرف این عقیده قوّت یافته، که
(۱۲) در و پنجرهٔ قصر داریوش اوّل (بزرگ)، منظرهٔ درونی (دیولافوا، صنایع قدیم، جلد ۲، گراور ۱۶) سکاها از مردمان مختلف ترکیب شده بودند، ولی عناصر آریانی در میان آنها زیاد بوده.
سکائیّه از نظر سوقالجیشی
چنین بودند، بقول هرودوت، مردمان سکائی، که در همسایگی یا نزدیک مستعمرات یونانی میزیستند. اخلاق و عادات آنها هم چنان بود، که شمهای از آن ذکر شد. در خاتمه مقتضی است گفته شود، با اینکه این مردمان در درجهٔ بسیار پست تمدّن میزیستند، بعض صفات خوب را هم، که غالباً در مردم بدوی دیده میشود، دارا بودند. از جمله باید این صفات را دانست: شجاعت و مردانگی، حس استقلالطلبی و علاقهمندی زیاد به آزادی، درستی قول و پیمان نشکستن. سکاها از چند حیث مردمان عربستان قدیم را بخاطر میآورند: علاوه بر صفات مذکوره، چنانکه در عهد قدیم پادشاهی مقتدر نتوانست بدرون عربستان داخل شود، هیچ دولت بزرگی هم نتوانست سکائیه را مطیع کند. جهات در هر دو جا معلوم است: کویرهای بیحدّوحصر و آفتاب سوزان در یکی، دشتهای بیپایان و سرما و گرمای فوقالعاده در دیگری، نبودن شهرها و آبادی، زندگانی بدوی، فقر عمومی و فقدان آذوقه در هر دو. این شرایط جغرافیائی و اقلیمی هر قشون مهاجم را خسته و فرسوده میکرد و بالاخره در بهترین صورتی به عقبنشینی آن با تلفات زیاد منجر میشد. این نکته را مخصوصا در قشونکشی داریوش به چنین مملکت پهناوری باید در نظر گرفت، تا فهمید، که سفر جنگی او چه کار خطرناکی بوده و، با وجود این، او توانسته است، مقصود خود را تا اندازهای انجام داده، قسمت بزرگ قشون خود را سالما از این مملکت بیرون برد.
لشکرکشی داریوش به سکائیّه
چون راجع باین موضوع اسنادی جدیداً بدست نیامده و، اگر ذکری هم در کتیبهٔ بیستون راجع به سکاها شده، خیلی مختصر و مجمل است و بعلاوه جاهائی از این قسمت کتیبه خراب شده، یگانه منبع مهم اطلاعات ما بر چگونگی این لشکرکشی منحصر است به نوشتههای مورّخین عهد قدیم و مخصوصا به کتاب هرودوت، که کیفیات را بتفصیل ذکر کرده.
با وجود این، مضمون این قسمت کتیبهٔ بزرگ بیستون را ذکر کرده بعد به گفتههای هرودوت میگذریم. نوشتهٔ داریوش
(ستون پنجم، بند ۴) [۱۱۶]«داریوش شاه میگوید با لشکرم به مملکت سکاها رفتم. در سکائیه... دجله.... از دریا....
در کشتیها[۱۱۷] گذشتم به سکاها رسیده قسمتی را دستگیر کردم آنها را در قید نزد من آوردند و کشتم.... (سکونخا) نامی را دستگیر کردم....
بهکس دیگر، چنانکه ارادهٔ من بود، ریاست دادم. بعد آن ایالت از آن من گردید».
نوشتههای هرودوت
مورّخ مذکور گوید (کتاب چهارم، بند ۸۳-۱۲۴) «وقتی که داریوش در تهیهٔ سفر جنگی به مملکت سکاها بود، باطراف مأمور فرستاده پیاده و سوار میخواست و در بوسفور تراکیه[۱۱۸]پل میساختند، آرتابان (اردوان) پسر هیستاسپ و برادر داریوش به او گفت، به مملکت سکاها مرو، چه آنها فقیراند، ولی داریوش حرف او را نشنید و، همینکه تدارکات او تکمیل شد، از شوش حرکت کرد. در این احوال یک نفر پارسی اییباز نام از داریوش خواستار شد، که یکی از سه پسر او را با خود نبرد، زیرا پارسی مزبور این پسر را خیلی دوست میداشت. داریوش در جواب گفت، خواهش تو چیز زیادی نیست و هر سه پسرت خواهند ماند. اییباز مشعوف شد، چه پنداشت، که داریوش هر سه پسر او را از خدمت نظامی معاف داشته، ولی بزودی دریافت، که اشتباه کرده و مقصود داریوش این بوده، که جسد آنها بماند، زیرا بر اثر حکم داریوش، هر سه پسر اییباز را اعدام کردند.
داریوش از شوش حرکت کرده به کالسدون[۱۱۹]، که در کنار بوسفور واقع است، رسید. در اینجا برای عبور از بوسفور پلی ساخته بودند و داریوش به کشتی نشسته نزد مردم کیانی، که بقول یونانیها وقتی مساکن معینی نداشتند، رفت و از دماغهٔ آن، دریای پنت[۱۲۰] را تماشا کرد. این دریا واقعاً قشنگ است و از دریاهای دیگر ممتاز. طول آن ۱۱۱۰۰ و عرض آن در عریضترین محل ۳۰۰۰ استاد است ولی معبر آن چهار استاد میباشد (استاد یونانی ۱۸۵ مطر بود). این معبر مصبّ دریا یا بوغازی است، که معروف به بوسفور میباشد. در جائی، که پل را ساخته بودند، طول بوسفور ۱۲۰ استاد است. بوسفور تا پروپونتید[۱۲۱] امتداد دارد و پروپونتید، که عرض آن پانصد و طول آن ۱۴۰۰ استاد است، به هلّسپونت[۱۲۲] اتصال مییابد. عرض این آخری هفت و طولش چهارصد استاد است. هلّسپونت به دریائی اتصال مییابد، که نام آن اژه[۱۲۳] است». در اینجا هرودوت شرح میدهد، که چگونه این دریاها و بوغازها را اندازه گرفته و بعد گوید (کتاب ۴، بند ۸۷):
داریوش، پس از اینکه دریا را تماشا کرد، بسر پل برگشت. آن را ماندروکل[۱۲۴]نامی از اهل سامس ساخته بود. بعد بوسفور را هم تماشا و سپس امر کرد، دو ستون از مرمر سفید در ساحل آن نصب کنند و بر آنها اسامی تمام مردمان تابع را، که در قشون او بودند، بزبان آسوری و یونانی بنویسند. در این سفر جنگی عدّهای از مردمان تابع با او بودند و قشون او بیبحریه به هفتصد هزار نفر و عدّهٔ کشتیها به ششصد فروند بالغ بود. بعدها اهالی بیزانس این ستونها را بشهر خود برده از آن قربانگاهی برای دو خدای خود ساختند و مرمری را، که بر آن خطوطی بزبان آسوری نوشته بودند، در نزدیکی معبد دیونیس[۱۲۵] در بیزانس انداختند. آن قسمت بوسفور، که سواحلش بحکم داریوش باهم اتصال یافته بود، در وسط بیزانس و معبدی است، که در مدخل بوسفور واقع شده. داریوش را پل پسند آمد و به سازندهٔ آن هدایای زیاد داده از هر چیز ده عدد بخشید. قسمتی را از هدایای مزبور ماندروکل خرج یک پردهٔ نقاشی کرد، که تمام پل را نشان میداد و مینمود، که داریوش بر تخت بلندی نشسته و قشون او از پل عبور میکند. این پرده را او بمعبد هرا[۱۲۶] داد و آن کتیبهای داشت بدین مضمون: «پس از اتصال بوسفور، که ماهیهای زیاد دارد، ماندروکل این را به هرا به یادگار پل تقدیم کرد. او در ازای این کار تاج افتخار بر سر نهاد و نام اهالی سامس را بلند داشت، چه کار او پسند داریوش شاه شد». چنین بود آثاری، که سازندهٔ پل از خود گذاشت و داریوش پس از دادن هدایا به ماندروکل از پل به اروپا گذشت. قبل از آن به ینیانها امر کرد، به کشتیها نشسته و دریای سیاه را گرفته بالا بروند، تا به ایستر[۱۲۷] برسند و در آنجا منتظر او باشند، تا بعد پلی روی رود مزبور بنا کنند. بحریه مرکب بود از ینیانها و االیانها و اهالی هلّسپونت. این کشتیها از مردم کیانی گذشته به ایستر رسید و داخل رود مزبور گردیده به مسافت دو روز راه از دریا دور شد. در جائی، که رود به شعبههائی تقسیم میشود، یونانیها پلی ساختند. اما داریوش پس از عبور از بوسفور به تراکیه داخل شده و از اینجا به سرچشمههای رود تآر رسیده در این محل برای مدّت سه روز اردو زد. بقول مردم حولوحوش آب این چشمهها خواصّ طبی دارد و بر ضدّ خارش بدن انسان و اسب استعمال میشود. عدّهٔ چشمهها ۳۱ است و همه از یک سنگ بیرون میآیند. در اینجا داریوش اردو زده در میان فراوانی استراحت کرد. بعد فرمود در این محل ستونی برپاکنند و این کتیبه را بنویسند: «از تمام رودها، آب سرچشمههای تآر گواراتر و سالمتر است. نامیترین کس، داریوش پسر هیستاسپ، شاه پارسیها و تمام قارّه، با قشون خود به کنار این چشمهها آمد». بعد داریوش حرکت کرده برود دیگر موسوم به آرتسک، که از اراضی (اودریس) ها جاری است، رسید.
در اینجا محلی را به قشون خود نشان داده امر کرد، هریک از سپاهیان، که از آن محل میگذرند، سنگی بگذارند. سپاهیان چنین کردند و، وقتی که داریوش حرکت کرد، تلهای بزرگی از سنگ بر جا ماند. قبل از اینکه داریوش به ایستر برسد، گتها را به اطاعت درآورد. اینها مردمی هستند، که به جاویدان بودن روح اعتقاد دارند. تراکیهای سالمیدس و آنهائی که بالاتر از دو شنر آپپلنی[۱۲۸] و مسامبری[۱۲۹]سکنی دارند و موسوماند به مردم کیرمیان و نیپسی خودشان مطیع شدند، امّا گتها و نیز از تراکیها آنان، که رشیدتر و درستتر بودند، جنگ کردند، ولی زود شکست خورده سر اطاعت پیش آوردند. اعتقاد گتها به جاویدان بودن روح چنین است، که میگویند انسان با مرگ نمیمیرد، بلکه بسوی خدائی، که سالموکسس نام دارد، میرود. بنابراین عقیده در هر پنج سال شخصی را از میان خود به قرعه انتخاب کرده نزد، او میفرستند و رسول مأمور است چیزی را، که گتها خیلی لازم دارند، از خدا بخواهد. فرستادن رسول نزد سالموکسس چنین بعمل میآید:
عدّهای از گتها صف کشیده با نیزهها میایستند. عدّهٔ دیگر از دو طرف دستها و پایهای رسول را گرفته به هوا میاندازند، بهطوریکه او روی نیزه بیفتد.
اگر رسول مرد، مرگ او دلالت میکند، که خدا نسبت به گتها نظر مرحمت دارد و هرگاه نمرد، میگویند، که رسول شخصی است فاسد و دیگری را انتخاب میکنند. اینها عادت دیگری نیز دارند، که چنین است. در حین رعد و برق تیرهائی به آسمان انداخته، خدا را تهدید میکنند. گتها خدائی را بجز خدای خود نمیپرستند. بعد هرودوت شرحی در باب سالموکسس میگوید و خلاصهاش این است، که شخصی چنین نامی داشته و بنده بوده، بعد، چنانکه گویند، او فیثاغورس[۱۳۰] حکیم را دیده و عقیدهٔ او را، پس از مراجعت به تراکیه، در میان گتها منتشر کرده و درگذشته. در خاتمه مورّخ مذکور چنین اظهار عقیده میکند: «من این گفتهها را باور ندارم، زیرا شخص مزبور خیلی پیش از فیثاغورس میزیسته».
سپس هرودوت حکایت خود را دنبال کرده گوید (همانجا، بند ۹۷): گتها، که چنین معتقداتی داشتند، تابع پارسیها شده سپاه داریوش را پیروی کردند.
داریوش به ایستر رسیده از آن عبور کرد و به ینیانها گفت، پل را خراب کرده با سپاه بحری دنبال من بیائید. وقتی که میخواستند پل را خراب کنند، کاس[۱۳۱]پسر ارکساندر به داریوش چنین گفت: «شاها، تو میخواهی داخل مملکتی شوی، که در آن نه زراعتی خواهی یافت و نه شهری. پس بگذار این پل باقی بماند و محافظین آن را از کسانی قرار داده، که آن را ساختهاند. اگر به سکاها
(۱۳) - روپوش دیوارهای طالارها (نقاشی شیپیه) رسیده با بهرهمندی کار را انجام دادیم، راه مراجعت خواهیم داشت و اگر نتوانستیم به آنها برسیم، لااقل راه بازگشت تأمین شده است. من از آن نمیترسم، که سکاها بما شکست دهند، بیم آن دارم، که آنها را نیابیم و راه را گم کرده دوچار بلیّاتی بزرگ شویم. این پیشنهاد من نه برای فائدهٔ شخصی است و نه برای اینکه اینجا بمانم، بلکه بنظر من صلاح شاه است». داریوش را این سخن بسیار خوش آمد و در جواب گفت: «ای لسبسی مهربان، (این شخص از جزیرهٔ لسبس بوده) وقتی که من سالما برگشتم، البته تو نزد من آی، تا پاداشی به تو در ازای پیشنهاد خوبی، که کردی بدهم». بعد داریوش یک تسمهٔ چرمی برداشته شصت گره آن زد و جبابرهٔ ینیانی را خواسته به آنها چنین گفت: «ینیانها، آنچه سابقاً راجع به پل گفته بودم، نسخ میکنم. این تسمه را بگیرید و از روزی، که من داخل سکائیّه میشوم، روزی یک گره باز کنید. اگر پس از انقضای این مدّت من برنگشتم، پل را خراب کرده به اوطان خود برگردید، ولی تا آن زمان سعی و کوشش کنید، که پل سالم بماند» داریوش این بگفت و در حال حرکت کرد.
در جلو سکائیه تراکیه است، که امتدادش تا دریا است. سکائیه از خلیجی شروع میشود، که تراکیه تشکیل کرده. در اینجا رود ایستر داخل سکائیه گردیده، بعد بطرف مشرق برگشته رو بمصبّ میرود. این قسمت، که از ایستر شروع میشود، سکائیهٔ قدیم است (از این عبارت معلوم است، که اینطرف رود ایستر نیز اراضی سکنشین بوده) در اینجا هرودوت شرحی راجع به سکائیه نوشته (همانجا، بند ۹۹-۱۰۱) که بعضاً بالاتر ذکر شده و ماحصلش این است: سکائیه از رود ایستر یا دانوب تا مملکت تاورها (قریم امروزی) امتداد مییابد و از بوسفور کیمّری (بوغاز کرچ) و دریاچه ماتید (آزوو امروز) تا رود تانائیس (دن کنونی) باز اراضی سکائی است. سکائیه مملکت چهارگوشی تشکیل میکند، که اضلاعش تقریباً مساوی است. از ایستر تا بریستن یعنی از دانوب تا دنیپر ده روز راه است، از این رود تا دریاچهٔ ماتید همان قدر مسافت و از دریا تا مردم ملانخلن، که بالاتر از سکاها سکنی دارند بیست روز راه. یک روز راه را هرودوت دویست استاد میداند، که بمقیاس امروز تقریباً سی و هفت کیلومطر یا شش فرسخ میشود.
عرض سکائیه چهار هزار استاد و طول دو ضلعی، که از کنار دریا بدرون قارّه میرود، نیز همان قدر است. بنا به گفتهٔ هرودوت وسعت سکائیه اروپائی تقریباً معادل ۱۳۰ فرسخ در ۱۳۰ فرسخ بوده.
بعد مورّخ مذکور گوید (همانجا، بند ۱۰۲): سکاها در مجلس مشورت باین عقیده شدند، که با قشون عظیم داریوش جنگ کردن نتوانند و بر اثر این عقیده رسولانی نزد پادشاهان همجوار فرستادند. پادشاهان مزبور هم، پس از شنیدن خبر ورود داریوش به مملکت سکائیه، درصدد اجتماع و مشورت برآمدند. اینها پادشاهان تاورها، آگاتیرسها، نورها، آندروفاژها (یا آدمخوارها)، ملانخلنها، گلنها، بودینها، ساوروماتها (یا سارماتها) بودند. بعد هرودوت اخلاق و عادات هریک از اقوام مذکوره را شرح میدهد (کتاب ۴، بند ۱۰۳): «عادات تاورها چنین است: ربّةالنوعی را میپرستند که به عقیدهٔ آنها لمس نشده و او را ایفیژنی[۱۳۲]دختر آگاممنن[۱۳۳] میدانند و هر یونانی را، که در دریا اسیر کنند، یا کشتی او بشکند و خود او بساحل افتد، برای این ربة النوع قربان میکنند، بدین ترتیب، که چماقی بسر او میکوبند و بعد سر او را از بدن جدا کرده و جسدش را از کوه به زیر افکنده سرش را بنوک میخ چوبین میزنند. هر دشمن، که بچنگ آنها افتد، سرش را ریزریز میکنند، بعد هریک از آنها قطعهای را به خانهٔ خود برده به دودکش بخاری خانهاش نصب میکند و عقیده دارد، که این قطعه در هوا خانه را محفوظ میدارد. گذران تاورها از غارت و جنگ است. آگاتیرسها بعکس اخلاق ملایمی دارند و با کمال میل زینتهائی از طلا استعمال میکنند. زن در نزد آنها اشتراکی است، چه عقیده دارند، که بدین ترتیب همه باهم برادر و خویش میشوند و بغض و حسد از میان آنها برمیخیزد. در سائر چیزها مانند اهالی تراکیهاند. نورها در اخلاق مانند سکاها هستند. یک نسل قبل از سفر جنگی داریوش مارهای زیاد پدید آمده آنها را مستأصل کرد، چنانکه مجبور شدند جلای وطن کرده به مملکت بودینها روند.
گویند، که در میان این مردم سحره زیاد است. سکاها و نیز یونانیهائی، که در سکائیه بودهاند، حکایت کنند، که سالی یک دفعه هریک از نورها برای چند روز گرگ میشود و بعد باز بصورت آدمی برمیگردد. من این گفتهها را باور ندارم، ولی چنین میگویند و سوگند به صحت آن یاد میکنند. اخلاق آندروفاژها از اخلاق تمام مردمان وحشیانهتر است: نه راستی میفهمند و نه قانونی دارند. این مردم بدوی لباس سکائی میپوشند، ولی به زبانی مخصوص حرف میزنند. از مردمان این صفحات اینها یگانه مردمی هستند، که گوشت انسان در غذا استعمال میکنند. ملانخلنها لباس سیاه در بر میکنند. بهمین جهت آنها را چنین نامیدهاند (در زبان یونانی این کلمه بمعنی سیاهپوش است. م.). بودینها مردمی پرجمعیتاند. چشمانشان برنگ آبی آسمانی است و موهایشان زرد. یک شهر چوبین در مملکت آنها است، که نامش گلن است. هریک از اضلاع دیوار شهر بهاندازه سی استاد (تقریبا یک فرسخ) است.
دیوارهای شهر بلند است و تماماً از چوب ساخته شده. خانهها و معابد را هم از چوب ساختهاند. در آنجا امکنهٔ مقدسهٔ آلهه یونانی با بتها و محرابها و معابد وجود دارد و در هر دو سال جشنی برای دیونیس با مستی و عربدهها میگیرند. اهالی اصلی گلن یونانیهائی بودهاند، که از شهرهای تجارتی بدانجا رفتهاند. بعض بودینها بزبان سکائی و برخی به یونانی حرف میزنند، ولی شهر گلن بزبان مخصوصی تکلم میکند. بودینها مردم بدوی و گلنیها فلاحتی میباشند. مملکت بودینها جنگلی است و در بزرگترین جنگل آنها دریاچهایست، که در میان باتلاقها واقع است. راجع به سارماتها هرودوت داستانی، که شنیده، بیان میکند و مضمونش این است: یونانیها با آمازونها (یعنی با زنان سکائی، که مانند مردان به شکار و جنگ میرفتند و پستان راست را میبریدند تا بهتر تیر اندازند) جنگ کرده غالب شدند[۱۳۴]. بعد این آمازونها به مملکت سکاها درآمدند و پس از یکی دو جنگ سکاها فهمیدند، که اینها زنند و با آنها ارتباط یافتند. بعد چون آمازونها اخلاق زنان سکائی را نمیپسندیدند، یعنی از خانهنشینی بیزار بوده میل به جنگ و شکار داشتند، شوهرایشان را تحریک کردند، که از دریای آزوو گذشته به ماوراء آن مهاجرت کند. آنها چنین کردند و مردم سارمات بوجود آمد. حالا هم زنان سارماتها بیشوهرانشان به جنگ و شکار میروند. سارماتها بزبان سکائی حرف میزنند، ولی به لهجهای، که از زمان قدیم خراب شده، چه زنهای آمازونی نتوانستهاند زبان سکائی را کاملاً فراگیرند. راجع بزواج رسم آنها چنین است: دختری تا دشمنی نکشد شوهر نکند. بعض دخترها پیر میشوند و شوهر نمیکنند، چه حاضر نیستند چنین کاری کنند. این است گفتههای هرودوت راجع به سکنهٔ سکائیه. بعد مورّخ مذکور حکایت خود را دنبال کرده چنین گوید (کتاب ۴، بند ۱۱۸): در حالی، که پادشاهان در محلی اجتماع کرده بودند، فرستادهگان مردمان سکائی رسیده گفتند، که شاه پارسیها تمام آسیا را مسخر کرد و پلی در بوغاز بوسفور ساخته به قارّهٔ اروپا قدم نهاد. در اینجا اهالی تراکیه را مطیع و پلی در ایستر بنا کرد، با این نیت که صفحات اینطرف رود مزبور را هم تسخیر کند. از ما جدا نشوید، تا متفقا با دشمن بجنگیم. اگر چنین نکنید، ما باید جلای وطن کنیم یا مطیع شویم، زیرا اکر شما کمک نکنید، از ما چه کاری ساخته است. اگر خودتان را کنار گیرید، وضع شما بهتر از وضع ما نخواهد بود. شاه پارس قصد شما را هم خواهد کرد، چنانکه قصد ما را کرده. دلیل مهمّ این نظر آنکه، اگر شاه پارس میخواست
(۱۴) - آسمانه (سرادق) شاهی (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۵۴)
ما را از جهت تجاوزات سابق مجازات کند، اعلان میکرد، که با مردم دیگر کار ندارد، و حال آنکه از زمانی که داخل قارّهٔ ما (یعنی اروپا) شده، فوراً به مطیع کردن مردمانی، که در سر راه او واقع شدهاند، پرداخته و تمام اهالی تراکیه و مردم همجوار ما، گتها را، به اطاعت درآورده.
پادشاهان مشورت کردند و اختلاف در آرائشان حاصل شد. پادشاهان بودینها، گلنها و سارماتها برای همراهی حاضر شدند، ولی پادشاهان آگاتیرسها، نورها، آندروفاژها، ملانخلنها و تاورها گفتند: اگر شما اوّل مبادرت به جنگ با پارسیها نکرده بودید، ما خواهش شما را میپذیرفتیم، ولی شما، بیاینکه ما را مطلع داشته باشید، به مملکت آنها حمله برده در آنجا، تا زمانی که ارادهٔ خدایان بود، حکومت کردید و بعد به ارادهٔ آنان رانده شدید، ولی ما هیچگاه پارسیها را آزار نکردهایم و حالا هم جنگی با آنها نداریم. اگر پارسیها به مملکت ما بیایند، ما هم راحت نخواهیم نشست، ولی عجالة ما ساکت مانده ناظر خواهیم بود. گمان میکنیم، که طرف پارسیها شما هستید، نه ما (همانجا، بند ۱۱۹).
سکاها پس از این جواب مصمم شدند، که داخل جنگ نشده با حشم خود عقب نشینند، چاههای عرض راه و چشمهها را کور و آنچه روئیدنی است نابود کنند.
به یکی از دستهها، که ریاست آن با سکوپاسیس پادشاه بود، سارماتها هم ملحق شدند و قرار شد، که اگر شاه پارس برود تانائیس (دن کنونی) حمله و بطول دریاچه ماتید حرکت کند آنها فرار کنند و اگر عقب نشیند پیش بروند. آنهائی که چنین تصمیم کردند، قسمتی از اهالی سکائیه محسوب میشدند، از دو قسمت دیگر سکاهای پادشاهی بزرگترین در تحت ریاست ایدان تیرس و کوچکترین در تحت فرماندهی تاگساکیس باهم اتصال یافتند و با گلنها و بودینها متحد شده قرار دادند، که در جلو لشکر پارس موافق این نقشه حرکت کنند: اولاً داخل ممالکی شوند، که از دخول به جنگ خودداری کردهاند، با این مقصود، که آنها را مجبور کنند، داخل جنگ گردند و، اگر طوعا نمیخواهند با پارسیها بجنگند، کرها وارد جنگ شوند. ثانیاً اگر در مجلس مشورت قرار دادند، بممالک خود برگردند، به متصرّفات خود برگردند.
پس از این تصمیم سکاها باستقبال قشون داریوش شتافته بهترین سوارهای خود را برای این مقصود فرستادند، و عرابههایشان را با زنان و اطفال و تمام حشم بطرف شمال حرکت داده با خود فقط آنقدر حشم نگاه داشتند، که برای قوت روزانه لازم داشتند (همانجا، بند ۱۲۱). سوارهای سکائی در جائی، که سه روز راه تا ایستر (دانوب کنونی) بود حمله به قشون داریوش کردند. این دسته به مسافت یک روز راه از لشکر داریوش اردو زده آنچه روئیدنی در پیش داشت معدوم کرد. در این حال پارسیها چون سوارهای سکائی را دیدند، حمله کردند و سکاها عقب نشستند. پارسیها یک قسمت از سه قسمت مذکور را تعقیب و بطرف رود تانائیس حرکت کردند. وقتی که سکاها از این رود گذشتند، پارسیها نیز از آن عبور کرده پیش رفتند، تا به مملکت سارماتها و بودینها رسیدند. در تمامی این خطّ پارسیها چیزی نیافتند، که معدوم کنند، چه سکاها قبلاً نابود کرده بودند، ولی وقتی، که به اراضی بودینها رسیدند، یک قلعهٔ چوبین در آنجا یافته آن را آتش زدند. بعد پارسیها باز سکاها را تعقیب کرده و از اراضی بودینها گذشته داخل بیابانهای خالی از سکنه شدند. این صفحهٔ خالی به مسافت هفت روز راه امتداد دارد، بالاتر از این صفحه تیس ساگتها سکنی دارند و در زمین اینها چهار رود شروع میشود: لیک، اآر، تانائیس، سیرگیس (سوّمی دن است و چهارمی دنتس امروزی[۱۳۵] اوّلی و دوّمی را نتوانستهاند درست تطبیق کنند م.). وقتی که داریوش وارد صفحات خالی از سکنه گردید، توقف کرد و در کنار رود اآر اردو زد. بعد هشت دیوار عظیم، که مسافت هریک از دیگری قریب به شصت استاد بود (تقریبا یازده کیلومطر) بساخت. خرابههای این دیوارها در زمان من باقی است (کتاب ۴، بند ۱۲۴). در این وقت، که داریوش مشغول ساختن این دیوارها بود، سکاهائی که تعقیب میشدند، از بالا دور زده به سکائیه برگشتند. بدین ترتیب آنها از نظر دشمن نابود شدند و دیگر کسی آنها را ندید. در این احوال داریوش دیوارها را نیمه تمام گذاشته بطرف غرب رفت، چه پنداشت، که سکاها بطرف غرب فرار میکنند. با حرکت سریع داریوش مجدداً به سکائیه رسید و بدو قسمت دیگر از قشون سکائی برخورده آنها را تعقیب کرد و سکاها به مسافت یک روز راه عقب نشسته به صفحاتی، که داخل جنگ نشده بودند، رفتند. توضیح آنکه در ابتداء داخل مملکت ملانخلنها شده آن را غارت کردند. پارسیها هم بعد از سکاها داخل شده به غارت پرداختند. بعد سکاها داخل خاک آندروفاژها شده آن را هم غارت کردند و به خاک نورها رفتند. سپس بطرف آگاتیرسها شتافتند. اینها رسولانی نزد سکاها فرستاده تهدید کردند، که اگر از حدود آنها بگذرند جنگ خواهند کرد و قشونی به سرحد فرستادند، امّا ملانخلنها، آندروفاژها و نورها، وقتی، که سکاها و پارسیها داخل خاک آنها شدند، تهدید سابق خود را فراموش کرده رو به هزیمت نهادند (تهدید این بود، که اگر پارسیها قصد ما را داشته باشند، داخل جنگ خواهیم شد) ولی آگاتیرسها برای جنگ حاضر شدند و بر اثر آن سکاها داخل خاک آنها نشده به مملکت خودشان گریختند و پارسیها از پی آنها تاختند. چون عقبنشینی سکاها و تعقیب پارسیها نهایت نداشت، داریوش سواری نزد ایدان تیرس پادشاه سکائی فرستاد، تا این پیغام را برساند: «چرا تو فرار میکنی، و حال آنکه میتوانی یکی از دو شق را اختیار کنی. اگر پنداری، که میتوانی در مقابل لشکر من پافشاری، بایست، سرگردان مباش و جنگ کن. هرگاه خودت را ضعیفتر از آن میدانی، بازبایست و برای مذاکرات نزد آقایت با آبوخاک بیا» (آبوخاک، بقول هرودوت، علامت اطاعت بود). در جواب این پیغام پادشاه مزبور گفت:
«ای پارسی، من هیچگاه از ترس فرار نکردهام و حالا هم فرار من از ترس نیست.
کاری که حالا میکنم، با کار زمان صلح تفاوتی ندارد. امّا چرا عجله نمیکنم با تو در جنگ شوم؟ جهت این است، که در مملکت ما نه شهرهائی هست، نه زمینهای زراعتی و نه باغاتی. بنابراین، چون ترس از غارت و خرابی نداریم، عجله هم به جنگ کردن نداریم. اگر میخواهید جنگ را تسریع کنید، مقبرهٔ نیاگان ما را بیابید و بخواهید، که آن را برافکنید. آنگاه خواهید دید، که ما جنگ میکنیم یا نه.
زودتر از آن جنگ نخواهیم کرد، چه برای ما جنگ فائده ندارد. صاحبان من، زوس است، که جدّ من میباشد و هیستیا، که ملکهٔ سکائیه است[۱۳۶]، بجای آبوخاک برای تو هدایائی خواهیم فرستاد، که شایان تو باشد. امّا از این بابت، که تو خود را آقای من میخوانی، تفریغ حساب خواهیم کرد (همانجا، بند ۱۲۷)». چنین بود جوابی، که دادند و پادشاهان سکائی در غضب شدند، از اینکه میخواهند آنها را برده کنند (مقصود هرودوت از برده مطیع است) و قسمتی را، که فرمانده آن سکوپاسیس بود، نزد ینیانهائی، که پل را حفظ میکردند، فرستادند، تا با آنها داخل مذاکرات شوند. قسمتهای دیگر تصمیم کردند، بر اینکه دیگر عقب ننشینند و هر زمان، که پارسیها درصدد جمعآوری آذوقه برمیآیند، حمله کنند. سوارهای سکائی بر سواره نظام پارسی برتری داشتند و آنها را هزیمت میدادند، ولی همینکه به پیاده نظام پارس میرسیدند، فرار میکردند. شبها هم سکاها حمله میکردند.
خیلی غریب بنظر خواهد آمد، اگر بگوئیم، که صدای خرها و منظرهٔ قاطرها کمکی برای پارسیها بود، چه در مملکت سکاها خر و قاطر بواسطه سرمای فوقالعاده وجود ندارند و اسبهای سکائی از صدای خر و منظرهٔ قاطر رم کرده فرار میکردند، ولی باید گفت، که کمک این حیوانات برای مدت کمی بود. سکاها برای اینکه پارسیها را بیشتر در سکائیه نگاه دارند و آذوقهٔ آنها تمام شود، گاهی به حیلههائی متوسّل میشدند و حشم خود را در جائی گذارده بجای دیگر میرفتند و پارسیها حشم را به غنیمت برده شاد میگشتند. بالاخره داریوش در موقع مشکلی واقع شد، چه آذوقه کم آمد. پادشاهان سکائی این نکته را دریافتند و برای داریوش هدایائی فرستادند، که عبارت بود از یک پرنده، یک موش، یک وزغ و پنج تیر. پارسیها معنی این هدایا را پرسیدند و رسولان جواب دادند، که ما فقط مأموریم، هدایا را داده برگردیم. اگر شما زیرکید، خودتان معنی این هدایا را دریابید. پارسیها پس از آن شور کردند. داریوش را عقیده این بود، که سکاها با آبوخاک تسلیم میشوند، چه موش در خاک زندگانی کند و وزغ در آب. پرنده به اسب از همه چیز شبیهتر است و پنج تیر علامت این است، که سکاها شجاعت خودشان را هم تسلیم میکنند، ولی گبریاس تعبیر دیگری کرد و گفت سکاها میخواهند بگویند:
«پارسیها، اگر نتوانید چون پرنده بپرید، مانند موش به زمین روید و مثل وزغ در دریاچهها بجهید، به خانههای خودتان دیگر برنخواهیدگشت، و از تیرهای ما خلاصی نخواهید داشت». در این احوال قسمتی از سکاها، که مأمور حفظ دریاچهٔ ماتید بودند و بعد مأموریّت داشتند با ینیانها، یعنی حافظین پل، داخل مذاکرات شوند، به پل رسیده چنین گفتند: «ینیانها، اگر حاضرید حرف ما را گوش کنید، ما آزادی برای شما آوردهایم. داریوش بشما امر کرده پل را در مدّت دو ماه حفظ کنید و، اگر او در این مدّت برنگشت. به خانههای خودتان برگردید.
اگر اکنون چنین کنید، نه پیش او مقصر خواهید بود و نه پیش ما. در اینجا مدّت معین را بمانید و بعد بوطن خود برگردید». ینیانها وعده کردند، که چنین کنند و سکاها فوراً برگشتند. از طرف دیگر سکاهائی، که در مملکت خودشان مانده بودند، پس از فرستادن هدایا پیاده و سوارهای خود را برای جنگ با داریوش حاضر کردند. در این احوال از میان صفوف آنها خرگوشی دوید و سکاها کار جنگ را گذاشته از عقب او دویدند. همهمه و غوغا توجّه داریوش را جلب کرد و پس از اینکه جهت را فهمید، روی به مصاحبین خود کرده چنین گفت «این مردم به ما با نظر بیاهمیتی مینگرند و اکنون برای من روشن شد، که تعبیر گبریاس صحیح است. بنابراین باید خوب فکر کرد، که راه بازگشت خود را چگونه تأمین کنیم». گبریاس در این موقع چنین گفت: «شاها، فقر این مردم را من سابقاً هم شنیده بودم و حالا من در این باب یقین حاصل کردم، چه میبینم، که ما را استهزاء میکنند. بنابراین تصوّر میکنم، که چنین کنیم: همینکه شب در رسید آتشها را روشن کرده و آن قسمت لشکر را، که کمتر از همه میتواند تحمل سختیها را کنند، در محل گذارده تمام خرها را ببندیم و زود حرکت کرده به ایستر برسیم، قبل از اینکه سکاها برای خراب کردن پل باین رود رسیده و ینیانها مبادرت به کاری کرده باشند، که فنای ما در آن است». داریوش، همینکه شب در رسید، موافق این عقیده رفتار کرده ضعفا را از جهت ضعف آنها در محل گذاشت، یعنی به فنای حتمی سوق داد و، بعد از روشن کردن آتشها، حرکت کرد.
(۱۵) - تختجمشید، جدال شاه با حیوان افسانهای، حجّاری برجستهٔ قصر نمرهٔ ۸ (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۵۲) روز دیگر ایرانیهای ضعیف چون دیدند، که آنها را به خودشان واگذاردهاند، دستهای خود را بطرف سکاها دراز کرده امان خواستند و سکاها از قضیه آگاه شده بتعقیب قشون داریوش پرداختند، ولی، چون بهتر از پارسیها راهها را میشناختند، از راه نزدیک حرکت کردند و، بیاینکه به پارسیها برخورند، زودتر از آنها به ایستر رسیدند. پس از آن به ینیانها چنین گفتند: «دو ماه مدّتی، که برای شما معین شده بود، سرآمده. حالا پل را خراب کرده بوطن خودتان برگردید و از آزادی خود برخوردار گشته خدایان سکائی را شکر کنید. آنکس، که آقای شما بود، حالا دیگر از دست ما جان بدر نبرد. ینیانها مجلسی برای مشورت آراستند. میلتیاد[۱۳۷] رئیس دستهٔ خرسونس[۱۳۸] که در هلّسپونت واقع است، عقیده داشت، موافق نظر سکاها رفتار شود. در ابتداء ینیانها این عقیده را پسندیدند، ولیهیستیه[۱۳۹]، که یکی از جبابره بود، گفت: ما اگر حالا هرکدام امیر شهری هستیم از پرتو داریوش است، و الاّ در هر قسمتی از یونان حکومت ملی را بر حکومت یک نفر ترجیح میدهند. بنابراین، اگر داریوش مضمحل شود، بر ضرر ما خواهد بود این نطق باعث شد، که حضار از عقیدهٔ اوّلی برگشته با هیستیه همراه شدند.
شش نفر از جبابرهٔ هلّسپونت و چهار نفر از جبابرهٔ ینیانی و یک نفر از جبابرهٔ االیانی، که در اینجا بودند رأی دادند، که بمانند و پل را خراب نکنند، ولی باین شرط: قسمتی را از پل، که بساحل سکائی اتصال دارد، تا یک تیررس با دو مقصود خراب کنند. اوّلا تا سکاها ببینند، که یونانیها موافق میل آنها رفتار کردهاند و به قوّهٔ جبریّه متوسّل نشوند و دیگر آنکه به این طرف ایستر تجاوز نکنند.
پس از آن هیستیه به سکاها جواب داد، ما چنان کنیم، که شما خواهید و خودتان میبینید، که یک قسمت پل خراب شده است. حالا شما زود برگردید و پارسیها را معدوم کرده انتقام خود و ما را از آنها بکشید. سکاها حرفهای هیستیه را باور کرده بقصد حمله به پارسیها شتافتند، ولی آنها را نیافتند، چه قشون پارس راهی را اختیار کرده بود، که سکاها مراتع آن را خراب کرده بودند و سکاها از راهی حرکت میکردند، که مرتع داشت. پارسیها این راه را از این جهت اختیار کرده بودند، که آثاری از زمان آمدنشان به سکائیه در آنجاها باقی بود و سکاها براه دیگر بدین سبب افتادند، که تصوّر میکردند، برای مراتع این راه را پارسیها ترجیح خواهند داد. همینکه پارسیها به ایستر رسیده پل را از طرف ساحل خراب شده دیدند، متوحش گشتند، چه تصوّر کردند، که ینیانها رفتهاند. در لشکر داریوش یک نفر مصری بود، که آواز رسا داشت. بحکم داریوش او به کنار ایستر رفته هیستیه جبار میلت را صدا کرد و او در حال جواب داده، کشتیها را برای عبور داریوش و قشون او حاضر کرد و پل را بساحل رود اتصال داد. بدین ترتیب قشون پارسی نجات یافت. از طرف دیگر سکاها در جستجوی پارسیها بودند، ولی آنها را نیافتند و بعد، که از قضیه مطلع شدند، این عقیده را راجع به ینیانها حاصل کردند: «ینیانها، اگر آزاد باشند، ترسوهای پستی هستند و، اگر بنظر بندگان به آنها بنگریم، خائنترین مردماند و خواهند، که همیشه بنده بمانند». از تراکیه داریوش به سستس[۱۴۰]، که در خرسونس است، درآمد و از آنجا به آسیا عبور کرده مگابیز را با هشتاد هزار نفر سپاهی در اروپا گذاشت. راجع باین مگابیز چنین گویند: روزی، که داریوش میخواست انار بخورد، اناری پاره کرد و برادر او آرتابان (اردوان) گفت: «شاها، چه میخواستی به عدّه دانههای این انار داشته باشی؟» داریوش جواب داد: «باین عدّه مگابیز»[۱۴۱] این مگابیز از خود یادگاری با این سخن در هلّسپونت گذارده: روزی در بیزانس به او گفتند، که اهالی کالسدون (قاضی کوی کنونی) این زمینها را هفده سال قبل از بیزانسیها متصرف بودند، او در جواب گفت: «یقینا اهالی کالسدون در این مدّت کور بودهاند، که چنین اراضی را اشغال کردهاند و الاّ اراضی بهتری را متصرف شده بودند». مگابیز با لشکر خود مشغول مطیع کردن سکنهای، که بر ضد پارسیها بودند، گردید و تا ولایت ونتها[۱۴۲]، که در ساحل آدریاتیک است، پیشرفت. تمام طوائف تراکیه و مقدونی مطیع گشتند و فقط پرنتیها[۱۴۳] مقاومت کردند، ولی بالاخره آنها هم مطیع شدند (کتاب ۴، بند ۱۲۸-۱۴۴). بعد هرودوت گوید، وقتی که مگابیز باین کارها مشغول بود، سفر جنگی بزرگی به لیبیا پیش آمد. مورّخ مذکور در اینجا قضیهای را شرح میدهد، که راجع به آرکزیلاس پادشاه سیرن و آریاند والی ایران در مصر است و ما بالاتر ذکر کردهایم، چه از تلف شدن گاو مقدس مصریها محقق است، که داریوش در ۵۱۷ ق م بمصر رفته، و حال آنکه سفر جنگی داریوش را به مملکت سکاها به ۵۱۴ ق. م معطوف میدارند. پس بترتیب تاریخ قضایای سیرن و برقه، و رفتن داریوش بمصر مقدم است.
رفتن داریوش به سکائیه آیا راست است؟
راجع باین لشکرکشی مفاد نوشتههای هرودوت چنان است، که ذکر شد. گفتههای مورّخ مذکور در جاهای کمی آمیخته به داستانسرائی است، مانند هدایائی، که پادشاهان سکائی، بقول هرودوت، برای داریوش فرستادهاند و تعبیری، که کردهاند و نیز اثری، که دویدن خرگوش از میان صفوف سکائی در داریوش کرده. این قسمتها اهمیتی ندارد، چه در نوشتههای هرودوت این نوع گفتهها زیاد و جهتش این است، که در اطراف وقایع مهم همیشه چنین چیزها گفته شده و مورّخ مذکور آنچه را که شنیده ضبط کرده. مسئلهٔ اساسی این است، که آیا اصل واقعه، یعنی لشکرکشی داریوش به مملکت سکاها، چنانکه هرودوت شرح داده، حقیقت داشته یا نه؟ در این باب از کتب نویسندگان قدیم بجز سترابون دیده نمیشود، که تردیدی در صحت این موضوع اظهار شده باشد، ولی محققین جدید راجع باین مسئله دو نظر متضادّ اتخاذ کردهاند. بعضی مانند مسپرو[۱۴۴] این واقعهٔ مهم را ذکر کردهاند و برخی، مانند نلدکه[۱۴۵]، پس از اشاره باین موضوع صراحتاً نوشتهاند، که این حکایت هرودوت افسانه است، زیرا داریوش با لشکری چنین عظیم (۷۰۰٬۰۰۰ نفر) به زحمت میتوانست از رود دنیستر[۱۴۶] بگذرد، چه رسد به اینکه تا دن رانده و حتی از آن هم گذشته باشد و الا در بیابانهای سکائیه با تمامی قشونش، از جهت بدی راهها و فقدان آذوقه، نیست در بیابانهای سکائیه با تمامی قشونش، از جهت بدی راهها و فقدان آذوقه، نیست و نابود میشد. در اینکه این کار داریوش، چنانکه هرودوت آن را شرح داده، کاری بوده فوقالعاده و حتی میتوان گفت، که در تاریخ بینظیر است (زیرا نه اسکندر داخل سکائیه شد و نه هیچیک از قیاصرهٔ روم و در عهد متوسط و جدید هم به چنین لشکرکشی و دور شدن از تکیهگاه قشون در بیابانهای لم یزرع برنمیخوریم) با وجود این نمیتوان باور داشت، که نوشتههای هرودوت، با آن شرح و بسط که ذکر شد، تماماً اختراع خود او است، یا مفاد نوشتههای بیاساس نویسندگانی، که قبل از هرودوت بودهاند، و او از کتب آنها استفاده کرده. مرکز ثقل تردیدی، که بعض محققین جدید اظهار میدارند، در اینجا است، که میگویند با قشون هفتصد هزار نفری ممکن نبود داریوش این مسافت را به پیماید. این نظر را نمیتوان صحیح ندانست، ولی آیا باید ارقامی را، که هرودوت ذکر کرده، حتماً صحیح دانست؟ گمان میکنیم جواب منفی است، زیرا ارقام اغراقآمیز در نوشتههای هرودوت و مورّخین دیگر عهد قدیم زیاد است و آنچه راجع بتاریخ قدیم ایران میباشد، مواردش در جای خود کراراً مشاهده خواهد شد. بنابراین ظنّ قوی این است، که هرودوت در اینجا هم مانند موارد جنگهای ایران و یونان در ارقام مبالغه کرده، یعنی قشون داریوش هفتصد هزار نفر نبوده و شاید به هفتاد و هشتاد هزار نفر میرسیده. ثانیاً تمامی این قشون هم سرتاسر سکائیه را نپیموده، زیرا خود هرودوت گوید: فقط قسمتی از قشون پارس سکاها را تعقیب کرده برود تاناایس (دن امروزی) رسید و از آن گذشت. ثالثاً کتزیاس[۱۴۷] گوید: قبل از عزیمت به سکائیه، داریوش به آریارمن[۱۴۸] والی کاپادوکیّه امر کرد، تحقیقاتی در باب سکائیه کند و او یک سفر جنگی مختصر بعرض دریای سیاه با سی کشتی و عدّهٔ کمی از سپاهیان به سکائیه کرده چند نفر اسیر آورد، که در میان آنان مارساگت[۱۴۹] نامی برادر یکی از رؤساء سکاها بود و او اطلاعات مهمی به داریوش در باب سکائیه داد. بنابراین قبل از عزیمت به سکائیه، داریوش میدانسته، در چه فصل باید داخل این مملکت بشود و در این صورت بهار را نمیگذاشت، تا در تابستان داخل سکائیه گردد. در بهار این صفحات، یا چنانکه اکنون گویند، این ستپها پر از علف است و علف چنان قوّت دارد، که گویند، در بعض جاها سوار در آن دیده نمیشود. اما اینکه سکاها تمامی روئیدنیها را معدوم کرده باشند، باورکردنی نیست، زیرا این کار از قوّهٔ آنان خارج بوده. مملکتی، که بقول هرودوت و موافق اطلاعات جغرافیائی کنونی، وسعتش ۱۳۳ فرسخ در ۱۳۳ فرسخ است، چگونه ممکن بود عاری از علف شود، مگر اینکه زمین را زیر و زبر کرده باشند و این امری بوده محال در مقابل دشمنی نیرومند و مهاجم، که با سرعت پیش میرفته. از اینجا منطقی است استنباط کنیم، که علوفه برای مالهای بنه و حمل آذوقه بقدر کفایت یافت میشد. اما آذوقه را داریوش برای دو ماه با خود برداشته بود و با بودن آسیای صغیر و بنادر شمالی آن و نیز بوسفور و داردانل در اختیار او، تأمین آذوقهٔ قشون امری نبوده، که محال بنظر آید. پس آذوقهٔ یک قسمت قشون داریوش، که اینقدر پیش رفته، ممکن بوده تأمین گردد.
بنا بر آنچه گفته شد این لشکرکشی محال بنظر نمیآید و چون امر دایر است بین اینکه تمامی نوشتههای هرودوت را تکذیب کنیم یا عقیدهمند باشیم، که او در عدّهٔ نفرات لشکر داریوش مبالغه کرده، البته شقّ دوّم طبیعیتر است، زیرا «بیهوده سخن باین درازی» نه طبیعی است و نه معقول.
اما نتیجهٔ این سفر جنگی همان است، که هرودوت نوشته. سکاها از جنک احتراز کرده به داخلهٔ مملکت عقب نشستهاند و بعد، که داریوش دیده، این بیابانها را حدّی نیست و آذوقه هم دارد تمام میشود، تصمیم به مراجعت کرده و البته تلفات لشکر
(۱۶) - تختجمشید، خادمان شاهی (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۳۵ مکرّر)
داریوش کم نبوده، ولی این شاه درس عبرتی هم به سکاها داده، زیرا از این ببعد از سکاها یا مردمان شمالی، که به ایران و آسیای صغیر تجاوز میکردند، دیگر خبری نیست و اگر تجاوزاتی در دورهٔ اشکانیان یا ساسانیان به ایران میشود، از طرف آسیای وسطی است و آنهم در تحت فشار مردمانی زرد پوست، مانند هونها و یوئهچیها و غیره، که بواسطه ساخته شدن دیوار چین، بطرف مغرب حرکت کردند، چنانکه در جای خود بیاید. در خاتمه لازم است گفته شود، که این لشکرکشی را، اگر چنان بدانیم، که هرودوت شرح داده، در تاریخ نظیر ندارد و هرگاه با بعض محققین جدید هم عقیده شده فرض کنیم، که منتهای خط سیر لشکر ایران تا دنیستر بوده، در تاریخ یکی از کارهائی است، که در دفعهٔ اولی روی داده، زیرا، بقدری که تاریخ یاد دارد، این نخستیندفعهایست، که یک دولت آسیائی به اروپا لشکر برده.
چون ترتیب این تألیف چنان است، که در خاتمهٔ هر لشکرکشی شاهان قدیم ایران به مملکتی، شمهای از اخلاق و عادات مردم آن مملکت از قول مورّخین و نویسندگان قدیم گفته میشود، در اینجا هم شرح ذیل را بر آنچه بالاتر از قول هرودوت ذکر شده میافزائیم.
سکائیّه از نظر دیگران
آنچه تا حال ذکر شد، از نوشتههای هرودوت بود، که مورّخ نیمهٔ قرن پنجم ق. م است و از گفتههای او به خوبی استنباط میشود، که اطلاعات خود را از یونانیهای همجوار سکاها غالباً تحصیل و در بعض گفتههای یونانی هم تردید کرده. از گفتههای او روی هم رفته این نظر حاصل میشود: مردمانی مختلف در دشتهای وسیعی، که از دانوب تا درون آسیای وسطی امتداد مییابد، سکنی داشتند و یونانیها اغلب این مردمان را ندیده، به سرزمین آنها نرفته بودند و منبع اطلاعاتشان نسبت به آنها خود سکاهای همجوار یونانی بودهاند. حدودی را، که هرودوت برای سکائیهٔ اروپائی معین میکند میتوان گفت، که موافق جغرافیای کنونی از رشتههای جنوبی کوههای کارپات شروع میشده، متابعت سواحل شمالی دریای سیاه را میکرده و تا رود دن امتداد مییافته. اگر چنین بوده، باید گفت، که سکائیهٔ هرودوت شامل این قسمتهای اروپای جنوب شرقی میشود: بسارابی، خرسون، اکاترینوسلاو، تورید (قریم) پودولسک، پولتاوا، کییف، چرنیگف، کورسک، ورنژ[۱۵۰] تا ۵۲ عرض شمالی.
عدّه رودهائی، که هرودوت شمرده، هشت است و بعض این رودها هنوز بطور قطع تطبیق نشدهاند. به هرحال رودهای مزبور از این قرارند: ایستر (دانوب)، تیرا (دنیستر)، هیپانید (بوگ)، بریستن (دنیپر)، پانتیکاپ، هیپاکیر، گرّس، تاناایس.
آخری دن کنونی است. به عقیدهٔ هرودوت از رود دن بطرف مشرق سارماتها سکنی دارند، ولی از قرن دوّم میلادی ببعد جغرافیون بجای سکائیه لفظ سارماتیّه را استعمال میکنند (جغرافیای بطلمیوس)[۱۵۱] و سکائیه آسیائی معروفتر میگردد. اگرچه هرودوت هم مساکن اصلی سکاها را صفحاتی میداند، که در شمال و شمال و شرق سیحون واقع شدهاند، ولی بطلمیوس بهتر حدود سکائیهٔ آسیائی را معین میکند و گوید، که این مملکت از دریای ماتید (آزوو) ورود (را)، یعنی ادیل تا مغولستان و تبّت و سریک (چین) امتداد یافته و از طرف جنوب با سغد و هند همجوار است.
در باب طرز زندگانی و اخلاق و عادات سکاهای اروپائی شمهای از قول هرودوت ذکر شد. از نوشتههای او چنین استنباط میشود، که مردمان سکائی از حیث تمدن هم مختلف بودهاند. بعضی بدوی هستند و با زنان و اطفالشان روی اسبها و عرابهها از جائی به جائی حرکت میکنند و برخی فلاحتی. از نوشتههای سایر یونانیها کلیة این نظر حاصل میشود، که سکاها مسکرات زیاد صرف میکردند، حتی اگر کسی شراب خالص میخورد میگفتند «باسلوب سکائی» خورده، ولی سترابون این اسناد را تکذیب کرده. در باب خانواده بالاتر ذکر شد، که بقراط[۱۵۲] و سترابون گویند، سکاها زنان متعدد داشتند و نویسندهٔ آخری گوید، زنان بعض مردمان سکائی اشتراکیاند. او نیز گوید، که سکاها کم میخورند و قانعاند، ولی کلآرخسول[۱۵۳] گوید، که زندگانی با تجملی داشتهاند. غذای سکاها عبارت بوده از گوشت و شیر. از شیر مادیان سرشیر و روغن میگرفتند. لباسشان ترکیب مییافته: از شلوارهای بلند، روپوشی، که آسترش از پوست بود، از کمربند و کلاه نوکتیز نمدین و نیمچکمههائی، که شلوار را بدرون آن داخل میکردند. اطلاعاتی، که از حفریات بدست آمده، دلالت میکند، بر اینکه لباس زنان عبارت بوده از پیراهن بلندی، که تا قوزهٔ پا میرسیده، از کمربند و نیز روپوشی مانند ردا. مردان و زنان سکائی تزئیناتی از گردنبند و دستبند و گوشواره و غیره داشتهاند.
تزئینات از طلا بوده. اسلحهٔ سکاها این اشیاء است: تیر و کمان، زوبین، چاقو، شمشیر، تبر، سپر، زره. اسلحه را از آهن و مفرغ و مس میساختند. اسباب خانه عبارت است از: دیگها، کاسههای فلزی، ظروف چوبین، دیزیها و ظروف سفالین. جامها و گلدانهائی نیز یافتهاند، که از نقره است. اشیاء زیادی هم بدست آمده، که حاکی از روابط تجارتی سکاها با یونان و روم است و چنین بنظر میآید، که روابط تجارتی سکاها با مهاجرین یونانی، در کنار دریای سیاه، از قرن هشتم ق. م شروع شده. پولیب گوید، که یونانیها از دریای سیاه مالالتجارهٔ زیاد تحصیل میکردند و این امتعه را ذکر میکند: بنده، حشم، غله، عسل، موم، ماهی شور، چوب، پوستهای گوناگون، فلزات، معدنیات و کهربا. یونانیها به سکاها شراب و روغن و ظروف گلی و منسوجات و اشیاء صنعتی از طلا و فلزات دیگر و سفال میفروختند.
حمامهای آنها خیلی ابتدائی بوده: توضیح آنکه در چادری از نمد روی سنگهائی، که از آتش داغ شده بود، شاه دانه میپاشیدند و دود و بخار زیادی برمیخاست و با این بخار بدن را پاک میکردند. شهرهای یونانی در سواحل دریای سیاه گاهی مورد تاختوتاز سکاها واقع میشدند و در بعض موارد مجبور بودند، که باجی به آنها بپردازند، تا از حملات آنها مصون بمانند.
راجع بمذهب و بعض عادات و اخلاق دیگر سکاها آنچه مقتضی بود از قول هرودوت بالاتر ذکر شده. بالاخره باین سؤال میرسیم، که این مردمان از چه نژادی بودهاند؟ در توریة سکاها را مأجوج نامیده و از اعقاب یافث بن نوح دانستهاند (سفر پیدایش، باب دهم). اکنون این مسئله بطور قطع حل نشده، ولی ظنّ قوی این است، که سارماتها و سکنهٔ سکائیه قدیم، یعنی فلاحین سکائی، آریانی بودهاند، ولی سکاهای پادشاهی، که بعدتر باین سرزمین آمده و بر سکائیهٔ قدیم مسلط شدهاند، از نژاد تورانی آلتائی بشمار میآیند. بقراط راجع به سکاها گوید، که اینها جز به خودشان به مردمی شباهت ندارند، رنگ پوستشان زرد و تنشان ثمین است و چون ریش ندارند مردانشان شبیه زناناند. محققین تصور میکنند، که این توصیف بقراط راجع به سکاهای پادشاهی است، که بر سکائیه استیلا یافته بودند و تاختوتاز و غارت و چپاول پیشهٔ اینها بود، اینان دشمنان یونانیها بودند و اینان نیز در نیمهٔ دوّم قرن هفتم ق. م به ماد و ارمنستان و کاپادوکیه ایلغار کردند. جنگ سکاها را هم با داریوش کار اینها میدانند. توحّش این سکاها از بعض مردمان دیگر سکائی بیشتر بوده و زندگانی بدوی داشتهاند. در میان مردمان سکائی، چنانکه از قول هرودوت گذشت، مردمی بودند، که کاللیپید نام داشتند و اینها را باید یونانیهای سکائی شده دانست، زیرا از قرن سوّم ق. م ببعد اینها را یونانیهای غیر خالص میدانستند.
در خاتمه مقتضی است علاوه کنیم، که از مورّخین عهد قدیم ژوستن (تروگ پومپه) در تمجید سکاها غلوّ کرده، چنانکه گوید (کتاب ۲، بند ۳):
«عدالت بوسیلهٔ قوانین بر سکاها تحمیل نشده، بل بالطبع در دل آنها نقش بسته.
دزدی را بزرگترین جنایت میدانند، طلا و نقره را برعکس سایر مردمان دوست ندارند، شیر و عسل مشروب آنها است و پوست حیوانات لباسشان. اگر سایر ملل هم این اعتدال و سادگی را داشتند، آن همه قتل و غارت و خونریزی روی نمیداد. غریب است، که این وحشیها بیزحمت به چیزی رسیدهاند، که حکماء و فلاسفهٔ یونان نتوانستند آن را به یونانیان بیاموزند و آداب ظریف و زیبای ما، دون نادانی آنها است. این مردمان سه دفعه به آسیا حمله کردند، ولی هیچگاه مطیع خارجی نشدند». بعد نویسندهٔ مذکور اشاره به کشته شدن کوروش در جنگ ماساژتها و عقبنشینی داریوش از سکائیه کرده گوید: «زوپیرون[۱۵۴] سردار اسکندر را شکست داده با تمام قشونش معدوم کردند و قوّت اسلحهٔ روم را دانستند، ولی تابع اقتدار آن نگشتند».
اگر مفاد نوشتههای هرودوت را، راجع به اخلاق این مردمان، چنانکه بالاتر گذشت، بخاطر آریم، معلوم خواهد بود، که قضاوت ژوستن (تروگ پومپه) یک طرفی است.
۲- تسخیر تراکیه، مقدونیه و جزایر بحر الجزائر
راجع بتسخیر تراکیه، مقدونیه و صفحات دیگر هرودوت چنین گوید (کتاب پنجم، بند ۱-۲۷): لشکری، که داریوش در اروپا به سرداری مگابیز گذارده بود، بدوا از اهالی هلّسپونت (پرنتی) ها را مطیع کرد. اینها دلیرانه جنگیدند، ولی از جهت کثرت عدّه پارسیها مغلوب و مطیع گشتند. بعد مگابیز موافق دستور داریوش داخل تراکیه گردیده مردمان آن را یکایک مطیع کرد.
عدهٔ مردم تراکیه بعد از مردم هند از همه جا بیشتر است و، اگر این مملکت در تحت ریاست یک نفر بود یا اهالی تراکیه متفق بودند، کسی بر آنها فائق نمیآمد و قویترین مردمان میگشتند، ولی این امری است مشکل، بل محال. مردمان تراکیه اسامی مختلف دارند، و به استثنای گتها و تراوس و تراکیها، که بالاتر از کرستنیانها سکنی گزیدهاند، باقی مردمان تراکیه همه دارای یک نوع عادات و اخلاق میباشند. گتها خودشان را غیر فانی میدانند. اخلاق تراوسها مانند اخلاق تراکیها است، به استثنای این دو مورد: وقتی که طفلی بدنیا میآید، دور او جمع شده و نوحهخوانی کرده یک بیک مشقات و بلیاتی را، که در این دنیا باید تحمل کند، میگویند و تأسف از زادن او میکنند. بعکس وقتی که کسی میمیرد، شادی میکنند از اینکه متوفی از چه بلیاتی رسته و حالا در چه احوال خوشی است. تراکیها، که بالاتر از مردم کرستنیانها سکنی دارند، چند زن میگیرند و عادت آنها چنین است، که اگر مردی بمیرد، در میان زنان او در سر این مسئله، که کدام یک را متوفی بیشتر دوست داشت، منازعه درمیگیرد و، چون محقق شد، که کدام یک بیشتر طرف محبت بوده، او را ستایش کرده در سر قبر مرد میکشند و با متوفی در یک وقت دفن میکنند. پس از آن زنان دیگر در اندوه میشوند، زیرا ترجیح زن مقتوله را بر خود ننگی بزرگ میدانند. اخلاق سایر تراکیها چنین است: اینها عادت دارند، که اطفال خود را بفروشند.
دختران را آزاد میگذارند، تا با هرکس، که مایل باشند زناشوئی کنند. بعکس زنان شوهردار را حفظ میکنند. مردان، زنان خود را از والدین آنها به قیمت گزاف میخرند. بریدن پوست علامت نجابت است و اشخاصی، که چنین نکنند، از مردمان پست محسوبند. بیکاری بالاترین تقوی است و فلاحت ننگینترین شغل. بهترین وضع زندگانی این مردم جنگ و راهزنی است. تراکیها از حیث مذهب این آلهه را ستایش میکنند: آرس[۱۵۵]، دیونیس[۱۵۶] و آرتهمیس[۱۵۷] پادشاهان تراکیه هرمس را میپرستند، بنام او قسم یاد میکنند و عقیده دارند، که خودشان از نژاد هرمس میباشند[۱۵۸]. مردههای خود را تراکیها سه روز نگاه میدارند و بعد میسوزانند یا دفن میکنند.
مجاور تراکیها از طرف شمال چه مردمانی هستند، مسئلهایست مجهول و کسی بتحقیق نمیداند. ماوراء ایستر (دانوب) صفحاتی خالی از سکنه است، ولی یک مردم را من از گفتههای دیگران میتوانم اسم ببرم. اینها موسوم به سیگین میباشند و لباسشان لباس مادیها است و خود آنها گویند، که از نژاد مادیها هستند، ولی معلوم نیست، که چگونه به اینجا مهاجرت کردهاند. اگرچه بمرور دهور همه چیز ممکن است. اسبهای این مردم کوچکاند و تمام بدنشان از مو پوشیده.
این اسبها سواری نمیدهند، ولی ارابه میکشند و از جهت تندروی آنها اهالی این صفحه در ارابهها حرکت میکنند.
خاک این مردم تا زمینهای انتها[۱۵۹]، یعنی تا دریای آدریاتیک، امتداد یافته. تراکیها گویند، که ماوراء ایستر صفحاتی خالی از سکنه است، چه این صفحات پر از زنبور است، ولی من این گفته را باور ندارم، زیرا هوای این صفحات سرد است و زنبور تحمل سرما را ندارد. این صفحات از جهت سرما باید خالی از سکنه باشد.
مگابیز بمطیع کردن تراکیه پرداخت، و داریوش با عجله از هلّسپونت گذشته وارد سارد گردید. در اینجا خدمات هیستیه و پیشنهاد کاس[۱۶۰] به خاطرش آمد و آنها را بسارد خواسته گفت پاداشتان را خودتان انتخاب کنید. چون هیستیه جبار میلت بود و احتیاجی به خواستن سمت جبّاری نداشت، خواهش
(۱۷) - تختجمشید، ستون (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۷۵)کرد، که ولایت میرسین[۱۶۱] را به او دهند، تا در آنجا شهری بنا کند.
کاس خواست، که او را جبّار میتیلن[۱۶۲] کنند. داریوش مسئول هر دو را اجابت کرد و هر دو به جاهائی، که انتخاب کرده بودند، رفتند. در این اوان قضیهای رخ داد، که بر اثر آن داریوش به مگابیز امر کرد پانیان[۱۶۳] را هم مطیع کرده از اروپا به آسیا کوچ دهد. شرح قضیه این است: دو نفر از مردم پان موسوم به پیگرس[۱۶۴] و مانتییس[۱۶۵]خواستند جبار این مردم شوند و با خواهرشان، که قامت رسا داشت و زیبا بود، به سارد آمده منتظر روزی شدند، که داریوش در حومهٔ پایتخت لیدیّه به داوری مینشست (از این عبارت هرودوت معلوم میشود، که داریوش در روزهای معیّن خودش به عرایض مردم رسیدگی میکرده. م.).
بعد چنین کردند: خواهر خود را در این روز آراسته عقب آب فرستادند.
این دختر سبوئی بر سر داشت و جلو
اسبی را بدست خود بسته او را میکشید و در همین حال نخی از کتان میرشت.
وقتی که دختر از نزدیکی داریوش گذشت، توجهٔ او را جلب کرد، زیرا نه در پارس معمول است، که زنان کار کنند و نه در لیدیّه و کلیهٔ آسیا. از این جهت.
داریوش چند نفر از مستحفظین خود را فرستاد، تا ببینند، که این زن با اسب چه خواهد کرد. آنها دیدند، که زن، همینکه برود رسید، اوّل اسب را آب داد و بعد سبو را پر کرد و برگشت. داریوش تعجب کرد و گفت، زن را بحضور او آرند. برادران او هم، که انتظار چنین موقعی را داشتند، حاضر شدند.
داریوش پرسید، این زن کیست. برادرانش گفتند، که از مردم پان است و اطلاعاتی، که داریوش در باب این مردم میخواست، داده افزودند، که به سارد آمدهاند، تا بطیب خاطر مطیع شوند. پس از آن داریوش پرسید، آیا تمام زنان شما چنیناند؟ جواب دادند، بلی. داریوش حکمی به مگابیز نوشت، که این مردم را از مساکن خودشان کوچ داده به پارس بفرست. چاپار فوراً حرکت کرد و از هلّسپونت گذشته حکم داریوش را به مگابیز رسانید و او بیدرنگ بلدهائی برداشته عازم ولایت پانها گردید. وقتی که این مردم از آمدن پارسیها مطلع شدند، بطرف دریا برای جنگ رفتند، ولی پارسیها از راه دیگر حمله بشهر خالی از سکنه کرده آن را گرفتند. بعد، که پانها از سقوط شهر خود آگاه شدند، بپراکندند و مگابیز این مردم را کوچ داده به آسیا فرستاد. فقط قسمتی، که در کوهها و روی دریاچهٔ پراسیاس[۱۶۶] زندگانی میکردند، آزاد ماندند.
بعد هرودوت گوید (کتاب ۵، بند ۱۷-۲۲): پس از مطیع کردن پانیان مگابیز هفت نفر از میان نجبای سپاه خود انتخاب کرده به مقدونیه نزد آمینتاس[۱۶۷]پادشاه آن فرستاد و برای داریوش آبوخاک خواست. آمینتاس جشنی برای پارسیها برپا کرده سفرا را دعوت کرد. در سر سفره رسولان به آمینتاس چنین گفتند: در مملکت ما رسم چنین است، که صاحبخانه زنان و زنان غیر عقدی خود را در جشنها سر سفره مینشاند. تو، که آبوخاک به داریوش میدهی، موافق عادت مملکتها رفتار کن. آمینتاس در جواب گفت، عادت ما چنین نیست، مردان از زنان جدا هستند، ولی، چون شما میخواهید چنین باشد، باشد. پس از آن عقب زنها فرستاد و آنها وارد شده روبروی پارسیها نشستند. بعد، چون پارسیها زنان زیبا را دیدند، به آمینتاس گفتند، که بهتر بود زنها نیامده باشند، چه حالا که آمدهاند، بجای اینکه پهلوی ما نشینند، روبروی ما نشستهاند. او مجبور شد به زنان بگوید، که پهلوی پارسیها نشینند و، چون چنین کردند، پارسیها دست به سینه آنها بردند و بعضی در حال مستی میخواستند آنها را ببوسند. آمینتاس در خشم شد، ولی چون از پارسیها سخت میترسید، خودداری کرد، اما پسر او آلکساندر[۱۶۸]، که جوان بود، تاب نیاورده به پدر خود گفت، سن تو زیاد است و شایسته نیست، که در این مجلس حضور داشته باشی. برو استراحت کن، من آنچه که برای میهمانان ما لازم باشد، به آنها میرسانم. پدر فهمید، که پسرش سوء قصدی دارد و به او گفت، تو خیالی داری و با این مقصود میخواهی مرا دور کنی، ولی کاری مکن، که مملکت ما را بباد فنا دهی، از منظرهای، که خواهی دید، خودت را مباز، من هم نظر به عقیدهٔ تو از اینجا میروم. پس از آن آلکساندر رو به پارسیها کرده گفت: دوستان، شما میتوانید آزادانه از این زنان تمتع بردارید و برای این کار فقط حکم شما کافی است، ولی خیلی از شب گذشته و وقت خواب است اجازه دهید، که این زنان رفته شستوشو کنند و بعد نزد شما آیند. بعد به زنان گفت به اندرون بروید و خود به چند نفر مرد لباس زنانه پوشانیده و بهر کدام خنجری داده، آنها را نزد پارسیها آورد و چنین گفت: میبینید، که ما برای شما از چیزی فروگذار نکردهایم، حتی حاضریم، که گرانبهاترین چیز را برای شما فدا کنیم و مادران و خواهران خودمان را باختیار شما بگذاریم، تا به پادشاهی، که شما را فرستاده، بتوانید بگوئید، چگونه والی مقدونیّه شما را پذیرفت. پس از آن مردان زننما پهلوی پارسیها نشستند و، وقتی که آنها خواستند، دست بطرف آنان دراز کنند، تماماً کشته شدند. پس از کشتن رسولان تمام خدمهٔ آنها را هم کشتند و بار و بنه آنها را، که زیاد بود، تصاحب کردند.
بعد پارسیها جدّا در جستجوی رسولان برآمدند، ولی آلکساندر با تردستی نگذاشت تحقیقات تعقیب شود، چه خواهر خود را که گیگه[۱۶۹] نام داشت به بوبارس[۱۷۰] رئیس هیئتی، که مأمور تحقیقات بود، داد و سکوت او را خرید. بعد هرودوت گوید، که آمینتاس پادشاه مقدونی از نواده پردیکّاس[۱۷۱] و یونانی بود و در بازیهای المپ[۱۷۲] بدواً آلکساندر را به مسابقه راه نداده گفتند، بربرها (یعنی غیر یونانیها) حق ندارند، در این بازیها شرکت کنند، ولی بعد آلکساندر ثابت کرد، که او از اهل آرژه[۱۷۳] است و بر اثر آن او را یونانی دانستند. چنین است گفتههای هرودوت راجع به سفارتی، که رئیس سپاه ایران در تراکیه به مقدونیه فرستاده و از آن صراحتاً استنباط میشود، که پادشاه مقدونی پذیرفته خراج بدهد و بسمت پادشاه خراجگزار یا والی ایران در مقدونیه حکومت خود را حفظ کرده. اما در باب رفتار هیئتی، که از طرف بغابوخش (مگابیز هرودوت) نزد پادشاه مقدونیه فرستاده شده بود، باید عقیده داشت، که، اگر حکایت هرودوت صحت داشته، بغابوخش، چون دیده، که رفتار این هیئت نکوهیده و بل طوری است، که به پارسیها برمیخورد، خودش دنبال کردن تحقیقات را صلاح ندانسته و قضیه را خاموش کرده، و الاّ باورکردنی نیست، که بغابوخش فاتح نابود شدن تمامی یک هیئت را به هیچ شمرده صرفنظر از این پیشامد کرده باشد[۱۷۴]. بعدها، وقتی که اسکندر سوّم مقدونی به ایران آمد، کراراً به یاد مقدونیها میآورد، که مقدونیه باج به پارسیها میداد و آن را او و پدرش باین عظمت رسانیدند. حکایت هرودوت را دنبال میکنیم (کتاب ۵، بند ۲۴): مگابیز با مردم پان از هلّسپونت گذشته به سارد رفت و در آنجا به داریوش گفت: شاها، این چه کاری بود، که کردی؟ به هیستیه[۱۷۵] اجازه دادی شهری در تراکیّه بنا کند.
این شهر در جائی است، که جنگل زیاد و معدن نقره دارد، در اطراف این محل یونانیها و خارجیها زیادند. اگر در تحت ریاست او این مردم شب و روز کار کنند، باعث جنگ داخلی خواهند شد. برای احتراز از چنین پیشامد، به بهانهای او را بخواه و مگذار دیگر بدانجا برگردد. سخنان مگابیز داریوش را پسند آمد و پس از آن او قاصدی به میرسین با این امر فرستاد: «هیستیه، داریوش شاه به تو چنین گوید: پس از تفکر من میبینم، که کسی بیش از تو دوست من نیست و بیش از تو در کارهای من همراهی ندارد. این نکته را تو با عمل ثابت کردهای نه با حرف. چون حالا در تدارک کاری بزرگ هستم، لازم است، که تو نزد من آئی، تا طرف شور من واقع شوی». هیستیه باور کرد و مستشاری شاه را مقام ارجمندی دانسته به سارد آمد و، همینکه نزد داریوش رفت، شاه به او گفت: «من تو را احضار کردم از این جهت، که دیدم تو شخصی عاقل و نسبت بمن صمیمی هستی و گنجی گرانبهاتر از دوست عاقل و صمیمی نیست. تراکیّه و شهری را، که میسازی رها کن، بیا برویم به شوش و در آنجا در سر سفرهٔ من رفیق و مستشار من باش». پس از آن داریوش ارتافرن برادر صلبی خود را والی سارد و اتانس را حاکم مردمان ساحلی کرده با هیستیه بطرف شوش رفت. این اتانس پسر سیسامنس نامی بود، که از قضات شاهی بشمار میرفت. در زمان کبوجیه او رشوه گرفته حکم ناحقی داد و در ازای این گناه بحکم شاه پوست او را کنده و از این پوست نوارهائی ساخته روی کرسی او گستردند. بعد کبوجیه پسر او اتانس را بجای پدر منصوب داشت و گفت هر زمان، که خواهی داوری کنی، باین مسند بنگر. این شخص، که بجای پدر بر کرسی او نشسته بود، حالا بجای مگابیز رئیس قشون شد
(۱۸) - مقایسهٔ ستونهای مختلف تختجمشید (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۶۸ مکرّر)
و اهالی بیزانس[۱۷۶] و کالسدون[۱۷۷] را مطیع کرد. بعد جزیرهٔ آنتاندر ([۱۷۸])[۱۷۹] و لامپونیوس[۱۸۰]را گرفت و پس از آن کشتیهای اهالی جزیره لسبس[۱۸۱] را گرفته دو جزیرهٔ لمنس[۱۸۲] و ایمبروس[۱۸۳] را تسخیر کرد. سکنهٔ این دو جزیره در آن زمان پلاسگیها بودند (یعنی مردمی، که قبل از رفتن یونانیها به یونان از مردم بومی این مملکت بشمار میرفتند و یونانیها آنها را از مساکنشان راندند. م.). اهالی لمنس دلیرانه جنگیده
پا فشردند، ولی بالاخره مغلوب شدند. اتانس لیکارت[۱۸۴] نامی را حاکم اینجا قرار داد و با مردم لمنس رفتاری سخت داشت، زیرا بعض اهالی، در موقع قشونکشی داریوش به مملکت سکاها، شرکت نکرده و برخی در مراجعت قشون مزبور بآن زحمت رسانیده بودند.
۳- تسخیر جزیرهٔ سامس
لازم است قبل از ختم این مبحث کلمهای چند در باب جزیرهٔ سامس، که در زمان داریوش جزو ممالک ایران گردید، گفته شود، اگرچه در قبال سایر کارهای داریوش الحاق آن به ایران چندان مهم نیست و بهمین جهة، با وجود آنکه تاریخ الحاق آن مقدّم بر تابع کردن تراکیه و مقدونیه است، تا اینجا بتأخیر افتاده.
عدّهای از جزائر، که در نزدیکی سواحل آسیای صغیر واقع و اهالی آنها یونانی بودند، مانند خیوس[۱۸۵] در زمان کوروش جزو ممالک ایران گردیدند، ولی سامس، که در نزدیکی دماغهٔ میکال[۱۸۶] در یونیهٔ آن زمان واقع بود، چنانکه هرودوت گوید، در اوائل سلطنت داریوش تابع ایران شد. این است آنچه در این باب مورّخ مذکور نوشته (کتاب ۳، بند ۱۳۹-۱۴۹). وقتی که کبوجیه در مصر و داریوش بعادت نجبای ایران در جزو لشکر ایران بود، روزی او به جوانی برخورد، که بالاپوش سرخ رنگ قشنگی بدوش داشت. داریوش را این لباس بسیار خوش آمد و خواست، بهر قیمتی که باشد، آن را بخرد. جوان گفت نمیفروشد، ولی حاضر است آن را به داریوش هدیه کند. داریوش هدیه را با امتنان پذیرفت و از داشتن آن خوشحال شد. این جوان سیلوسون[۱۸۷] نام داشت و برادر پولیکرات[۱۸۸] جبار سامس بود.
وقتی که داریوش شاه شد، سیلوسون به شوش رفته خواست، داریوش او را بپذیرد و به خدمهٔ شاه گفت، که او ولینعمت داریوش است. داریوش این حرف را شنید و با حیرت گفت، تا حال نه یک یونانی بمن خدمتی کرده و نه یونانیها کاری برای پارسیها انجام دادهاند، با وجود این او را راه دهید بیاید. جوان وارد شد و داریوش گفت: «تو چه کاری برای من انجام دادهای، که خودت را ولینعمت من میخوانی؟» سیلوسون قضیهٔ هدیه را بخاطر داریوش آورد و پس از آن شاه گفت: «ای مرد نجیب، توئی آنکس، که زمانی که من اقتداری نداشتم، بمن آن هدیه را دادی؟ اگرچه هدیهٔ تو چیز قابلی نبود، ولی تشکر من بقدری است، که گوئی، هدیهٔ گرانبهائی بمن رسیده. اکنون به تو آنقدر زر و سیم بدهم، که تو هیچگاه نادم نباشی از اینکه داریوش پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) را مرهون خود کردهای». جوان مزبور جواب داد: شاها، من برای چنین مقصودی بدینجا نیامدهام. مطلب من این است، که بعد از فوت برادرم[۱۸۹]، مآندریوس[۱۹۰] بندهٔ ما جبّار سامس شده و میخواهم شرّ او را از آن جزیره بیخونریزی دفع کنی. داریوش پذیرفت و به اتانس، رئیس لشکر صفحات دریائی آسیای صغیر، فرمود خواهش جوان سامسی را بجا آرد. او هم اقدام کرد و جبّار سامس و هواخواهان او حاضر شدند، که مطیع پارسیها گردند. پس از آن رؤسای ایرانی، چون دیدند، که کار دارد بصلح و مسالمت خاتمه مییابد، به صفحهٔ بالای قلعه رفته با کمال اطمینان در آنجا نشستند. در این احوال برادر جبّار، که شخصی ماجراجو بود، با عدّهای از سپاهیان اجیر ناگهان به پارسیها حمله کرده عدّهای را بکشت و نزدیک بود تمام رؤساء پارسی را بکشد، که سپاهیان پارسی فرارسیده آنها را نجات دادند. پس از آن اتانس در خشم و غضب شده دستور داریوش را، که با اهالی به ملایمت رفتار کند، بکلی فراموش کرد و بجان مردم افتاده از اهالی عدهای زیاد بکشت، ولی، پس از آنکه به خود آمد و دید، که برخلاف دستور شاه رفتار کرده، بر اثر ندامت حکومت این جزیره را موافق دستور داریوش به سیلوسون داد و درصدد ازدیاد سکنهٔ این جزیره برآمد. چنین است حکایت هرودوت و او گوید، که سامس نخستین دولت یونانی و بربری بود، که مطیع پارسیها گشت. تاریخ الحاق از فحوای کلام مورّخ مذکور قبل از شورش بابل بوده و بنابراین قبل از ۵۲۱ ق. م است. در باب جزایر دیگر بحر الجزائر، که سکنهٔ یونانی داشت، بالاتر بمناسبت موقع ذکری شد. بنا بر آنچه تا حال گفته شده در این زمان از جزایر دریای مذکور اینها مطیع ایران بودند: خیوس، سامس، لسبس، لمنس، ایمبروس، ردس، تاسس و بعضی دیگر.
مبحث چهارم - تسخیر قسمتی از هند
ملتی، که بخط جهانگیری افتاد، به آسانی از این راه منحرف نمیشود و دولتهای بزرگ لشکرکشی و جنگ را از شرایط حیاتی خود میدانند، و حال آنکه این دولتها بالاخره سستی و رخوت یا اضمحلال و انقراض خود را در همین توسعهٔ روزافزون مییابند. پارس هم از این قاعده مستثنی نبود، چنانکه داریوش، پس از فراغت از اسکات ایالات ایران و ایجاد اوضاع ثابتی در حدود آن و بعد از قشونکشی به سکائیه، خواست ممالکی چند در زمان خود به شاهنشاهی وسیع ایران بیفزاید و با این مقصود بهند لشکر کشید. ایرانیها از رود سند گذشته قسمتی از هند غربی را به ایران ضمیمه کردند (۵۱۲ ق. م) بعد داریوش امر کرد سفائنی ساختند و در تحت فرماندهی یک نفر یونانی موسوم به اسکیلاس[۱۹۱] به دریای عمان روانه کرد.
تسخیر پنجاب و سند برای ایران آنروز مهم بود، زیرا هند از زمانهای خیلی قدیم مملکت پرثروت و جمعیت بشمار میرفت و، چنانکه بیاید، بعد از تسخیر این دو قطعهٔ زرخیز، طلای زیاد همهساله به ایران وارد میشد. اهمیت استیلای ایرانیها بر قسمتهائی از هند به اندازهای در عهد قدیم مهم بوده، که هندیها زمان موعظه بودا و این لشکرکشی را دو مبدأ برای تعیین تواریخ دانستهاند[۱۹۲]. چون در جای خود (باب دوّم این کتاب) از اهمیت تجارت بین مغرب و هند از همین راه، که داریوش ایجاد کرد، ذکری خواهد شد، عجالة بمطالب دیگر میپردازیم. هرودوت در باب هند چنین نوشته (کتاب چهارم، بند ۴۴): «قسمت بزرگ آسیا بواسطه داریوش کشف شده و این در زمانی بود، که او میخواست بداند، رود سند در کجا بدریا میریزد. این رود پس از نیل یگانه رودی است، که در آن بزمجه یافت میشود.
در میان اشخاصی، که داریوش از آنها انتظار اطلاعات صحیح داشت و برای کشف این موضوع فرستاد، اسکیلاس نامی بود از اهل کاریاند. این هیئت از شهر کاسپاتیر از اراضی پاکتیا[۱۹۳] حرکت کرد و سرازیر شده بطرف مشرق و دریا رفت.
بعد فرستادگان بطرف مغرب رفته در ماه سیام به جائی رسیدند، که پادشاه مصر سابقا، چنانکه من گفتم، فینیقیها را مأمور کرده بود دور لیبیا بگردند (هرودوت، بجز مصر، جاهای دیگر افریقا را لیبیا گوید. م.). پس از آنکه آنها (یعنی هیئت ایرانی. م.) لیبیا را دور زدند، داریوش هندیها را به اطاعت درآورد و از آن زمان از این دریا استفاده میکرد. بنابراین تحقیقات معلوم شد، که آسیا به استثنای قسمت شرقی آن، به لیبیا شبیه است». مقصود از آسیای هرودوت آسیای غربی و قسمتی از هند است، زیرا در آن زمان از چین و سایر جاهای آسیا بیاطلاع بودند.
سابقا راجع باین نوشتهٔ هرودوت تردید داشتند، چه تصوّر میکردند، که اوّل کسی، که هیئتی برای تحقیقات به دریاها فرستاد، اسکندر بوده، ولی بعدها صحت روایت هرودوت ثابت شد، زیرا معلوم گردید، که اسکیلاس یونانی شرح مسافرت خود را نوشته و ارسطو آن را دیده بود (سیاست نامهٔ او کتاب ۷، فصل ۱۴، بند ۲)[۱۹۴]. بنا به روایت هرودوت باید گفت، که این هیئت از رود سند سرازیر شده و سواحل بلوچستان و مکران امروزی را پیموده، بعد بسواحل عربستان گذشته و از باب المندب داخل بحر احمر گردیده و، پس از طی آن، از ترعهای، که بحکم داریوش ساخته بودند، بمصر سفلی وارد شده و از آنجا به دریای مغرب رفته. موافق گفتهٔ هرودوت، این هیئت تحقیقات خود را دنبال و در سواحل افریقا مشاهداتی کرده. امّا اینکه تا کجا این مسافرت امتداد یافته، اطّلاع منجزی نیست، غیر از آنکه مورّخ مذکور گوید: «پس از اینکه آنها لیبیا را دور زدند» اگر این گفتهٔ هرودوت صحیح باشد، باید عقیده داشت، که فینیقیها در این مسافرت اکتشافی شرکت داشتهاند، زیرا در زمان نخائو پادشاه مصر فینیقیها در دفعهٔ اوّل بامر او دور افریقا گردیدند (۶۰۹ ق. م)[۱۹۵].
باری اطّلاعات ما در باب قشونکشی داریوش بهند و کارهای او در این زمان (۵۱۲ ق. م) خیلی کم است و کیفیات آن هم معلوم نیست. حدسی، که میشود زد این است: داریوش، که در ۵۱۷ ق. م در مصر بود، از تحقیقات معلوم کرده، که کشتیرانی بین دریای مغرب و دریای احمر و عمان و خلیجپارس (جمعا در نوشتههای هرودوت موسوم به دریای اریتره)[۱۹۶] اشکال دارد و، چون به تجارت بین ممالک شرقی و غربی خود اهمیت میداده، بخیال وصل کردن دریای مغرب با بحر احمر از راه نیل افتاده، بعد کشتیهائی از این راه بسواحل هند رفته اکتشافاتی کردهاند و پس از آن داریوش فکر تسخیر قطعاتی را از هند در مغز خود پرورده.
طلای زیاد هند هم البته معدّ این تصمیم گردیده. این حدس از اینجا تأیید میشود:
چنانکه گذشت، از نسخهٔ مصری کتیبهٔ داریوش، که در نزدیکی ترعهٔ سوئز بدست آمده، معلوم است، که شاه با حکمای مصر از دریاها و فرستادن هیئتی برای تحقیقات صحبت میداشته و شاید بر اثر همین صحبت هیئت مزبوره را از هند برای تحقیقات روانه کرده.
توصیف هندیها بقلم هرودوت
چون از لشکرکشی داریوش به هند شمهای گفته شد و قسمتی از این کشور عظیم جزو ایران آن زمان بود، مقتضی است ببینیم، که هرودوت، یعنی قدیمترین مورّخ یونانی، که نوشتههایش تا زمان ما باقی است، در باب هندیهائی، که تابع ایران بودهاند، چه میگوید.
از این نظر مضامین نوشتههای او چنین است (کتاب ۳، بند ۹۴): «جمعیت هند
(۱۹) - تختجمشید، جدال شاه با حیوان افسانهای (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۲۵)از نفوس تمام ممالکی، که معروفند، بیشتر است و باجی هم، که میدهند (یعنی به خزانهٔ ایران) بالنسبه به سایر مردمان خیلی بیشتر است.
اینها بیستمین ایالت را تشکیل میکنند و سالیانه سیصد و شصت تالان خاک طلا میپردازند». بعد مورخ مذکور گوید (همانجا، بند ۹۵) اگر نسبت نقره را بطلا یک به سیزده بدانیم، باج هندیها معادل چهار هزار و ششصد و هشتاد تالان اوبیائی[۱۹۷] میشود (یعنی تالان نقره اوبیائی و، چون تالان اوبیائی را محققین معادل ۵۵۶۰ فرانگ طلا دانستهاند، بنابراین باج هند معادل پنج میلیون و دویست و چهار هزار تومان به پول کنونی بوده. م.)[۱۹۸]. سپس هرودوت گوید: از تمام مردمان آسیا، که معلوماند، هندیها شرقیترین آنها هستند و اراضی، که بطرف مشرق از هندیها واقع است، حاصلخیز نیست، زیرا عبارت است از کویرهائی، که از ماسه پوشیده. (از این نوشتهٔ هرودوت معلوم است، که مقصود او از هندیها پنجاب هند بوده زیرا از این قسمت هند بیابانهای لمیزرع بطرف مشرق امتداد مییافته. م.). طوایف هندی پرجمعیتاند و به زبانهای مختلف حرف میزنند. بعض آنها چادرنشیناند و برخی شهری و دهنشین. عدهای از آنها در باتلاقها مسکن دارند و قوتشان ماهی خام است. صید ماهی در کرجیهائی، که از نی ساختهاند، بعمل میآید. تمامی کرجی را از یک بند نیها میسازند. این هندیها لباسی دارند، که از جگن (نی بوریا) میبافند. نیها را از کنار رودها بدست آورده و خرد کرده از آن لباسی مانند حصیر میبافند و چنین لباسی را مانند جوشن در بر میکنند.
هندیهای دیگر، که بطرف مشرق از هندیهای صحراگرد مسکن دارند، به پادی موسوماند و قوت آنها گوشت خام است. گویند، که اخلاق و عادات آنها چنین است:
اگر کسی از طایفهٔ آنها، مرد یا زن، مریض شود، مردانی، که دوستان مریض بشمار میروند، مریض را، اگر مرد باشد، میکشند و در این موقع میگویند، که اگر این کار نکنند، از گوشت مریض بواسطه مرض همواره خواهد کاست. در این مواقع مریض ناخوشی خود را انکار میکند، ولی دوستانش حرف او را نمیپذیرند و بعد از کشتن او گوشتش را بین خودشان تقسیم میکنند. چنین است نیز رفتار زنان با زنان ناخوش. پیرمردان را هم کشته گوشت آنها را تقسیم میکنند، اگرچه عدهٔ کسانی که بسن کهولت رسیده باشند، کم است، زیرا، همینکه ناخوش شدند، آنها را میکشند.
بعد مورّخ مذکور گوید (همانجا، بند ۱۰۰) هندیهای دیگر عاداتی دیگر دارند: جانداری را نمیکشند، تخم نمیافشانند، مسکن ندارند و قوتشان علف است.
در صفحهٔ آنها علفی است، که میوهاش در پوست است، و به بزرگی دانهٔ ارزن. این علف خودروست و این هندیها میوهٔ آن را جمع کرده و پخته با پوست میخورند. هرکس از آنها ناخوش شود، در بیغولهها منزوی شده میخوابد و کسی نه بفکر مردهها است و نه مراقبتی نسبت بمرضی دارد. تمام هندیهائی، که ذکرشان گذشت، قضای حاجت را مانند حشم آشکارا میکنند. رنگ پوست این هندیها یکسان است یعنی مانند رنگ پوست اتیوپیها است (هرودوت بعض مردمان را، که در سواحل خلیجپارس و سواحل هند سکنی داشتند، چنین مینامد و گوید، که به اتیوپیهای افریقا شباهت دارند و، چون اتیوپیهای افریقا را حبشی میدانیم، اینجا هم لابد باید مردمانی را، که هرودوت توصیف میکند، حبشی بنامیم. م.). تخم مردان، که از آن نطفهبندی میشود، در هندیها، برخلاف تخم سایر مردمان، سفید نیست، بل سیاه است. چنانکه پوست آنها هم سیاه است. تخم اتیوپیها هم چنین است. این هندیها در طرف جنوبی و خیلی دور از پارسیها سکنی دارند و هیچگاه تابع شاه پارس نبودهاند. هندیهای دیگر در حدود شهر کاسپاتیر و اراضی پاکتیا، یعنی در شمال سایر هندیها مسکن گزیدهاند (ظن قوی میرود، که مردم پاکتیا نیاگان پختوهای افغاناند و مقصود هرودوت مردمی بوده، که در کنار رود سند بطرف شمال سکنی داشتند. م.). اینها از همهٔ هندیها جنگیترند و اینها طلای هند را بدست میآورند. در ولایت این مردم کویرهائی است، که از ماسه پوشیده و در این ماسهها حیواناتی هستند، که تقریباً به بزرگی سگاند و بزرگتر از روباه.
شاه از این حیوانات چند رأس دارد. این جانوران مانند مورچهها زمین را شکافته برای خود لانه میسازند و خاک را بالا میریزند. از این حیث مانند مورچههای یوناناند و به آنها هم شباهت دارند. هندیها برای بدست آوردن این خاک به کویر میروند.
ترتیب این کار چنین است: عرابهای را بسه شتر میبندند. شترهای جنبین نراند و شتر وسطی ماده. از میان شترهای ماده آن را، که بچه شتر شیرخوار دارد، انتخاب میکنند. بعد بر چنین شتر مادهای شکارچی سوار میشود.
این شترها در تندروی از اسبها کوتاه نمیآیند، ولی از این حیث، که میتوانند بارهای سنگینتری ببرند، بر آنها مزیت دارند. این است ترتیب رفتن هندیها به کویر. اما وقت به دست آوردن خاک طلا را طوری معین میکنند، که هوا باعلی درجه گرم باشد، زیرا در این موقع مورچهها زیر زمین پنهان میشوند. همینکه بمحل رسیدند، شکارچیها کیسهها را پر از خاک میکنند و به خانههایشان برمیگردند.
شتاب آنها در مراجعت از این جهت است، که بقول پارسیها، مورچهها با شامه از ورود آنها آگاه شده شکارچیان را تعقیب میکنند. حیوانی در دویدن سریعتر از این مورچهها نیست و اگر هندیها، در زمانی، که مورچهها جمع میشوند، فرار نمیکردند، ممکن نبود یک نفر هم از دست آنان نجات یابد. شترهای ماده از شترهای نر تندتر میروند و بهمین جهت شترهای نر را از عرابه باز میکنند، ولی این کار را یکدفعه نمیکنند. اما شترهای ماده، برای بازگشت نزد بچههایشان هیچگاه از سرعت دو نمیکاهند. چنین است بقول پارسیها ترتیب به دست آوردن بیشتر طلا در هند. مقدار کمتر را از معادن استخراج میکنند».
بعد هرودوت شرحی از ممالک گوناگون، که در کنار دنیای آن روزی واقع بودند ذکری کرده. این شرح بطور روشن میرساند، حدود دنیای آن زمان را مورّخ مذکور، که کتب زیاد خوانده و سیاحتها کرده بود، چگونه تصوّر میکرده: او گوید (کتاب ۳، بند ۱۰۶) کنارهای زمینی، که مسکون است، به عقیدهٔ من، دارای چیزهای قیمتی است: یونان بهترین آبوهوا را داراست. هند، که شرق اقصی است، دارای حیوانات و چهارپایان و طیوری است، که از حیث بزرگی در سایر جاها مثل و مانند ندارند، ولی اسبهای هندی از اسبهای نیسایه (مادی) پستتراند.
ثانیا در هند طلای زیادی است، که از زمین و رودخانهها، چنانکه بالاتر گفتم، بدست میآورند. در اینجا درختانی است خودرو، که میوهٔ آنها پشم است و از حیث قشنگی و خوبی از پشم گوسفند بهتر. هندیها از این پشم لباس تهیه میکنند (گویا مقصود هرودوت پنبه است، که در عهد قدیم بهند اختصاص داشته. م.). بعد هرودوت از عربستان سخن میراند و آن را هم یکی از ممالک کنار زمین بشمار میآورد.
در این مملکت کندر، مُرّمکّی، زغالاخته، دارچین و لادن بعمل میآید. سپس کنار زمین از طرف جنوب غربی حبشه است. در اینجا طلا فراوان است و این مملکت فیلهای عظیم الجثه و درختان خودروی گوناگون دارد، که از جمله آبنوس است.
اهالی این صفحه شکیل و دارای قامتی بلند و عمر درازند.
در باب صفحات غربی اروپا مورّخ مذکور گوید، که نمیتواند چیزی بگوید، زیرا اطلاعات صحیحی در این باب ندارد و گفتههای دیگران را هم نمیتواند باور کند.
مثلا میگویند رودی هست، که نامش اریدان است و به دریای شمال میریزد و کهربا را از آن رود بدست میآورند. نیز گویند، جزائری هست از سرب و سرب را از آنجا میآورند. بعد او گوید «البته در شمال اروپا طلا زیاد است، ولی نمیتوانم باور داشته باشم، که طلا را آریماسپها[۱۹۹]، یعنی مردمی، که در همه چیز شبیه سایر مردمانند ولی یک چشم دارند، از عنقاها میدزدند. کلیة من باور ندارم، که مردم یک چشم وجود داشته باشند».
این است مضامین نوشتههای هرودوت راجع به وسعت دنیای آن روز، یعنی قرن پنجم ق. م، از این نوشتهها و نوشتههای دیگر مورّخ مزبور روشن است، که دورترین کنارهای دنیای مسکون آنروز را او چنین میپنداشته: در مشرق - هند. در مغرب - یونان با مستملکات آن در ایطالیا، بعد شمال افریقا تا جبل طارق. در شمال - سکائیّه. در جنوب - حبشه. اگرچه بعض جاهای نوشتههای هرودوت، که در اینجا ذکر شد، چون شامل هند نبود، خارج از موضوع بود، ولی موافق جریان سخن مورّخ مزبور، از ذکر آن ناگزیر بودیم، بخصوص که این اطلاعات برای فهم وسعت دولت هخامنشی هم مفید است.
مبحث پنجم - شورش مستعمرات یونانی و کاریه و قبرس
مقدّمه
برای فهم وقایعی، که ذکر خواهد شد، لازم است نظری بطرز سیاست ایران در مستعمرات یونانی آسیای صغیر، که تابع ایران بودند، و باوضاع داخلی یونان اروپائی بیفکنیم.دولت ایران از زمان کوروش بزرگ این سیاست را اتّخاذ کرده بود، که در مستعمرات یونانی حکومت هر شهر را همیشه بیک نفر میداد، زیرا این طرز حکومت اوّلا مطابق طرز حکومت ایران بود و بعلاوه روابط شهرها را با ولات ایرانی در آسیای صغیر تسهیل میکرد، چه حکّام شهرهای یونانی با این ترتیب مجبور نبودند در مواردی بمجالس ملی رجوع کنند و از این راه تشتّت آراء روی داده از سرعت اجرائیات بکاهد. معلوم است، که دولت ایران اشخاصی را از یونانیها برای حکومت شهرهای یونانی معین میکرد، که طرفدار این طرز حکومت بودند:
اینها را یونانیها (تیران) مینامیدند، که بمعنی جبّار است. از طرف دیگر، چون جبابره به دولت ایران متّکی بودند، هواخواهان حکومت ملی نسبت به آنها و بالطبع به دولت ایران کینه میورزیدند. در داخلهٔ یونان اروپائی هم تقریباً همین اوضاع مشاهده میشد، یعنی یک قسمت آن طرفدار حکومت ملی بود و قسمت دیگر هواخواه حکومت جبابره یا اشرافی. بهمین جهت از دو دولت نامی و مهم یونان هریک طرفدار یکی از دو طرز حکومت مذکوره گردید: آتن - قائد حکومت ملی و اسپارت - علمدار حکومت اشرافی. مقارن این زمان هیپپیاس[۲۰۰] نامی از خانوادهٔ پیزیسترات[۲۰۱] جبّار آتن بود، ولی بعد آتنیها او را از آنجا خارج کردند و او، برای اینکه به حکومت آتن برگردد، متوسل بوالی ایران در آسیای صغیر گردید (۵۱۰ ق. م). در غیاب او شخصی کلهایستن[۲۰۲] نام، که از خانوادهٔ نجیب آلکمانید[۲۰۳] بود، طرز حکومت آتن را تغییر داده حکومت ملی در آنجا تأسیس کرد.
این اقدام باعث خشم طرفداران حکومت اشرافی شد و رسولانی به اسپارت فرستاده کمک آن را تقاضا کردند. اسپارتیها لشکری به آتن فرستادند و کلهایستن مجبور شد، در مقابل قوّه تسلیم شود. این دفعه آتنیها در غضب فرورفته بر ضدّ اسپارتیها قیام کردند و آنها، چون اوضاع را چنین دیدند، آتن را تخلیه و هواخواهان آتنی خود را رها کرده از آتّیک[۲۰۴] خارج شدند، ولی پس از آن چیزی نگذشت، که اسپارتیها با قشون زیادتری، که از متحدین آنها در پلوپونس ترکیب یافته بود، برگشتند و آتنیها، چون دیدند، که از عهدهٔ آنها برنیایند، از راه اضطرار سفیری نزد والی ایران در لیدیّه فرستاده کمک او را درخواست کردند. والی گفت کمک میکنم بشرط اینکه آبوخاک دهید، یعنی تابع ایران گردید. سفیر آتن این شرط را پذیرفت، ولی، وقتی که به آتن مراجعت کرد، آتنیها از گفته خود برگشتند (۵۰۸ ق. م.).
پس از آن اسپارتیها و پلوپونسیها آتّیک را غارت کردند و این اوضاع دوام داشت، تا اینکه کرنتیها[۲۰۵] از اتحاد با اسپارتیها خارج شدند. در ۵۰۶ ق. م باز آتنیها سفیری نزد ارتافرن والی لیدیّه فرستاده خواستار شدند، که او گوش به بدگوئیهای هیپپیاس از آتن و تحریکات او بر ضدّ این دولت ندهد. والی جواب خشنی داده تقاضا کرد، که آتنیها جبّار سابق خود را بپذیرند، و الاّ باید برای پذیرائی لشکر ایران در آتن حاضر باشند (هرودوت - کتاب ۵، بند ۶۹). جوابی، که والی لیدیه، به سفرای آتن داد موافقت با نظر دربار ایران نداشت، چه اکنون اکثر محققین باین عقیدهاند، که داریوش درصدد تسخیر یونان نبود و در دربار ایران اشخاصی زیاد دارای این عقیده بودند، که جنگ با یونان امری است بینتیجه، ولی ولاة ایران در آسیای صغیر نظرشان غیر از این بود، یعنی چون توسعهٔ قلمرو و اقتدارات خود را طالب بودند، از مواقع استفاده میکردند، تا از جزائر یونانی یکی را پس از دیگری در تحت تابعیت ایران درآورند. این احوال و شورشی، که در مستعمرات یونانی آسیای صغیر روی داد، بالاخره باعث جنگ داریوش با یونان گردید. جهات و چگونگی شورش مستعمرات یونانی موافق شرحی است که اینک ذکر میشود.
یاغیگری آریستاگر[۲۰۶]
چنانکه بالاتر ذکر شد، هیستیه جبّار میلت، که در موقع قشونکشی داریوش به سکائیه خدماتی در دانوب به داریوش کرده بود، مورد توجه مخصوص این شاه شد و در ازای خدماتش داریوش محلی را در کنار رود ستریمون[۲۰۷] در تراکیّه، که موسوم به میرسین[۲۰۸] بود،
به او اعطا کرد (ستریمون را اکنون ستروما نامند). پس از چندی او در اینجا استحکاماتی بنا کرد و، چنانکه گذشت، بغابوخش، رئیس قشون ایران در اروپا، داریوش را از خیالات او آگاه داشت و بر اثر سوء ظنی داریوش او را احضار کرد و حکومت شهر میلت و میرسین را به داماد او آریستاگر داد. در همین اوان داریوش، نظر به اینکه امور مستعمرات ینیانی اهمیت مییافت، برادر خود ارتافرن را والی لیدیّه کرد و اتانس پسر سیسامنس[۲۰۹] را رئیس قشون آنجا. والی جدید تازهوارد سارد شده بود، که چنانکه بالاتر گفته شد، هیپپیاس از خانوادهٔ پیزیسترات نزد او آمده خواست، که ارتافرن او را در آتن به حکومت برقرار کند و تعهد کرد، که اگر این امر انجام شود، او آتن را مطیع ایران دانسته باج خود را مرتّبا بپردازد. مقارن این احوال، چنانکه هرودوت گوید (کتاب پنجم، بند ۳۰-۱۲۶)، اهالی جزیرهٔ ناکس[۲۱۰] که یکی از جزایر سیکلاد[۲۱۱] است متموّلین خود را بیرون کردند و آنها به میلت آمدند. در شهر مزبور در این زمان آریستاگر پسر عمو و داماد هیستیه حکومت داشت. ناکسیها به آریستاگر متوسّل شده خواهش کردند، که قشونی بانها بدهد، تا بوطن خود برگردند و او، بطمع اینکه حکومت ناکس را هم بدست آرد، به ناکسیها چنین گفت: «من چنین قوّهای ندارم، که بتوانم شما را به وطنتان برگردانم، چه شنیدهام، که ناکسیها هشت هزار نفر سپاهی سنگین اسلحه و عدّهای کشتیهای دراز دارند، ولی سعی خواهم کرد، که مقصود شما حاصل گردد. ارتافرن دوست من است و چنانکه میدانید، او پسر هیستاسپ و برادر داریوش است و، چون والی تمام مردمان ساحلی است، قشون زیاد و بحریهٔ قوی دارد. امیدوارم، که او مسئول ما را اجابت کند». ناکسیها گفتند، که اگر ارتافرن بانها کمک کند، هدایای زیاد خواهند داد، مخارج قشونکشی را هم خواهند پرداخت و اهالی ناکس و جزائر سیکلاد نیز مطیع خواهند شد. بعد آریستاگر بسارد رفته به ارتافرن چنین گفت: «ناکس، اگرچه جزیرهٔ کوچکی است،
ولی آبوهوای خوب، زمینهای حاصلخیز و طلا و بنده زیاد دارد. باین ناکسیها کمک کن، که برگردند. مخارج را من میدهم، تو این جزیره و جزائر سیکلاد را تابع شاه میکنی و پس از آن تسخیر اوبی اشکالی ندارد. اوبی از حیث وسعت و استعداد طبیعی کمتر از جزیرهٔ قبرس نیست». ارتافرن در جواب گفت: «پیشنهاد تو برای خانوادهٔ شاه مفید است و آنچه گفتی صحیح. راجع به عدّه کشتیها هم، من میتوانم در بهار بجای یکصد فروند، که لازم داری، دویست فروند باختیار تو بگذارم، ولی با همهٔ اینها لازم است، که این مطلب بتصویب شاه برسد». بعد ارتافرن این نقشه را به دربار شوش عرضه داشت و، چون داریوش آن را پسندید، ارتافرن قشونی با دویست کشتی تهیه کرده و سرداری آن را به مگاپات[۲۱۲] هخامنشی عموزاده خود داده، این قوّه را نزد آریستاگر فرستاد. سردار مزبور آریستاگر و کشتیهای ینیانی و فراریهای ناکس را برداشته چنین وانمود، که بطرف هلّسپونت میرود، ولی بعد از ورود به جزیرهٔ خیوس بطرف کاوکاس رفت، که از آنجا موافق باد به ناکس روانه شود. بعد قضیهای روی داد، که این سفر جنگی بعدم بهرهمندی خاتمه یافت و شرح آن چنین است. روزی که مگاپات به کشتیها سرکشی میکرد، دید در یک کشتی قراول نیست. چون اسکیلاک[۲۱۳] نامی ناخدای این کشتی بود، امر کرد دست و پای او را ببندند، تا مجازات شود. این خبر به آریستاگر رسید و از دوست خود شفاعت کرد، ولی پذیرفته نشد. در نتیجه آریستاگر در خشم شده خودسرانه مقصر را از بند رها کرد. در سر این قضیه بین مگاپات و آریستاگر نزاع درگرفت و آریستاگر به او چنین گفت: «تو را چه باین کارها، مگر ارتافرن به تو نگفته، که مطیع من باشی و بدانجا روی، که من نشان میدهم؟». مگاپات از این سخن سخت رنجید و، چنانکه هرودوت گوید، شبانه کس فرستاده اهالی ناکس را از قشونکشی آریستاگر آگاه کرد. در نتیجهٔ این اقدام، آریستاگر موفّق نشد ناکس را تسخیر کند و، چون میبایست مخارج قشونکشی را بدهد، این مسئله و کدورتی، که بین او و مگاپات روی داده بود، باعث وحشت او گردید، چه تصوّر کرد، که حکومت میلت را هم
(۲۰) - برگهٔ عمودی تخت شاهی در نقش رستم (فلاندن و کست، ایران قدیم، گراور ۱۷۷)از او خواهند گرفت. این بود، که مصمم شد شورشی در مستعمرات یونانی برپاکند. از طرف دیگر هیستیه، چون از توقّف خود در شوش دلتنگ بود، بالاخره مصمم شد آتشی در مستعمرات یونانی روشن کرده بگوید، که این شورش از جهة غیبت او از محلّ حکمرانیش است، تا مگر داریوش به او اجازه بازگشت بدهد. با این مقصود پرداخت به اینکه داماد خود را به سرکشی تحریک کند.
وسیلهٔ تحریک چنین بود، که چون مستحفظین دولتی راهها را داشتند و نامهها را تفتیش میکردند، سر یکی از غلامان خود را تراشیده و بر پوست او کلماتی نوشته غلام را چندان نگاه داشت، تا موهای سرش روئید. بعد او را نزد داماد خود روانه کرد، با این دستور که سر غلام را تراشیده نوشتههای او را بخواند.
این احوال تقریباً در یک زمان حاصل شد و آریستاگر همراهان زیاد پیدا کرده شروع به یاغیگری کرد. فقط یک نفر از ینیانها، که موسوم به هکاتیوس[۲۱۴] بود (این شخص یکی از مورّخین معروف یونانی است و گویند، که هرودوت چیزهای زیاد از او اقتباس کرده عدّهٔ مردمانی
را، که مطیع داریوش بودند، میشمرد و عقیده به شورش بر علیه چنین شاهی نداشت، ولی سخنان او را نشنیدند. در این حال او گفت، حالا که میخواهید بشورید، پس کاری کنید، که دریا در دست شما باشد. برای اجرای این امر پیشنهاد کرد، که خزائن و نفائس معبد برانخید[۲۱۵] را برداشته صرف تهیهٔ قوا کنند. توضیح آنکه این خزائن هدایائی بود، که کرزوس پادشاه سابق لیدیه بمعبد مزبور داده بود. این حرف هگاتیوس هم پذیرفته نشد و یاتراگراس[۲۱۶] نامی را مأمور کردند، به کشتیهائی که از سفر جنگی به ناکس مراجعت میکردند و در میونت[۲۱۷] لنگر انداخته بودند، حمله کرده رؤسا را دستگیر کنند. او چنین کرد و پس از آن شورش آشکار شد (۵۰۰ ق. م). آریستاگر، برای اینکه مردم میلت را با خود همراه کند، باین شهر حکومت ملی داد، به شهرهای دیگر ینیانی رسول فرستاده اهالی را بر ضدّ جبابره برانگیخت و اشخاصی را، که از جبابره بوده در قشونکشی بر علیه ناکس شرکت داشتند به اهالی محلهای این جبابره تسلیم کرد. اهالی محلهای مذکور غالباً از جبابرهٔ سابق خود دست بازداشتند، ولی اهالی شهر میتیلن، کاس جبّار خود را از شهر بیرون برده سنگسار کردند.
بعد، هرودوت گوید (کتاب ۵، بند ۴۹) که آریستاگر به لاسدمون رفت، تا همراهی دولت اسپارت را تقاضا کند، چه حس میکرد، که متحدی لازم دارد.
در این زمان یکی از دو پادشاه اسپارت کلامننامی[۲۱۸] بود. آریستاگر نزد او رفته نقشهٔ عالم را به او نشان داد. این نقشه عبارت بود از یک لوحهٔ مسین، که روی آن ممالک، دریاها و رودهای معلوم آن زمان را ترسیم کرده بودند. بعد آریستاگر به پادشاه اسپارت چنین گفت: «از شتاب من تعجب مکن، اهمیت کار این عجله را تقاضا میکند. ینیانها در اسارتاند. این مسئله برای ما ننگ است و برای شما تحمل آن دشوارتر از سایر یونانیها، چه شما در یونان برتری دارید.
شما را به خداها قسم میدهم، که برادران خودتان را آزاد کنید. این کار آسان است، بربرها شجاعت ندارند و اسلحهٔ آنها کمان و نیزههای کوتاه است، بنابراین شکست دادن آنها سخت نیست. این را هم بدانید، که اهالی این قارّه (یعنی آسیا) بقدری تموّل و ثروت دارند، که هیچکدام از سکنهٔ جاهای دیگر به آنها نمیرسند: طلا، نقره، مس، لباسهای رنگارنگ، چهارپایان، حشم، ماهی و غیره زیاد است. اگر بخواهید، تمام این ثروتها از آن شما است». بعد به نقشهٔ مسین رجوع کرده یکایک مردمان را چنین بشمرد و در آن نشان داد: «در همسایگی ینیانها لیدیها هستند، که زمینهای خوب و پول فراوان دارند. در طرف شرقی لیدیه فریگیّه است، که از تمام صفحات معروف حشم و محصولات زمینیاش بیشتر است. همجوار فریگیها اهالی کاپادوکیّه میباشند، که ماها (یعنی یونانیها) آنها را سریانی نامیم. پس از آن مساکن کیلیکیها است، که پانصد تالان بشاه خراج میدهند. اینجا جزیرهٔ قبرس است. در همسایگی کیلیکیه ارامنهاند. بعد از آنها مساکن ماتیانیان[۲۱۹] است، که در اینجا واقع است.
بعد کیسسیها[۲۲۰] با آنها همجوارند. در سرحدّ این قوم رود خواسپ[۲۲۱] جاری است، شوش، یعنی مقرّ داریوش، این شهر است و خزائن او هم در اینجا است. اگر این شهر را بدست آرید، میتوانید با زوس (الههٔ بزرگ یونانی) دعوی همسری کنید. با امکان تسخیر چنین ممالک زرخیز آیا رواست، که برای ولایات کوچکی با مسسنیان[۲۲۲] و دیگران به جنگهای خونین بپردازید؟». پادشاه اسپارت گفت «ای میلتی مهربان، جواب تو را سه روز دیگر میدهم». در روز معهود آریستاگر برای دانستن جواب نزد کلامن رفت و او پرسید، که از دریای ینیانیها تا قصر شاه پارس چه مسافتی است؟. آریستاگر، که همواره پادشاه اسپارت را فریب میداد، در این مورد حقیقت را بیان کرده گفت، سه ماه راه است (هرودوت گوید، که آریستاگر، اگر میخواست پادشاه اسپارت را به آسیا ببرد، نمیبایست حقیقت را بگوید). همینکه پادشاه اسپارت این بشنید، سخن او را قطع کرده چنین گفت: «میلتی عزیز، تا غروب آفتاب از اسپارت بیرون رو. اگر تو خواهی، که اهالی لاسدمون سه ماه راه از دریا دور شوند، پیشنهاد تو پذیرفتنی نیست».
این بگفت و پشت به آریستاگر کرده برفت. روز دیگر آریستاگر شاخهٔ زیتونی بدست گرفته به خانه کلامن درآمد، که حمایت او را درخواست کند. اتفاقاً دختر پادشاه اسپارت گرگ[۲۲۳] نام بسنّ هشت یا نه سالگی در آنجا بود. آریستاگر از پادشاه اسپارت خواهش کرد، که طفل را دور و حرفهای او را گوش کند.
کلامن گفت، بگو آنچه خواهی. از حضور این طفل باکی نیست. آریستاگر گفت، اگر خواهش مرا بپذیری، ده تالان[۲۲۴] به تو میدهم. پادشاه اسپارت قبول نکرد.
آریستاگر همواره بر مبلغ افزود، تا به پنجاه تالان رسید. در این حین دختر پادشاه، که حرفهای آریستاگر را گوش میکرد، فریاد زد: «پدر جان، اگر از اینجا نروی، این خارجی تو را خواهد خرید». بر اثر این حرف پادشاه برخاست و به اطاق دیگر رفت و آریستاگر در حال یأس از اسپارت بیرون شد، بیاینکه مجال داشته باشد اوضاع راه را تا شاه پارس بیان کند. در اینجا هرودوت توصیف این راه را میکند و، چون در جای خود بیاید، از ذکر آن خودداری میشود. خلاصهٔ آن این است، که طول این راه از سارد تا قصر شاه سیزده هزار و پانصد استاد است و، چون سی استاد یک پرسنگ است، این مسافت معادل ۴۵۰ پرسنگ میشود و، اگر روزی یکصد و پنجاه استاد (پنج فرسنگ) راه طی کنند، درست نود روز لازم است.
ضمناً هرودوت از خوبی منازل و راه تعریف میکند، چنانکه بیاید.
پس از آن آریستاگر از اسپارت به آتن رفت. در اینجا زمینه برای پذیرفته شدن پیشنهاد او حاضر بود، توضیح آنکه جوابی، که ارتافرن برسولان آتنی در باب هیپپیاس داده بود، باعث خشم آتنیها شده و آنها تصمیم کرده بودند، با پارس ضدیت کنند. آریستاگر در مجلس ملّی نطقهای با حرارت کرد و گفت، که آسیا ثروت زیاد دارد و پارسیها نمیتوانند مانند یونانیها جنگ کنند. سپر و نیزه ندارند و غلبه بر آنها آسان است. بالاخره گفت، که ینیانها مهاجرین آتنی هستند و، چون آتن زورمندتر از سایر یونانیها است، وظیفهٔ او است، که آنها را حمایت کند.
معلوم است، که برای پذیرفته شدن پیشنهاد خود وعدههای زیاد به آتنیها داد و در نتیجه موفق شد، چه آتنیها تصمیم کردند، که دخالت کنند. در اینجا هرودوت گوید: «در نتیجه معلوم شد، که یک نفر را فریب دادن از فریب دادن جمعیتی مشکلتر است، چه آریستاگر نتوانست کلامن را فریب دهد، و حال آنکه سی هزار نفر آتنی را اغوا کرد»، ولی مورّخ مذکور در نظر نگرفته، که در آتن از جهت خشم آتنیها بر ارتافرن زمینه حاضر بود، و حال آنکه اسپارتیها اندک رنجشی از ارتافرن یا پارسیها نداشتند. آتنیها در نتیجهٔ تصمیم خود بیست فروند کشتی تجهیز کرده و فرماندهی آن را به ملانثیوس[۲۲۵] دادند و آریستاگر بطرف میلت روانه شد. بعد از ورود باین شهر، آریستاگر چند رسول نزد پانیانهائی، که از کنار رود ستریمون بحکم داریوش به فریگیّه رفته بودند، فرستاد و به آنها پیغام داد، که ینیانها بر داریوش شوریدهاند. اگر میخواهید، شما هم آزاد شوید، حرکت کرده خودتان را بدریا برسانید. در دریا حفاظت شما با ما خواهد بود. آنها از این پیشنهاد فوقالعاده مشعوف شده با زنان و اطفال خود حرکت کرده به جزیرهٔ خیوس رفتند و سواره نظام ایران، که آنها را تعقیب میکرد، از جزیره مزبور آنها را خواست، ولی اهالی خیوس فراریان را به جزیرهٔ لسبس فرستادند و بعد آنها موفق شدند، که بوطن خود برگردند. این اقدام آریستاگر فائدهای برای او نداشت، ولی، چنانکه هرودوت گوید، او میخواست داریوش را سخت بیازارد.
شورش مستعمرات یونانی، کاریّه و قبرس
همینکه کشتیهای آتنی رسیدند، آریستاگر سرکردههائی معین کرده قشون برّی و بحری یاغیان را بطرف سارد حرکت داد.
چون در سارد لشکری نبود، شورشیان بتسخیر آن موفّق شدند، ولی ارگ را نتوانستند تصرّف کنند، چه خود ارتافرن با عدّه کمی از سپاهیان به مدافعهٔ آن پرداخت. اگرچه شهر را ینیانها گرفتند، ولی از غارت آن دست بار داشتند و جهت این بود، که خانهها را در سارد از نی ساخته بودند و حتی بامهای خانههای آجری هم از نی بود. بنابراین، وقتی که یکی از سپاهیان خانهای را آتش زد، حریق سرایت به خانههای دیگر کرد و شهر آتش گرفت. در این حال اهالی شهر و پارسیها، چون خود را در میان آتش دیدند، مضطرب و متوحش شده بمیدان شهر، که در کنار رود پاکتل بود، پناه بردند، این رود از تمل جاری بود و بقول هرودوت (کتاب ۵، بند ۱۰۱) خاک طلا میآورد بعد، چون ینیانها دیدند، که دستهای از دشمنان از جان گذشته میجنگند و دستههای دیگر به کمک آنها میرسند، شهر را گذارده به کشتیهای خودشان رفتند. هرودوت گوید: «چنین بود آتش زدن این شهر و معدوم شدن معبد «کیبل[۲۲۶]» (یکی از امکنهٔ مقدسهٔ لیدیها. م.) بعدها پارسیها به بهانه این رفتار ینیانها معابد یونانی را آتش زدند». وقتی که این خبر به پارسیهائی، که در مشرق رود هالیس بودند، رسید، قوای خود را جمع کرده به کمک لیدیها شتافتند و، چون ینیانها را در سارد نیافتند، در تعقیب آنان به افس درآمدند. در آنجا ینیانها جنگی کرده شکست خوردند.
پارسیها پس از این فتح جمعی کثیر از ینیانها و مردان نامی آنها کشتند و ما بقی فرار کرده به شهرهای خود رفتند. پس از شکست ینیانها آتنیها دست از تقویت آنان برداشته بعجز و الحاح آریستاگر جواب دادند، که دیگر کمکی نخواهند کرد، چه اقدامات ینیانها بر ضدّ داریوش بیحاصل است. با وجود این ینیانها دست از ضدیت برنداشتند و بطرف هلّسپونت رفته بیزانس و شهرهای دیگر را در آن صفحه تسخیر کردند و از آنجا بولایت کاریه دست انداختند و بعد جزیرهٔ قبرس هم با آنها همدست شد (اینجا هم شورش اهالی بتحریک یونانیها بود).
وقتی که خبر آتش زدن سارد بدست ینیانها و آتنیها به داریوش رسید، او چنانکه هرودوت گوید (کتاب ۵، بند ۱۰۵) اعتنائی به ینیانها نکرد، چه میدانست
(۲۱) - تختجمشید، پلّهکان قصر داریوش اوّل (بزرگ) (دیولافوا، صنایع ایران قدیم، جلد ۳ گراور ۳)که این کار آنها بیمجازات نخواهد ماند، ولی پرسید که آتنیها چه مردمی هستند و بعد کمانی خواسته و تیری به آسمان انداخته گفت:
«ای زوس، انتقام من از آتنیها کشیده باد» پس از آن به یکی از خدمهٔ خود گفت، هر روز، وقتی که من بر سر سفره نشستم، سه دفعه بگو:
«شاها، آتنیها را فراموش مکن» این نوشتهٔ هرودوت از نظر آتنیها است، زیرا تیر انداختن بطرف خدا جزو عادات پارسیها نبوده. این داستان را آتنیها گفتهاند، تا اهمیتی به خود داده باشند، و حال آنکه چه قبل و چه بعد از جنگ ماراتن دربار ایران اهمیتی به یونان نمیداد و عدم بهرهمندی ایرانیها در جنگهای یونان از همینجا بود، که یونانیها را، چنانکه میبایست و میشایست، خوب نمیشناختند[۲۲۷]. اما اینکه آتش زدن سارد و معبد آن نتایجی بسیار وخیم داشت، مورد تردید نیست، چه آتش زدن معابد آتن در زمان خشیارشا بر اثر کینهای بود، که ایرانیها بدل گرفته بودند. این نکته پائینتر روشن خواهد بود. بعد هرودوت چنین گوید (کتاب ۵، بند ۱۰۶) داریوش هیستیه را احضار کرده چنین گفت: «هیستیه، شنیدهام، که جانشین تو بر من یاغی شده و بر ضد من سپاهیانی از آن قاره آورده و ینیانهائی، که سخت مجازات خواهند شد، با آنها همدست گشته بعد سارد را گرفتهاند. بنظر تو این اقدام چگونه میآید؟ آیا خوب است و چگونه چنین امری بیشرکت تو ممکن بود انجام یابد؟ پس از این هرچه پیش آید، از چشم خود بین». هیستیه جواب داد: «شاها، چگونه روا داری، که چنین گوئی؟ چطور من حاضر میشوم کاری کنم، که باعث ملال خاطر شاه گردد؟ چه این ملال بزرگ یا کوچک باشد. چه نتیجهای برای من از این کار متصوّر است و چه مقصودی میتوانم داشته باشم؟ هرچه تو داری، منهم دارم. من افتخار مستشاری تو را دارم، زیرا تو افکار خود را بمن میگوئی. پس بدان، که اگر نایب من این کارها را کرده، از پیش خود کرده، ولی باور ندارم، که اهالی میلت و نایب من باین مقام برآمده باشند، تا انقلابی در دولت تو برپاکنند. اگر آنها واقعاً مقصرند و خبری، که به تو دادهاند، راست است، پس بدان، که آوردن من از کنار دریا به اینجا تا چه اندازه مخالف مآلاندیشی بوده، زیرا ینیانها از غیبت من استفاده کرده چیزی را، که مدّتها قبل از این میخواستند، بکنند کردهاند. اگر من آنجا بودم، یک ینیانی جرئت نداشت بجنبد. پس مرا مرخص کن، نزد ینیانها روم و تمام این ولایت را بحال قبل برگردانیده نایب خود را، اگر مقصر است، تسلیم تو کنم. قسم به خدایان شاهی، که پس از اجرای ارادهٔ تو، تا جزیرهٔ ساردینی[۲۲۸] را مطیع تو نگردانم، قبائی را که در آن عازم ولایت ینیانها خواهم شد، از تن در نیاورم» داریوش سخنان او را باور کرد و گفت، برو، و بعد از اینکه وعدههای خود را انجام دادی، بشوش برگرد. در این احوال پارسیها شهرهای جزیره قبرس را محاصره کرده شورش را فرونشاندند و قبرس از نو مطیع گردید. شرح آن چنین است:
تسخیر قبرس از نو
هرودوت گوید (کتاب ۵، بند ۱۰۸) در خلال این احوال به انسیلوس[۲۲۹] امیر سالامین (یکی از شهرهای مهم جزیرهٔ قبرس. م.) که به محاصرهٔ آماتونت[۲۳۰] مشغول بود، خبر دادند، که بزودی آرتیبیوس[۲۳۱]، یکی از نجبای پارس، با لشکری بزرگ وارد قبرس خواهد شد. بر اثر این خبر او رسولی نزد ینیانها فرستاده خواهش کرد، به کمک وی بیایند.
ینیانها بیدرنگ با بحریهٔ زیاد آمدند و وارد قبرس شده بودند، که پارسیها از کیلیکیّه باین جزیره گذشته وارد خاک سالامین گشتند. فینیقیها هم دماغه کلاید[۲۳۲]قبرس را دور زدند. در این احوال جبّاران قبرس رؤساء ینیانی را دعوت کرده به آنها چنین گفتند، شما از دو کار یکی را بکنید: خودتان در خشکی با پارسیها جنگ کنید و کشتیها را به ما بدهید، تا با فینیقیها در دریا بجنگیم، یا بالعکس خودتان با فینیقیها بجنگید. به هرحال بدانید، که آزادی قبرس و ینیانها بدست شما است.
ینیانها جواب دادند، که ما را فرستادهاند، تا دریا را حفظ کنیم و با پارسیها بجنگیم.
بنابراین تکلیف خودمان را انجام خواهیم داد، اما شما، بخاطر بدارید، که در زیر قید مادیها (یعنی پارسیها) هستید و دلیرانه جنگ کنید. وقتی که لشکر ایران به جلگهٔ سالامین رسید، پادشاهان قبرس بهترین سربازان را در مقابل پارسیها داشتند و انسیلوس هم در مقابل آرتیبیوس جا گرفت (باید در نظر داشت، که جزیرهٔ قبرس ۹ شهر مهم داشت و هر شهر را امیری اداره میکرد، عزل و نصب این امراء بنظر دربار ایران بود. م.) آرتیبیوس بر اسبی سوار بود، که مانند یک نفر جنگی میجنگید، یعنی بلند میشد و با دست و دندان مردان مسلح را از پای درمیآورد، انسیلوس چون از این اسب بیمناک بود، از میرآخور خود، پرسید، چه باید کرد و آیا او ترجیح میدهد، که سوار را بکشد یا اسب را.
میرآخور، که از اهل کاریّه بود جواب داد: «امیر، من حاضرم هر دو کار کنم، ولی این را بدان، که بشاه یا سرداری زیبنده است با شاه یا سرداری دست و پنجه نرم کند. اگر دشمن را کشتی دارای نامی بزرگ میشوی و اگر، خدا نکرده، کشته شدی، باز بدست نجیبی کشته شدهای، امّا ما، که خدمه هستیم، باید با خدمهٔ دیگر جنگ کنیم. در باب اسب آرتیبیوس همینقدر گویم، که تشویشی از تربیت آن مدار، چه این اسب دیگر بر ضد کسی بر نخواهد خاست». پس از آن جنگ شروع شد و ینیانها نسبت به فینیقیها در دریا بهرهمندی یافتند و مخصوصا اهالی سامس دلاوریها نمودند. امّا مبارزهٔ دو سردار چنین بود: وقتی که انسیلوس به آرتیبیوس رسید، ضربتی به او وارد کرد و اسب این سردار بلند شده دستهایش را روی سپر انسیلوس گذارد، ولی در این حال میرآخور او با داس پاهای اسب را قطع کرد و او با سوارش افتاد. هنوز جنگ خاتمه نیافته بود، که ستهسنور[۲۳۳]، جبّار کوریوم[۲۳۴] و فرمانده، با سپاهیان بسیار بطرف پارسیها رفت و عرابههای جنگی سالامینیها هم از او تقلید کردند. پس از آن بهرهمندی با پارسیها شد، قبرسیها فرار کردند و عدّهای زیاد به خاک افتادند.
