خاقانی (غزلیات)/بر دیده ره خیال بستی
بر دیده ره خیال بستی | در سینه به جای جان نشستی | |||||
وز غیرت آنکه دم برآرم | در کام دلم نفس شکستی | |||||
مرهم به قیامت است آن را | کامروز به تیر غمزه خستی | |||||
تا خون نگشادم از رگ جان | تبهای نیاز من نبستی | |||||
از چاه غمم برآوریدی | در نیمهی ره رسن گسستی | |||||
دیوانه کنی و پس گریزی | هشیار نهای مگر که مستی | |||||
گر وصل توام دهد بلندی | هجران تو آردم به پستی | |||||
تو پای طرب فراخ می نه | ما و غم عشق و تنگدستی | |||||
نگذاری اگر چنین که هستم | و امانمت آنچنان که هستی | |||||
خاقانی را نشایی ایراک | خود بینی و خویشتن پرستی |