حکمت سقراط و افلاطون/مجلس سوم
مجلس سوم
کسانیکه در احوال و افکار مردم تصرف میکنند برای اینکه مقام و تأثیر وجودشان بدرستی دانسته شود باید معلوم کرد که پیش از آنها احوال چگونه بوده و آنها چه کردهاند از اینرو پیش از آنکه بفلسفه و محتویات کتابهای افلاطون بپردازیم ناچاریم بدانیم مردمی که افلاطون از ایشان بوده و او برای ایشان کار کرده چه فکر و عقیده داشتهاند و معلومات و اخلاقشان چگونه بوده است.
چنانکه پیش از این گفتیم افلاطون از شهر آتن و از مردم یونان بود و یونانیان خصایصی داشتند که هر کس از آنها آگاه نباشد بقیاس نمیتواند دریابد.
یونان شبه جزیرهایست کوهستانی و سواحل و جزایر بسیار دارد که همه بهم نزدیکند و مخصوصا از راه دریا بآسانی با یکدیگر ارتباط دارند ولیکن با آنکه خاک یونان جمعاً از خشکی و جزایر وسعت زیاد ندارد و از یکی از ولایات ما بزرگتر نیست و بنابرین نمیتوانست و نمیتواند دارای جمعیت بسیار باشد. همان جمع قلیل تا زمان اسکندر معروف هیچوقت دارای یک دولت نبوده بلکه دولتهای بسیار داشتند که بعضی از آنها از یکی از شهرها یا قصبات ما مهمتر نبودند و وسیعترین آنها باندازهٔ یکی از بلوکهای ما بودند و مردمی که در هر یک از این دولت ها میزیستند یونانیهای دیگر را نسبت بخود بیگانه میشمردند. هر جماعتی و شهری یعنی هر دولتی دارای قوانین و آداب و رسوم جداگانه بود و آنها غالبا با یکدیگر جنگ و جدال و رقابتها و همچشمیها داشتند مشارکت و جهت جامعهٔ این هیئتها تنها بزبان و بعضی عقاید دینی بود که در آنها هم بکلی یکسان نبودند و گاه گاه برای مسابقههای ورزشی و عرض بعضی هنرها از موسیقی و شعر و مانند آن یکجا گرد میآمدند و با هم ملاقات میکردند و از همهٔ این جهات شباهت کلی بقبایل عرب زمان جاهلیت یعنی پیش از اسلام داشتند که البته میدانید حال آنها چگونه بوده است.
زندگانی اقوام یونانی هم تا مائهٔ پنجم پیش از میلاد زندگانی بسیار ساده و تقریباً بهمان پایهٔ تمدن عرب جاهلیت بود بعضی از آنها گاهی دولت پادشاهی داشتند و گاهی بطور جمهوری زندگی میکردند یعنی انجمنها داشتند که مردم در آنجا گرد آمده در اصول مسائل و امور کشوری تصمیم میگرفتند و یک یا چند نفر را بریاست و ادارهٔ امور اجتماعی خود برای مدتی معین مینمودند. تقریباً از هزار سال قبل از میلاد که نزدیک بسه هزار سال پیش ازین میشود میان ایشان شاعرانی پیدا شده بودند که بعضی داستانهای مذهبی و سیاسی را بشعر درآورده بودند و معتبرترین آنها منظومههائی است بنام ایلیاد و ادیسه و منسوب بشخصی است موسوم به همریا اومیرس که اصلا معلوم نیست چنین شخصی وجود داشته است یا نه و بعضی منظومههای دیگر متأخر بر آنها که بیشتر جنبهٔ مذهبی دارد و منسوب به هیسیودوس نامی است و این جمله داستانهائی است سراسر خرافات و اساطیر چه آنها که مربوط بدیانت یعنی خداوندان ایشان است و چه آنها که متعلق بپادشاهان و پهلوانان میباشد و از این منظومهها استفادههای اخلاقی و روحانی کمتر میشود اما از جهت تخیلات شاعرانه و فصاحت و بلاغت بسیار عالی است. در هر حال این منظومهها ادبیات قدمای یونانیان و سرچشمهٔ عقاید و افکار ایشان بود و از اینرو و از جهت تمتع شعری که از آنها برده میشود قابل خواندن است و اروپائیان بآنها اعتنای تام داشته و دارند و از آنها استفادههای ادبی بسیار کرده و میکنند.
عقاید دینی یونانیان شرک و بتپرستی عجیبی بود و دربارهٔ خداوندانی که میپرستیدند و برای آنها بتها و بنکدهها میساختند داستانهای غریب سخیف نقل میکردند که بسیار خندهآور است اما چون با تخیلات شاعرانه همراه بوده اروپائیها ضبط کرده و جزء ادبیات خود ساخته و صورتهای خوشآیند بآنها دادهاند. یونانیان خداوندان خود را کاملاً مانند افراد بشر میپنداشتند دارای همان نفسیات و شهوت و غضب انسانی بلکه حیوانی ولی با شدت و قوه و قدرت فوق بشری، و آن خداوندان بعقیدهٔ ایشان مذکر و مونث بودند و مزاوجت و توالد و تناسل کرده بودند و با هم رقابتها و همچشمیها داشتند. نسبت بافراد یا جماعتهای بشر هم مهر و و کین میورزیدند و آنها را مورد سخط یا محبت خود قرار میدادند و یونانیان برای دفع شر و جلب خیر واجب میدانستند که عبادت یعنی خدمتگزاری آنها را بنمایند و عبادت و خدمتگزاری مهم در نظر ایشان قربانی حیوانات بود.
برای اینکه بتوانید تصوری از عقاید دینی یونانیان پیدا کنید مختصراً قسمتی از سرگذشت و چگونگی زندگی خداوند اعظم یونان را نقل میکنم:
این خداوند اعظم را یونانیان پدر خداوندان میدانستند نظر باین که چند تن از پسرها و دخترهای او خداوندان بزرگ یونان بودند و نیز او را پادشاه خداوندان میخواندند چون بعقیدهٔ ایشان همهٔ خداوندان و کلیهٔ جهان در تحت اوامر او بودند اسم او بیونانی زئوس بود رومیها این کلمه را گرفته لفظ پدر بآن ملحق ساختند و با تصحیفاتی که در آن بعمل آوردند یوپیتر گفتند و فرانسهها آن را ژوپیتر تلفظ میکنند. سرگذشت این ربالارباب از آغاز ولادت تا زمانیکه بپادشاهی خداوندان رسید و کارهائیکه کرده است مفصل است. خواهری داشت که بیونانی هرا و برومی یونو و بفرانسه ژوئن میخوانند آن خواهر را تزویج کرد و این زن و شوهر احوال و اعمال زن و شوهرهای معمولی بشری را داشتند با آنکه زئوس رعایت احترامات خواهر و زوجهٔ خود را بخوبی منظور داشت غالباً با هم جنگ و نزاع و قهر و آشتی داشتند و مکرر زئوس هرا را زده و حبس کرده است اما هرا نیز از عهدهٔ او برمیآمد و بسیار حسود و خود رأی و سلیطه بود و زئوس هم که نفس سرکش داشت کارهائی میکرد که ناچار بود غالباً از هرا و بد خلقی او تمکین کند. از حمله کارهای او اینکه طالب زن یکی از پادشاهان یونانی موسوم به امفیتریون شد و موقعیکه امفیتربون بجنگ رفته بود زئوس بشکل او در آمده نزد زن او رفت و در نتیجه آن زن پسری آورد که معروف به هرکول است و از جهت قوه و نیرومندی و عملیات عجیبی که کرده نزد یونانیان و کلیهٔ اروپائیان ضربالمثل و نظیر رستم دستان خود ماست هنتها نسیت شجاعت هرکول بشجاعت رستم مثل نسبت دروغگوئی یونانیانست بدروغگوئی ایرانیان. مثلا رستم هفتخان دارد هرکول دوازده خان و باقی هم بر همین قیاس. باری روزی که بنا بود این هرکول بدنیا بیاید هرا از زئوس شنید که من امروز پسری میآورم که بر فلان قوم سلطان خواهد شد هرا باطناً از قضیه آگاه بود ولی ظاهراً بروی خود نیاورده از زئوس تمنی کرد که باین فقره سوگند یاد کند همینکه قسم خورد و ملزم شد باین که پسری را که آن روز متولد میشود سلطان آن قوم کند هرا بقوهٔ خداوندی اسباب فراهم آورد که هرکول ولادتش بتأخیر بیفتد و فوراً بمحل آن قوم رفته از عروس پادشاه آن قوم پسری بدنیا آورد که بموجب تعهد زئوس پادشاه آن قوم شد با وجود این هرا بغض و حسدش نسبت بهرکول آرام نگرفت و دو افعی درشت بر سر گهوارهٔ هرکول روانه کرد که او را هلاک سازند. هرکول که پسر خداوند اعظم بود در همان کودکی چنان نیرومندی داشت که آن دو افعی را در گهواره خفه کرد بنابرین زئوس از اجرای ارادهٔ خود در پادشاه کردن هرکول باز ماند و هرا از هلاک ساختن هرکول درمانده شد. با این تفصیل نمیدانم چه شد که هرا سر مهربانی نسبت بهرکول بلند کرد و او را در دامن گرفته پستان خود را بدهان او گذاشت اما هرکول چنان پستان او را بدندان گرفت که شیر از آن جستن کرد و افشان شده و خط کهکشان از اثر افشاندگی شیر هرا در آسمان باقی مانده است و میدانید که بزبانهای ارویائی کهکشان را راه شیری مینامند.
داستانها شیرین است اما مجال نداریم که باز از آنها برای شما حکایت کنم بعلاوه در اینجا شرح و تفصیل عقاید یونانیان را نمیخواهم بدهم مقصود اینست که اجمالاً بدانید نوع افکار ایشان چه بوده و همین دیانت و عقاید تا سیصد سال بعد از میلاد مسیح یعنی تقریباً سیصد سال پیش از ظهور اسلام دین و مذهب رسمی یونانیان بود.
نکتهای که مخصوصا میخواهم توجه بدهم این است که یونانیان با مشرقزمینیها یک تفاوت فاحش داشتند و آن اینکه در مشرق زمین دیانت منشاء اخلاقی و تمدنی داشته و عقاید دینی مایهٔ تهذیب اخلاق مردم بوده است بلکه غرض اصلی از دیانت مهذب و متمدن ساختن مردم بوده است و حکمت و عرفان هم غالباً از ناحیهٔ اولیای دین بمردم افاضه شده است ولیکن در یونان در آن مرحله که ما میبینیم و از آن خبر داریم دین چیزی بود و روحانیت و اخلاق و تهذیب چیز دیگر و با هم چندان ارتباطی نداشتند و دیانت سیر عامیانهٔ طبیعی داشت ولیکن انسان وجودی است متصرف و مانند حیوان نیست که هر قسم فطرت و طبیعت او بر آن قرار گرفت همان کند بلکه در طبیعت خویش و محیط خود تصرف مینماید و با همجنسان محتاج بمعاشرت است از اینرو باید برای زندگانی دستوری داشته باشد که بمقتضای حوائج و موافق منافع و مصالح خویش رفتار کند و نیز انسان طبعاً کنجکاو است و هرچه را میبیند و درک میکند میخواهد حقیقت و علت آنرا دریابد بنابراین برای معرفت بحقایق اصول و مبانی لازم دارد آن دستور زندگانی و این اصول و مبانی را در مشرق زمین ادیان بمردم دادهاند یا آنها بصورت دین درآمدهاند امّا در یونان هیچیک از این دو امر از ناحیهٔ دین بمردم نرسیده است دستور زندگانی بوسیلهٔ قوانین و نظاماتی که فرداً یا جمعاً مقرر میشده است میان مردم برقرار شده و اصول و مبانی معرفت بوسیلهٔ حکما بدست آمده است و این تفاوت بزرگی است که آثار و نتایج آن هنوز در اروپا محسوس است چه تمدن اروپائیان اساساً از از یونان گرفته شده و با آنکه هزار و پانصد سال است که بدین مسیح درآمدهاند جدائی دین و دنیا در نزد آنها تا یک اندازه باقیمانده است و مشرقزمینیهاهم تأثیر قدیمی توأم بودن دین و دنیا را از دست ندادهاند.
اصول و مبانی که یونانیان در امور زندگانی و در معرفت و حقایق بدست آوردهاند آیا خود ابتکار کردهاند یا از دیگری گرفتهاند؟ این مسئله ایست که کشف حقیقت آن دشوار است و سلیقهٔ محققین هم در این باب مختلف میباشد. آنچه میتوانیم بگوئیم اینست که اساس تمدن همان دستورها و اصول و مبانی است که در مشرق زمین گذاشته شده و یقیناً یونانیها در سیر و انتقال از وحشیگری بتمدن از مشرق زمین تأثر یافته و استفاده و اقتباس کردهاند و حتی متأخرین از یونانیان قدیم خود معتقد بودهاند باینکه حکمت و معرفت از مشرق زمین بیونان رفته است و از بسیاری از دانشمندان خویش حکایت میکردند که بمصر و آسیا مسافرت کرده و سیر آفاق و انفس نموده و از دانشمندان آن ممالک بهره بردهاند اما اینکه بدرستی معلوم شود که یونانیان از مشرق چه گرفتهاند تحقیقی است بس دشوار و عاقبت هم بدرستی چیزی معلوم نمیشود و علت عمدهٔ آن اینست که دانشمندان قدیم غالباً تعلیمات خود را شفاهی و سینه بسینه افاضه میکردند و بکتابت درنمیآوردند اگر هم کتابی نوشتهاند باقی نمانده و بواسطهٔ انقلابات از میان رفته است.
باری از قبل از مائهٔ پنجم پیش از میلاد آثار کتبی مهمی از یونانیان بجز همان منظومهها که ذکر کردیم باقی نمانده است و از آثار متأخرین ایشان که در دست است چنین بر میآید که از مائهٔ هفتم کم کم در میان آن قوم مردمانی پیدا شدهاند که اهل نظر بوده و در امور عالم توجهات و تفکراتی داشتهاند و از ایشان حکمتهائی بصورت کلمات قصار نقل میکردند و اسم چند نفر ایشان مذکور میشود که خردمندان هفتگانه خوانده میشدند اما هر کسی خردمندان هفتگانه را نوعی فهرست کرده و معلوم است که عدد آنها بیش از هفت بوده است ولیکن عدد هفت همیشه در نزد اکثر از اقوام محترم و گرامی بوده و میل داشتند هر چیزی را هفت بدانند.
یکی از خردمندان هفتگانه که اسم برده شد همان سولون است که در مجلس اول حکایتی از او نقل کردم که از اجداد افلاطون و مردم آتن بود و آتنیان قوانین اجتماعی و مملکتی خود را باو منسوب مینمودند. یکی دیگر از آن خردمندان ثالس ملطی است که در اواخر مائهٔ هفتم و اوائل مائهٔ ششم پیش از میلاد میزیسته است و او اول کسی است که گذشته از خردمندی دارای معلومات علمی خوانده شده و گفتهاند متلا خاصیت جاذبهٔ کهربا را میدانسته و در هندسه و نجوم آن اندازه معلومات داشته که وقوع کسوفی از آفتاب را پیش گوئی کرده است.
تاریخ علم و حکمت یونان را اگر بخواهم مرتباً نقل کنم سخن دراز میشود و غیر از این جلسه جلسات دیگر هم باید مصروف آن کنیم آنچه باید بیاد داشت اینست که کم کم در میان یونانیان مردمانی هوشیار پیدا شدند که طبعشان قانع نمیشد باین که امور عالم فقط نتیجهٔ هوسناکی و نفسانیتهای آنچنان خداوندان باشد و مثلا رعد و برق را از اثر حرکت عصای دست زئوس خداوند اعظم بدانند یا حرکات امواج دریا را مربوط بارادهٔ خداونده موسوم به پزیدن تصور کنند و در پی آن برآمدند که علت طبیعی و واقعی آنها را دریابند و حتی متوجه شدند باینکه اعتقاد بخداوندان متعددی که عوام میپرستند و دربارهٔ آنها همهٔ صفات بلکه رذائل بشری را قائلند عقیدهٔ سخیفی است و این کثرت و آن احوال شایستهٔ مقام خداوندی نیست و عجب اینست که آن خردمندان چه دربارهٔ امر الوهیت و چه در آثار طبیعت نگران یگانگی و وحدت شدند و عجبتر اینکه مائهٔ هفتم و ششم پیش از میلاد که این جنبش افکار در یونان پدیدار شده همان زمانی است که در کشور ما زردشت پیغمبر موحد ایرانی ظهور کرده و در فلسطین انبیاء بنی اسرائیل بجد و اصرار یهودیان را بپرستش خدای یگانه دعوت مینمودند و اگر بمختصر آثاری که از کسینوفانوس حکیم یونانی باقیمانده نظر کنید خواهید دید که آن حکیم عقاید دینی یونانیان را مورد استهزا قرار داده و سخنهای حکیمانه در آن گفته است.
اما اوهام چنان بر اذهان عامهٔ یونانیان چیره شده و باندازهای گرفتار ترس و رعب خداوندان بودند که این سخنها تأثیری نداشت بلکه خطرناک بود چنانکه نزدیک بدویست سال پس از کسینوفانوس سقراط با وجود تقیهای که در این باب میکرد باتهام بیاعتقادی بخداوندان ملی – یعنی همان خداوندانی که شمهای از داستان آنها را نقل کردم – محکوم باعدام گردید ولیکن تحقیقات علمی و فلسفی بزودی رواج و شیوع یافت و بعضی از محققان آن دوره معروف بحکمای طبیعی میباشند بمناسبت اینکه تحقیق از طبیعت میکنند و آنها همه آثار طبیعت را ناشی از یک عنصر میدانستند یکی متمایل شد باینکه آب مادةالمواد است و او همان ثالس ملطی بود که پیش از این نام بردیم یکی هوا را برای این امر مناسبتر دانست و او انکسیمانوس نام دارد و یکی مادهای غیر متعین نامتناهی قائل شد که تعینات او آثار طبیعت را جلوهگر میسازد و این حکیم انکسیمندروس نام دارد و من معتقدم که ماده و هیولائی که ارسطو قائل است از او اقتباس کرده است. بعضی دیگر که آنها را هم میتوان از زمرهٔ طبیعیون دانست بعناصر متعدد قائل شدند یکی چهار عنصری شد و او انباذقلس است دیگری که انکساغورس نام دارد معتقد بخلبط گردید بعنی مادهٔ همه چیز در همه چیز بآمیختگی موجود است و در آغاز امر کلیهٔ عالم اختلاط بیترتیبی از همه چیز بوده سپس عقل کل آنرا بنظام آورده و سر و صورتی داده است یکی دیگر که معروف به ذیمقراطیس است بوجود ذرات کوچک تقسیم ناپذیر قائل گردید. بعضی هم از خردمندان آن زمان مشربهای دیگر اختیار کردند که بیشتر جنبهٔ روحانیت و معنویت داشت از جمله از دو نفر اسم برده میشود که حقیقت حال هیچکدام بدرستی معلوم نیست ولیکن بهر یکی از ایشان جماعتی و هیئتی منسوبند که هم جنبهٔ سیاسی دارند و هم جنبهٔ اخلاقی و روحانی که مجامع و حلقههای عرفان و تصوفی خودمان را بیاد میآورد. یکی از ایشان که ظاهراً قدیمتر و بهمین واسطه حقیقت حال او و حوزهٔ او نامعلومتر است معروف به ارفئوس میباشد و طریقهٔ او را ارفیسم میگویند و یکی دیگر که از مائهٔ ششم قدیمتر لیست فیثاغورس معروف است که در علم ریاضی هم نامی میباشد و معتقد بتناسخ بوده و بموسیقی اهمیت بسیار داده و عالم را کلیةً مرکب از نغمات و آهنگهای موسیقی دانسته و همه چیز را عدد پنداشته است و بدرستی معلوم نیست که عقاید منسوب بفیثاغوریون ابتکار و ابداع خود فیثاغورس است یا پیروان او نیز بعدها بر گفتههای او چیزهائی افزودهاند. در هر حال این هر دو جماعت اسرار و رموزی هم داشتند و تأثیر وجود و عقاید ایشان در میان یونانیان صاحب نظر تا مدتها بعد از خودشان محموس میباشد و این جماعتها و آن حکما که پیش نام بردیم همه در حقایق و معارف و علوم و چگونگی هیئت عالم و زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارهها و امور طبیعی و بشری عقایدی اظهار کرده و هریک بوجهی سرمایهٔ دانش یونانیان و نوع بشر را افزایش دادهاند که گفتگوی آن از موضوع بحث خارج است. از نکات مربوط باین دورهٔ باستانی همین قدر مزید میکنیم که از ترقیاتی که در مائهٔ هفتم و ششم قبل از میلاد دست داده این بود که شعرای یونان هم کلماتشان کم کم جنبهٔ معارفی و اخلاقی پیدا کرد.
غوغای معرفت بافی و بازار مباحثات علمی و حکمتی در یونان در مائهٔ پنجم پیش از میلاد بدرستی گرم شد و در آن دوره تمدن یونان مخصوصاً در شهر آتن از حیث صنعت و شعر و ادب و تاریخ و غیر آنها باوج خود رسید و چون ما در این جا بصنعت و شعر و ادب نظر نداریم متعرض آنها نمیشویم و میگوئیم انباذقلس و انکساغورس و ذیمقراطیس که پیش از این نام بردیم و اصول عقاید ایشان را اجمالا دانستهاید در این مائه بودند و برای مزید بصیرت مناسب است که دو نفر دیگر از دانشمندان یونان را که آراء ایشان در حکمت و فلسفهٔ قدیم تأثیر کلی داشته است بشناسانیم یکی از آنها هرقلیطوس است که زمان او پایان مائهٔ ششم و آغاز مائهٔ پنجم بوده و چون نمیخواهم سخن دراز شود همهٔ اقوال و احوال او را شرح نمیدهم و فقط نقطهٔ مهم فلسفهٔ او را یاد میکنیم که او در عالم حرکت و بیقراری و بیثباتی را اصل میدانست و بهمین جهت آتش را مادةالمواد انگاشته بود چون از همه مواد بیقرارتر و متحرکتر یافته بود. حکیم دیگر که قدری بر هرقلیطوس متأخر بود و زمان او درست نیمهٔ اول مائهٔ پنجم است برمانیدس میباشد و عقیدهٔ او بکلی نقطهٔ مقابل عقیدهٔ هرقلیطوی بوده است یعنی حرکت و تغییر را بیحقیقت و ظاهری میپندارد و وجود را واحد و ثابت و ساکن میداند و پیروان او برای اثبات این عقیده بمناظره و جدل متوسل شدند و شاید بتوان گفت که مؤسس اساس جدل که منتهی بوضع علم منطق شد آنها میباشند و پیش از آنکه در اصل مطلب وارد شویم میخواهم یک نکته را توجه بدهم که از همین مختصر که بیان کردم تشتت آراء حکماء اقدمین آشکار میشود و شخص تعجب میکند که در یک موضوع یا در چند موضوع معدود که همه با هم مناسبت دارند چگونه اینهمه آراء گوناگون ظاهر شده و کدام یک بحقیقت نزدیکتر است ولیکن عجبتر این است که از یک طرف هیچیک از این عقاید را کاملاً نمیتوان تصدیق کرد و از طرف دیگر همهٔ این نظرها هر یک از جهتی حقیقتی را شامل است و عالم وجود و حقیقت بقدری وسیع و بسیط است که هر چه را دربارهٔ او اثبات کنند میتوان تصدیق کرد. و امّا اینکه حقیقت چیست متأسفانه باید عرض کنم پس از قرنها مباحثه و مجاهده و این همه تحقیقات که حکما و فلاسفهٔ دنیا بعمل آوردهاند تا امروز هنوز پی به حقیقت نبردهاند سهل است هنوز مجهولات خودمان را نتوانستهایم بدانیم یعنی دستگیرمان نشده است که چه چیز ها هست که نمیدانیم. خوشا بحال آنکه زیاده از هزار سال پیش ادعا کرده گفت:
تا بدانجا رسیده دانش من | که بدانم همی که نادانم |
اگر از این ادعا مقصود اینست که اجمالاً میدانم که نادانم آری منهم میتوانم این ادعا را بکنم اما اگر مراد این باشد که حقیقةً جهل مرکب ندارم بعنی جهلم بسیط شده است هیهات! جهل مرکب انسان روزی مبدل بجهل بسیط میشود که بتواند مجهولات خود را تماماً بشمارد و من نمیدانم آنروز کی خواهد رسید؟. از مطلب دور نشویم کسی به حقیقت نرسید اما هر دانشمندی هم که سخن گفت بحقیقتی بر خورده بود که او را نمیتوان تخطئه کرد و بهمین جهت است که مطالعهٔ تاریخ فلسفه همیشه منظور نظر دانشمندان بوده است. در هر عصر و زمان هر کس جویای معرفت است باید به بیند که پیشینیان چه گفتهاند نه باین نظر که یکی را بیاید که بحقیقت رسیده باشد بلکه باین نیت که با همه تراوش های عقل دانشمندان آشنا شود تا فکرش پخته گردد شاید بتواند قدمی از آنها فراتر رود.
برگردیم باصل مطلب. شوق و ذوقی که یونانیان مخصوصاً آتنیان بمباحثات علمی و حکمتی پیدا کردند سبب شده که جماعتی شغل خود را تعلیم و تعلم حقایق و معارف قرار دادند. تا آن زمان تعلیم و تربیت یونانی منحصر بود بخواندن و نوشتن و موسیقی و ورزش بدنی از آن به بعد حقیقت جوئی و معرفت بافی نیز رواج یافت و کسانی که بتعلیم این امور میپرداختند معروف به سوفیست شدند که در زبان یونانی بمعنی دانشمند بود و البته میدانید که فیلسوف هم اصلاً لفظی یونانی است و معنی آن دوستدار حکمت است چون بزبان یونانی فیلو یعنی دوست میدارم و سوفوس یعنی حکمت و میگویند این کلمه را اول کسیکه بکار برد فیثاغورس بود که گفت ما حکیم نیستیم دوستدار حکمتیم سوفیست هم از همان ماده مشتق و بمعنی کسی است که اشتغال بحکمت دارد.
سوفیستها مدعی کل دانش بودند و آنچه از ریاضی و طبیعی آن زمان معلوم شده بود و البته معلومات وافری نبود میدانستند و میآموختند اما یکی از مشاغل مهم بعضی از ایشان آموختن سخن و سخنوری بود و در اینجا باید قدری بشرح و بسط بپردازیم.
در آغاز این صحبت اشاره کردم باینکه یونانیان دولتهای متعدد کوچک داشتند و بعضی از آنها بطور جمهوری زندگی میکردند و تصمیمات مهم راجع بجماعت در مجامع و انجمنهای ملی اتخاذ میشد یعنی اهل شهر و کلیهٔ کسانیکه در تحت آن دولتها میزیستند گاه گاه یک جا جمع میشدند و زمامداران مطالب و مسائلی را که در پیش بود از قبیل جنگ و آشتی با ملل دیگر و اقداماتیکه برای این امور لازم است از تهیهٔ کشتیهای جنگی و ساختن قلعهها و بندرها و اسلحهخانها یا کارهای دیگر مانند ساختن معابد و سایر عمارات و ابنیهٔ عمومی و هر قسم اقدام مهمی که بر نفع و ضرر هیئت اجتماعیه بود مطرح مینمودند و حسن و عیب و سود و زیان آن کارها موضوع مباحثه میگردید و هر کس قوهٔ نطق و بیان و فصاحت و بلاغت بیشتر و بهتر داشت نظر خود را پیش میبرد و قدرت و حیثیت و اعتبار پیدا میکرد و باین واسطه بلاغت و سخنوری گذشته از کیفیت و تمتعی که بمستمعان میداد مایهٔ انتفاع و استفادهٔ مادی و عوام فریبی شده و اشخاص از این راه میتوانستند مقامات عالی برسند و نکتهٔ دیگر اینکه محاکمات جزائی و جنائی هم در محاکمی رسیدگی و قطع و فصل میشد غیر از محاکم ما که از یک یا سه چهار نفر قاضی متخصص در فن قضا و مأمور دولت تشکیل میشود بلکه محاکم مزبور از چند صد نفر اشخاص مرکب بود که بدون ملاحظهٔ معلومات و شخصیت و حیثیت بقرعه از میان مردم معین میشدند و اثبات تقصیر و بیتقصیری کسیکه به محاکمه جلب میشد موضوع سخنوری مدعی و مدعی علیه و وکلای ایشان میگردید و در این مقام هر کس زبان بازی و سخن سازی و زرنگی و زیرکیش بیشتر بود حرف خود را بکرسی مینشاند و قضاة را مفتون حسن بیان و مجذوب احتجاج و استدلال و تدابیر خطابی خود ساخته آنها را بمحکوم کردن خصم یا بری ساختن موکل خود اقناع مینمود بنابراین کسانیکه میخواستند در آن مجامع و این محاکم جلوهگری کرده کار از پیش ببرند طالب بودند که هرقدر بتوانند معلومات فراوان تحصیل کنند و سخنوری بیاموزند. نتیجه اینکه بعضی اشخاص این کیفیت را مغتنم شمرده تعلیم و تربیت جوانان را در سخنوری و معلومات مختلفه یا بعبارت دیگر در علم و ادب فن خود قرار دادند و جوانان دولتمند با ذوق پر شر و شور جاه طلب نزد ایشان جمع شده مزد میدادند و منت میکشیدند و از ایشان دانشمندی و سخنوری میآموختند و همین آموزگاران بودند که سوفیست خوانده میشدند.
