ترانههای خیام/از ازل نوشته
از ازل نوشته
۲۶
بر لوح نشان بودنیها بوده است، | ||||||
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است؛ | ||||||
در روز ازل هر آنچه بایست بداد، | ||||||
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است. |
۲۷
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد، | ||||||
خود را بکم و بیش دژم نتوان کرد؛ | ||||||
کار من و تو چنانکه رأی من و تست | ||||||
از موم بدست خویش هم نتوان کرد. |
۲۸
افلاک که جز غم نفزایند دگر، | ||||||
ننهند بجا تا نربایند دگر! | ||||||
نا آمدگان اگر بدانند که ما | ||||||
از دهر چه میکشیم، نایند دگر. |
۲۹
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی، | ||||||
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی، | ||||||
می خور که هزار باره بیشت گفتم: | ||||||
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی. |
۳۰
تا خاک مرا بقالب آمیختهاند، | ||||||
بس فتنه که از خاک برانگیختهاند؛ | ||||||
من بهتر ازین نمیتوانم بودن | ||||||
کز بوته مرا چنین برون ریختهاند. |
۳۱
✽ تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟ | ||||||
تا کی ز زیان دوزخ و سود بهشت؟ | ||||||
رو بر سر لوح بین که استاد قضا | ||||||
اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت. |
۳۲
✽ ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز، | ||||||
چندین چه بری خواری ازین رنج دراز! | ||||||
تن را به قضا سیار و با درد بساز، | ||||||
کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز. |
۳۳
در گوش دلم گفت فلک پنهانی: | ||||||
حکمی که قضا بود ز من میدانی؟ | ||||||
در گردش خود اگر مرا دست بدی، | ||||||
خود را برهاندهی ز سرگردانی |
۳۴
نیکی و بدی که نهاد بشر است، | ||||||
شادی و غمی که در قضا و قدر است، | ||||||
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، | ||||||
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است. |