از جمله انسیلوس بود، که قبرسیها را به شورش اغوا کرده بود. چون انسیلوس شهر آماتونت را در محاصره میداشت، پس از کشته شدنش، اهالی شهر مزبور سر او را بریده و به شهرشان برده به یکی از دروازهها نصب کردند. پس از آن چندی، چون سرخالی بود، لانهٔ زنبور گردید و عسل در جمجمه پدید آمد. اهالی از غیبگو پرسیدند، چه باید بکنند؟ او جواب داد، که اگر سر را دفن و همهساله برای او، قربانی کنید، چنانکه برای پهلوانی میکنند، خیرش را خواهید دید. اهالی چنین کردند.
بعد، بقول هرودوت (کتاب ۵، بند ۱۱۵) به ینیانها خبر رسید، که روزگار انسیلوس تباه است و پارسیها تمامی شهرهای قبرس را به استثنای سالامین، که به پادشاه سابق آن گورگوس[۲۳۵] تسلیم شده بود، محاصره کردهاند. بر اثر این خبر جنگ دریائی را رها کرده به یونیّه برگشتند و پارسیها قبرس را از نو به اطاعت درآوردند.
شهر سل[۲۳۶] از تمامی شهرها بیشتر مقاومت کرد، ولی پارسیها زیر دیوارهای شهر نقب زده در ماه پنجم این شهر را هم گرفتند. به گفتهٔ هرودوت شورش قبرس یک سال بطول انجامید، تا پارسیها از نو این جزیره را مطیع کردند.
تسخیر یونیّه و کاریّه از نو
پس از آن دوریزس[۲۳۷] داماد داریوش، هیمه،[۲۳۸] اتانس و سایر دامادان شاه ینیانها را تعقیب و آنها را مجبور کردند، پناه به کشتیهایشان برند و شهرهای ینیانی را یک بیک گرفته به غارت دادند (در ایران قدیم معمول این بود، که اگر شهری پس از مطیع شدن یاغی میشد و پا فشرده جنگ میکرد، پس از تسخیر ثانوی غالبا به غارت میرفت. در بعض موارد شاهان هخامنشی پس از شورش اوّل هم مدارا میکردند و، فقط پس از شورش دوّم و تسخیر شهری در دفعهٔ سوّم امر به غارت میدادند، ولی داریوش اوّل در بابل پس از شورش اوّل و دوّم هم حکم غارت نداد. م.). بعد دوریزس اسلحهٔ خود را متوجه شهرهای هلّسپونت داشت و شهرهای داردانوس، آبیدوس، پرکت لامپ ساک و پهسوس[۲۳۹] فقط یک روز توانستند پا فشارند. در این احوال به او خبر رسید، که کاریها با ینیانها همدست شده و شوریدهاند. این بود، که برگشته بطرف کاریّه رفت. بزودی قشون پارس از مهآندر گذشته با یاغیها جنگید و شکست فاحشی به آنها داد. تلفات یاغیها ده هزار و تلفات پارسیها دو هزار نفر بود. شورشیها بمعبد زوس (ژوپیتر)، که در جنگل چنار بود، پناه بردند و بشور پرداختند، که تسلیم شوند یا آسیا را ترک کرده بجای دیگر روند. در این احوال اهالی میلت به کمک آنها آمدند و باز جنگی شد و پارسیها فاتح گشتند. از شورشیها و بخصوص اهالی میلت عدّهای زیاد به خاک افتادند. بعد، چنانکه هرودوت گوید، کاریها قشون ایران را شبانه بکمین گاهی کشیده عدّهٔ زیادی از آنها کشتند و سرداران پارسی، که اینها بودند: دوریزس، آمارگس، سیسیماکس و میرسوس پسر ژیگس،[۲۴۰] نیز تلف شدند.
هیمه سردار پارسی بطرف پروپونتید (دریای مرمره) رفته کیوس[۲۴۱] و میسیّه[۲۴۲] را مطیع کرده بود. سپس، چون شنید، که دوریزس بطرف کاریّه رفته، از دریای مرمره بطرف داردانل راند و تمامی االیانهای ایلیون[۲۴۳] و گرژیتها[۲۴۴] را به اطاعت درآورد.
پس از این فتوحات ناخوش شد و در ترووا درگذشت. بعد به ارتافرن والی ایالت لیدیّه حکمی از داریوش رسید، که با اتانس، یکی از سه سردار شاه، به یونیّه و به االیه برود (آخری همجوار اوّلی بود). آنها شهر گلازومنوسیم (کوم) را
گرفتند. این بهرهمندیهای پارسیها آریستاگر، محرّک شورش ینیانها و غیره را، مأیوس کرد و او اکنون دریافت، که ممکن نیست بر شاه غلبه کند. بنابراین همراهان خود را جمع کرده مشورت کرد، که آیا بهتر نیست در فکر پناهگاهی بوده، در صورتی که قشون شاه آنها را از میلت راند یا خود آنها خواستند جلای وطن کرده به ساردینی یا میرسین بروند، جائی را داشته باشند. هکاتیوس[۲۴۵] مورّخ پسر هژساندر[۲۴۶] عقیده داشت، که جلای وطن برای هیچکدام از دو محل مزبور صحیح نیست.
خوب است، که آریستاگر قلعهای در جزیرهٔ لرس[۲۴۷] ساخته در آنجا راحت بنشیند، زیرا بعدها میتواند به میلت برگردد. آریستاگر این رأی را نپسندید و حکومت میلت را به یکی از اهالی شهر که، شخص ممتازی بود و فیثاغورس نام داشت، سپرده خود به میرسین، شهر تراکیه، رفت و، وقتی که مشغول محاصره قلعهای بود، در زیر قلعه کشته شد و سپاهش معدوم گردید.
سقوط میلت
بعد هرودوت چنین گوید (کتاب ششم، بند ۱):
هیستیه، پس از اینکه به اجازهٔ داریوش به سارد آمد، نزد ارتافرن والی لیدیّه و صفحات دریائی رفت. والی به او گفت: «عقیدهٔ تو راجع به شورش ینیانها چیست؟» او جواب داد: «ندانم و از تمام این وقایع در حیرتم».
ارتافرن، که هیستیه را بهتر از داریوش میشناخت، چنین جواب داد: «چون تو نمیدانی پس من بگویم، تا بدانی. این کفشی است، که تو دوختهای و آریستاگر آن را پوشیده». پس از این جواب هیستیه، چون دانست، که ارتافرن از بطون وقایع آگاه است، متوحّش شده و شبانه فرار کرده بطرف دریا رفت و بجای وعدهای، که به داریوش راجع بتسخیر جزیرهٔ (ساردینی) داده بود، در نهان ریاست شورشیان را بعهده گرفت. چون به جزیرهٔ (خیوس) درآمد، اهالی آن در ابتداء پنداشتند، که بحکم داریوش آمده و بر آنها است. این بود، که او را گرفته در غل و زنجیر کردند، ولی بعد که فهمیدند، دشمن شاه است، او را رها کردند. ینیانها از او پرسیدند، چرا باعث این شورش و مصائب گردیدی؟ گفت، جهت این بود، که داریوش میخواست فینیقیها را کوچ داده به خاک ینیانها برد و ینیانها را بجای فینیقیها بنشاند.
معلوم است، که هیستیه دروغ گفت، چه داریوش چنین قصدی نداشت و مقصود هیستیه این بود، که ینیانها را بترساند (همانجا، بند ۳). پس از آن هیستیه نامههائی چند به پارسیها، که در سارد بودند، نوشت. مکاتبه میرسانید، که پارسیها راجع به اغتشاشات با او مذاکراتی داشتهاند. نامهها را قاصد نزد ارتافرن برد و او بقاصد گفت، نامهها را به صاحبانشان برسان و جواب آنها را نزد من آر. او چنین کرد و در نتیجه توطئهای کشف گردید و ارتافرن چند نفر پارسی را اعدام کرد. چون نقشهٔ هیستیه اینجا هم نتیجه نداد، اهالی خیوس خواستند، که او از جزیرهٔ آنها خارج شده به (میلت) برود. اهالی میلت، که تازه از دست آریستاگر خلاصی یافته بودند، نخواستند دوچار جبّار دیگری شوند و یکی از اهالی میلت زخمی بران او زد. پس از آن هیستیه از شهر خود بیرون رفته باز به خیوس برگشت، ولی در آنجا هم موفّق نشد، کشتیهائی بگیرد. بعد بطرف میتیلن رفت و هشت کشتی از اهالی لسبس تحصیل کرده با آنها به بیزانس درآمد و در آنجا مانع از مراودهٔ این محل با پنت (دریای سیاه) گردید. توضیح آنکه کشتیها را توقیف میکرد و فقط آنهائی را راه میداد، که مطیع او میشدند. در این احوال قشون پارس بطرف میلت حرکت کرده و اهالی میلت با ینیانها و اهالی لسبس و خیوس و سامس و فوسه و غیره برای دفاع متحد شده بحریهای از ۳۵۰ کشتی تهیه کردند. پارسیها، چون دیدند بحریه آنها قوی است، خواستند بیجنگ میلت را تسخیر کنند و داخل مذاکره با جبابرهای، که بواسطه آریستاگر از میلت خارج شده بودند، گردیده چنین گفتند: اگر شورشیان متفرق و مطیع شوند، ما کاری با اهالی نخواهیم داشت، و الا پسران آنان را پس از فتح خواجه کرده دخترانشان را به باختر کوچ خواهیم داد. بر اثر این حرف نفاقی در میان شورشیان افتاد، چه عدّهای پیش خود گفتند، که بر فرض اینکه ما بواسطه بحریه خود در این جنگ فاتح شویم، پارسیها دست برندارند و باز بحریهای بدینجا بفرستند، که پنج برابر بحریهٔ ما باشد. بر اثر این نفاق بعضی برای جنگ حاضر شدند و برخی خودداری کردند. بعد در جنگ دریائی غلبه با پارسیها شد و قشون پارس از خشکی و دریا میلت را محاصره و تسخیر کرد (۴۹۴ ق. م). هرودوت گوید غیبگوی دلف این واقعه را پیشبینی کرده بود و مضمون پیشگوئی چنین بود: «در آن زمان، ای میلت، که جنایتها کردهای، طعمهٔ اشخاصی زیاد خواهی بود و هدیه اعلی برای آنان. زنان تو پاهای مردان کثیرالعده را، که موهای دراز دارند، خواهند شست و نگاهداری معبد ما در (دیدیم) بعهدهٔ دیگران خواهد بود». مورّخ مذکور گوید: چنین هم شد، زیرا اکثر مردان میلت را پارسیها کشتند و زنانشان اسرای پارسیان، که موهای دراز دارند، گردیدند. قشون پارس موافق نوشتهٔ هرودوت معابد را خراب کرد و از اهالی عدهای بکشت و اسراء را بشوش فرستاد. داریوش نسبت به آنها هیچگونه بدی نکرد و فرمود آنها را در آمپ[۲۴۸]، که در مصب دجله واقع است، مسکن دهند. سپس هرودوت گوید، آتنیها از سقوط میلت بقدری مغموم شدند، که وقتی که در نمایشگاه (طآطر) آتن نمایش این سقوط را دادند، زمین نمایشگاه از اشکهای تماشاچیان تر شد، ولی بعد دولت آتن نویسندهٔ این نمایش را، که فرینیکوس[۲۴۹]نام داشت، به دادن هزار درهم[۲۵۰] جزای نقدی محکوم کرد و سپرد، که این نمایش را دیگر ندهند. جهت مجازات این بود، که چرا نویسندهٔ مزبور بدبختیهای خانگی را بخاطر مردم آورده.
بعض اهالی سامس و بعضی از ینیانها جلای وطن کرده به جزیرهٔ سیسیل رفتند و در آنجا مستعمرهای بنا کردند. پارسیها با سامس رفتار خوشی داشتند و آسیبی به اهالی نرسانیدند، چه، قبل از جنگ دریائی میلت، اینها از شورشیان جدا شده بودند. پس از تسخیر میلت قشون پارسی کاریه را هم کاملاً مطیع کرد.قتل هیستیه
هیستیه، وقتی که در بیزانس مشغول گرفتن کشتیهای ینیانی بود، از سقوط میلت آگاه شد و حرکت کرده به خیوس آمد.
بعد چون او را نمیخواستند راه دهند، زدوخوردی با اهالی کرده مسلط شد و از اینجا به تاس رفته این شهر را محاصره کرد. سپس به او خبر رسید، که فینیقیها از میلت بقصد جاهای دیگر ینیانی عازم شدهاند. بر اثر این خبر شهر را رها کرده با سپاه خود به لسبس رفت و، چون سپاه او دوچار مجاعه گشت، به قارّه برای تحصیل آذوقه درآمد و در آنجا مورد حمله هارپاگ رئیس قشون پارس گردیده، پس از جنگی خود او گرفتار و سپاهش معدوم شد. هرودوت گوید، که، چون یک نفر سپاهی پارسی به او رسید و خواست او را بکشد، هیستیه بزبان پارسی خود را معرّفی کرد و در نتیجه اسیر شد. اگر او را بشوش برده بودند، یقیناً داریوش از گناهش میگذشت، ولی ارتافرن، از ترس پیشآمدهای دیگر و از اینکه هیستیه زنده مانده بعد باز قوی شود، حکم اعدام او را داد و بعد جسد او را بدار زده سرش را بشوش فرستاد. وقتی که داریوش از قضیه آگاه شد، ارتافرن و هارپاگ را توبیخ کرد، که چرا هیستیه را زنده نزد او نفرستادند.
بعد امر کرد، سرش را شسته بطور شایان دفن کنند و گفت: «این شخص خدمت بزرگی بمن و به پارس کرده بود». مقصود مورّخ مذکور خدمتی است، که هیستیه در سفر جنگی داریوش به مملکت سکاهای اروپائی کرده و نگذاشته بود پل دانوب را خراب کنند.
خاتمهٔ شورشها
پس از آن بحریهٔ ایران زمستان را در آبهای میلت گذرانیده در بهار بدریا رفت و جزائر خیوس، لسبس و تهنهدوس[۲۵۱]را از نو به اطاعت ایران درآورد و بعد از اتمام کارها در خاک ینیانها بطرف هلّسپونت رفت. در اینجا شهرهای کنار راست این بوغاز قبلاً بتصرّف پارسیها درآمده بود و حالا بتسخیر محلهائی پرداختند، که در قارّهٔ اروپا واقع بود، مانند ولایت خرسونس با شهرهای زیاد آن و پرنت و قلعهها و استحکامات سواحل تراکیه و سلیبری و بیزانس و غیره. اهالی بیزانس منتظر ورود بحریه نشده از آنجا به دریای سیاه رفتند. بعد بحریهٔ ایران بطرف خرسونس رفت و به استثنای شهر کاردیا[۲۵۲] سایر شهرها را گرفته بقول هرودوت خراب کرد. کلیة مورّخ مذکور گوید، که پارسیها و فینیقیها بعد از غلبه بر یاغیان با آنها با نهایت سختی رفتار کرده عدّهای زیاد از اهالی کشتند. جبار خرسونس، که میلتیاد[۲۵۳] پسر کیمون[۲۵۴]بود، چون از آمدن بحریه فینیقی آگاه شد، ثروت خود را در پنج کشتی بار کرده بطرف آتن فرار کرد، در راه به کشتیهای فینیقی برخورد و خودش جان بدر برده به آتن رفت، ولی پسرش متیوخ[۲۵۵] نام گرفتار شد. فینیقیها او را بشوش آوردند، با این مقصود، که پاداشی خوب از داریوش ستانند. داریوش نه فقط بدی با وی نکرد، بل او را بسیار بنواخت، خانه و زن پارسی به او داد و اولاد او پارسی شدند.
(میل تیاد همان کس بود، که پیشنهاد میکرد پل دانوب را خراب کنند، تا داریوش راهی برای بازگشت نداشته باشد. م.). سال بعد برای ینیانها سال خوبی بود، توضیح آنکه داریوش، پس از فرونشاندن شورشهای مستعمرات یونانی در آسیای صغیر، و بعد از مطیع کردن شهرها و محلهائی، که از جهت این شورش در آسیای صغیر و تراکیه از پارس مجزّا شده بودند، تصمیم کرد، اصلاحاتی در اوضاع ینیانها بکند.
اصلاحات داریوش در مستعمرات یونانی
هرودوت گوید (کتاب ۶، بند ۴۲): بر اثر این تصمیم داریوش، ارتافرن از شهرهای ینیانی نمایندگانی بسارد خواسته آنها را ملزم کرد قراردادی بین خودشان منعقد کنند. برحسب این قرارداد آنها متعهد شدند، بجای اینکه بجان یکدیگر افتاده شهرهای یکدیگر را غارت کنند، منازعات خود را بدیوان داوری عرضه بدارند. اصلاح دیگر راجع بمأخذ مالیاتها بود. با این مقصود ارتافرن تمام خاک ینیانها را مسّاحی کرده برای هریک فرسنگ مربّع (۹۰۰ استاد مربّع یونانی) مالیاتی معین کرد. مورّخ مذکور گوید، که این جزو جمع در زمان او هم مجری بود و ارتافرن میزان مالیات را، چنانکه سابقاً معمول ینیانها بود، مقرّر داشت. این اصلاحات باعث آرامش ینیانها گردید. بعد داریوش اصلاحات مذکوره را کافی ندیده درصدد برآمد، که اصلاحاتی دیگر نیز بکند و با این مقصود در بهار سال دیگر تمام رؤسای قشون را در آسیای صغیر مرخص کرد، تا به خانههای خود رفته استراحت کنند و مردونیه (مردونیوس یونانیها) را با اختیارات تامه و قشون برّی کافی به آسیای صغیر فرستاد. او پسر گبریاس و داماد داریوش بود، توضیح آنکه شاه مذکور دختر خود آرتوزسترا[۲۵۶] را به او داده بود.
سردار جدید وارد کیلیکیه شد و در آنجا به کشتی نشسته با بحریّه بدریا رفت و به قشون برّی امر کرد از راه خشکی به هلّسپونت بروند. از دریا مردونیه بطول سواحل حرکت کرده و بمحلها سرکشی کرده به خاک ینیانها درآمد. هرودوت گوید (کتاب ششم، بند ۴۳): «در اینجا واقعهای روی داد، که باعث تعجب آن یونانیها است، که باور ندارند، اتانس در مجلس شور هفت نفر هم قسم طرز حکومت ملی را برای پارس پیشنهاد کرده باشد» (رجوع به صفحهٔ ۵۲۵ شود). توضیح آنکه مردونیوس حکومت را از جبابره انتزاع و در تمام شهرها حکومت ملی برقرار کرد. جهة اصلاحات داریوش را، اگرچه هرودوت بیان نمیکند، ولی بعض محققین جدید چنین تعبیر کردهاند، که چون داریوش جنگی را با یونان پیشبینی میکرد، میخواست مستعمرات یونانی را از خود راضی نگاه دارد و با این مقصود مردونیه را مأمور کرده بود، قبل از رفتن به اروپا، حکومت ملی به شهرهای ینیانی بدهد.
تاریخ شورشهای مزبور محققاً معلوم نیست. هرودوت گوید که شش سال طول کشید (کتاب ۶، بند ۱۸) ولی نلدکه تصوّر میکند، که آغاز شورشها بین ۵۰۰ و ۴۹۹ ق. م بوده و تسخیر میلت بین ۴۹۵ و ۴۹۴ روی داده (تتبعات تاریخی راجع به ایران قدیم، صفحهٔ ۵۹). تسخیر تراکیّه و مقدونیّه از نو (۴۹۲ ق. م)
چنانکه هرودوت گوید (کتاب ۶، بند ۴۳-۴۵): «بعد مردونیه با قشون برّی و بحری از هلّسپونت گذشته به قارّهٔ اروپا درآمد، که به ارتری[۲۵۷] و آتن برود. این مقصود بهانه بود و در واقع امر مردونیه میخواست عدّهای زیاد از شهر یونانی مطیع کند.
بنابراین قوّهٔ بحری او جزیرهٔ تاسس[۲۵۸] را گرفت و مقدونیه را سپاه برّی به اطاعت درآورد. شهرهائی، که در اینطرف مقدونیه بود، قبلاً به اطاعت پارسیها درآمده بود.
از تاسس قشون پارسی باز به قارّه درآمده تا آکانت[۲۵۹] بطول ساحل حرکت کرد و پس از این محل خواست کوه آتس را دور زند، ولی در این حین باد شمال شرقی وزیدن گرفت و از تلاطم دریا بحریهٔ پارس آسیب یافت، چه عدّهٔ زیادی از کشتیها به دماغهٔ آتس خورد و درهم شکست. گویند سیصد کشتی شکست و بیست هزار نفر تلف شد. (این گفتهٔ هرودوت را باید در نظر داشت، که سیصد کشتی جنگی دارای ۲۰ هزار نفر سپاهی بوده، زیرا پائینتر بکار خواهد آمد. م.). چون در اینجای دریا حیوانات دریائی زیاد است، عدّهای از سپاهیان طعمهٔ این حیوانات گشتند و بعض کشتیها خراب شده و برخی از کار افتادند. در این احوال مردونیه در مقدونیه اردو زد و شبانه بریگهای تراکیّه شبیخون به قشون او زده عدّهای زیاد از پارسیها کشتند و خود مردونیه هم زخم برداشت. با وجود این مردم مزبور هم از قید پارس خلاصی نیافتند، زیرا مردونیه، تا تمام اهالی را مطیع نکرد، از این محلها نرفت. پس از آن مردونیه عقب نشست، زیرا قشون برّی او از جهت شبیخون بریگها و قوّهٔ بحری بواسطهٔ طوفان دریا آسیب زیاد یافته بود. بنابراین قشون ایران به آسیا ننگین برگشت».
این است گفتههای هرودوت و جملهٔ آخر آن، که نتیجه است، با صغری و کبرای بیان او موافقت ندارد: اگر مردونیه تاسس و مقدونیه و بریگهای تراکیه را از نو به اطاعت ایران درآورد، پس، از چه جهت ننگین به آسیا برگشت؟ هرگاه مقصود مورّخ آسیب یافتن کشتیهای ایران در دماغهٔ آتس بوده، که این نوع سوانح در هر زمان برای کشتیها روی داده و البته پیشامد سوئی بوده، ولی چیزی نبوده، که باعث ننگ باشد. بنابراین باید گفت، که در اینجا هم قلم هرودوت تابع حسّیّات او شده، چه این مورّخ، چنانکه در مدخل گفته شد، پارس و پارسی را دوست ندارد.
سال دیگر داریوش مأموری به تاسس فرستاد با این امر، که اهالی دیوارهای شهر خود را خراب کنند و بحریهای، که دارند، به آبدر بفرستند. جهت این بود، که این شهر بواسطهٔ داشتن عایدی زیاد بحریهای ترتیب داده دیوارهای محکم و قوی بنا کرده بود و همجوارهای این شهر به داریوش رسانیده بودند، که اهالی شهر مزبور فکر شورش را در مغز خود میپرورند. هرودوت گوید، که این حرف تهمت بود. این شهر را فینیقیها بنا کرده بودند و عایدات آن، بقول مورّخ مذکور، معادل هشتاد تالان یعنی تقریباً نود و شش هزار تومان به پول امروزی بود و بیشتر این پول را از معادن آن تحصیل میکردند. اهالی تاسس اطاعت کرده دیوارهای شهر را خراب کردند و بحریهٔ خود را به آبدر فرستادند.
از شرحی، که ذکر شد معلوم است، که تراکیّه و مقدونیّه بر اثر شورش مستعمرات یونانی و کاریّه و قبرس از موقع استفاده کرده از اطاعت ایران خارج شده بودند و مردونیّه از نو این دو ایالت را بانقیاد درآورده.
مبحث ششم - جنگ با یونان
قبل از شروع به وقایع این جنگ، که اوّلین جنگ ایران با یونان بود، مقتضی است حکایتی را، که هرودوت در جای دیگر کتاب خود (کتاب اوّل، بند ۱-۵) راجع بروابط ایران و یونان ذکر میکند، درج کنیم، زیرا این حکایت، اگر چه داستان است، ولی در همان حال حاکی از نظری است، که دو ملّت مزبور نسبت به یکدیگر داشتهاند.
مورّخ مذکور گوید: علمای پارسی عقیده دارند، که باعث منازعهٔ یونانیها با بربرها (خارجیها) فینیقیها بودند. اینها از اریتره[۲۶۰] بسواحل دریای مغرب آمدند و در زمینی، که حالا از آن فینیقیها است، سکنی گزیده فوراً به دریانوردی پرداختند.
بعد با مالالتجارهٔ مصری و آسوری بصفحات مختلف رفتند، تا اینکه به آرگس[۲۶۱]درآمدند. آرگس در این زمان اوّل دولت یونانی بود. روز پنجم ورودشان باین مملکت، پس از اینکه تقریباً تمام مالالتجارهٔ خود را فروخته بودند، (ی) دختر (ایناک) پادشاه آرگس در جزو زنان دیگر بساحل آمد. زنها مشغول خرید امتعه گردیدند و فینیقیها در این وقت نظر به تبانی، که کرده بودند، حمله به زنها کرده خواستند آنها را بربایند. غالب آنها فرار کردند، ولی دختر پادشاه با بعضی از زنان بدست فینیقیها افتاد و اینها زنان را در کشتی انداخته بطرف مصر رفتند. چنین بود رفتن (ی) بمصر، چنانکه پارسیها گویند. به عقیدهٔ علماء پارسی این نخستین توهین بود و پس از آن توهین دیگری وارد شد، توضیح آنکه چند نفر یونانی به صور رفته دختر پادشاه آن را، که اروپا[۲۶۲] نام داشت، ربودند (در اینجا هرودوت گوید، که چون پارسیها قوم یونانی را نمیشناختند، اهالی کرت را یونانی گفتهاند) و توهینی را، که فینیقیها به یونانیها کرده بودند، تلافی کردند.
پس از آن به عقیدهٔ پارسیها یک بیعدالتی تازه از طرف یونانیها شروع شد، توضیح آنکه در کشتیهای دراز به کلخید (گرجستان غربی امروزی و لازستان قرون بعد) رفته مده[۲۶۳] دختر پادشاه آن را دزدیدند. پادشاه کلخید رسولانی بیونان فرستاده ترضیه خواست. یونانیها جواب دادند، که چون فینیقیها ترضیهای برای دزدیدن دختر پادشاه آرگس ندادند، آنها هم نخواهند داد. در نسل دیگر، به عقیدهٔ پارسیها، آلکساندر پسر پرییام[۲۶۴]، پادشاه ترووا (که در آسیای صغیر بود) بر این قضیه آگاهی یافت و خواست زنی از یونان برباید، زیرا پنداشت، که چون یونانیها ترضیه ندادهاند، این عمل مجازاتی نخواهد داشت. این بود، که بر اثر تصمیم خود هلن[۲۶۵] زن آگاممنن[۲۶۶] پادشاه مسسن[۲۶۷] را ربود. یونانیها در بدو امر راضی شدند، که رسولانی فرستاده هلن را استرداد کنند و نیز جزای نقدی بخواهند. در ترووا به آنها جواب دادند، شما خودتان مده دختر پادشاه کلخید را ربودید و بعد نه او را رد کردید و نه جریمهای پرداختید. ما هم مانند شما کنیم. تا این زمان به عقیدهٔ پارسیها هر دو طرف یعنی یونانی و خارجی اشخاصی را میربودند، ولی از این ببعد تقصیر با یونانیها است، چه آنها به آسیا حمله کردند (مقصود جنگ طولانی یونانیها با ترووا است، که همر شاعر حماسی یونانی در ایلیاد و ادیسه سروده است. م.) قبل از اینکه پارسیها به اروپا لشکر کشیده باشند. کلیة پارسیها گویند ربودن زنان کار اشخاص بیشرم است و انتقام کشیدن از جهت زنانی، که ربوده شدهاند، کار سفها. اشخاص عاقل اعتنائی باین نوع قضایا نمیکنند، زیرا، اگر خود زنان باین امر مایل نبودند، آنها را نمیدزدیدند. بهمین جهت است، که در پارس اهمیتی باین مسائل نمیدهند، و حال آنکه یونانیها برای یک زن لاسدمونی با قشونی زیاد به آسیا آمده مملکت پرییام را خراب کردند. از این زمان پارسیها یونانیها را دشمن خود پنداشته اروپا را با یونانیان مملکت اجنبی و آسیا را با تمام مللی، که در آن سکنی دارند، از آن خود میدانند. چنین گویند پارسیها و خراب شدن ترووا را جهت خصومتی، که نسبت به یونانیها میورزند، جلوه میدهند، ولی راجع به (ی) فینیقیها با پارسیها موافق نیستند. آنها گویند، که این زن را بزور نیاوردند، بلکه خود او ارتباطی با صاحب کشتی یافت و بعد، چون زمانی رسید، که دید والدین نتیجهٔ ارتباط را درخواهند یافت، عازم فینیقیه شد. چنین است روایات پارسی و فینیقی و من راجع به صحت یا سقم اظهارات آنها چیزی نخواهم گفت، ولی شخصی را، که در دفعهٔ اولی توهین بیونان وارد کرد، خواهم نامید. بعد هرودوت بتاریخ لیدیّه شروع میکند و از بیانات او معلوم است، که کرزوس پادشاه لیدیّه اوّل کسی است، که یونان را توهین کرد، چه تا آن زمان یونانیهای آسیای صغیر مطیع خارجیها یا، بقول هرودوت، بربرها نشده بودند. حکایت مذکور هر چند داستانی است، که هرودوت از یونانیها، پارسیها و فینیقیها شنیده و ضبط کرده، ولی به خوبی میرساند، که در دورهٔ هخامنشی ایرانیها آسیا را از آن خودشان و حمایت آن را از وظائفشان میدانستند. در جای دیگر کتاب خود هم هرودوت این نظر را تأیید کرده، چنانکه پائینتر بیاید. یک چیز دیگر، که از این داستان استنباط میشود، خصومت ایرانی با یونانی است. در اینکه خصومت ذات البین برای منافع بوده شکی نیست، ولی از گفتههای هرودوت چنین استنباط میشود، که پارسیها از پیش خود یا به القاء فینیقیها و یا یونانیهای فراری، که همواره در نزد والی لیدیّه یا در دربار ایران بودند و میخواستند ایران را در امور یونان داخل کنند، سعی داشتهاند، علاوه بر کدورتهائی، که روی میداده، بیک جهات تاریخی هم برای قشونکشی خود به اروپا متمسک شوند.
بعض نویسندگان جدید این داستان و امثال آن را، که در جای خود بیاید، از اختراعات هرودوت دانسته میگویند: خیلی دور از حقیقت است، تصور کنیم، که پارسیها از داستانها و افسانههای یونانی اطّلاع داشتهاند، ولی نویسندگان مزبور این نکته را فراموش میکنند، که در دربار ایران و نزد والی ایران در لیدیّه همیشه عدّهای از یونانیهای اشرافی یا ماجراجو اقامت داشتند. اینها ایرانیها را همواره تحریک میکردند، که بامور یونان دخالت کنند و برای پیشرفت مقاصد خود بهر وسیله متشبّث میشدند. از جمله همین داستانها و افسانهها و در مواردی پیشگوئی غیبگوهای یونانی بود. چون موارد آن در جنگهای خشیارشا ذکر خواهد شد، عجالة میگذریم.
مقدّمات جنگ با یونان
هرچند شورش مستعمرات یونانی فرونشست، ولی تحریکات آتن و اریتری در مستعمرات مزبوره قطع نشد. آتنیها بر اثر شورش این مستعمرات بحریهٔ خود را زیاد کردند و داریوش، که از شرکت آتنیها در آتش زدن معبد مقدّس سارد سخت مکدر بود، بعد از فرونشاندن آتش طغیان در آسیای صغیر، اصلاحاتی در شهرهای ینیانی اجرا کرد و بعد مردونیه را برای سرکشی به تراکیّه و مقدونیّه فرستاد و بر اثر آن اوضاع قبل از شورش در اینجاها برقرار شد. پس از آن چنانکه هرودوت گوید، (کتاب ششم، بند ۴۸-۵۰) داریوش خواست بداند، که یونانیهای اروپا تسلیم خواهند شد یا جنگ خواهند کرد. با این مقصود رسولانی به قسمتهای یونان اروپائی فرستاده آبوخاک، که علامت اطاعت بود، خواست و در همان وقت مأموری به شهرهای یونانی در سواحل بحر الجزائر فرستاده امر کرد کشتیهای دراز برای حمل اسبها بسازند و آنها مشغول اجرای این امر شدند. بعد مورّخ مذکور گوید، که اکثر اهالی یونان اروپائی اطاعت کرده برسولان آبوخاک دادند. اهالی جزائر نیز چنین کردند و از جمله اهالی مزبوره مردم شهر اژین[۲۶۸] بودند. همینکه این خبر به آتن رسید، آتنیها برآشفته گفتند، که اهالی اژین از راه عداوت با ما چنین کردند، تا با پارسیها متحد شده بر ما بتازند. بعد، از این پیشامد استفاده کرده به دولت اسپارت رسانیدند، که اهالی اژین خیانت به یونانیها کردهاند.
بر اثر این شکایت پادشاه اسپارت کلامن به اژین رفت، تا مقصّرین را گرفته تنبیه کند. در این وقت بعض اهالی مقاومت کردند و کرییوس[۲۶۹] نامی بیش از دیگران از راه ضدّیت گفت، پادشاه اسپارت، چون پول از آتنیها گرفته، از پیش خود چنین کند، نه برحسب مأموریت از دولت اسپارت اگر راست میگوید، چرا تنها آمده و پادشاه دیگر اسپارت با او نیست (اسپارت دو پادشاه داشت). کلامن پس از این حرف اسم کرییوس را پرسید و، چون او خود را نامید، پادشاه اسپارت گفت: «ای میش برو شاخهایت را مس بگیر، که دشمنی نیرومند در پیش داری» (توضیح آنکه کرییوس در زبان یونانی بمعنی میش است. م.).
پس از آن پادشاه اسپارت از شهر مزبور خارج شد. زمانی که کلامن در اژین بود و برای یونانیها میکوشید دمارات[۲۷۰] پادشاه اسپارت برای او سعایت میکرد. از این جهت کلامن پس از مراجعت به اسپارت خواست او را از سلطنت دور کند. در اینجا هرودوت حکایت مفصلی راجع به کلامن و دمارات بیان میکند، که هرچند مستقیماً مربوط به جنگ داریوش با یونان نیست، ولی اطّلاعاتی راجع به اخلاق و عادات اسپارتیها، که با ایرانیها سایش و اصطکاک داشتهاند، میدهد و دیگر بعض جاهای این حکایت، چنانکه بیاید با تاریخ ایران در زمان خشیارشا متماس است. بنابراین مقتضی است، که حکایت مورّخ مذکور را، بطور معترضه، ذکر کرده بعد بذکر وقایع این جنگ بپردازیم.
کلامن و دمارات
هرودوت گوید (کتاب ۶، بند ۶۱-۷۶): دمارات پسر آریستون[۲۷۱] پادشاه سابق اسپارت بود. آریستون با وجود اینکه دو زن گرفته بود، اولادی نداشت و، چون میدانست، که جهت آن مربوط به خود او نیست، مصمم شد باز زنی دیگر بگیرد. در این وقت دوست او آژتوس[۲۷۲]پسر آلسید[۲۷۳] زنی داشت، که در تمام اسپارت از حیث وجاهت بیمثل بود. این زن در کودکی از حیث زشتی مانندی نداشت و والدین او از این وضع همواره در غصه و اندوه بوده هر قدر فکر میکردند، علاجی به نظرشان نمیرسید. بالاخره دایهٔ دختر تصمیم کرد، علاجی بیابد و دختر را همهروزه بمکان مقدّس هلن میبرد، تا مگر از زشتی او بکاهد. روزی، در موقعی که بیرون میآمد، بزنی برخورد و زن دست خود را بصورت طفل نهاد و بر اثر آن این دختر زیباترین دختر اسپارت گردید و، پس از اینکه بزرگ شد، به حبالهٔ آژتوس درآمد. آریستون، چون میخواست باز زنی اختیار کند و عاشق زن دوست خود شده بود، پس از فکر زیاد برای اجرای مقصود خود بدین حیله متوسّل گردید. روزی به آژتوس گفت بیا عهد و پیمان کنیم، که هرکدام از ما آنچه دارد، بهترینش را بطرف دیگر بانتخاب او هدیه کند دوست او قبول کرد و عهد بقید قسم بسته شد. بعد آریستون اموال خود را به آژتوس عرضه کرد و او از دارائی دوست خود بهترین چیز را برداشت. وقتی که نوبت آریستون رسید، او دست زن دوستش را گرفته گفت موافق عهدی، که کردهایم، این زن از آن من است. آژتوس در ابتداء اعتراض کرد، ولی، چون دید قسم خورده، تسلیم شد. پس از آن آریستون زن دوّم را طلاق داده این زن را گرفت و او قبل از موعد، یعنی قبل از انقضای ده ماه زائید (هرودوت چنین گوید). وقتی که آریستون در مجلس افورها[۲۷۴] بود، یکی از خدمهٔ او مژده آورد، که زنش پسری زائیده و او با انگشتها حساب کرده فریاد زد: «قسم به خدایان، که این مولود جدید پسر من نیست». در این موقع رجال مزبور توجهی باین حرف نکردند، ولی بعدها، که پسر بزرگ شد آریستون همواره نادم بود، که چرا چنین حرفی زده. این پسر، که دمارات نام داشت، بعد از آریستون پادشاه اسپارت گردید، ولی حرف پدرش اسلحهای در دست دشمنانش بر علیه او شد.
در این زمان لاتیخید[۲۷۵] نامی با دمارات خصومت میورزید، چه او نامزد این شخص را غدّارانه ربوده ازدواج کرده بود. کلامن از موقع استفاده کرده او را محرّک شد، که با دمارات دشمنی ورزیده بگوید، که چون او پسر آریستون نیست، پادشاهی او بر اسپارت برخلاف قانون است. دلیلی، که او اقامه کرد، همان حرفی بود، که پدرش، یعنی آریستون، در حضور جمعی از رجال اسپارت زده بود و حالا لاتیخید آنها را به شهادت میطلبید. در سر این مسئله منازعه درگرفت و بالاخره اسپارتیها تصمیم کردند، به غیبگوی معبد دلف رجوع کرده بدانند، که دمارات پسر آریستون هست یا نیست. کلامن شخصی را کبن[۲۷۶] نام، که در معبد دلف متنفذ، بود بطرف خود جلب کرد و او از پیتی غیبگو خواست، که جواب را موافق میل کلامن بدهد. پیتی چنین کرد و در نتیجه دمارات از پادشاهی افتاد و لاتیخید بجای او نشست. بعد واقعهای روی داد، که از جهت آن دمارات فرار کرده نزد پارسیها رفت، توضیح آنکه او پس از سلطنت شغلی قبول کرد، که انتخابی بود و در عیدی لاتیخیدبیکی از خدمهٔ خود سپرد از دمارات بپرسد، که شغل جدید او پس از پادشاهی چطور است. دمارات از این توهین سخت بر خود پیچید و گفت من هر دو شغل را داشتهام. امّا لاتیخید هنوز حسّ نکرده، که این سؤال هزاران بلیّه یا هزاران خوشی برای لاسدمونیها تدارک خواهد کرد. پس از آن کلاهش را بر سر گذارده از مجلس بیرون رفت و به خانه برگشته برای خدای بزرگ حیوانی را قربان کرد. سپس مادر خود را طلبیده و موافق عادات اسپارتی قسمتی از رودههای حیوان را بدست او داده چنین گفت:
«مادر، تو را به زوس، حامی خانوادهٔ ما سوگند میدهم، که حقیقت را بگوئی.
پدر من کیست؟ لاتیخید در حین محاکمه میگفت، وقتی که تو به خانهٔ آریستون آمدی، حامل بودی. دیگران حرفهای دیگر میزنند و گویند، که پدر من خرکچی بوده. تو را به خداها قسم میدهم، که عین حقیقت را بگوئی. اگر هم چنین کاری کردهای، تو تنها نبودهای. بسیاری از زنان از این کارها کردهاند.
در اسپارت خیلی شایع است، که آریستون نمیتوانست اولادی داشته باشد، و الا از زنهای سابق خود میداشت». مادر دمارات، پس از شنیدن حرفهای او چنین جواب داد: «بچهام، چون تو میخواهی حقیقت را بدانی، من آنچه بوده برای تو آشکار میکنم، پس از آنکه من به خانهٔ آریستون آمدم، شب سوّم شخصی به خوابگاه من آمد و تاج گلی بر سر من نهاد. پس از آن آریستون به اطاق من آمد و پرسید، که این تاج گل را کی به تو داده، گفتم خودت، چه این شخص کاملاً شبیه او بود.
آریستون انکار کرد و بعد از قسمتهای من فهمید، که این شخص روح آستراباک[۲۷۷]پهلوان معروف بوده، چه تاج گل را از مکان مقدّس او برداشته بودند و فالگیرها هم این ظنّ را تأیید کردند. حقیقت مطلب این است. حالا تو پسر آریستون هستی یا زادهٔ خدا، من نمیدانم، ولی استنادی، که بحرف آریستون کرده میگویند، که او گفته، زن زودتر از ده ماه نمیزاید، غلط است و این حساب از اشتباه آریستون حاصل شده، چه زن در ماه نهم یا هفتم میزاید و من تو را در ماه هفتم زائیدم.
خود آریستون هم بعدها فهمید، که اشتباه کرده. حقیقت این است. بچه من، حرفهای مردم را باور مدار، بگذار زنها برای دیگران مانند لاتیخید و غیره اولادی از خرکچیها بزایند». پس از آن دمارات، بعنوان اینکه میخواهد بمعبد دلف برود حرکت کرده به زاسینت[۲۷۸] رفت. برای لاسدمونیها سوء ظنّ حاصل شد، که دمارات میخواهد فرار کند و او را تعقیب کرده خدمهاش را گرفتند، ولی اهالی زاسینت او را فراراندند. پس از آن او نزد داریوش رفت و شاه او را خیلی گرم پذیرفته املاک و شهرهای زیاد به او داد. بعدها در اسپارت تحریکات و دسائس کلامن بر ضدّ دمارات افشاء شد و او از ترس اسپارتیها فرار کرده به تسالی[۲۷۹] رفت و از آنجا به آرکادی[۲۸۰] درآمده خواست شورشی در آنجا برپاکند.
اسپارتیها چون این بشنیدند، او را طلبیدند، که باز پادشاه آنها باشد. او برگشت و چیزی نگذشت، که دیوانه شد. هرودوت گوید، که پیش از آنهم عقل درستی نداشت، چه همینکه یک نفر اسپارتی را میدید، چوبی بصورت او پرتاب میکرد. بالاخره اقوام او جمع شده حبسش کردند. روزی در محبس دید، که از مستحفظین بجز یک نفر کسی نیست. شمشیر او را خواسته بعد از اصرار زیاد گرفت و از پاها شروع کرده بدن خود را قطعهقطعه برید، تا آنکه به شکم رسید و مرد. یونانیها عقیده دارند، که این خودکشی مکافات عمل او بود، زیرا پیتی را اغوا کرد، که افترا به دمارات بزند. آتنیها گویند، که او از خوردن شراب زیاد به چنین حال افتاد و جهت شرابخواری او را چنین بیان کنند. چون سکاها میخواستند با اسپارتیها متحد شده انتقام از داریوش بکشند، سفرائی به اسپارت نزد کلامن فرستاده قرار دادند، که سکاها از طرف رود فاز[۲۸۱] لشکر بکشند و اسپارتیها از افس به آسیای علیا درآیند و در آنجا قشون متحدین بهم پیوسته به ایران حمله کنند. در ضمن این مذاکرات پادشاه اسپارت روابط بسیار نزدیکی با سکاها یافت (هرودوت اشاره بروابط ننگینی هم میکند) و کلامن شراب خوردن زیاد را از سکاها آموخت، زیرا مانند سکاها شراب خالص میخورد. بعدها این عادت باعث شد، که او جنون خمری یافت. اسپارتیها گویند، که از آن زمان ببعد هر زمان میخواهند شراب خالص بیاشامند میگویند «تقلید از سکاها کنیم». بر اثر کشف حقیقت، کبن که پیتی را بافتراء تحریک کرده بود، از معبد اخراج شد و این زن غیبگو هم معزول گردید. این است مضمون نوشتههای هرودوت. بعد چنانکه بیاید، دمارات در دربار ایران بود، تا خشیارشا بتخت نشست و با این شاه بیونان رفت. از گفتههای هرودوت، که پائینتر بیاید، واضح است که دمارات میخواسته، اسپارت تابع ایران گردد و او پادشاه دستنشانده آن.
جنگ اوّل ایران با یونان
بقول هرودوت (کتاب ۶، بند ۹۴-۱۰۱): در خلال این احوال شاه پارس مشغول کارهای خود بود و یکی از خدمهاش دائماً یادآور میشد، که شاه آتنیها را فراموش نکند.
طرفداران پی زیسترات هم همواره افتراء و تهمت به آتنیها میزدند. گذشته از تمام این جهات خود داریوش هم درصدد بود از موقع استفاده کرده یونانیهائی را، که آبوخاک نداده بودند، تنبیه کند. با این مقصود او مردونیه را از این جهة، که بهرهمندی نداشت، معزول کرده برای سرداری قشونی، که میبایست با ارتری و آتن جنگ کند، داتیس[۲۸۲] نام مادی و ارتافرن پسر ارتافرن، یعنی برادرزادهٔ خود را، معین کرد. دستور داریوش این بود، که سرداران مزبور اهالی ارتری و آتن را گرفته نزد او آرند. آنها به جلگه آلیانی[۲۸۳] واقع در کیلیکیّه رفته با پیاده نظامی به عدّهٔ زیاد، که خوب مسلح بود، در آنجا اردو زدند. چون بحریهای، که مردمان گوناگون تهیه کرده بودند، آماده بود، سپاهیان و اسبها را به کشتیها نشانده با ۶۰۰ کشتی تریرم[۲۸۴] عازم یونیّه شدند. از اینجا آنها به هلّسپونت و تراکیّه متوجّه نشدند، بل از جزیرهٔ سامس راه را برگردانیده از طریق دریای ایکاری[۲۸۵] از جزیرهای به جزیرهای رفتند (مقصود جزائر سیکلاد است)[۲۸۶] هرودوت گوید به عقیدهٔ من سرداران مزبور این راه را اختیار کردند، تا از دماغه آتس، که باعث آنقدر خسارت قشون ایران در سال قبل شده بود، احتراز کنند. پارسیها در ابتداء به جزیرهٔ ناکس پرداخته و آن را گرفته از اهالی، آنهائی را که فرار نکرده بودند، اسیر کردند. بعد، از این جزیره بجزائر دیگر رفتند و، وقتی که به جزیرهٔ دلس، که معبد مقدّس یونانیها در آنجا بود، نزدیک شدند، خبر رسید، که اهالی این جزیره فرار کرده به تهنس[۲۸۷] پناهنده میشوند. بر اثر این خبر داتیس، فرماندهٔ قشون، امر کرد کشتیها به دلس نروند و در جزیرهٔ رنه[۲۸۸] که در مقابل آن واقع بود، لنگر اندازند. بعد جارچیهائی نزد اهالی دلس فرستاد، که جار بزنند:
«مردم مقدّس، چرا فرار میکنید؟ مرا درست بجا نیاوردهاید. من خودم آنقدر عقل دارم و شاه هم بمن امر کرده، به صفحهای، که مولد آپلّن و دیان است[۲۸۹]، دست نزنم و این صفحه و مردم آن را محفوظ بدارم. به خانههای خود برگردید و مزارع را شخم زنید». پس از آن داتیس سیصد تالان [۲۹۰](تقریبا ۲۷ خروار) کندر در محراب این معبد مقدّس سوزانیده بطرف ارتری راند. هرودوت در اینجا گوید «پس از رفتن داتیس از جزیرهٔ دلس، زمینلرزهای در آنجا روی داد و گویند، که تا زمان ما این یگانه دفعهای بود، که زلزله واقع شد. به عقیدهٔ من این حادثه معجزهای بود، یعنی خدا خواست یونانیها را از بلیاتی که، در پیش داشتند، آگاه کند».
واقعا در زمان داریوش پسر ویشتاسپ و خشیارشا پسر داریوش و اردشیر پسر خشیارشا، در مدّت این سه نسل، که یکی بعد از دیگری آمد، یونان بلیاتی دید، که قبل از آن در مدّت بیست نسل ندیده بود. بعض بلیات از پارسیها بود و برخی از اقویای مردمان یونان، که برای برتری باهم در جنگ شدند.[۲۹۱] پس جای حیرت نیست، که دلس دوچار زمینلرزه گردید، و حال آنکه سابقاً بس متین و محکم بود و دربارهٔ دلس چنین پیشگوئی کردهاند: «من آن را به لرزه درآورم، و حال آنکه سابقاً استوار بود». بعد مورّخ مذکور گوید: اسامی مذکوره (یعنی اسامی سه شاهی، که ذکر شد) بزبان یونانی دارای این معانی است: داریس[۲۹۲] یعنی رامکننده، کزرکسس [۲۹۳]- جنگی، آرتاکزرکسس [۲۹۴]- جنگی بزرگ. اگر شاهان مذکور را در زبان ما چنین مینامیدند، غلط نبود. پس از آن پارسیها بجزائر دیگر رفته اهالی را مطیع کردند و قسمتی از اهالی را مانند گروی با خود بردند، ولی اهالی کاریست[۲۹۵] نخواستند گروی بدهند، یا بر ضد اهالی ارتری و آتنیها جنگ کنند.
وقتی که اهالی ارتری از نزدیک شدن پارسیها آگاه شدند، از آتن استمداد کردند و آتنیها چهار هزار نفر به کمک آنها فرستادند، ولی در خود ارتری اتّفاق و اتحادی نبود، چه قسمتی از اهالی تصمیم کردند، از سنگهای زیر آب در اوبه استفاده کرده فرار کنند. قسمت دیگر از جهة طمع ترجیح داد، که شهر را تسلیم شاه پارس کرده پاداشی بگیرد (چنانکه کزنفون گوید به گونگیل[۲۹۶] نامی که طرفدار ایران شده بود، از طرف دربار چهار شهر اعطا شد و اعقاب او این شهرها را در زمان اردشیر دوّم هم داشتند. م.). شخص اسخین نام[۲۹۷] پسر نوتون[۲۹۸]، چون وضع را چنین دید، به آتنیها گفت، به اوطان خود برگردید، چه بااینحال اهالی ارتری باعث فنای خودشان و شما خواهند شد. آتنیها نصیحت او را پذیرفته برگشتند. بعد قشون ایران به ارتری درآمد. اهالی نمیخواستند جنگ کنند، چه تصمیم کرده بودند، فقط در پشت دیوارهای شهر بدفاع بپردازند. شش روز جنگ در اطراف دیوارها دوام داشت و عدّهای زیاد از طرفین کشته شدند.
روز هفتم افورب[۲۹۹] و فیلاگروس[۳۰۰] که از معروفین شهر بودند، آن را به پارسیها واگذاردند. پارسیها بشهر درآمده و آن را غارت کرده معابد را به تلافی کارهائی، که اهالی ارتری در سارد کرده بودند، سوزانیدند و مردم را موافق امر داریوش اسیر کردند. پس از آن پارسیها چند روز در ارتری استراحت کرده بطرف آتتیک[۳۰۱] راندند و فشاری از نزدیک به آتنیها دادند ({کتاب ۶، بند ۱۰۲)، زیرا میخواستند با آنها هم همان معامله کنند، که با اهالی ارتری کرده بودند، ولی بعد هیپپیاس پسر پیزیسترات قشون پارسی را بدشت ماراتن[۳۰۲] برد، زیرا این دشت از جاهای دیگر (آتتیک) برای عملیات سواره نظام مساعدتر و بعلاوه به ارتری نزدیکتر بود (این همان هیپپیاس است، که پس از انقلاب آتن گریخته نزد ارتافرن والی لیدیه رفته بود و همواره او را به جنگ با آتن تحریک کرده میگفت، که اگر به کمک ایران جبّار آتن گردد، خود را تابع دانسته باج خواهد داد. بنابراین میتوان تا اندازهای او را مسبب این جنگ دانست. م.).
جدال ماراتن (۴۹۰ ق. م)
مضامین نوشتههای هرودوت راجع باین جدال چنین است (کتاب ۶، بند ۱۰۳): آتنیها چون از آمدن قشون پارس به ماراتن آگاه شدند، بدانجا شتافتند. لشکر آنها ده سردار داشت و دهمین سردار میلتیاد پسر کیمون بود و کیمون همان کسی، که از ترس کینهورزی پیزیسترات پسر هیپپوکرات[۳۰۳] از اینجا جلای وطن کرده بود (این همان میلتیاد است که در دانوب میگفت، باید پل را خراب کرد، تا داریوش راه بازگشت از سکائیه نداشته باشد و با قشون ایران تلف شود. چنانکه گذشت او از طرف ایران سمت جبّاری خرسونس را داشت و دو دفعه از خطر بزرگ جسته بود یکی، وقتی که فینیقیها در تعقیب او بودند، تا او را بدست آورده به پارسیها تسلیم کنند و دیگر در زمانی، که پس از مراجعت به آتن دشمنانش، از این جهت، که جبار خرسونس بود، به او حمله میکردند. م.). قبل از حرکت بطرف ماراتن آتنیها فیلیپپید[۳۰۴] آتنی را نزد اسپارتیها فرستادند، تا کمک بطلبد و رسول تندرو روز دیگر وارد اسپارت شده به لاسدمونیها چنین گفت: «لاسدمونیها، آتنیها میخواهند، که شما آنها را یاری کنید و نگذارید، که خارجیها بر یونان دست یابند. ارتری در دست آنها است و یونان از گم کردن این ولایت ضعیف گشته» اسپارتیها گفتند: «برای کمک کردن حاضریم، ولی امروز نهم ماه است و موافق عادات اسپارتی، تا قرص ماه تمام نباشد، نمیتوانیم حرکت کنیم». در این احوال هیپپیاس، که قشون پارسی را به ماراتن هدایت میکرد، شب در خواب دید با مادرش همبستر است و این خواب را چنین تعبیر کرد، که به آتن مراجعت کرده و در آنجا حکومت را بدست گرفته در کمال کهولت خواهد مرد (زیرا یونانیها مادر را وطن تعبیر میکردند). روز دیگر هیپپیاس را سرفهٔ زیاد عارض شد و، چون پیر بود و دندانهایش سست، یکی از دندانهای او افتاد و هرچند آن را جستجو کرد نیافت. در این حال در میان لشکر پارسی آهی کشیده گفت: «این مملکت از آن ما نیست و ما آن را بدست نیاوریم، چه آن قسمت از یونان، که میبایست بمن برسد، نصیب دندان من شد».
وقتی که آتنیها در ماراتن بودند، اهالی پلاته[۳۰۵] مانند یک نفر به کمک آنها آمدند. جهت این بود، که سابقاً پلاته در مقابل اهالی تب کمکی از اسپارتیها خواسته بود و آنها جواب داده بودند «ما از شما دوریم، از آتن کمک بخواهید»، بعد چون آتنیها به آنها کمک کرده بودند، حالا اهالی پلاته خواستند حقشناسی خود را نموده باشند. قبل از جنگ، عقیدهٔ سرکردگان آتنی مختلف بود. بعضی عقیده داشتند، که با قشون زیاد پارس نمیتوان جنگید و باید تسلیم شد، ولی میلتیاد میگفت، باید جنگید. بنا شد رأی بگیرند و، چون اکثریت حاصل نشد و نزدیک بود بدترین عقیده اکثریّت یابد، میلتیاد پیشنهاد کرد، که پلمارکی[۳۰۶] انتخاب شود (پلمارک سوّمین آرخونت از آرخونتهای نهگانهٔ آتن بود و رجال درجه اوّل آتن را چنین مینامیدند. م.).
پس از آن با عدس رأی گرفتند و کاللیماک[۳۰۷] نامی پلمارک گردید. بعد، چون موافق یک قاعدهٔ قدیمی رأی پلمارک با رأی سرداری مساوی بود، میلتیاد رو بوی کرده چنین گفت: «کاللیماک، مقدّرات آتن حالا در دست تو است و بسته برأی تو است، که آن را در زنجیر کنی یا استقلال آن را تأمین و افتخاری جاوید بیابی. از وقتی که آتن بنا شده، آتنیها هیچگاه در چنین مخاطرهای نبودهاند. اگر از مادیها شکست یابند، باید به هیپپیاس تسلیم گردند و عقوبتهائی، که تحمل خواهند کرد، قطعی است. هرگاه فاتح شوند، اوّل شهر یونان خواهند بود. اکنون، چگونه سعادت و بدبختی جمهوری در دست تو است، من تشریح میکنم: ما سرداران حسّیّاتمان یکی نیست، بعضی خواهان جنگند و برخی بر ضدّ آن میباشند. اگر این حال دوام یابد، بین آتنیها اختلاف خواهد افتاد و بر اثر آن بطرف مادیها خواهند رفت، ولی، اگر ما جنگ کنیم و خدایان بیطرف بمانند، زودتر از آنکه خیانت در میان آتنیها بروز کند، فاتح خواهیم بود. تصمیم بر جنگ حالا در اختیار تو است.
اگر تو رأی خود را موافق رأی من دهی، استقلال وطن ما محفوظ و جمهوری ما اوّل جمهوری یونان خواهد بود و هرگاه رأی تو برخلاف آن باشد، از تمام مزایائی، که شمردم محروم خواهی ماند. پس از این نطق کاللیماک رأی به جنگ داد و اکثریّت آراء برای جنگیدن حاصل شد. پس از آن سپاهیان یونانی صفوف خود را آراستند، بدین ترتیب، که آتنیها در میمنه به سرداری کاللیماک جا گرفتند، بعد از آنها طوائف دیگر، موافق مقامی که داشتند، و در میسره اهالی پلاته ایستادند. وقتی که صفوف آراسته شد، معلوم گردید، که صف جنگی آتنیها مساوی صف جنگ مادیها است (هرودوت کلمهٔ مادی را بجای پارسی زیاد استعمال کرده)، ولی قلب صف ضعیف است و جناح راست و چپ قوی. پس از آن آتنیها تفأل زده از نتیجهٔ آن امیدوار شدند و از جا حرکت کرده دوان به قشون پارسی حمله کردند. مسافت بین دو قشون هشت استاد بود[۳۰۸] پارسیها از شتاب آنها در حیرت شدند، چه بیسواره نظام و با عدّهٔ قلیل حمله میکردند. بنابراین پنداشتند، که یونانیها دیوانه شدهاند، که رو به مرگ حتمی میروند، ولی آتنیها، همینکه به خارجیها رسیدند، تنگ به یکدیگر پیوسته کارهائی کردند، که فراموششدنی نیست. بعد هرودوت گوید (کتاب ۶ بند، ۱۱۲) بقدری، که بخاطر دارم، آتنیها اوّل مردم یونان بودند، که دوان حمله به دشمن کرده بیترس بلباس مادی نگریستند و توانستند به سربازان مادی (یعنی پارسی) نگاه کنند، چه تا آن زمان از اسم مادی یونانیها دوچار وحشت میشدند. جنگ سخت بود و بطول انجامید. بالاخره پارسیها و سکاها، که در قلب قشون بودند، قلب قشون یونانی را شکافتند و از این بهرهمندی خود استفاده کرده یونانیها را بطرف خشکی راندند. در این احوال جناحین قشون یونانی بجناحین قشون پارسی غلبه کردند، ولی بتعقیب فراریها نپرداخته قوای خود را جمع کردند، تا متفقا بر ضدّ پارسیها و سکاها عمل کنند. بر اثر این کمک غلبه با آتنیها شد: پارسیها بطرف دریا فرار کردند، یونانیها آنها را تعقیب کرده به کشتیها رسیدند و خواستند آنها را آتش بزنند، ولی پارسیها پا فشردند و چند نفر از سرکردگان آتنی، که از جمله کاللیماک بود، کشته شدند. آتنیها توانستند فقط هفت کشتی بگیرند، باقی کشتیها با سپاهیان پارسی حرکت کرده بدریا رفتند، تا از راه نزدیکتری به آتن حمله برند و آن را زودتر از اینکه آتنیها برسند، اشغال کنند. با این مقصود سونیوم[۳۰۹]را دور زده به فالرون[۳۱۰] درآمدند و بعد قدری در آن توقف کرده به آسیا برگشتند.
مورّخ یونانی گوید، که آتنیها از رفتن سپاهیان پارسی بدریا، دریافتند، که آنها میخواهند از راه نزدیکتری حمله به آتن کنند. این بود، که با سرعت خود را به آتن رسانیدند، تا شهر را محفوظ دارند. در آن زمان گفته میشد: وقتی که پارسیها در کشتی بودند، شخصی از یونانیها در بلندترین نقطهای از شبه جزیرهٔ آتتیک سپری بلند کرده بود، تا خالی بودن آتن را از مدافع به سردار پارسی اطلاع دهد و بعض یونانیها نسبت این خیانت را به خانواده آلکمنوئید[۳۱۱] میدادند، ولی هرودوت این نسبت را رد کرده گوید، چون خانوادهٔ مزبور بر ضدّ جبّارها و هیپپیاس بود، ممکن نبود، از این خانواده چنین خیانتی سر بزند. اسپارتیها پس از روز چهاردهم ماه به عدّهٔ دو هزار نفر حرکت کرده به آتتیک شتافتند، ولی وقتی رسیدند، که جنگ خاتمه یافته بود و برای تماشای اجساد پارسیها به ماراتن رفتند.
اگرچه هرودوت ساکت است، ولی پلوتارک نوشته، که دو نفر از رجال آتن آریستید[۳۱۲] و تمیستوکل[۳۱۳] جزو سرداران بودند و آریستید، روزی که نوبت فرماندهی او رسید، حقّ خود را به میلتیاد واگذارد و سایر سرداران هم چنین کردند. بعد، آن دو نفر حملات سخت به پارسیها کرده آنها را عقب نشاندند. پس از جنگ آریستید را یونانیها در محل گذاردند، تا اشیاء و اسبابی را، که پارسیها جا گذاشته بودند، جمعآوری کند و او مقداری طلا و نقره و چند دست یراق اسب و غیره یافت و تمامی اشیاء را، بیاینکه چیزی از آن برای خود بردارد، به آتن تسلیم کرد. (پلوتارک، زندگانی آریستید، بند ۸). این دو نفر، چنانکه بیاید، بعدها اشخاص نامی در آتن گشتند.
چگونگی نوشتههای هرودوت
هرودوت گوید عدّهٔ مقتولین پارسیها شش هزار و تلفات یونانیها ۱۹۲ نفر بود.
مقتضی است کلمهای چند در باب این نوشتهها گفته شود و بدواً دشت ماراتن را باید توصیف کرد. اگرچه هرودوت در این باب ساکت است، ولی موافق توصیف یکی از نویسندگان جدید[۳۱۴] دشت ماراتن چنین است: خلیج ماراتن دریای باریکی است، که بطرف جنوب امتداد یافته و دماغهای از طرف شمال بدرون خلیج مزبور دویده.
در مقابل آن دشتی است، بطول نه کیلومطر (یک فرسخ و نیم) و بعرض دو کیلومطر (ثلث فرسخ). در اطراف این خلیج از هر طرف باتلاقهائی است و باتلاقهای شمال عمیقتر میباشد. ساحل خلیج از ماسه پوشیده و از این جهة زمین سخت و محکم، ولی باریک است، چه بفاصلهٔ کمی از دریا باتلاقها شروع میشود. در طرف غرب تپههائی است از سنگ، که سپاه یونان آن را اشغال کرده بود. عدّهٔ سپاهیان طرفین محققاً معلوم نیست چه بوده. هرودوت در این باب ساکت است، ولی مورّخین دیگر عهد قدیم راجع به عدّهٔ قشون ایران مبالغه کردهاند: کرنلیوس نپوس عدّهٔ پیاده نظام را دویست هزار و سواره نظام را ده هزار نوشته. ژوستن عدّهٔ کلیهٔ نفرات را ششصد هزار دانسته (کتاب ۲، بند ۹)، ولی روشن است، که این ارقام خیلی اغراقآمیز است، زیرا ۶۰۰ کشتی قدیم گنجایش اینهمه نفرات و اسبهای سواره نظام و آذوقه و مهمات و لوازم قشونی را نداشت. بنابراین محققین جدید، که این نکات را در نظر گرفته و به خودشان زحمت حساب کردن دادهاند، عدّهٔ سپاهیان ایران را چنین نوشتهاند: گروندی [۳۱۵]- چهل هزار نفر، منر [۳۱۶]- ۲۵ هزار پیاده و هزار سوار، ادوارمییر[۳۱۷]، که در تاریخ عهد قدیم متبحر و متخصص بود، از پیاده و سواره بیست هزار نفر. عدّهٔ سپاهیان یونانی را هم هرودوت معین نکرده، ولی ژوستن از قول تروگ پومپه یازده هزار نوشته و پلوتارک هم همین عدّه را ذکر کرده. لشکر یونانی چند روز در مقابل ایرانیها ایستاد بیاینکه مبادرت به جنگ کند. ایرانیها هم مبادرت نکردند، زیرا این وضع بنفع آنان بود، چه هیپپیاس همواره به آنها میگفته، که او طرفداران زیاد در آتن دارد و بنابراین ایرانیها منتظر بودهاند، که نفاق درونی، این شهر را بیجنگ بتصرّف آنان بدهد. میلتیاد، که ملتفت این نکته بود، از عواقب تعلل یونانیها به جنگ نگرانی داشت و، چون ایرانیها را میشناخت، یونانیها را به جنگ ترغیب کرده میگفت، که سپاهیان ایرانی تیراندازان ماهری هستند، ولی به جنگ تنبهتن عادت ندارند. بنابراین باید چنان کنیم، که آنها از مهارت خودشان نتیجه نگیرند و با حملات سخت و ضربتهای شدید سریع آنها را از پای درآوریم. (در زمان کوروش، چنانکه گذشت، او اصرار داشت، که ایرانیها از نزدیک جنگ کنند و تیر و زوبین را از آنها میگرفت. م.). بنابراین همینکه اکثریت به جنگ رأی داد، یونانیها از بلندی دوان و بیمحابا به ایرانیها هجوم آوردند، با وجود این سپاه ایران پا فشرد و جنگ طول کشید، تا اینکه قلب قشون ایران قلب قشون یونان را شکافت و آن را از جا کند. بعد پارسیها و سکاها، که در قلب بودند یونانیهای فراری را دنبال کردند. تا اینجا نوشتههای مورّخین قدیم روشن است، ولی بعد چه شد، که قشون ایران بقول آنها شکست خورد. مطلب درست مفهوم نیست. هرودوت گوید، که جناحین یونانی غلبه کرده پس از آن به کمک قلب شتافتند و در نتیجه قلب و جناحین قشون ایران شکست خورد. پس از آن سپاه یونانی لشکر ایران را تعقیب کرد و آنها به کشتی نشسته بدریا رفتند و فقط هفت کشتی بدست یونانیها افتاد. اگر شکست خورده بودند و بینظم فرار میکردند، چگونه توانستند به کشتیها بنشینند؟ میبایست همه کشته شده یا بدریا ریخته باشند، زیرا، بر فرض اینکه شش هزار نفر از ایرانیها کشته شده بود، باز سه یا چهار برابر این عدّه سالم مانده بود و نشانیدن این عده به کشتیها، آنهم در جائی که بندر دارای اسکله نباشد، چیزی نیست، که فوراً انجام شود. این کار مستلزم فرصت کافی و نظم و تربیت است و قشونی، که در تحت تعقیب دشمن فاتح فرار میکند، کدام یک از شرائط مذکوره را واجد است؟ این نوع تناقضاتی، که در نوشتههای هرودوت و بعض مورّخین دیگر عهد قدیم دیده میشود، باعث شده، که بعض محققین در صحت روایت آنها تردید کنند، چنانکه نیبور[۳۱۸] گوید:
«نوشتههای یونانیها راجع باین جنگ و جنگهای دیگر ایران با یونان بشعر و افسانهگوئی و داستانسرائی از تاریخنویسی شبیهتر است. آتنیها بطور غیر مترقّب بهرهمندی داشتهاند، ولی کیفیّات را نمیدانیم». بنابراین، آنچه، به حقیقتی که نمیدانیم، نزدیکتر بنظر میآید، این است: قشون ایران در ماراتن شکست نخورده، بل عقب نشسته و جهت آن باید چنین بوده باشد: یکی از نواقص عمدهٔ سپاهیان ایران در دورهٔ هخامنشی این بود، که بجز آن قسمت زبده، که به جاویدانها موسوم بودند، اسلحهٔ دفاعی نداشتند[۳۱۹]، مثلاً سپرهایشان از ترکهٔ بید بافته بود. جاویدانها یا سپاهیان زبده هم غالباً در قلب جا میگرفتند. اینها دلیرانه جنگیده خیلی پیش میرفتند و گاهی هم، چنانکه در ماراتن روی داد، قلب قشون طرف را میشکافتند، ولی چون جناحین لشکر ایران نمیتوانستند، بواسطه نداشتن اسلحهٔ دفاعی، همان قدر پیش بروند، سپاهیان قلب مجبور میشدند برای مساوی داشتن صف خود با صفوف جناحین عقب نشینند، زیرا اگر جز این میکردند، ممکن بود جناحین دشمن آنها را احاطه کنند. در این مورد هم گمان میرود، که چنین شده. در ابتداء قلب پیش رفته و قلب دشمن را شکافته. بعد، که دیده جناحین قشون نمیتوانند همان قدر پیش روند، عقب نشسته و سپس چون سردار ایرانی حسّ کرده، که از فزونی عدّهٔ خود، بواسطه باریک بودن عرض میدان جنگ (دو کیلومطر)، نمیتواند استفاده کند و سواره نظام هم میدان عمل ندارد، فرمان عقبنشینی داده، تا از طرف بندر آتن بآن شهر، که مدافع ندارد، حمله کند و شاید پیاده شدن قشون ایران در ماراتن از همین نظر بوده، که ساخلو شهر را به اینجا بکشانند و بعد بشهر بیمدافع هجوم برند. هفت کشتی هم، که یونانیها گرفتهاند، کشتیهائی بوده، که بواسطه کشته شدن قسمتی از قشون ایران خالی مانده بود و آن دسته از قشون ایران، که در آخر به کشتی نشسته، مجال نیافته این کشتیها را نجات بدهد. علاوه بر دلائلی که گفته شد، یک چیز هم این نظر را تأیید میکند. هرودوت هیچ نمینویسد، که یونانیها اسیر گرفتند، و حال آنکه در جنگی، که بفرار منتهی میشود، ممکن نیست عدّهای اسیر نگردند. این نکته هم دلالت میکند بر اینکه قشون ایران عقب مینشسته و، چون در تحت فشار یونانیها بوده، زیاد تلفات میداده.
امّا جهت اینکه داتیس از فالرون به آسیا برگشته باید چنین باشد، که هیپپیاس همواره بوالی لیدیّه و پارسیها میگفته، اگر قشونکشی بطرف آتن شود، طرفداران او، بواسطه انقلاب داخلی در آتن، کمکهائی خواهند کرد و داتیس نه در ماراتن اثری از طرفداران او یافته، نه در فالرون و ضمناً فهمیده، که اهالی آتن هیپپیاس را نمیخواهند. این نکته و نیز اینکه مقصود داریوش از تنبیه اهالی ارتری و آتنیها، در مورد مردم اوّلی کاملاً و نسبت به مردم آخر تا اندازهای بعمل آمده بود، شاید باعث برگشتن او به آسیا گشته. چون مدارکی بجز نوشتههای یونانیها راجع باین جنگ نیست، حقایق را نمیدانیم، ولی در اینکه این جنگ، چنانکه یونانیها نوشتهاند، سایه به نام ایرانی در تاریخ افکنده حرفی نیست، چه پارسیها تا این زمان، بهرجا که رفته بودند، فاتح بیرون آمده بودند، چنانکه هرودوت گوید، که تنها نام مادی (یعنی پارسی) یونانیها را دوچار وحشت میکرد و در اینجا برای اوّلین دفعه عدم بهرهمندی دامنگیر آنها شده. این را هم باید گفت، که داریوش تنبیه اهالی ارتری و آتن را کار مهمی نپنداشته، و الاّ باین جاها بیست هزار نفر نمیفرستاد و شکی نیست، که اگر قشون زیادتر بود و سردار قابلی داشت، در حینی، که قسمتی از سپاهیان ایرانی در ماراتن بودند، قسمت دیگر میتوانست آتن را اشغال کند و یقینا با این حال قشون یونانی در دشت ماراتن جنگ را بیهوده دانسته تسلیم یا بطرفی متفرّق میشد. اما اینکه قشون ایران موافق عقیدهٔ ادوارمییر بیش از بیست هزار نفر نبوده و مورّخینی مانند ژوستن خیلی مبالغه کردهاند، علاوه بر دلائلی، که ذکر شد، از اینجا نیز تأیید میشود: هرودوت راجع به لشکرکشی مردونیه و طوفان دریا در دماغه آتس گوید، که سیصد کشتی پارسی در دماغهٔ مزبور از جهت طوفان آسیب یافت و بیست هزار نفر تلف شد. پس از اینجا روشن است، که این عدّه کشتی این عده سپاهی داشته. بنابراین ششصد کشتی چگونه میتوانست دویست یا ششصد هزار نفر سپاهی داشته باشد؟ و موافق همان گفتهٔ هرودوت، عدهٔ سپاهیان میبایست منتها بچهل هزار نفر بالغ باشد، آنهم در صورتی که آذوقه و لوازم و غیره را بحساب نیاوریم، ولی، چون داتیس برخلاف مردونیه سفر دریائی پیش گرفته به تراکیّه و مقدونی درنیامد و مستقیماً بطرف جزائر سیکلاد راند، شکی نیست، که میبایست بقدر کفایت آذوقه و لوازم جنگی با خود بردارد. وقتی که این نکات را در نظر میگیریم، میبینیم، که عقیدهٔ ادوار مییر، راجع به اینکه سپاه ایران از پیاده و سواره فقط بیست هزار نفر بوده، به حقیقت خیلی نزدیک است. در باب تلفات ایرانی و یونانی بسط مقال زائد است، زیرا معلوم است، که هیچکدام به حقیقت نزدیک نیست و در مقابل تلفات شش هزار نفری از طرف ایرانیها چگونه میتوان پذیرفت، که از طرف یونانیها فقط ۱۹۲ نفر تلف شده باشد؟ و حال آنکه خود هرودوت گوید، طرفین پا فشردند و قلب سپاه ایران قلب قشون یونانی را شکافت و آن را از جا کند. راست است، که چون اسلحهٔ دفاعی یونانیها بهتر بوده، ایرانیها بیشتر تلفات میدادهاند. با وجود این، ارقامی که هرودوت ذکر کرده بیتناسب است.
از آنچه در باب این جنگ گفته شد، روشن است، که داریوش اهمیتی که در خور اوضاع یونان و موقع ایران بود، باین سفر جنگی بر ضد یونانیهای غیر مطیع نداده است، و الا نتیجه میبایست جز این بوده باشد. این عدم بهرهمندی، که از عدم اطّلاع صحیح بر احوال یونانی ناشی بود، دل آنان را قوی کرد و اثراتی بر آن مترتب شد، که در ازمنهٔ بعد مشاهده میشود.
مورّخین عهد قدیم از قرون بعد روایت هرودوت را متابعت کردهاند. با وجود این تفاوتهائی هست، که ذکر میکنیم.
روایت دیودور
نوشتههای این مورّخ از کتاب دهم گم شده و فقط قطعاتی از آن باقی مانده. از جمله این قطعه است: داتیس سردار سپاه پارسی، که مادی بود، از نیاگان خود شنیده بود که دولت ماد را (مدوس) تأسیس کرده و او آتنی بوده. بنابراین، او رسولی نزد آتنیها فرستاده پیغام داد، که من مملکت اجداد خود را تقاضا میکنم، زیرا مدوس را آتنیها بیرون کردند و او به آسیا رفته دولتی تأسیس کرد. اگر آتنیها تسلیم شوند از تقصیرشان، یعنی آتش زدن سارد، درمیگذرم، و الا نسبت به آنها کاری خواهیم کرد، که با اهالی ارتری نکردهام.
میل تیاد پس از شور با ده سردار آتنی جواب داد، که شما بایستی پادشاه ماد باشید نه شهرهای یونانی، زیرا یک نفر آتنی دولت ماد را تأسیس کرد، ولی هیچگاه آتن متعلق بیک نفر مادی نبوده. پس از این جواب داتیس جدال را شروع کرد[۳۲۰].
معلوم است، که این روایت افسانه است، ولی شاید داتیس در مذاکرات قبل از جدال خواسته است با معتقدات یونانی آتنیها را بتسلیم شدن حاضر کند.
روایت ژوستن
نوشتههای این مورّخ در زمینهٔ روایت هرودوت است، الا اینکه در ارقام مبالغه کرده. او گوید (کتاب ۲، بند ۹) عدّهٔ نفرات سپاه پارس ۶۰۰ هزار بود و بواسطهٔ کشتار زیاد ۲۰۰ هزار نفر تلف شد.
بعد، از طوفان دریا ذکری کرده و حال آنکه هرودوت در این باب ساکت است.
سپس ژوستن از شجاعت جوانی تمیستوکل نام، که بعدها یکی از رجال آتن شد، تمجید کرده. او نیز گوید یک نفر آتنی سینژیر نام، با وجود اینکه در جنگ دست راست و چپش را قطع کرده بودند، با دندان یک کشتی پارسی را گرفته بود و پا میفشرد، تا اینکه ریزریز شد. عدهٔ سپاهیان آتن را نویسندهٔ مزبور ده هزار و عدهٔ اهالی پلاته را هزار نفر نوشته. پس از آنچه راجع به نوشتههای هرودوت گفته شد، دیگر اطالهٔ کلام در باب نوشتههای ژوستن زائد است.
پس از جدال ماراتن
هرودوت حکایت خود را دنبال کرده چنین گوید (کتاب ۶، بند ۱۱۸): «داتیس در میکن[۳۲۱] در موقعی، که بطرف آسیا میرفت، خوابی دید، که کس نداند، چه بود، ولی صبح تفتیشی در کشتیها کرده هیکل مطلای آپلّن (خدای یونانی) را در یکی از کشتیهای فینیقی یافت و معلوم کرد، که یکی از سپاهیان آن را از معبد دلیوم[۳۲۲]، که متعلق به تبیها است و در کنار دریا در مقابل کالسیس[۳۲۳] واقع است، ربوده. بعد داتیس سوار کشتی خود شده به دلس رفت و مجسمه را در معبد این جزیره گذارده تقاضا کرد، که آن را به دلیوم تبی برسانند، ولی این تقاضا انجام نشد و فقط بیست سال بعد اهالی تب بگفته غیبگوئی به دلس رفته مجسمهٔ خود را بردند» این حکایت میرساند، که فرمانده قشون بنا به عقیدهٔ خود یا بحکم داریوش مقدّسات ملل را محترم میداشته. بعد مورّخ مذکور گوید (کتاب ۶، بند ۱۱۹): «داتیس و ارتافرن اسرای ارتری را با خود به آسیا برده به شوش فرستادند. داریوش قبل از اسارتشان نسبت بانها خشمناک بود، چه میگفت، اینها اوّلین کسانی بودند، که بیجهت بنای تعدّی را گذاردند، ولی، وقتی که آنها را دید، بدی بانها نکرد و گفت بولایت کیسسیها رفته در محل آردریککا[۳۲۴]که یکی از منازل[۳۲۵] راه است و به مسافت ۲۱۰ استاد (هفت فرسخ) از شوش، توطّن کنند. این محل، که متعلق به خود داریوش میباشد، به مسافت ۴۰ استاد (فرسخ و ثلث) از چاهی است، که سه چیز از آن استخراج میکنند: قیر، نمک و روغن. استخراج چنین است: در آنجا ترازو یا ماشینی است، که با آن آب میکشند (مقصود باید چرخ باشد. م.). بجای سطل نصف خیک را بآن بسته به چاه رها میکنند و آن در مایع فرورفته پر میشود. بعد آن را کشیده مایع را در آبانباری میریزند و این مایع از آنجا به آب انبار دیگر میرود و سه صورت مختلف به خود میگیرد. قیر و نمک فوراً میماسند و روغن را در ظروفی میریزند. این روغن را بپارسی رادیناکه[۳۲۶] نامند و آن چیزی است سیاه و بوئی دارد زننده (مقصود هرودوت از روغن باید نفت باشد و از نصف خیک دلو. م.). اسرای ارتری تا زمان ما در آنجا هستند و زبان یونانی را حفظ کردهاند». از این حکایت هرودوت دو چیز استنباط میشود: اولاً در آن زمان هم در خوزستان کنونی نفت استخراج میکردند. ثانیاً کیسسیها، که اسمشان در تاریخ عیلام و ایران قدیم اینقدر تکرار میشود و تیراندازان ماهر بودند، در این نواحی هم سکنی داشتند.
مبحث هفتم تدارکات جدید برای جنگ با یونان، شورش مصر، فوت داریوش
هرودوت گوید (کتاب هفتم، بند ۱): «وقتی که خبر عدم بهرهمندی پارسیها بسمع داریوش رسید، بر خشم او نسبت به آتنیها افزود و در حال امر کرد تدارکات بیشتری برای جنگ جدید دیده شود. با این مقصود مأمورینی به ایالات برای تجهیزات فرستاد و در ظرف سه سال هیجانی در آسیا ایجاد شد، زیرا بهترین جنگیها را برای جنگ جدید احضار میکردند. پس از آن مصر، که در زمان کبوجیه مطیع شده بود، در سال چهارم تدارکات شورید». راجع به شورش مصر باید گفت، که مصریها خبیش[۳۲۷] نامی را به سلطنت انتخاب کردند و او خود را فسمتیخ (پسامتیگ) خواند. بنابراین او فسمتیخ چهارم بود (۴۸۷ ق. م). امّا داریوش تدارکات جنگ را تسریع کرد، تا شورش مصر را فرونشاند و هم با یونانیها جنگ کند.
جهت شورش مصر
جهة این شورش را بعض نویسندگان جدید از زیادی مالیاتهائی، که بر مردم مصر تحمیل میشده، دانستهاند، ولی اطّلاعاتی که راجع باحوال این زمان مصر از منابع قدیمه و کشفیات جدیده بدست آمده، این نظر را تأیید نمیکند. مصر موافق نوشتههای هرودوت (کتاب ۳، بند ۹۱) با لیبیا و سیرن و برقه ایالت ششم مالی را تشکیل میداد و ممالک مذکوره جمعاً هفتصد تالان[۳۲۸] نقره به خزانهٔ ایران و صدهزار کیل غله برای ساخلوهای ایران در مصر میپرداختند.
این مالیات برای چنین ایالتی وسیع و غنی، که در سر راههای تجارت عالم آن روز واقع بود، نسبت به آنچه بابل میپرداخت، نمیتوان گفت گزاف بوده، بخصوص که مصر از زمان الحاق آن به ایران با تمام ممالکی، که جزو دولت هخامنشی بودند، دادوستد میکرد و بازارهای جدید برای امتعهٔ آن پیدا شده بود. شهرهای مصر انبارهای مالالتجارهٔ سودان و حبشه گردیده امتعهٔ این ممالک و مصر را باقصی بلاد عالم آنروز حمل میکردند. از طرف دیگر اتّصال دریای مغرب با دریای احمر به تجارت مصر و عربستان و فینیقیه با بنادر خلیجپارس و دریای عمان رونقی بخشیده بود و فقدان دولتهائی، که سرحدّات خود را بروی تبعهٔ دولت دیگر از نظر سیاسی یا جهات دیگر بسته یا اشکالاتی در سرحدّات ایجاد کرده باشند و نیز نبودن گمرکات در دولت هخامنشی و امنیت راهها، که بواسطهٔ برقراری ساخلوها در نقاط مختلفه حفظ میشد، و توجّه مرکز برونق زراعت و تجارت، چنانکه در جای خود بیاید، به تجارت مصر و آبادی آن مملکت کمکهای معنوی میکرد. نجبا و روحانیّون مصر هم مقام و امتیازات سابق خود را حفظ کرده بودند و تغییری در احوال آنها در زمان تسلط ایرانیها بر مصر روی نداده بود. بس میتوان گفت، که احوال مصر در زمان داریوش، اگر بهتر از زمان استقلال آن نبود، به هرحال بدتر هم نبوده[۳۲۹]. پس از این مقدّمه بالطبع این سؤال پیش میآید، که در این صورت جهت شورش چه بود؟ این طغیان و شورشهای دیگر، که در زمان شاهان هخامنشی بعد از داریوش روی داد، دو جهت عمده داشت: اوّلا مصریها، چنانکه در مدخل گفته شد، مردمانی بودند، که گذشتههای مفصل داشتند و تمدّنی پرورده بودند، که یکی از دو تمدّن مهم مشرق قدیم بشمار میرود و معلوم است، که چنین ملتی به آزادی و استقلال خود علاقهمند بود، بخصوص که مصریها تسلط آسیائیها را بر خود در هر دوره و زمان بلیهای بزرگ میدانستند. مسبّبین دیگر تحریکات یونانیها بودند. اینها بدو جهت در مصر بر ضد ایران همواره دسیسه میکردند. اولاً از بزرگی و ثروت دولت هخامنشی وحشت داشتند. ثانیاً تمام ممالک پرثروت و آباد آن زمان در حدود دولت مزبوره داخل و یونان محصور گشته بود. فیالواقع یونان آن روز با کدام ممالک میتوانست آزادانه تجارت کند؟ فقط با سکاها و یونان بزرگ یا ایطالیای جنوبی، زیرا ممالک و صفحات دیگر تابع ایران بودند، یا در منطقهٔ نفوذ آن. بخصوص که فینیقیها یا دریانوردان زبردست آن زمان تبعهٔ ایران بشمار میرفتند و قرطاجنه هم بواسطهٔ همجواری با مستملکات ایران در افریقا و حرفشنوی، که از مادر خود، یعنی فینیقیه، داشت کمابیش در مدار نفوذ ایران میگردید. بنابراین طبیعی است، که یونانیها میخواستند در مصر رخنه کرده این مملکت را مستقل و با خود متحد سازند.
سیاستی، که یونان در مصر پیش گرفته بود، منحصر و محدود باین زمان نیست:
چه در زمان کبوجیه و قشونکشی او بمصر و چه بعد از آن، همواره یونان نظر خاصی بمصر داشت و، در هر موقع که میتوانست، آن را بر ضد ایران تحریک میکرد پائینتر این نکته کاملاً روشن خواهد بود. از آنچه گفته شد، معلوم است، که جهات اصلی شورشهای مصر در دورهٔ هخامنشی حسّیّات ملی و مذهبی مصریها و تحریکات یونانیها بود و جهات دیگر را، که بعض مورّخین عامل قرار میدهند و شاید هم بوده، مثلاً عدم رضایت طبقهٔ زارع از سنگینی مالیات، باید معدّ شورش قرار داد، نه جهات اصلی آن. این نکته را هم باید در نظر گرفت، که عدم بهرهمندی داتیس در یونان بیاثر در شورش مصریها نبوده.
مسئله ولایت عهد، فوت داریوش
هرودوت گوید (کتاب هفتم، بند ۲-۴) وقتی که داریوش در تهیهٔ جنگ بود، مشکلی پیش آمد. توضیح آنکه قبل از حرکت بطرف یونان و مصر داریوش میبایست ولیعهد خود را معین کند. شاه از زن اوّلی خود، دختر گبریاس، سه پسر داشت و بعد از آنکه بتخت نشست، آتسسا دختر کوروش را گرفت و این زن چهار پسر آورد.
ارشد اولاد از زن اوّلی آرتبازان[۳۳۰] بود. (پلوتارک و ژوستن اسم او را آریارمن[۳۳۱]نوشتهاند، ولی در بعضی از نسخ کتاب ژوستن آرتمن[۳۳۲] ضبط شده) و بزرگترین چهار پسر دوّمی - خشیارشا. چون این پسرها از مادران مختلف بودند، نزاع بین آنها درگرفت. آرتبازان میگفت، من ارشد اولادم و موافق قوانین تمام عالم ولایت عهد حق من است. خشیارشا جواب میداد، که مادر او دختر کوروش است و کوروش آزادکنندهٔ پارس. منازعهٔ اولاد دوام داشت و داریوش هنوز تصمیمی در این باب نگرفته بود، که دمارات پسر آریستون بشوش وارد شد[۳۳۳] اسپارتی مذکور، چون از نزاع برادران اطلاع یافت، نزد خشیارشا رفته به او چنین گفت:
«حقّ بجانب تو است، علاوه بر اینکه مادر تو دختر کوروش است، تو وقتی تولد یافتهای، که داریوش شاه بود، ولی آرتبازان در زمانی بدنیا آمده، که داریوش این مقام را نداشت. در اسپارت هم قانون چنین است. خشیارشا از عقیدهٔ دمارات استفاده کرد و داریوش هم او را محق دانسته بولایت عهد منصوب داشت. هرودوت گوید، که اگر هم دمارات این حرف را نزده بود، باز خشیارشا ولیعهد میشد، چه نفوذ آتسسا دختر کوروش بیشتر بود. پلوتارک و ژوستن گویند، که نزاع برادران در سر تخت پس از فوت داریوش روی داد و ژوستن شرح قضیه را چنین نوشته:
دو برادر یعنی آرتمن و خشیارشا نزاع خودشان را به حکمیت اردوان عمویشان رجوع کردند و او خشیارشا را محق دانست. روابط بین دو برادر، چه قبل از حکمیت و چه بعد از آن، خیلی دوستانه بود و برای یکدیگر هدایائی میفرستادند. بنابراین نه غالب تکبّر نمود و نه مغلوب حسد ورزید: اعتدال آنها در تقسیم ممالک وسیعه بقدری بود، که اکنون در سر تقسیم کوچکترین ثروت دیده نمیشود (کتاب ۲، بند ۱۰).
(۲۲) - نقش رستم، مدخل برج مقبرهٔ داریوش اوّل (دیولافوا، صنایع ایران قدیم، گراور ۱۱) بعد هرودوت گوید: «پس از تعیین خشیارشا بولایت عهد داریوش به تدارکات لشکرکشی مشغول بود، ولی در سال بعد از شورش مصر، پس از ۳۶ سال سلطنت، فوت کرد و این مسرت را نداشت، که شورش مصر را فرونشاند و از آتنیها انتقام بکشد». سال فوت داریوش را ۴۸۶ ق. م معین کردهاند بنابراین مدّت سلطنتش ۳۶ سال بود (۵۲۲-۴۸۶ ق. م). مقبرهٔ این شاه در نقش رستم است و این محل تقریباً به مسافت سهربع فرسخ از تختجمشید واقع است (در فصلی، که راجع بآثار دورهٔ هخامنشی است، شرح آن بیاید).
خصال داریوش
داریوش بزرگ شاهی بود عاقل و دارای ارادهٔ قوی و حزم. هرچند در بعض موارد شدّت عمل نشان میداد، ولی غالباً رفتارش با مردم و ملل مغلوبه ملایم و معتدل بود. در انتخاب اشخاص برای کارها نظری صائب داشت و بخطا نمیرفت.
اگر پس از کبوجیه او بتخت ننشسته بود، شاید دورهٔ هخامنشی هم مانند دورهٔ مادی زود سپری شده بود. این شاه دولت بزرگ ایران را در واقع امر از نو تأسیس کرد و بآن تشکیلاتی داد، که در آن زمان و در آن محیط بهتر از آن عملی نبود، چنانکه اسکندر و سلوکیها و ساسانیان و حتی، بعد از قرونی اعراب، با تغییرات جزئی، که راجع به اساس نبود، همان، گرده را تعقیب کردند. این تشکیلات دولت وسیع هخامنشی را با وجود بیلیاقتی اکثر شاهان این سلسله بعد از داریوش، تقریباً دویست سال بپاداشت و بالاخره، وقتی هم که انحطاط آن بحدّ نهایت رسید، فقط شخصی مانند اسکندر توانست آن را از پای درآورد. در زمان داریوش دولت ایران باعلی درجهٔ وسعت خود رسید و پس از او دورهٔ شاهان ضعیف النفس هخامنشی شروع شد.
محققین داریوش را یکی از بزرگترین شاهان ایران دانسته و اکثراً او را «شاه بزرگ» بمعنی حقیقی این عنوان خواندهاند. نلدکه، که خودش گوید از جهت حب یونان درباره ایرانیان چندان مساعد نیست (مقدّمهٔ تتبعات تاریخی در باب ایران قدیم).
راجع به این شاه چنین نوشته: «داریوش مهمترین پادشاه هخامنشی و بیشک در میان شاهان ملی ایران نمایانتر از همهٔ آنها است. بهقدری که اطلاع داریم، فقط خسرو اوّل ساسانی را از قرن ششم (مقصود انوشیروان است) و عباس کبیر صفوی را از قرن هفدهم میلادی میتوان با او مقایسه کرد. مآل بینی او از قوّت ارادهاش کم نمیآمد. او طبیعتاً پادشاهی بود مطلق العنان، بیملاحظه و حتی سخت، ولی رویهمرفته برحم و مروّت تمایل داشت. باید مخصوصا در نظر گرفت، که اشیل[۳۳۴]، با وجود اینکه مانند سایر یونانیها با پارسیها خصومت میورزید و حتی در جدال ماراتن با سربازان داریوش جنگید، در تصنیف خود موسوم به «پارسیها»[۳۳۵] احترامی بزرگ نسبت به داریوش ابراز داشته. بنابراین میتوان گفت، که احترام او بر اثر قضاوتی بوده، که آتنیهای با معرفت دربارهٔ این شاه میکردند، و حال آنکه او باعث بدبختیهای بزرگ برای آنان گردید. چنین قضاوت بسیار مهم است و آن را اطلاعاتی، که در باب کارها و اقدامات داریوش بما رسیده، تأیید میکند و نیز چنین بنظر میآید، که او نظری صائب در انتخاب اشخاص داشته و در موقع مهم میدانسته، که کار را بکی رجوع کند (همانجا، صفحهٔ ۶۵). یکی از مؤلفین جدید روبرت - ویلیام راجرس[۳۳۶] او را با فراعنهٔ نامی مصر، مانند توتمس سوّم[۳۳۷] و پادشاهان بزرگ آسور، مثل سارگن دوّم و اسورحیدین و با پادشاهان بابل مانند بختالنصر اوّل مقایسه کرده باین نتیجه رسیده، که داریوش اوّل از آن ازمنه تا زمان ما بزرگترین شاه مشرق است و حتی بر کوروش بزرگ هم برتری دارد. بعضی دو ایراد به داریوش دارند: یکی سفر جنگی او به سکائیه است، که میگویند عدم بهرهمندیاش از ابهتش کاست و دیگر اینکه یونانیها را نمیشناخته و اهمیت باین مردم نمیداده.
سفر جنگی او به سکائیهٔ اروپائی برای تنبیه سکاها بود، زیرا، چنانکه در مدخل و در تاریخ ماد گفته شد، آنها به ماد و بنادر دریای سیاه حمله میکردند و حفظ امنیت ممالک تابعه را داریوش از وظائف خود میدانست. عقیدهٔ مسپرو هم در همین زمینه است.
(۲۳) - نقش رستم، مقبرهٔ داریوش بزرگ اما اینکه چرا این مملکت پهناور را تسخیر نکرد، چنین انتظاری را هم نمیبایست داشت: در حیطهٔ اقتدار هیچ دولتی نبود این دشتها و چولهای کمسکنه و لمیزرع بیحدّ و حصر را تسخیر کند. حتی اسکندر از آن طرف دانوب صرف نظر کرد و، وقتی که در آسیا از رود سیحون گذشت و بعد از زدوخورد و تعقیب سکاها به مسافتی، چون دید که باید در بیابانهای بیپایان آسیای وسطی با این نوع مردمان طرف شود، از آن طرف رود سیحون صرفنظر کرده زود به این طرف رود مزبور برگشت و راه باختر و هند را پیش گرفت. روم و بیزانس هم، چنانکه معلوم است، از طرف شدن با سکاها احتراز داشتند. اما عدم شناسائی باحوال یونانیها و جنگ را با آنها کاری سهل شمردن ایرادی است وارد، ولی معلوم نیست، که اگر زنده میماند، جبران این خطای خود را نمیکرد. کلیة این نکته در تاریخ محرز است، که، چون ملتی بخط جهانگیری افتاد، تا پیشانیش به دیواری محکم نخورده، از آن خط برنمیگردد. تاریخ برای ملتی به استثناء قائل نشده و پارسیهای قدیم هم از این قاعده مستثنی نبودند. اما جنگ را با یونان آتنیها باعث شدند، زیرا شورش مستعمرات یونانی در آسیای صغیر به پشتیبانی آنها بود و آنها سارد را با معبد مقدّس آن آتش زدند. این نکته هم البته در جای خود روشن و مسلّم است: تصادم ایران با یونان امری نبود، که بتوان از آن احتراز کرد:
مبحث هشتم وسعت ممالک ایران در زمان داریوش
در خاتمهٔ این فصل، که راجع به سلطنت داریوش اوّل است، مقتضی است بطور اجمال حدود ممالک ایران را بنمائیم. میگوئیم بطور اجمال، زیرا باین مطلب در جای خود (فصل اوّل از باب دوّم کتاب دوّم) مشروحاً رجوع خواهیم کرد.
