دیوان حافظ/صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
۸۱ | صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت | ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت | ۴۲ | |||
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی | هیچ عاشق سخن سخت بمعشوق نگفت | |||||
گر طمع داری از آن جام مرصّع می لعل | ای بسا دُر که بنوک مژهات باید سُفت | |||||
تا ابد بوی محبّت بمشامش نرسد | هر که خاک در میخانه برخساره نرفت | |||||
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا | زلف سنبل بنسیم سحری میآشفت | |||||
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو | گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت | |||||
سخن عشق نه آنست که آید بزبان | ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت | |||||
اشک حافظ خرد و صبر بدریا انداخت | ||||||
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت |