رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/رباعیات ۱۰۱ — ۲۰۰
۱۰۱
سیم ارچه نه مایهٔ خردمندانست | ||||||
بیسیمان را باغ جهان زندانست | ||||||
از دست تهی بنفشه سر بر زانوست | ||||||
در کیسهٔ زر دهان گل خندانست |
۱۰۲
شادی مطلب که حاصل عمر دمیست | ||||||
هر ذرّه ز خاک کیقبادی و جمیست | ||||||
احوال جهان و عمر فانیّ و وجود | ||||||
خوابیّ و خیالیّ و فریبیّ و دمیست |
۱۰۳
صحرا رخ خود بابر نوروز بشست | ||||||
وین دهر شکسته دل ز نو گشت درست | ||||||
با سبزه خطی بسبزه زاری می خور | ||||||
بر یاد کسی که سبزه از خاکش رست |
۱۰۴
عالم همه محنتست و ایام غم است | ||||||
گردون همه آفتست و گیتی ستم است | ||||||
فیالجمله چو در کار جهان مینگرم | ||||||
آسودی کسی نیست و گر هست کم است |
۱۰۵
عمریست که مدّاحی می ورد منست | ||||||
و اسباب می است هرچه در گرد منست | ||||||
زاهد اگر استاد تو عقلست اینجا | ||||||
خوش باش که استاد تو شاگرد منست |
۱۰۶
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت | ||||||
با یکدوسه تازه دلبری حور سرشت | ||||||
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح | ||||||
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت |
۱۰۷
کنه خردم در خور اثبات تو نیست | ||||||
و اندیشهٔ من بجز مناجات تو نیست | ||||||
من ذات ترا بواجبی کی دانم | ||||||
دانندهٔ ذات تو بجز ذات تو نیست. |
۱۰۸
گر از پی شهوت و هوا خواهی رفت | ||||||
از من خبرت که بی نوا خواهی رفت | ||||||
بنگر چه کسی و از کجا آمدهٔ | ||||||
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت |
۱۰۹
گردون نگری ز عمر فرسودهٔ ماست | ||||||
جیحون اثری ز اشک آلودهٔ ماست | ||||||
دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست | ||||||
فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست |
۱۱۰
گر گل نبود نصیب ما خاربس است | ||||||
ور نور بما نمیرسد نـار بس | ||||||
گر خرقه و خانقاه و شیخی نبود، | ||||||
ناقوس و کلیسیا و زنّار بس است |
۱۱۱
گل گفت به از لقای من روئی نیست | ||||||
چندین ستم گلابگر باری چیست | ||||||
بلبل بزبان حال با او میگفت | ||||||
یکروز که خندید که سالی نگریست؟ |
۱۱۲
گویند کسان بهشت با حور خوش است | ||||||
من میگویم که آب انگور خوش است | ||||||
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار | ||||||
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است |
۱۱۳
گویند مخور می مه شعبان نه رواست | ||||||
نه نیز رجب که آن مه خاص خداست | ||||||
شعبان و رجب مه خدایند و رسول | ||||||
ما می رمضان خوریم کان خاصهٔ ماست |
۱۱۴
گویند مرا که دوزخی باشد مست | ||||||
قولیست ولیک دل در آن نتوان بست | ||||||
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود | ||||||
فردا بینی بهشت را چون کف دست |
۱۱۵
لعل تو می مذاب و ساغر کانست | ||||||
جسم تو پیاله و شرابش جانست | ||||||
آن جام بلورین که ز می خندانست | ||||||
اشکیست که خون دل درو پنهانست |
۱۱۶
ماهیّ امید عمرم از شست برفت | ||||||
بیفائده عمرم چو شب مست برفت | ||||||
عمری که ازو دمی جهانی ارزد | ||||||
افسوس که رایگانم از دست برفت |
۱۱۷
من بندهٔ عاصیم رضای تو کجاست | ||||||
تاریک دلم نور و ضیای تو کجاست | ||||||
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی | ||||||
این مزد بود، لطف و عطای تو کجاست |
۱۱۸
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت | ||||||
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت | ||||||
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت | ||||||
این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت |
۱۱۹
مهتاب بنور دامن شب بشکافت | ||||||
می نوش، دمی بهتر ازین نتوان یافت | ||||||
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی | ||||||
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت |
۱۲۰
می بر کف من نه که دلم در تابست | ||||||
وین عمر گریز پای چون سیمابست | ||||||
دریاب که آتش جوانی آبست | ||||||
هش دار که بیداری دولت خوابست |
۱۲۱
می خوردن من نه از برای طربست | ||||||
نز بهر نشاط و ترک دین و ادبست | ||||||
خواهم که دمی ز خویشتن باز رهم | ||||||
می خوردن و مست بودنم زین سببست |
۱۲۲
می خوردن و شاد بودن آئین منست | ||||||
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست | ||||||
گفتم بعروس دهر: کابین تو چیست؟ | ||||||
گفتا: دل خرّم تو کابین منست |
۱۲۳
می خور که بزیر گِل بسی خواهی خفت | ||||||
بیمونس و بیرفیق و بیهمدم و جفت | ||||||
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت | ||||||
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت |
۱۲۴
می خور که مدام راحت روح تو است | ||||||
آسایش جان و دل مجروح تو است | ||||||
طوفان غم ار بگیرد از پیش و پست | ||||||
در باده گریز کشتی نوح تو است |
۱۲۵
می ده که دل ریش مرا مرهم اوست | ||||||
سودا زدگان عشق را همدم اوست | ||||||
پیش دل من خاکِ یکی جرعه به است | ||||||
از چرخ که کاسهٔ سر عالم اوست |
۱۲۶
می گرچه بشرع زشت نامست خوشست | ||||||
چون بر کف ساقی غلامست خوشست | ||||||
تلخست و حرامست خوشم میآید | ||||||
دیریست که تا هرچه حرامست خوشست |
۱۲۷
می نوش که عمر جاودانی اینست | ||||||
خود حاصلت از دور جوانی اینست | ||||||
هنگام گل و مُلست و یاران سرمست | ||||||
خوش باش دمی که زندگانی اینست |
۱۲۸
نازم بخرابات که اهلش اهلست | ||||||
چون نیک نظر کنی بدش هم سهلست | ||||||
از مدرسه بر نخاست یک اهل دلی | ||||||
ویران شود این خرابه دارالجهلست |
۱۲۹
نه لایق مسجدم نه در خورد کنشت | ||||||
ایزد داند گل مرا از چه سرشت | ||||||
چون کافر درویشم و چون قحبهٔ زشت | ||||||
نه دین و نه دنیا و نه امّید بهشت |
۱۳۰
نیکیّ و بدی که در نهاد بشر است | ||||||
شادیّ و غمی که در قضا و قدر است | ||||||
با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق | ||||||
چرخ از تو هزاربار بیچارهتر است |
۱۳۱
هرچند که از گناه بدبختم و زشت | ||||||
نومید نیم چو بت پرستان ز کنشت | ||||||
اما سحری که میرم از مخموری | ||||||
می خواهم و معشوق چه دوزخ چه بهشت |
۱۳۲
هر دل که در او مهر و محبت نسرشت | ||||||
خواه اهل سجاده باش خواه اهل کنشت | ||||||
در دفتر عشق نام هر کس که نوشت | ||||||
آزاد ز دوزخ است و فارغ ز بهشت |
۱۳۳
هر ذرّه که بر روی زمینی بودست | ||||||
خورشید رخی زهره جبینی بودست | ||||||
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان | ||||||
کان هم رخ خون نازنینی بودست |
۱۳۴
هر سبزه که بر کنار جوئی رسته است | ||||||
گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است | ||||||
پا بر سر هر سبزه بخواری ننهی | ||||||
کان سبزه ز خاک لاله روئی رسته است |
۱۳۵
هر کو رقمی ز عقل در دل بنگاشت | ||||||
یک لحظه ز عمر خویش ضایع نگذاشت | ||||||
یا در طلب رضای ایزد کوشید | ||||||
یا راحت خود گزید و ساغر برداشت |
۱۳۶
هشدار که روزگار شور انگیز است | ||||||
ایمن منشین که تیغ دوران تیز است | ||||||
در کام تو گر زمانه لوزینه نهد | ||||||
زنهار فرو مبر که زهرآمیز است |
۱۳۷
یارب تو کریمی و کریمی کرمست | ||||||
عاصی ز چه رو برون ز باغ ارمست | ||||||
با طاعتم ار ببخشی آن نیست کرم | ||||||
با معصیتم اگر ببخشی کرمست |
۱۳۸
یاری که دلم ز بهر او زار شدست | ||||||
او جای دگر بغم گرفتار شدست | ||||||
من در طلب علاج خود چون کوشم | ||||||
چون آنکه طبیب ماست بیمار شدست |
۱۳۹
یک جرعهٔ می ز ملک کاوس بهست | ||||||
وز تخت قباد و ملکت طوس بهست | ||||||
هر ناله که رندی بسحرگاه زند | ||||||
از طاعت زاهدان سالوس بهست |
۱۴۰
یک شیشه شراب و لب یار و لب کشت | ||||||
این جمله مرا نقد و ترا نسیه بهشت | ||||||
قومی به بهشت و دوزخ اندر گروند | ||||||
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
۱۴۱
تا بتوانی غم جهان هیچ مسنج | ||||||
بر دل منه از آمده و نامده رنج | ||||||
خوش میخور و میباش درین دیر سپنج | ||||||
با خود نبری جوی اگر داری گنج |
۱۴۲
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ | ||||||
وز حاصل عمر چیست در دستم هیچ | ||||||
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ | ||||||
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ |
۱۴۳
ای عارض تو نهاده بر نسرین طرح | ||||||
روی تو فکنده بر بتان چین طرح | ||||||
وی غمزهٔ تو داده شه بابل را | ||||||
اسب و رخ و پیل و بیدق و فرزین طرح |
۱۴۴
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ | ||||||
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ | ||||||
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی | ||||||
از سلخ بغرّه آید از غرّه بسلخ |
۱۴۵
آنانکه اساس کار بر زرق نهند | ||||||
آیند و میان جان و تن فرق نهند | ||||||
بر فرق نهم خروس می را پس ازین | ||||||
گر همچو خروسم ارّه بر فرق نهند |
۱۴۶
آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند | ||||||
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند | ||||||
رو با خبرا تو آب انگور گزین | ||||||
کان بیخبران بغوره میویز شدند |
۱۴۷
آنان که بکار عقل در میکوشند | ||||||
هیهات که جمله گاو نر میدوشند | ||||||
آن به که لباس ابلهی در پوشند | ||||||
کامروز بعقل نرّه می نفروشند |
۱۴۸
آنانکه جهان زیر قدم فرسودند | ||||||
و اندر طلبش هر دو جهان پیمودند | ||||||
آگاه نیم از آنکه ایشان هرگز | ||||||
زین حال چنانکه هست آگه بودند |
۱۴۹
آنانکه خلاصهٔ جهان ایشانند | ||||||
بر اوج فلک براق فکرت رانند | ||||||
در معرفت ذات تو مانند فلک | ||||||
سرگشته و سرنگون و سرگردانند |
۱۵۰
آنانکه کهن شدند و آنانکه نوند | ||||||
هر یک بمراد خویش لختی بدوند | ||||||
این کهنه جهان بکس نماند جاوید | ||||||
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند |
۱۵۱
آنانکه محیط فضل و آداب شدند | ||||||
وز جمع کمال شمع اصحاب شدند | ||||||
ره زین شب تاریک نبردند بروز | ||||||
گفتند فسانهایّ و در خواب شدند |
۱۵۲
آن بیخبران که دُرّ معنی سفتند | ||||||
در چرخ به انواع سخنها گفتند | ||||||
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان | ||||||
اول زنخی زدند و آخر خفتند |
۱۵۳
آنرا منگر که ذو فنون آید مرد | ||||||
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد | ||||||
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد | ||||||
از هرچه گمان بری فزون آید مرد |
۱۵۴
آن روز که توسن فلک زین کردند | ||||||
و آرایش مشتریّ و پروین کردند | ||||||
این بود نصیب ما ز دیوان قضا | ||||||
ما را چه گنه قسمت ما این کردند |
۱۵۵
آن کاسه که بس نکوش پرداختهاند | ||||||
بشکسته و بر رهگذر انداختهاند | ||||||
زنهار بر او قدم بخواری ننهی | ||||||
کان کاسه ز کاسهای سر ساختهاند |
۱۵۶
آن کاسهگری که کاسهٔ سرها کرد | ||||||
در کاسهگری صنعت خود پیدا کرد | ||||||
بر خوان وجود ما نگون کاسه نهاد | ||||||
و آن کاسهٔ سرنگون پر از سودا کرد |
۱۵۷
آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد | ||||||
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد | ||||||
بسیار لب چو لعل و زلْفین چو مشک | ||||||
در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد |
۱۵۸
آنگه که نهال عمر من کنده شود | ||||||
و اجزام ز یکدگر پراکنده شود | ||||||
گر زانکه صراحئی کنند از گِل من | ||||||
حالی که پر از میش کنی زنده شود |
۱۵۹
آن قوم که سجّاده پرستند خرند | ||||||
زیرا که بزیر بار سالوس درند | ||||||
وین از همه طرفهتر که در پردهٔ زهد | ||||||
اسلام فروشند و ز کافر بترند |
۱۶۰
آن مرد نیم کز عدمم بیم آید | ||||||
کان نیم مرا خوشتر ازین نیم آید | ||||||
جانیست در این بدن مرا عاریتی | ||||||
تسلیم کنم چو وقت تسلیم آید |
۱۶۱
آنها که در آمدند و در جوش شدند | ||||||
آشفتهٔ ناز و طرب و نوش شدند | ||||||
خوردند پیالهٔ و خاموش شدند | ||||||
در خواب عدم جمله هم آغوش شدند |
۱۶۲
آنها که فلک ریزهٔ دهر آرایند | ||||||
آیند و روند و باز با دهر آیند | ||||||
در دامن آسمان و در جیب زمین | ||||||
خلقیست که تا خدا نمیرد زایند |
۱۶۳
آنها که کِشندهٔ نبید نابند | ||||||
وانها که بشب همیشه در محرابند | ||||||
بر خشک کسی نیست همه در آبند | ||||||
بیدار یکیست دیگران در خوابند |
۱۶۴
آورد باضطرارم اوّل بوجود | ||||||
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود | ||||||
رفتیم باکراه و ندانیم چه بود | ||||||
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود |
۱۶۵
اجرام که ساکنان این ایوانند | ||||||
اسباب تردّد خردمندانند | ||||||
هان تا سر رشتهٔ خرد گم نکنی | ||||||
کانان که مدبّرند سرگردانند |
۱۶۶
از آمدنم نبود گردون را سود | ||||||
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود | ||||||
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود | ||||||
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود |
۱۶۷
از رفته قلم هیچ دگرگون نشود | ||||||
وز خوردن غم بجز جگر خون نشود | ||||||
گر در همه عمر خویش خونابه خوری | ||||||
یک قطره از آنکه هست افزون نشود |
۱۶۸
از می طرب و نشاط و مردی خیزد | ||||||
وز طبع کنب خُشکی و سردی خیزد | ||||||
گر باده خوری تو سرخ رو خواهی شد | ||||||
کز خوردن سبزه روی زردی خیزد |
۱۶۹
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد | ||||||
و آن را بدو حرف مختصر خواهم کرد | ||||||
با عشق تو در خاک فرو خواهم شد | ||||||
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد |
۱۷۰
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد | ||||||
وز دست اجل بسی جگرها خون شد | ||||||
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی | ||||||
کاحوال مسافران دنیا چون شد |
۱۷۱
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد | ||||||
وان تازه بهار زندگانی دی شد | ||||||
آن مرغ طرب که نام او بود شباب | ||||||
فریاد ندانم که کی آمد کی شد |
۱۷۲
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند | ||||||
یک همدم پخته جز می خام نماند | ||||||
دست طرب از ساغر می باز مگیر | ||||||
امروز که در دست بجز جام نماند |
۱۷۳
امشب می جام یک منی خواهم کرد | ||||||
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد | ||||||
اوّل سه طلاق عقل و دین خواهم گفت | ||||||
پس دختر رز را بزنی خواهم کرد |
۱۷۴
اندر ره عشق پاک می باید شد | ||||||
در چنگ اجل هلاک می باید شد | ||||||
ای ساقی خوش لقا تو فارغ منشین | ||||||
آبی در ده که خاک می باید شد |
۱۷۵
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود | ||||||
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود | ||||||
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل | ||||||
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود |
۱۷۶
ای دل مطلب وصال معلولی چند | ||||||
مشغول مشو بعشق مشغولی چند | ||||||
پیرامُن آستان درویشان گرد | ||||||
باشد که شوی قبول مقبولی چند |
۱۷۷
این جمع اکابر که مناصب دارند | ||||||
از غصه و غم ز جان خود بیزارند | ||||||
وانکس که اسیر حرص چون ایشان نیست | ||||||
این طرفه که آدمیش می نشمارند |
۱۷۸
این چرخ فلک بسی چو ما کشت و درود | ||||||
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود | ||||||
پر کن قدحی و بر کفم بر نه زود | ||||||
تا باز خوردم که بودنیها همه بود |
۱۷۹
این عقل که در ره سعادت پوید | ||||||
روزی صد بار خود ترا میگوید | ||||||
دریاب تو این یکدمه وقتت که نهٔ | ||||||
