دیوان حافظ/سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
۱۵۳ | سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد | بدست مرحمت یارم درِ امّیدواران زد | ۱۹۵ | |||
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست | برآمد خندهٔ خوش بر غرور کامگاران زد | |||||
نگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون برخاست | گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد | |||||
من از رنگ صلاح آندم بخون دل بشستم دست | که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد | |||||
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیّاری | کز اوّل چون برون آمد ره شب زنده داران زد | |||||
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین | خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد | |||||
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم | چو نقشش دست داد اوّل رقم بر جانسپاران زد | |||||
منش با خرقهٔ پشمین کجا اندر کمند آرم | زره موئی که مژگانش ره خنجرگزاران زد | |||||
نظر بر قرعهٔ توفیق و یمن دولت شاهست | بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد | |||||
شهنشاه مظفّرفر شجاع ملک و دین منصور | که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد | |||||
از آن ساعت که جام می بدست او مشرف شد | زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد | |||||
ز شمشیر سرافشانش ظفر آنروز بدرخشید | که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد | |||||
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل | ||||||
که چرخ این سکّهٔ دولت بدور روزگاران زد |