حکمت سقراط و افلاطون/مجلس اول
شرح حال افلاطون و فلسفهٔ او
در پنج مجلس
مجلس اول
سرگذشت زندگانی افلاطون
افلاطون بزرگترین حکما و از گرامیترین مربیان نوع بشر بوده است ولیکن هر وقت بخواهیم در احوال و زندگی شخصی با عقاید و تعلیمات او وارد شویم نمیتوانیم او را از سقراط که مربی او بوده است جدا کنیم.
سبب اینکه این معلم و شاگرد را نمیتوان از هم جدا کرد این است که سقراط گذشته از قدمت زمانش نویسنده نبوده و اصلا قلم روی کاغذ نگذاشته است و بنابراین اگر افلاطون و یک نفر شاگرد دیگر سقراط که گزنوفون نام داشته نبودند امروز برای ما احوال سقراط بکلی مجهول بود.
اما افلاطون که بر عکس سقراط آثار قلمی بسیار دارد این امر عجیب در کار او هست که هیچ یک از تحقیقات و تعلیمات خویش را نسبت بخود نداده و هرچه نوشته است بصورت مکالمه میان دو نفر یا چند نفر است و از اینرو کتب و رسائل او موسوم است بمکالمات و در آن مکالمات اگر دو نفراند یکی از آنها سقراط است و اگر چند نفراند باز شخص مهم سقراط است و روی سخن همه جا با اوست و حاصل اینکه از یک طرف از سقراط آثاری باقی نمانده از طرف دیگر هرچه اقلاطون نوشته بنام سقراط است، این است که نمیتوان افلاطون را از سقراط جدا کرد و باید تعلیمات سقراط و افلاطون را از روی حدس و قیاس از هم تمیز داد. در هر حال چه بتوانیم تشخیص بدهیم چه ندهیم آثار افلاطون مبدء و منشاء حکمت یونان است که حکمت امروز دنیا نیز دنبالهٔ همان میباشد.
تولد افلاطون در سال ۴۲۷ قبل از میلاد مسیح یعنی نزدیک بدو هزار و چهار صد سال پیش در شهر آتن بوده و این موقع را اگر بخواهند با تاریخ ایران تطبیق کنند زمان سلطنت اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی میشود. خود افلاطون رعیت ایران نبود زیرا در قسمتی از یونان میزیست که از متصرفات ایران محسوب نمیشد اما از ایران و پادشاهان ایران مکرر اسم برده است و جای خورسندی است که ببدی نام نبرده بلکه ستوده است و این خود نشانی است بر اینکه ایرانیها قومی بودهاند که دشمنها هم آنها را توهین نکرده و تمجید نمودهاند.
اسم واقعی این حکیم بزرگ افلاطون نیست. آریستوکلس[۱] است و افلاطون (پلاتون[۲]) در زبان یونانی بمعنی وسیع است. درست معلوم نیست چرا این لقب را باو داده اند و تأویلات بسیار کردهاند، بعضی گفتهاند بواسطهٔ اینکه چهار شانه و وسیع الصدر بمعنای ظاهری بوده و قد بلند داشته است، بعضی دیگر نوشتهاند پیشانی وسیع و بزرگ داشته است، گروهی گفتند مقصود معنی حقیقی پلاتون نیست معنی مجازی آن است یعنی افلاطون وسیعالصدر بمعنای مجازی بوده است. باین تأویلات و اینکه کدام درست است کاری نداریم همین قدر باید بدانیم اسمی که پدرش بروی او گذاشت آریستوکلس بود و بعد ملقب ومعروف به افلاطون شد.
افلاطون از خانوادهٔ بزرگ و ارجمند بوده است نسب او از طرف پدر به کدروس[۳] میرسد که آخرین پادشاه آتن بوده و بعد از او دولت آتن مبدل به جمهوری شده است.
از جهت مادر نیز شریف و محترم بوده و نسب مادرش بشخص دیگری میرسد که از مردمان نامی است و او سولون[۴] است که پادشاه نبود اما مقام حکمت داشت. این نکته را در ضمن بگویم که پیش از ارسطو و افلاطون حکمت معنی داشت غیر از آنچه بعد پیدا کرد چه پس از افلاطون و مخصوصاً پس از ارسطو حکمت بمعنائی استعمال شده که اکنون ما باو میدهیم یعنی معرفت ریاضیات و طبیعیات و الهیات. اما پیش از آنها حکیم کسی را میگفتند که طبع نکته سنجی و خردمندی داشت و کلمات حکیمانه میگفت و این البته غیر از کسی است که عالم بحکمت است یعنی فلسفه خوانده و اقوال و عقاید حکما را میداند امروز هم در میان ما حکمت و حکیم بهردو معنی گفته میشود.
باری «سولون» یکی از حکمای بمعنی اول بوده است طبع حکیم داشته و در میان یونانیهای قدیم خردمندان هفت گانه معروف بودهاند که در امور دنیا نظر صحیح داشتند و سخنها و پندهای حکیمانه میگفتند. یکی از آن خردمندان هفتگانه سولون بوده است و دربارهٔ او قصهای نقل کردهاند که با ما مناسبت دارد و چون گاهی در ضمن تحقیق قصه گفتن بد نیست اجمالاً آنرا عرض میکنم: آوردهاند که وقتی سولون آمده بود بشهر ساردیس پایتخت دولت لیدی که از دولتهای واقعه در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت میکرد کرزوس نام داشت و بسیار متمول بود گنجها و ذخایر بسیار داشت و بتمول خود میبالید. چون سولون مردی حکیم و معروف بود کرزوس او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت او را ببرید گنجها و خزینه و ذخایر مرا بهبیند. بردند و دید چون برگشت کرزوس پرسید چه دیدی و چگونه بود. سولون تحسین کرد ولی نه آنسان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید آیا خوشبختتر از من کسی را در عمر خود دیدهای؟ سولون گفت در ولایت ما شخصی تلوس نام مرد نیکی بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای دفاع از وطن خود میکرد کشته شد. من آن شخص را خوشبخت میدانم. کرزوس از بیعقلی سولون متعجب شده گفت پس از او که را خوشبختتر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعیکه آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان بعمل میآمد پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود قدرت نداشت که پیاده برود وسیلهای هم برای رفتن نبود یعنی چهار پا حاضر نداشتند که با ارابه ببندند و او را ببرند چون اظهار تأسف از ناتوانی خود برفتن بمعبد کرد پسرها گفتند اسب نداریم اما خود از اسب کمتر نیستیم. پس خود را بجای اسب بارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شده و در معبد دعا کرد که خداوند بالاترین سعادتها را فرزندان او بدهد بامداد که از خواب برخاست دید هر دو پسرش مردهاند دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ خداوند مجالشان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فورا آنها را بیهشت برد.
حوصلهٔ کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت این سخنها چیست من با این همه دارائی و گنجها و جواهر از این اشخاس گمنام سعادتمند تر نیستم؟ حکیم گفت بسعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من ترا از خوشبختها نشمردم برای اینکه نمیدانم در آینده بسرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را بخواری روانه کرد اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود یعنی کورس مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. تودهٔ هیزم فراهم کردند در آنموقع سخن سولون بیاد کرزوس آمد که گفته بود تا سرانجام کسی را ندانی نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد «سولون!» کورس گفت به بینیم چه میگوید او را آوردند. پرسید چه گفتی؟ داستان را گفت و کورس عبرت گرفت و بهمین سبب از سر خون کرزوس در گذشت.
این سولون یکی از اجداد مادری افلاطون بوده است.
هر کس در دنیا بزرگ و نامی میشود دربارهٔ او افسانه میسازند دربارهٔ افلاطون افسانههای بسیار هست که یکی از آنها را نقل میکنم چون از حال او حکایت میکند:
در نزدیکی آتن که محل تولد افلاطون بوده است کوهی است موسوم به هیمت که زنبور عسل و عسل آن معروف است. حکایت کرده اند که وقتیکه افلاطون کودک شیرخوار بود زنبورهای کوهستان هیمت آمدند و از عسل خود بر روی لبهای او مالیدند این قصه کنایه از شیرین بیانی افلاطون بوده است.
قصهٔ دیگری که دربارهٔ او نقل میکنند و در ادبیات اروپائیان شایع میباشد داستان خواب سقراط است که میگویند: سقراط شبی خواب دید یک مرغابی زیبائی که ما قو میگوئیم آمد روی زانوی او نشست و بزرگ شد و بال و پر خود را گشود و بآسمان پرواز کرد و در همان حال آواز خوشی میسرود روز بعد سقراط نگران تعبیر آن خواب بود پس در حالیکه از آن خواب گفتگو میکرد افلاطون وارد شد و او جوانی ناشناس بود. سقراط بمجرد دیدن او ملهم شد که ورود این جوان بمحضر او تعبیر خواب اوست.
افلاطون دو برادر داشته است که گویا برادران مادری او بودهاند و یک خواهر هم داشته است اما فرزند از او ذکر نکردهاند چه ظاهراً زن نگرفته است برادرهای او را از این رو میشناسیم که در رسائل خود از آنها نام برده است یکی از آنها «گلاوکون[۵]» و دیگری «آدیمانتوس[۶]» نام داشتند از خواهرش پسری بدنیا آمده موسوم به اسپوزیپوس که نمی از افلاطون جانشین علمی او شده است.
پس دانستید که افلاطون مردی محترم و شریفالنسب بوده. استطاعت و بضاعت مالی هم داشته و بشغل و کارهای دنیوی برای تحصیل معاش محتاج نبوده و میتوانسته است اوقات خود را کاملاً مصروف حکمت کند و از حسن اتفاق با سقراط مصادف و معاشر شده و از تربیت او استفاده کرده است.
ورودش بخدمت سقراط در سن بیست سالگی بوده و تا زمان شهادت سقراط ده سال از آن بزرگوار استفاضه کرده است.
سقراط و کسانی را که باو ارادت داشتند میتوان بیک نبی واصحاب او تشبیه کرد و اگر جایز باشد میتوان گفت سقراط از جهت احوال و اخلاق و تعلیمات کمال مناسبت را با حضرت عیسی دارد و افلاطون و گزنفون و مریدان دیگر بمنزلهٔ حواریون او هستند چنانکه از حضرت عیسی هم جز آنچه حواریون گفته و نوشتهاند چیزی نمیدانیم. در هر حال مریدهای سقراط ارادت فوقالعاده باو داشتند و پس از آنکه او مورد اعتراض هموطنان گردید و گفتگوی محاکمهاش بمیان آمد کوشش بسیار کردند که محاکمه نشود و چون محاکمه شد نگذارند محکوم گردد و چون محکوم شد نگذارند اعدام شود.
افلاطون هم از کسانی است که بقدر قوه در آن موقع کوشید. آنزمان در آتن رسم بود که هیئت حاکمه پس از آنکه رأی بمقصر بودن متهم میداد انتخاب مجازات را بخود محکوم واگذار میکرد که از چند قسم یکی را اختیار کند. پس چون تکلیف انتخاب مجازات را به سقراط کردند گفت منکه خود را گناهکار و سزاوار مجازات نمیدانم برای پیروی از قانون اگر استطاعت داشتم مجازات نقدی را قبول میکردم ولیکن چیزی ندارم ارادت کیشان باو رساندیند که ما حاضریم هر چه لازم است بدهیم و افلاطون مبلغی بالنسبه گزاف تقبل کرد اما هیئت حاکمه جزای نقدی را نپذیرفت و سقراط را محکوم باعدام کرد و نتیجه این شد که پس از اعدام او برای شاگردان او کار مشکل گردید یعنی چون مقصر و مغضوب ملت و دولت و محکوم و اعدام شده بود کسانی که از او حمایت و با او همراهی کرده بودند نتوانستند در آتن بمانند و هجرت کردند افلاطون یکی از مهاجرین بود و این اول سفر اوست جز اینکه چون آتن دولت کوچکی بود بیرون شدن از قلمرو آن دولت آسان بود شش هفت فرسخ که رفت بمحلی رسید که آنرا مگار[۷] میگفتند و آنجا از تحت قدرت آتنیان خارج بود. در مگار افلاطون با جمعی دیگر که اهل علم بودند معاشر شد و مقداری هم از آنها استفاده کرد و مسافرتهای دیگر پیش گرفت. آنچه میدانیم و محقق است سفری بمصر کرده و با کهنهٔ مصری که علمای آن مملکت بودند ملاقات کرد و مختصر معلومات آنها را هم فرا گرفت. بعضی از مورخین نقل کردهاند که بمشرق زمین و بعضی نقاط آسیا یعنی ایران و حتی هندوستان مسافرت کرد و آنجا ها هم استفادههای علمی نمود و بعضی میگویند بایران مسافرت نکرده ولی به فنیقیه رفته است و فنیقیه در کنار دریای مدیترانه است و همان کشوری است که محل معتبر آن امروز بیروت است و چون آن زمان جزء ممالک ایران بوده ظن غالب اینست که افلاطون آنجا بحکمای ایرانی برخورده و شاید بهمین مناسبت است که از زردشت و تعلیمات او خبر دارد مسافرتهای دیگر هم کرده است که از جمله آنچه شاید اهمیتش بیشتر است این است که عرض میکنم:
عوام وقتی که اسم افلاطون را میشنوند ذهنشان بطبیب میرود و حتی مولانا جلالالدین او را با جالینوس در یک ردیف قرار داده (ای تو افلاطون و جالینوس ما) ولی میدانیم که او حکیم بوده است البته همه معلومات زمان را داشت ولیکن وجههٔ نظر خود را در حکمت بیشتر سیاست قرار داده بود بنابراینکه شاگرد سقراط بود که او هم طبیعیات و ریاضیات را کنار گذاشته و متوجه باخلاقیات و سیاسیات بوده است، موجبات این امر را هم ازین پس بیان خواهم کرد که چرا بزرگترین حکمای یونان بیشتر متوجه باخلاق و سیاست بودند. باری افلاطون عقاید مخصوصی در امور سیاسی و کیفیت ادارهٔ مملکت داشت که مجال و موقع بیان آن نیست همینقدر عرض میکنم در عقاید خود بسیار راسخ بوده و این عجب نیست زیرا البته حکیم واقعی سرسری عقایدی اختیار نمیکند بنابراین افلاطون جدا معتقد بوده است باینکه مملکت باید بترتیبی که او در نظر داشت اداره شود و بسیار مایل بود اصول خود را بموقع عمل بگذارد یا لااقل بمحک تجربه بزند. چون در آتن این مقصود پیشرفت نداشت نظر بجزیرهٔ سیسیل انداخت که از بزرگترین جزایر اروپاست و عربها آنرا صقلیه میگویند و وقتی تحت تصرف مسلمین هم آمده است. در جزیرهٔ صقلیه پادشاهی بود که اظهار رغبت بتعلیمات افلاطون کرده باینواسطه فیلسوف آتن امیدوار شده بود که بتواند اصول سیاست خود را بمساعدت آن پادشاه عملی کند پس به صقلیه نزد آن پادشاه رفت که معروف به «دنوس»[۸] پیر میباشد زیرا که پسرش نیز «دنوس» نام داشته و او را دنوس جوان میگویند اتفاقاً برعکس انتظار افلاطون دنوس طبیعتی خشن داشت و مستعد استفاده نبود چیزی نگذشت که میانهٔ آنها بهم خورد و حتی دنوس میخواست افلاطون را بکشد، خواهرزادهای داشت که مرید افلاطون بود و او را محترم میشمرد او مساعدتها کرد و مساعی بکار برد عاقبت مصالحه شد باینکه افلاطون را باسیری بفروشند دوستان دیگر افلاطون او را خریدند و فدیه داده آزادش کردند و بآتن برگشت. چندی بعد دنوس پیر مرد و پسرش بسلطنت رسید و او نیز اظهار رغبت بملاقات افلاطون کرد، حکیم از غایت اشتیاقی که برای عمل بتعلیمات خود داشت با وجود تجربهٔ تلخی که کرده بود باز به صقلیه رفت این دفعه نتیجهٔ مسافرتش ببدی سفر اول نشد ولی آرزویش برنیامد و برگشت یک بار دیگر هم این سفر را کرد و باز بدون اخذ نتیجه مراجعت نمود سرانجام از عملی کردن سیاست خود مأیوس شد و حقیقةً عملی هم نبود و با عقاید و احوال و اخلاق مردم تباین کلی داشت.