آن ترّه که بدروند و دیگر روید |
۱۸۰
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد | ||||||
دریاب دمی که با طرب میگذرد | ||||||
ساقی غم فردای حریفان چه خوری | ||||||
پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
۱۸۱
این کوزه گران که دست در گل دارند | ||||||
عقل و خرد و هوش بر آن بگمارند | ||||||
بر گل لگد و تپانچه تا چند زنند | ||||||
خاک بدنست تا چه می پندارند |
۱۸۲
ای هم نفسان ز می مرا قوت کنید | ||||||
وین چهرهٔ کهربا چو یاقوت کنید | ||||||
چون در گذرم ز باده شوئید مرا | ||||||
وز چوب رزم تختهٔ تابوت کنید |
۱۸۳
با اینکه شراب پردهٔ ما بدرید | ||||||
تا جان دارم نخواهم از باده برید | ||||||
من در عجبم ز می فروشان کایشان | ||||||
به زانچه فروشند چه خواهند خرید |
۱۸۴
با این دو سه نادان که چنین پندارند | ||||||
از جهل که دانای جهان ایشانند | ||||||
خر باش که از خریّ ایشان بمثل | ||||||
هر کو نه خر است کافرش میدانند |
۱۸۵
با روی نکو و لب جوی و مل و ورد | ||||||
تا بتوانم عیش و طرب خواهم کرد | ||||||
تا بودهام و باشم و خواهم بودن | ||||||
می خوردهام و میخورم و خواهم خورد |
۱۸۶
با می بکنار جوی میباید بود | ||||||
وز غصه کناره جوی میباید بود | ||||||
چون عمر گرانمایهٔ ما ده روز است | ||||||
خندان لب و تازه روی میباید بود |
۱۸۷
پیرانه سرم عشق تو در دام کشید | ||||||
ورنه ز کجا دست من و جام نبید | ||||||
آن توبه که عقل داد جانان بشکست | ||||||
وآن جامه که صبر دوخت ایّام درید |
۱۸۸
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد | ||||||
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد | ||||||
گر چشمهٔ زمزمیّ و گر آب حیات | ||||||
آخر به دل خاک فرو خواهی شد |
۱۸۹
تا خاک مرا بقالب آمیختهاند | ||||||
بس فتنه که زین خاک برانگیختهاند | ||||||
من بهتر ازین نمیتوانم بودن | ||||||
کز بوته مرا چنین برون ریختهاند |
۱۹۰
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید | ||||||
بهتر ز می لعل کسی هیچ ندید | ||||||
من در عجبم ز می فروشان کایشان | ||||||
به زانچه فروشند چه خواهند خرید |
۱۹۱
توبه مکن از می اگرت می باشد | ||||||
صد توبهٔ نادمات در پی باشد | ||||||
گل جامه دران و بلبلان ناله زنان | ||||||
در وقت چنین توبه روا کی باشد |
۱۹۲
جانم بفدای آنکه او اهل بود | ||||||
سر در قدمش اگر نهم سهل بود | ||||||
خواهی که بدانی بیقین دوزخ را | ||||||
دوزخ بجهان صحبت نااهل بود |
۱۹۳
چون جودِ ازل بودِ مرا انشا کرد | ||||||
بر من ز نخست درس عشق املا کرد | ||||||
وانگاه قراضه ریزهٔ قلب مرا | ||||||
مفتاح در خزینهٔ معنی کرد |
۱۹۴
چون رزق تو آنچه عدل قسمت فرمود | ||||||
یک ذرّه نه کم شود نه خواهد افزود | ||||||
آسوده ز هرچه نیست میباید شد | ||||||
و آزاده ز هرچه هست میباید بود |
۱۹۵
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد | ||||||
خود را بکم و بیش دژم نتوان کرد | ||||||
کار من و تو چنانکه رای من و تست | ||||||
از موم بدست خویش هم نتوان کرد |
۱۹۶
چون کار نه بر مراد ما خواهد بود | ||||||
اندیشه و جهد ما کجا دارد سود | ||||||
پیوسته نشستهایم در حسرت آنک | ||||||
دیر آمدهایم و رفت میباید زود |
۱۹۷
چون مرده شوم خاک مرا گم سازید | ||||||
احوال مرا عبرت مردم سازید | ||||||
پس خاک و گلم بباده آغشته کنید | ||||||
وز کالبدم خشت سر خم سازید |
۱۹۸
چون نیست درین زمانه سودی ز خرد | ||||||
جز بیخرد از زمانه سودی نخورد | ||||||
پیش آور از آن می که خرد را ببرد | ||||||
تا بو که زمانه سوی ما به نگرد |
۱۹۹
چون هر نفست ز زندگانی گذرد | ||||||
مگذار که جز بشادمانی گذرد | ||||||
زنهار که سرمایهٔ این ملک وجود | ||||||
عمرست چنان کش گذرانی گذرد |
۲۰۰
خرّم دل آن کسی که معروف نشد | ||||||
در فوطه و در اطلس و در صوف نشد | ||||||
سیمرغ وش از سر دو عالم برخاست | ||||||
در کنج خراب همچو من بوف نشد |