خاقانی (غزلیات)/مرا وصلت به جانی برنیاید
مرا وصلت به جانی برنیاید | تو را صد جان به چشم اندر نیاید | |||||
به دیداری قناعت کردم از دور | که تو ماهی و مه در برنیاید | |||||
بدان شرطی فروشد دل به کویت | که تا جان برنیاید، برنیاید | |||||
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست | برای خشک جانی برنیاید | |||||
به میدان هوا در تاختم اسب | به اقبالت مگر در سر نیاید | |||||
اگر روزم فرو شد در غم تو | فرو شو گو قیامت برنیاید | |||||
بد آمد حال خاقانی ز عشقت | سپاسی دارد ار بدتر نیاید |