خاقانی (غزلیات)/خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت | باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت | |||||
یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر | عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت | |||||
لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد | حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت | |||||
تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته | زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت | |||||
شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست | باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت | |||||
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند | روح مجرد بماند دامن دل برگرفت |