با این ترتیبه یقین دارم فوراً متوجه میشوید که چون همه کس در واقع جویای حکمت و معرفت و پایبند حقیقت نیست و غالب مردم جویای منفعت شخصی و مال و جاه میباشند و این مطلوبها را هم مقید نیستند که از راه صحیح و شرافتمندانه تحصیل کنند و بلکه این راه بر حسب ظاهر مشکلتر بنظر میآید و دیرتر بمقصود میرساند کسانیکه نزد سوفیستها دانش میآموختند نظرشان از حقیقتجوئی و معرفتخواهی منحرف و منفعتطلبی منتهی گردید و قانع شدند باینکه چیزهائی بیاموزند که بآن وسیله بتوانند اغراض خود را از پیش ببرند. آموزگاران هم برای استفادهٔ شخصی همین منظور را پیشنهاد خود ساختند البته بیانصافی نباید کرد و تصدیق باید نمود که بعضی از سوفیستها دانشمند و صاحبنظر هم بودهاند و بنشر علم و معرفت مدد رسانیدهاند. از طرف دیگر بیاعتنائی که طبایع مردم نسبت بحقیقت معرفت پیدا کرده بود یک اندازه هم طبیعی و نتیجهٔ اختلاف و تشتت آرائی بود که میان حکما در خصوص حقایق امور مشاهده شده بود و بعضی از سوفیستهای دانشمند مانند پروتاگوراس و گورجیاس که افلاطون در کتابهای خود از آنها اسم برده و بلکه ایشان را معرفی کرده است مشرب و مذاقشان از روی واقع چنین بود که حقیقت بر انسان مکشوف شدنی نیست و جز ظواهر امور چیزی دستگیر ما نمیشود بعبارت دیگر حقیقتی نیست و این عقاید را یکسره از راه عوام فریبی و منفعت پرستی اختیار نکرده بودند و شاید که محقق و شرافتمند نیز بودند منتهی چنانکه باید بعمق مسائل فرو نرفته بودند. ولیکن از طرف دیگر واقعاً همه دانشمند نبودند و اگر هم چیزی میدانستند متانت و استحکام اخلاقی را که برای تربیت قوم لازم است نداشتند و حتی از ایشان دیده شده که در یک قضیه دو طرف نقیض را مدعی میشدند و اثبات میکردند، حاصل اینکه در نیمهٔ دوم مائهٔ پنجم پیش از میلاد در آتن که مهمترین دولتهای یونانی بود و دموکراسی یعنی حکومت ملی آنجا کمال رونق و قوت را داشت روی همرفته در امور سیاسی و قضائی عوام فریبی و حیله بازی رواج یافته و در امور علمی و فلسفی مغالطه و اشتباهکاری جای حکمت و معرفت را گرفته بود و سوفیستها بر خلاف دستوری که حکیم نظامی به پسر خود فرموده بجای اینکه طاعت اندوز باشند حیلت آموز شدند.
اما از طرف دیگر مردمان خردهبین هوشیار هم از گوشه و کنار پیدا میشدند و بفرمودهٔ شیخ سعدی صاحبنظران بیگانه و خویش از پس و پیش نگران بودند و این احوال را برای آیندهٔ ملت و مملکت خطرناک دانسته در مقام چاره بر آمدند و کم کم سوفیست که اصلا بمعنی دانشور و دانش پرور بود مرادف مغلطهکار و حیلتآموز شد و ما هم آن کلمه را از یونانی گرفته سوفسطائی گفتیم و تعلیمات ایشان را سفسطه خواندیم. در این هنگام در آتن یکنفر بزرگوار که چشم روزگار نظیر او را کمتر دیده است در جلوگیری از این مخاطره و مبارزه با مغلطه و سفطه و عوامفریبی دامن همت بر کمر زد با آنکه نه تمولی داشت و نه نسب عالی و نه جاه و مقامی و نه در امور مملکتی دخالت میکرد بلکه غالباً با لباس مندرس و ظاهر محقر و پای برهنه در کوی و برزن میگردید و هر که را که گرفتار او میشد بپای محاسبه و مناظره میکشید و بدون اینکه بشیوهٔ سوفسطائیان بخطابه و سخنوری پردازد بسؤال و جواب یعنی بمباحثه و مجادله کمکم نادانی مخاطب خود را در امور عالم و چیزهای پیش پا افتاده از قبیل نیک و بد و عدل و ظلم و فضیلت و رذیلت و مصلحت و مفسده و غیر آنها مدلل و روشن میساخت و بر او آشکار میکرد که گمراه است و بخطا میرود و باید جویای معرفت و حقیقت شود وگرنه ابناء نوع و عامهٔ ملت و مملکت را بخطر میاندازد و بهلاک میکشاند.
این شخص اگر در مشرق زمین بود او را امام و پیغمبر میخواندند و باین سمت باو میگرویدند اما چون مردم یونان بامر بعثت و رسالت آشنا نبودند او را حکیم و فیلسوف خواندهاند و جمعی از یونانیان بشاگردی و ارادتکیشی او سرافراز بودهاند و او همان سقراط است که در جلسات گذشته بارها از او یاد کردهام و مهمترین شاگرد و ارادتکیش او افلاطون بوده است که احوال و افکار او موضوع گفتگوی ماست و از نوشتههای او باید باحوال و افکار سقراط پی ببریم زیرا که از خود سقراط آثار کتبی ظاهر نشده است.
چنانکه در مجلس اول اشاره کردهام از یکی از شاگردان دیگر سقراط نیز نوشتههائی باقی است که تا یک اندازه معرف سقراط است و او گزنفون نام دارد و همانست که در جنگ میان کورس جوان شاهزادهٔ ایرانی با برادرش اردشیر دوم هخامنشی جزءِ لشکریان یونانی کورس بود چون آن زمان بسیاری از یونانیان رعیت ایران بودند و پس از کشته شدن کورس گزنفون سرکردهٔ هموطنان خود شد و ایشان را از ایران بیونان بازگردانید نوشتههای این گزنفون هر چند کاملاً با نوشتههای افلاطون مطابق نیست ولیکن در اصول و کلیات مطالب چندان اختلافی ندارند و روی همرفته مطلب برمیگردد باینکه شناسائی احوال سقراط و حکمت او را از کتابهای افلاطون باید جست و برای جدا کردن افکار این استاد و شاگرد از یکدیگر نباید چندان بخود زحمت داد.
از شرح حال سقراط آنچه گفتنی است تاکنون باشاره و اجمال گفتهام که در تعلیم شیوهٔ او مباحثه و مناظره بود و متوجه کردن اشخاص بنادانی و گمراهی خودشان بوسیلهٔ آنچه او قابلگی میخواند یعنی زایاندن عقول و طریقهٔ استهزای خفی یعنی در حالیکه خود را بنادانی میزند و قصد استفادهٔ از مخاطب را وانمود میسازد سرانجام نادانی طرف مقابل آشکار میشود و این عمل بسیاری از مردم را از او دلتنگ ساخت مخالفت او با سوفسطائیان و جد و اصرارش باینکه حقیقت را باید بدست آورد و عوام فریبی را باید کنار گذاشت نیز خلاف مصلحت و منافع شخصی بسیاری از یونانیان بود و عجیبتر اینکه عامهٔ مردم خود سقراط را از سوفسطائیان تمیز نمیدادند چنانکه یکی از تآتر نویسهای آن زمان که اریستوفانس نام داشت در بعضی تآترها که نوشته و خواسته است قباحت کار سوفسطائیان را آشکار کند همواره سقراط را مثال و مصداق قرار داده است اما سقراط باین احوال و اقوال اعتنا نکرده راه خویش را میپیمود و مثل اینست که خود را مبعوث میدانست برای اینکه آن وظیفه را ادا کند سرانجام هرانچه برای اکثر انبیاء و اولیاء روی داده برای او نیز پیش آمد یعنی مغرضین و خودپرستها بعنوان بیدین و مفسد بمحاکمهاش کشیدند (در سال ۳۹۹ پیش از میلاد) و محکوم باعدامش کردند و شرح این واقعهٔ تاریخی از چند فقره از رسالههای افلاطون که منضم باین مجالس است بخوبی روشن خواهد شد.
این بود اطلاعاتیکه لازم دانستم خاطر آقایان از آنها مسبوق باشد تا همینکه وارد در بحث فلسفهٔ افلاطون و محتویات کتابهای او میشویم مطلب بخوبی روشن شود چه اگر آشنائی بزندگانی اجتماعی یونانیان و افکار و عقاید و معلومات ایشان نداشته باشیم بآسانی و بدرستی در نمییابیم که آن یگانه فیلسوف و اوستاد او و همقدمان و پیروان ایشان در نمودن راه حققتجوئی و درک سعادت ظاهر و باطنی و مادی و معنوی هموطنان خود بلکه کلیهٔ نوع بشر چگونه مجاهده نموده و عالم انسانیت چه اندازه رهین منت ایشان میباشد.
امیدوارم بفائدهٔ معلوماتی که در این مجلس بدست شما دادم برخورده و این گفتگوها را خارج از موضوع و تضییع اوقات ندانسته باشید و بدانید که فضلای ما چون این سوابق تاریخی را نداشتند و بیمقدمه بکتابهای افلاطون و ارسطو مراجعه کردند در پی بردن بحقیقت حکمت یونان و اهمیت وجود هر یک از حکما دچار زحمانی شده و در کارشان منقصتهائی دیده میشود که باید از آنها احتراز کنیم.
پس اکنون که میخواهیم وارد اصل مطلب شویم از آنچه تاکنون گفتهام استنباط میکنیم که برای یونانیان مائهٔ پنجم و چهارم پیش از میلاد یعنی زمان سقراط و افلاطون سخن در اینست که در علم آیا اصل وحدت است یا کثرت؟ یعنی وجود یکی است یا بسیار است؟ و هر کدام باشد بچه وجه است؟ آیا اصل حرکت و تغیر است یا سکون و ثبات؟ یعنی کون و فساد و تغیر حقیقت دارد یا ندارد؟ و اصلاً حقیقتی هست یا نیست؟ بعبارت دیگر آیا برای انسان ممکن است علم حاصل شود؟ و باز بعبارت دیگر آنچه انسان ادراک میکند حقیقت دارد یا وهم و خیال است این مسائل راجع است بقسمتی از حکمت که آن را بعدها حکمت نظری خواندهاند.
در حکمت عملی یعنی در اخلاق و سیاست نیز گرفتاری هست که اخلاق و سیاست یعنی عمل انسان در زندگانی شخصی و اداره کردن جمعیت آیا مبانی و اصول حقیقی دارد یا هوای نفس باید حاکم باشد؟
اینست مسائلی که شاید همیشه انسان بآنها گرفتار بوده است اما در مائهٔ پنجم پیش از میلاد یعنی دو هزار و چهارصد سال پیش از این در یونان درست بطریق علمی مطرح شده است. حکما و دانشمندان در این باب چه گفتهاند بماند اما عمل نوع بشر چنین مینماید که هنوز طول دارد تا تکلیف معلوم شود «این همه گفتیم و حل نگشت مسائل»