خاقانی (غزلیات)/عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت | بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت | |||||
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی | کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت | |||||
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم | کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت | |||||
من چون کبوتران به وفا طوقدار او | او کعبهی من و حرم از من دریغ داشت | |||||
از جور یار پیرهن کاغذین کنم | کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت | |||||
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل | او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت | |||||
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب | گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت |