دیوان حافظ/صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
۶۱ | صبا اگر گذری افتدت بکشور دوست | بیار نفحهٔ از گیسوی معنبر دوست | ۲۴ | |||
بجان او که بشکرانه جان برافشانم | اگر بسوی من اری پیامی از بر دوست | |||||
و گر چنانکه دران حضرتت نباشد بار | برای دیده بیاور غباری از در دوست | |||||
من گدا و تمنّای وصل او هیهات | مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست | |||||
دل صنوبریم همچو بید لرزان است | ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست | |||||
اگر چه دوست بچیزی نمیخرد ما را | بعالمی نفروشیم موئی از سر دوست | |||||
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد | چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست |