| | | | | | |
|
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن |
|
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن |
|
|
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید |
|
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن |
|
|
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است |
|
بر سر نطع ملامت پایکوبان آمدن |
|
|
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند |
|
شهرهنامان را مسلم نیست پنهان آمدن |
|
|
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد |
|
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن |
|
|
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای |
|
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن |
|
|
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ |
|
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن |
|
|
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن |
|
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن |
|