دیوان حافظ/دل از من برد و روی من از نهان کرد
۱۳۷ | دل از من برد و روی از من نهان کرد | خدا را با که این بازی توان کرد | ۱۰۷ | |||
شب تنهائیم در قصد جان بود | خیالش لطفهای بیکران کرد | |||||
چرا چون لاله خونیندل نباشم | که با ما نرگس او سرگران کرد | |||||
کرا گویم که با این درد جانسوز | طبیبم قصد جان ناتوان کرد | |||||
بدانسان سوخت چون شمعم که بر من | صراحی گریه و بربط فغان کرد | |||||
صبا گر چاره داری وقت وقتست | که درد اشتیاقم قصد جان کرد | |||||
میان مهربانان کی توان گفت | که یار ما چنین گفت و چنان کرد | |||||
عدو با جان حافظ آن نکردی | ||||||
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد |