خاقانی (غزلیات)/تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمیتابد
تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمیتابد | مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمیتابد | |||||
سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه میسازم | که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمیتابد | |||||
مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم | که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمیتابد | |||||
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمیگنجد | مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمیتابد | |||||
مرا کشتی به تیر غمزه وانگه طره ببریدی | مکن، طره مبر کاین قدر ماتم برنمیتابد | |||||
که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو | که بردابرد حسن تو دو عالم برنمیتابد |