دیوان حافظ/سحر بلبل حکایت با صبا کرد
۱۳۰ | سحر بلبل حکایت با صبا کرد | که عشق روی گل با ما چها کرد | ۱۱۰ | |||
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد | وزان گلشن بخارم مبتلا کرد | |||||
غلام همّت آن نازنینم | که کار خیر بی روی و ریا کرد | |||||
من از بیگانگان دیگر ننالم | که با من هر چه کرد آن آشنا کرد | |||||
گر از سلطان طمع کردم خطا بود | ور از دلبر وفا جستم جفا کرد | |||||
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی | که درد شب نشینان را دوا کرد | |||||
نقاب گل کشید و زلف سنبل | گره بند قبای غنچه وا کرد | |||||
بهر سو بلبل عاشق در افغان | تنعّم از میان باد صبا کرد | |||||
بشارت بر بکوی می فروشان | که حافظ توبه از زهد ریا کرد | |||||
وفا از خواجگان شهر با من | ||||||
کمال دولت و دین بوالوفا کرد |