دیوان حافظ/چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
۴۰۱ | چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من | ور بگویم دل بگردان[۱] رو بگرداند ز من | ۳۹۳ | |||
روی رنگین را بهر کس مینماید همچو گُل | ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من | |||||
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین | گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من | |||||
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود | کام بستانم ازو یا داد بستاند ز من | |||||
گر چو فرهادم بتلخی جان برآید باک نیست | بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من | |||||
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان[۲] شود | ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من | |||||
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید | کو بچیزی مختصر چون باز میماند ز من | |||||
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم | ||||||
عشق در هر گوشهٔ افسانهٔ خواند ز من |