حدود ممالک ایران در این زمان چنین بود: در شمال از مغرب به مشرق - رود دانوب، کوههای قفقاز، دریای کسپین یا دریای گرگان (بحر خزر کنونی)، رود سیحون. در مغرب - بقول هرودوت صفحات غربی شبه جزیرهٔ بالکان تا نقطهای در ساحل دریای آدریاتیک، جزایر بحر الجزائر، اوهسپرید (یابنغازی کنونی در برقه) و صحرای لیبیا. در مشرق - وادی سند و، موافق نوشتههای هرودوت، که ذکرش بالاتر (صفحهٔ ۶۳۰) گذشت، پنجاب هند. در جنوب - دریای عمان با خلیج پارس و حبشه مجاور مصر. بنابراین تحدید، که مبنی بر نوشتههای هرودوت و کتیبههای داریوش در بیستون و تختجمشید و بالخصوص نقش رستم است[۳۳۸]، این ممالک جزو یا تابع ایران بودهاند:
اوّل - از دجله بطرف مشرق: ۱ - ماد بالاخص، که شامل این ایالات یا ولایات کنونی ایران بود: آذربایجان، همدان، گرّوس، قسمتی از کردستان، کرمانشاهان، نهاوند، عراق، ولایات ثلاثه، ری، اصفهان، یزد. ۲ - پارس با کرمان. ۳ - عیلام قدیم و صفحات کوسسیها (خوزستان و صفحات لرنشین از لر بزرگ و کوچک). ۴ - ولایت کادوسیان یا گیلان. ۵ - صفحهٔ آماردها و تپوریها (تنکابن و مازندران). ۶ - وهرکان یا گرگان. ۷ - پارت یا خراسان.
۸ - هرایو یا هرات. ۹ - مرگو یا مرو. ۱۰ - زرنک یا سیستان. ۱۱ - هرخوواتیش یا رخّج قرون بعد (افغانستان جنوبی و قندهار). ۱۲ - ثتگوش (برخی با افغانستان مرکزی تطبیق میکنند، محققاً معلوم نیست). ۱۳ - گندار (افغانستان غربی). ۱۴ - سند. ۱۵ - باختر.دوّم - از جیحون یا وخش بطرف شمال: ۱- خوارزم (خیوه). ۲ - سغد (بخارا و سمرقند). ۳ - سک هومهورک یعنی (صفحهای، که برگ هومه دارد). ۴ - سک تیگرخئود (سکهای تیز خود) این دو مردم گویا در ماوراء رود سیحون بطرف مشرق سکنی داشتند.
سوّم - از رود ارس بطرف شمال موافق نوشتههای هرودوت: ۱ - ماتیانیان[۳۳۹] و ساسپیر[۳۴۰] ها (بین صفحات مجاور دریای سیاه و ماد سکنی داشتند، مردم اوّلی نزدیکتر به ماد و دوّمی دورتر). ۲ - مسخ[۳۴۱]ها (بومیهای گرجستان). ۳- کلخ[۳۴۲]ها (کلخید یا لازستان قرون بعد در کنار شرقی دریای سیاه). ۴- آلارودی[۳۴۳]ها (بومیهای مملکت اورارتو یا آرارات). ۵- تیبارنیان (در کنار رود ترمودون[۳۴۴].
هرودوت این مردمان را جزو ایالت مالی ۱۸ و ۱۹ داریوش بشمار آورده).
چهارم - از ماد بالاخص و دجله بطرف مغرب: ۱- ارمنستان. ۲ - آسور بالاخصّ (موصل، سلیمانیّه، کرکوک و غیره). ۳- بابل و کلده. ۴- آسیای صغری، که شامل این قسمتهای تاریخی بود: کاپادوکیّه، فریگیّهٔ علیا، فریگیّهٔ سفلی، تروآد، لیدیّه، یونیّه، کاریه، لیکیّه، پامفیلیّه، کیلیکیّه، میسیّه، لیکااونیّه ، پافلاگونیّه، تراکیّهٔ آسیائی یا بیتینیّه، خالیبیّه [۳۴۵](به نقشهٔ آسیای صغری رجوع شود). ۵ - جزایر دریای اژه یا بحر الجزائر مانند: سامس، خیوس، ردس لسبس، ایمبروس، آنتاندر[۳۴۶] و غیره. ۶ - سوریه، اعراب مجاور آن تا کلده و اعراب بادیهنشین شمال عربستان (هرودوت گوید، که اعراب متّحدین ایران بودند و همهساله مقدار زیادی کندر به دربار میفرستادند). ۷- فینیقیّه. ۸ - فلسطین. ۹ - جزیرهٔ قبرس. ۱۰ - مصر علیا و سفلی. ۱۱ - لیبیا. ۱۲ -
(۲۴) - مهر داریوش اوّل، موزهٔ بریطانیائی (نقاشی والّه)سیرن مستعمرهٔ یونانی در افریقا با شهری، که سیریناایک[۳۴۷] نام داشت. ۱۳ - برقه یابنغازی کنونی. ۱۴ - حبشه مجاور مصر.
پنجم - در اروپا تراکیّه تا دانوب و مقدونیّه. لازم است تذکر دهیم، که داریوش در کتیبهٔ نقش رستم کرخا یا قرطاجنه را هم جزو ممالک ایران بشمار آورده، ولی، چنانکه از نوشتههای ژوستن دیده میشود، این مملکت تمکین از احکام او داشته، نه اینکه ایالت یا مملکت خراجگزاری بوده باشد. مورّخ مذکور در ضمن وقایع قرطاجنه گوید (کتاب ۱۹، بند ۱): «در این زمان سفرای داریوش شاه پارس وارد شدند، تا قربانی انسان و خوردن گوشت سگ را قدغن کنند. شاه علاوه بر آن امر میکرد، که اهالی قرطاجنه مردههای خودشان را، بجای اینکه بسوزانند، دفن کنند و کمک قرطاجنه را در جنگی، که با یونان در پیش داشت میطلبید. چون اهالی این مملکت همواره با همسایگان خودشان در جنگ بودند،
از فرستادن کمکی امتناع کردند، ولی برای اینکه بمطالب دیگر جواب ردّ نداده باشند، سایر احکام را پذیرفتند». این است فهرست صفحات ایران و ممالک تابعهٔ آن در زمان داریوش و، چون باین موضوع و تشکیلات و مالیاتها و غیره مشروحاً رجوع خواهیم کرد، عجالة باین اجمال اکتفا میکنیم. همینقدر گوئیم، که بعض این ممالک از خود پادشاهانی داشتند یا بواسطه امیران یا کاهنان بلندمرتبه اداره میشدند و معلوم است، که این پادشاهان و امرا یا کاهنان با تصویب دربار ایران باین مقام میرسیدند و دستنشانده بشمار میرفتند. ممالکی، که چنین پادشاهان یا مدیرانی داشتند، عبارت بودند از: ۱- کیلیکیّه (تا قرن چهارم ق. م)، کاریه، بیتینیّه، لیکیّه، پافلاگونیّه. ۲ - مستعمرات یونانی در آسیای صغیر و تراکیّه، که بوسیلهٔ حکّام یونانی اداره میشدند و آنها را یونانیها جبابره مینامیدند. چنانکه گذشت در زمان داریوش به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر حکومت ملی اعطا شد. ۳ - مقدونیّه که پادشاه دستنشانده داشت. ۴ - در فینیقیّه شهرهای صور و صیدا نیز پادشاهانی داشتند. ۵ - در جزیرهٔ قبرس در هریک از نه شهر آزاد امیری بود. ۶ - در فلسطین تا نحمیا امیران محلی و بعد از او کاهنان بلندمرتبه این صفحه را اداره میکردند. در بعض شهرهای آسیای صغیر و سوریّه همچنین بود. ۷ - سیرن نیز پادشاه یا امیری از خود داشت. ۸ - در سغد پادشاهان دستنشانده در زمان اسکندر هنوز وجود داشتند. ۹ - در قسمتهای هند نیز چنین پادشاهانی باقی بودند. این پادشاهان و امراء در امور داخلی مملکتشان استقلال داشتند و امور مدنی، قضائی، اقتصادی و اجتماعی موافق قوانین و عادات و سنن ملی هریک از صفحات مذکوره قطع و فصل میشد، ولی پادشاهان و امراء مذکوره در تحت نظارت ولات یا شهربانهائی (خشثرپوان) بودند، که از مرکز معیّن میشدند، دستورهای آنان را راجع به امنیت عمومی و حفظ راهها و سیاست داخلی و خارجی کل مملکت مجری میداشتند، مالیات یا باج خود را میپرداختند و در موقع مقتضی به تقاضای والی سپاهی به جاهای لازم میفرستادند. در موقع حدوث اختلاف بین دو یا چند قسمت پادشاه یا امیرنشین والی دخالت میکرد و گاهی برای رفع اختلاف مجلسی از پادشاهان یا امراء و جبابره تشکیل میشد (چنانکه ارتافرن والی لیدیّه کرد) ولی قوانین، عادات و اخلاق ملی هریک از این مردمان محفوظ بود، مثلاً در کاریه پس از فوت پادشاه زن او بتخت مینشست نه پسر بزرگتر (در باب دوّم این کتاب باین مطالب مفصلا مراجعه خواهیم کرد) کلیّة، چنانکه در مدخل این تألیف گفته شد، در دولت هخامنشی و بخصوص در زمان داریوش اوّل نه ملتی نابود گشت و نه تمدّنی از تمدّنهای قدیم از میان رفت. ملل مشرق قدیم راه خودشان را میپیمودند.
جهت ابقای پادشاهان بعض ملل غالباً از اینجا بود، که این ممالک طوعا مطیع ایران گردیده بودند و شاهان هخامنشی برای پاس حقوق این نوع مردمان و قدردانی از حسّیّات آنها پادشاهانشان را ابقا میداشتند، مگر در مورد شورش و یاغیگری.
اما بابل با وجود دو شورش و نیز مصر تا آخر سلطنت داریوش دولی بشمار میرفتند، که پادشاهانشان شاهان ایران بودند. باقی مطالب را راجع بتشکیلات بجای خود (باب دوّم این کتاب) محول کرده فقط این نکته را تذکر میدهیم، که از دول کنونی دولت انگلستان از حیث تشکیلات امپراطوری شباهتهائی به دولت هخامنشی دارد.
پایتختها
پایتختهای ایران در دورهٔ هخامنشی، چنانکه از نوشتههای مورّخین قدیم استنباط میشود، در سه شهر بود: ۱- تخت جمشید، که یونانیها آن را پرسپولیس[۳۴۸] نامیدهاند (هرچند کلیتارک[۳۴۹] که رومانهای تاریخی برای اسکندر نوشته، بمناسبت اینکه پادشاه مقدونیه این شهر را خراب کرد آن را پرسپولیس[۳۵۰] یعنی «خرابکننده شهر» نامیده و دیودور، ژوستن، پلوتارک و کنتکورث از او متابعت کردهاند، ولی اسم صحیح شهر مزبور به یونانی همان پرسپولیس[۳۵۱]یعنی شهر پارس بوده - نلدکه، تتبعات تاریخی راجع به ایران قدیم، صفحهٔ ۲۱۵، ۱۸۹۶).
راولینسن و اپّر عقیده داشتند، که نام تختجمشید بپارسی قدیم پارس، بوده، ولی نلدکه این عقیده را ردّ کرده (همانجا، صفحه ۲۱۳) و محققاً معلوم نیست، که نام آنچه بوده. پائینتر بیاید، که بعض شاهان هخامنشی، مانند اردشیر اوّل، بیشتر در بابل اقامت داشتند و بنابراین بابل را چهارمین پایتخت هخامنشیها بشمار آوردهاند، اما داریوش اوّل بیشتر در پارس اقامت میگزید و تختجمشید در واقع امر پایتخت او است. در اینجا در زمان او و مخصوصا در زمان خشیارشا معماریها و حجاریهائی شده، که از حیث عظمت نظیر ندارند و معلوم است، که مباشرت بنّائیها در زمان داریوش هم با خشیارشا پسر او بود. چون در فصلی، که راجع به آثار هخامنشی است (در باب دوّم از کتاب دوّم)، مشروحاً از آثار تختجمشید و کیفیات آن صحبت خواهیم داشت، اطناب را در اینجا زاید دانسته فقط این نکته را تذکر میدهیم:
(۲۵) - نقش رستم، مقبرهٔ داریوش بزرگ با چوب بست (موافق عکسی که هوسی برداشته، دروئی، تاریخ یونانیان جلد دوّم صفحهٔ ۳۷) در اینجا اسمی از پاسارگاد برده نشده، زیرا این شهر در زمان کوروش پایتخت بود و بعدها پایتخت قدیم یا، چنانکه از نوشتههای پلوتارک دیده میشود و در جای خود بیاید، محل اجرای مراسم تاجگذاری و آداب ملی و مذهبی محسوب میشد.
- ↑ Darcios
- ↑ Cornelius Nepos.
- ↑ F.Justi.Iranisches Namenbuch.Marb.1895.p.۷۸.
- ↑ چاپ لیپسیک ۱۹۲۳.
- ↑ طبع بیروت صفحهٔ ۲۰.
- ↑ طبع برلن، مطبعهٔ کاویانی.
- ↑ طبع پاریس ۱۹۰۰.
- ↑ Weissbach.F.H.Die Altpersischen Inschrifton.Leipzig.۱۸۹۳.
- ↑ The Inscription of Darius the Great at Behistun(British,)۱۹۰۷.
- ↑ Tolman,Ancient Persian Lexicon and texts:۱۹۰۸.
- ↑ تقسیم کتیبه به ستونها و بندها از محقّقین است.
- ↑ این بخت النّصر در تاریخ معروف به بخت النّصر سوّم است.
- ↑ مصر مشکوک است.
- ↑ به نقشهٔ دولت هخامنشی رجوع شود.
- ↑ Martya.
- ↑ Tchintchikhri.
- ↑ Kuganaka.
- ↑ Khshathrite.
- ↑ Maru.
- ↑ Kampada.
- ↑ Dadarshiche.
- ↑ این کلمه درست خوانده نشده. در نسخه عیلامی (زوزّا) و در نسخه بابلی زوزو خوانده میشود.
- ↑ Tigra.
- ↑ Vaumisa.
- ↑ یعضی (ایزتا) خواندهاند.
- ↑ Autiara.
- ↑ بعضی کوندورو خواندهاند.
- ↑ Tchitratakhm.
- ↑ Takhmaspada,
- ↑ این قسمت کتیبه درست خوانده نمیشود، ولی تصوّر میکنند، مضمون آن همین است.
- ↑ Wishpauzat.
- ↑ Patigrabana.
- ↑ Frada.
- ↑ Vahyazdata.
- ↑ Tarava.
- ↑ Yautia.
- ↑ Artavardya.
- ↑ Rakha.
- ↑ Paishiyauvada.
- ↑ Uvadaicaya.
- ↑ در جنوب افغانستان، قندهار کنونی.
- ↑ Vivana.
- ↑ Khshathrapava.
- ↑ تلمن (کاپیشکان Kapishkana ) نوشته.
- ↑ Gandum.
- ↑ Arkha.
- ↑ Haldita.
- ↑ Dubala.
- ↑ Samos.
- ↑ تورایف، تاریخ مشرق قدیم، ج ۲ صفحهٔ ۱۸۵، سنهٔ ۱۹۱۳.
- ↑ King.Tompson
- ↑ Oroites.
- ↑ Polycrate.
- ↑ Samos,
- ↑ Mithrobates.
- ↑ Dascylion (کرسی قسمتی از آسیای صغیر، که پائینتر توضیح خواهد شد).
- ↑ Democedes.
- ↑ Bagaia.
- ↑ Artonte.
- ↑ Statere.
- ↑ (تریرم) در آن زمان کشتی بزرگی بود، که پاروزنهای آن بسه صف در سه طبقه جا میگرفتند.
- ↑ Tarente.
- ↑ Aristophilde.
- ↑ Croton. شهری بود در ایطالیا، که قوم آخهٔ یونانی بنا کرده بود.
- ↑ Cnide (یکی از شهرهای یونانی در آسیای صغیر، که تابع ایران بود).
- ↑ Lybie, Cyrene, Barce.
- ↑ Phritima.
- ↑ Ariandes.
- ↑ Amasis (این اسم مصری بنظر میآید).
- ↑ (باتتا) پدر (فریتیما) بود.
- ↑ (اوسپرید) را بابن غازی امروزی، که در برقه واقع است، تطبیق میکنند.
- ↑ Polyene نویسندهٔ نظامی یونانی از قرن دوّم میلادی است (کتاب ۷، ۲).
- ↑ از این معدن سنگهای سخت و قیمتی برای ساختن مجسّمهٔ فراعنهٔ مصر تحصیل میکردند، این محل در سه روز راه از وادی نیل بطرف دریای سرخ واقع است.
- ↑ تورایف، تاریخ مشرق قدیم، جلد ۲ صفحهٔ ۱۹۱.
- ↑ Hefaestus.
- ↑ Sesostris.
- ↑ در این سند اسم سکائیّه برده شده.
- ↑ قسمتی از معبد نیت.
- ↑ گویا مقصود قارهٔ آسیا و افریقا باشد و معلوم میشود قضیهای را، که شخص مصری ذکر میکند، قبل از قشونکشی داریوش به اروپا، یعنی پیش از ۵۱۴ ق. م، واقع شده.
- ↑ کاغذ حصیری ابرس «من از سائیس بیرون آمدم».
- ↑ یعنی داریوش.
- ↑ سلسلهٔ هیجدهم سلسلهٔ باعظمتی بود.
- ↑ این اشکال هم روایت هرودوت را در باب گفتههای مصریها راجع به سزوستریس و داریوش تکذیب میکند.
- ↑ به عقیده مصریها (نیت) مادر خدایان مصری بود.
- ↑ (را) به عقیدهٔ مصریها زادهٔ نیت و خدای آفتاب درخشنده بود.
- ↑ مصریها اسامی شاهان را در شکل بیضی مینوشتند.
- ↑ تولمن Tolman ، فرهنگ و متنهای پارسی قدیم، صفحهٔ ۵۱، ۱۹۰۸.
- ↑ Daphne.
- ↑ Marea.
- ↑ Elephantine.
- ↑ پلین ( Plynos ) بندری بود در لیبیا در نزدیکی رأس حلم امروزی.
- ↑ Aphrodisias (جزیرهایست در نزدیکی لیبیا).
- ↑ Scythie.
- ↑ Don.
- ↑ Danube.
- ↑ Scolotes.
- ↑ داریوش اینها را هم سک نامیده.
- ↑ Tauride.
- ↑ Meotide.
- ↑ هرودوت ربّ النّوع بزرگ هر ملّت را زوس مینامد، زیرا در یونان او را چنین مینامیدند.
- ↑ Borysthene.
- ↑ یکی از ولایات آسیای صغیر در کنار دریای سیاه.
- ↑ هراکل یا هرقل پهلوان داستانهای یونانی است، که به عقیدهٔ یونانیهای قدیم پس از مرگ نیم خدا گردید.
- ↑ بوسفور کیمّری همان بوغاز (کرچ) است، که دریای سیاه را با دریای آزوو اتّصال داده، این بوغاز و رود دن را در عهد قدیم سرحدّ اروپا و آسیا میدانستند.
- ↑ در کنار دریای سیاه.
- ↑ رود بوگ کنونی.
- ↑ گویا رود کنکای کنونی است، که به رود سامارا میریزد.
- ↑ Androphages.
- ↑ Gerros (یکی از شعب رود دنیپر).
- ↑ شبه جزیرهٔ قریم.
- ↑ Hesiode (شاعر یونانی از قرن هشتم ق. م).
- ↑ Homere شاعر حماسی معروف یونان.
- ↑ ربّ النّوع اجاق خانواده.
- ↑ Ares.
- ↑ مؤلّف بمناسبت راهی، که داریوش پیموده، پائینتر ذکر کرده.
- ↑ H. C. Tolman. Ancient Persian Lexicon and texts. 1908, p. 31.
- ↑ معنی این کلمه درست معلوم نیست.
- ↑ بوسفور امروزی (بوغاز اسلامبول).
- ↑ Chalcedon (قاضیکوی).
- ↑ Ponte (دریای سیاه).
- ↑ Propontide (دریای مرمره).
- ↑ Hellesponte (بوغاز داردانل).
- ↑ Egee (بحر الجزائر).
- ↑ Mandrocle.
- ↑ Dionyse (به عقیدهٔ یونانیها ربّ النّوع شراب).
- ↑ (هرا) به عقیدهٔ یونانیها ربة النّوع زمین بود.
- ↑ ایستر، دانوب امروزی.
- ↑ Appolonie.
- ↑ Mesambria.
- ↑ Phythagore.
- ↑ Coes.
- ↑ Iphigenie.
- ↑ Agamemnon ، برادر پادشاه داستانی میسن و آرگس، که رئیس پهلوانان یونانی در جنگ ترووا بود.
- ↑ بقول ژوستن (کتاب ۲، بند ۴) اینها زنان سکائی بودند، که در کاپادوکیّه میزیستند. عادت آنها بر این بود، که مردان سکائی را بکشند یا بیرون کنند. کودکان ذکور را هم میکشتند و کودکان اناث را نگاه میداشتند، ولی پستان راست آنها را میسوزاندند، تا تیراندازان ماهر شوند. از این جهت یونانیها این زنان را آمازون یعنی بیپستان نامیدند.
- ↑ Donetz.
- ↑ هرودوت اسم یونانی خدایان سکائی را ذکر کرده.
- ↑ Miltiade این همان کسی است، که بعد در جنگ ماراتن رئیس قشون یونانی بود.
- ↑ Chersonese.
- ↑ Histiee.
- ↑ Sestos.
- ↑ مگابیز، چنانکه در فوق گفته شد، یونانیشدهٔ بغابوخش است، که یکی از همدستهای داریوش در قتل بردیای دروغی بود.
- ↑ Venetes.
- ↑ Perinthiens.
- ↑ Maspero. Histoire Ancienne des Peuples de L'Orient. Paris. 1878.
- ↑ Noldeke. Etudes Historiques sur la Perse Ancienne, p. 56. Paris. 1896.
- ↑ Dniester (رودی، که در بسارا بیجاری است و به دریای سیاه میریزد).
- ↑ Gilmor ژیلمر، قطعهٔ ۳۰، بند ۴۷.
- ↑ Ariaramna.
- ↑ Marsagete.
- ↑ Bessarabie, Cherson, Ekatherinoslaw, Tauride, Podolsk, Poltava, Kiev, Tchernigov, Koursk, Voronege.
- ↑ Ptolemee (از قرن دوّم میلادی).
- ↑ Hippocrate (قرن چهارم ق. م).
- ↑ Clearque de Soles (از قرن پنجم ق - م)
- ↑ Zopyron.
- ↑ ربّ النّوع جنگ.
- ↑ ربّ النّوع شراب.
- ↑ خدای شکارچیها
- ↑ هرمس به عقیدهٔ یونانیها ربّ النّوع تجارت و اطبّاء و دواسازها و پیغام بر زوس خدای بزرگ بود.
- ↑ Enetes یا Venetes مردمی از اهالی ایلّیریّه بودند.
- ↑ Coes.
- ↑ Myrcine (شهری بود در تراکیّه در ناحیهٔ ادونیان).
- ↑ Mytilene (شهری بود در جزیرهٔ لسبس).
- ↑ Paeoniens.
- ↑ Pigres.
- ↑ Mantyes.
- ↑ Prasias.
- ↑ Amyntas.
- ↑ Alexandre این اسکندر بترتیب تاریخ، اسکندر اوّل مقدونیّه بود و اسکندری، که به ایران آمد، اسکندر سوّم.
- ↑ Gygee.
- ↑ Bubares.
- ↑ Perdiccas.
- ↑ Jeux Olympiques.
- ↑ Argien.
- ↑ زواج بوبارس با دختر پادشاه مقدونیّه در داستانهای ما منعکس شده، ولی به شکلی دیگر. بجای بوبارس داراب پسر اردشیر دراز دست را گذاردهاند و دختر آمینتاس یا خواهر اسکندر اوّل را دختر فیلقوس (فیلیپ) و مادر اسکندر سوّم، که به ایران آمد، دانستهاند و مقصود این بوده، که گفته باشند، یک ایرانینژاد بر ایران دست یافت.
- ↑ Histiee.
- ↑ Bysance (در بوسفور تراکیه بود، بعدها قسطنطنیّه شد).
- ↑ Chalcedone (قاضی کوی کنونی).
- ↑ Chalcedone (قاضی کوی کنونی).
- ↑ Antandre.
- ↑ Lamponius.
- ↑ Lesbos.
- ↑ Lemnos.
- ↑ Imbros.
- ↑ Lycarete.
- ↑ Chios.
- ↑ Mycale.
- ↑ Syloson.
- ↑ Polycrates.
- ↑ بقضیهٔ اریتس و پولیکرات، به صفحهٔ ۵۵۶ رجوع شود.
- ↑ Maeandrius.
- ↑ Scylas. یا Skylax
- ↑ سرپرستی سایکس، یک تاریخ ایران، جلد ۱ صفحهٔ ۱۶۹، طبع ۱۹۲۱.
- ↑ Paktya.
- ↑ La Politique. VII, 14,2.
- ↑ ادوارمییر محقّق معروف گوید، که هر دو خبر صحیح است.
- ↑ Erythree.
- ↑ Talent euboique
- ↑ ترقّی اخیر طلا در نظر گرفته نشده.
- ↑ Arimaspes (این کلمه را سکائی و بمعنی یک چشم دانستهاند).
- ↑ Hippias.
- ↑ Pisistrate.
- ↑ Cleisthene.
- ↑ Alcmaeonides.
- ↑ Attique (شبه جزیرهای است که آتن در آن واقع است).
- ↑ Corinthiens.
- ↑ Aristagoras (Aristagore).
- ↑ Strymon.
- ↑ Myrcine.
- ↑ Sisamnes.
- ↑ Naxos.
- ↑ به نقشه یونان رجوع شود
- ↑ باید یونانیشدهٔ بغاپت باشد.
- ↑ Skylak.
- ↑ Hecatee.
- ↑ Branchides.
- ↑ Yatragoras.
- ↑ Myunte.
- ↑ Cleomene.
- ↑ Matianiens.
- ↑ کیسسیها همان مردم (کاسسو) یا (کوسّی) هستند، که ذکرشان در تاریخ عیلام گذشت و پائینتر نیز بیاید، اینها در صفحاتی سکنی داشتند، که اکنون به لر بزرگ و کوچک معروف است.
- ↑ کرخهٔ کنونی.
- ↑ Messeniens.
- ↑ Gorgo.
- ↑ تقریبا دوازده هزار تومان به پول حالیه.
- ↑ Melanthius.
- ↑ Cybele.
- ↑ یکی از علمای تاریخ گوید: با وجود اینکه ایرانیهای قدیم در جنگهای خود با یونان بهرهمندی نداشتند، همیشه به یونانیها از بالا به پائین مینگریستند و برای عالم دستور مینویساندند (تورایف، تاریخ مشرق قدیم، ج ۲، ۲۱۶) مقصود این مصنّف از دستور باید ضمناً فرمان آنتالسیداس باشد، که در جای خود بیاید.
- ↑ Sardaigne.
- ↑ Onesilus.
- ↑ Amathonte.
- ↑ Artybius.
- ↑ Cleides.
- ↑ Stesenore.
- ↑ Curium.
- ↑ Gorgus.
- ↑ Soles.
- ↑ Dourises.
- ↑ Hymee.
- ↑ Dardanus Abydos, Percote, Lampsaque, Paesos.
- ↑ Dourises, Amarges, Sisimaces, Myrsaus, Gyges.
- ↑ Cios.
- ↑ Mysie.
- ↑ Ilion.
- ↑ Gorgithes.
- ↑ Hecatee.
- ↑ Hegesandre.
- ↑ Leros.
- ↑ Ampe.
- ↑ Phrynichus.
- ↑ تقریبا نهصد و سی فرانگ طلا یا دویست تومان.
- ↑ Tenedos.
- ↑ Cardia.
- ↑ Miltiade.
- ↑ Cimon.
- ↑ Metioches.
- ↑ Artozostra.
- ↑ Erethrie.
- ↑ Tnasos (در بحر الجزائر).
- ↑ Acanthe.
- ↑ Erithree (در اینجا مقصود خلیجپارس است).
- ↑ Argos (در شبه جزیرهٔ پلوپونس).
- ↑ Europe.
- ↑ Medee.
- ↑ Priame.
- ↑ Hellene.
- ↑ Agamemnon.
- ↑ Messene
- ↑ Egine.
- ↑ Crios.
- ↑ Demarate.
- ↑ Ariston.
- ↑ Agetus.
- ↑ Alcide.
- ↑ افورها رجالی بودند، که در اسپارت زمام امور دولت را بدست داشتند.
- ↑ Leotychide.
- ↑ Cobon.
- ↑ Astrabacus.
- ↑ Zacynthe.
- ↑ Thessalie.
- ↑ Arcadie.
- ↑ ریون امروزی در گرجستان غربی.
- ↑ Datis.
- ↑ pl.Alienne.
- ↑ Triremes (کشتیهای جنگی، که سه صف پاروزن داشت).
- ↑ Icarie.
- ↑ Cyclade.
- ↑ Tenos.
- ↑ Rhenee.
- ↑ دو ربّ النّوع یونانی.
- ↑ تالان آتّیک معادل ۲۶۱۷۸ گرام بوزن امروز است.
- ↑ مقصود هرودوت گویا جنگهای پلوپونس است، که در ابتدای آن مورّخ مذکور زنده بود.
- ↑ Dareios.
- ↑ Xerxes.
- ↑ Artaxerxes.
- ↑ Caryste (شهری در اوبه).
- ↑ Gongyle.
- ↑ Eschine.
- ↑ Nothon.
- ↑ Euphorbe.
- ↑ Philagrus.
- ↑ Attique (شبهجزیرهای، که آتن در آن واقع است).
- ↑ Marathon.
- ↑ Hippocrate.
- ↑ Philippide.
- ↑ Platee.
- ↑ Polemarque.
- ↑ Callimaque.
- ↑ ۱۴۷۲ مطر.
- ↑ Sunium.
- ↑ Phaleron (بندر آتن).
- ↑ Alcmenoides.
- ↑ Aristide.
- ↑ Themistocle.
- ↑ Gobineau. Histoire des Perses, t. II.
- ↑ Grundi.
- ↑ Munro.
- ↑ Ed.Meyer.
- ↑ Niebuhr, Vortrage uber Alte Geschichte, t.II, p.385-414.
- ↑ این عدّه را جاویدان میگفتند، زیرا از عدّهٔ نفرات آن هیچگاه نمیکاست.
- ↑ Excerp, t, de Virt .et Vit .p.559.
- ↑ Mycone.
- ↑ Delium.
- ↑ Chalcis.
- ↑ Ardricca.
- ↑ Stathme.
- ↑ Cl)Rhadinace را باید (ک) خواند، زیرا رومیها بجای (ک) یونانی C مینوشتند).
- ↑ Khabisha.
- ↑ تالان او بیائی نقره معادل ۵۶۷۵ فرنگ طلا یا تقریباً ۱۲۰۰ تومان بود.
- ↑ تورایف، تاریخ مشرق قدیم، ج ۲، ص ۱۹۲ و ۲۴۶٫۲۱۶.
- ↑ Artobazane.
- ↑ Ariaramnes.
- ↑ Artemene.
- ↑ بصفحات «۶۶۴-۶۶۸» رجوع شود.
- ↑ Eschile (ادیب و شاعر معروف یونان، که گویند در فنّ خود، مانند هومر، بینظیر است).
- ↑ «Les Prses».
- ↑ R.W. Rogers. A. Hist. of Ancient Persia, p.139 .N.I.۱۹۲۹.
- ↑ Totmes III.
- ↑ ترجمهٔ این کتیبهها در باب دوّم این کتاب بیاید.
- ↑ Matianiens.
- ↑ Saspeires.
- ↑ Mosches.
- ↑ Colches (Lazica).
- ↑ Alarodiens.
- ↑ Thermodon یونانیها رودی را، که به دریای سیاه میریخت، چنین مینامیدند و عقیده داشتند، که آمازونها، یعنی زنان سکائی بیپستان در ابتداء در کنار این رود میزیستند).
- ↑ Cappadoce, Phrygie Superieure, Phrygie Inferieure, Troade, Lydie, Ionie, Carie, Lycie Pamphylie, Cilicie, Mysie, Licaonie, Paphlagonie, Thrace Asiatique(Bithynie), les Chalybes, les Chaldes.
- ↑ Samos, Chios, Rodos, Lesbos, Imbros, Antandre etc.
- ↑ Cyrenaique.
- ↑ Persopolis.
- ↑ Clitarque.
- ↑ Persepolis.
- ↑ Persoplis.