بهر حال پس از این مسافرت ها یا در خلال آنها تقریباً در ۴۲ یا در ۴۳ سالگی بنای افلاطون بر این شد که مدرسی تأسیس کند. باغی داشت بیرون شهر آتن آنرا برای این کار تخصیص داد بتمام معنی یعنی تا خود زنده بود در آن دانشگاه تدریس میکرد و پس از او هم آن باغ مخصوص شد بمجمع پیروان افلاطون و چون اسم آن محل آکادموس بود مدرس افلاطون و سپس مجمع پیروان او معروف به آکادمی شد و میدانید که امروز مجالس علمی و ادبی را در اروپا مطلقاً آکادمی میگویند.
این مجمع علمی یعنی آکادمی تقریباً هشتصد سال دائر بود تا این که یکی از امپراطورهای روم موسوم به ژوستینین نظر بمخالفتی که با فلاسفه پیدا کرد بعقیدهٔ خود بنا بر مصالح سیاسی محافل و مجامع ادبی و علمی را بست و آکادمی تعطیل شد و بعضی از فیلسوفان آکادمی بایران آمدند و این در زمان انوشیروان بود. طبیعی است که وجود حکیم بزرگواری مانند افلاطون و مریدان دانشمندی که دور او جمع شدند آکادمی را محل توجه یونانیها که مردمانی متجسس و دانش طلب بودند ساخته و بسیاری از جوانهای یونانی به آکادمی حاضر شده استفاده میکردند حتی بعضی اوقات زنها هم میرفتند ولی چون یونان آنروز مانند امروز نبود که زنها و مردها با هم معاشرت داشته باشند و در هر مجمع و محفلی با هم وارد شوند زنهای با ذوق که میخواستند از محضر افلاطون استفاده کنند لباس مردانه میپوشیدند.
تقریباً بیست سال پیش از فوت افلاطون ارسطو به آکادمی وارد شد و او در آن موقع جوانی بود هفده یا هیجده ساله و تا زمان وفات افلاطون از مریدهای او و از اعضاء آکادمی بود و استفاده کامل کرد.
دربارهٔ ارسطو و افلاطون از اختلافاتیکه میان آنها بود گفتگو بسیار و مبالغاتی در این باب کردهاند. تقریباً مثل اینکه افلاطون به ارسطو رشک برده یا ارسطو با استاد خود ضدیت کرده است ولی حقیقت چنین نیست. ارسطو همواره کمال احترام را نسبت به افلاطون رعایت نموده و افلاطون هم همیشه باو محبت داشته است چنانکه «عقل حوزهٔ علمیه» باو لقب داده بود. البته اختلاف نظرهائی میان آنها هست که در کتب ارسطو دیده میشود و میدانیم ولی چنان نبوده است که بتوان گفت ارسطو نسبت به افلاطون حق ناشناس یا افلاطون نسبت به ارسطو بیمهر بوده است. باری افلاطون ۸۱ سال با اشتغال بحکمت بوقر و متانت و احترام زندگی کرده آوازهٔ شهرت او مستغنی از بیان است، فکور و دائماً متذکر و فکرش متوجه امور معنوی و معرض از امور دنیوی بوده است حتی در مدت عمر یا لااقل در قسمتی از عمر که منظور نظر مردم بود کسی قهقهٔ خنده از او ندیده و در سال ۳۴۷ پیش از میلاد در زمان اردشیر دوم هخامنشی و سلطنت فیلیپ مقدونی که پدر اسکندر باشد وفات یافت.