| | | | | | |
|
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن |
|
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن |
|
|
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه |
|
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن |
|
|
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند |
|
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن |
|
|
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند |
|
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن |
|
|
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ |
|
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن |
|
|
کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ |
|
فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن |
|
|
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد |
|
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن |
|
|
شاید ار سرنامهی وصل تو نام دیگر است |
|
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن |
|