دیوان حافظ/فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

۳۸۲  فاتحهٔ چو آمدی بر سر خستهٔ بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت بمرده جان  ۴۰۴
  آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان  
  ای که طبیب خستهٔ روی زبان من ببین کاین دم و دود سینه‌ام بار دلست بر زبان  
  گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان  
  حال دلم ز خال تو[۱] هست در آتشش وطن چشمم[۲] از آن دو چشم تو خسته شدست و ناتوان  
  بازنشان حرارتم زاب دو دیده و ببین نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان  
  آنکه مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است شیشه‌ام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان  
  حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم  
  ترک طبیب کن بیا نسخهٔ شربتم بخوان  


  1. ق و سودی: چو خال تو.
  2. چنین است در جمیع نسخ خطّی موجوده نزد اینجانب بدون استثنا، سودی و غالب نسخ چاپی: جسمم.