خاقانی (غزلیات)/به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست
به جایی رسید عشق که بر جای جان نشست | سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست | |||||
برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت | درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست | |||||
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد | مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست | |||||
فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد | تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست | |||||
مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست | به امید این حدیث چگونه توان نشست |