خاقانی (غزلیات)/سخن با او به موئی درنگیرد
سخن با او به موئی درنگیرد | وفا از هیچ روئی در نگیرد | |||||
زبانم موی شد ز آوردن عذر | چه عذر آرم که موئی درنگیرد | |||||
غلامش خواستم بودن، دلم گفت | که این دم با چنوئی درنگیرد | |||||
چه جوئی مهر کینجوئی که با او | حدیث مهرجوئی درنگیرد | |||||
بر آن رخ اعتمادش هست چندانک | چراغ از هیچ روئی درنگیرد | |||||
ازین رنگین سخن خاقانیا بس | که با او رنگ جوئی در نگیرد |