رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/رباعیات ۳۰۱ — ۴۰۰
۳۰۱
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز | ||||||
تا زو طلبم واسطهٔ عمر دراز | ||||||
با من بزبان حال میگفت این راز | ||||||
عمری چو تو بودهام دمی با من ساز |
۳۰۲
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز | ||||||
از روی حقیقتی و نه از روی مجاز | ||||||
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود | ||||||
افتیم بصندوق عدم یک یک باز |
۳۰۳
معشوقه که عمرش چو غمم دراز باد | ||||||
امروز بنو تلطّفی کرد آغاز | ||||||
بر چشم من انداخت دمی چشم و برفت | ||||||
یعنی که نکوئی کن و در آب انداز |
۳۰۴
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز | ||||||
گر برگویم حقیقتش هست دراز | ||||||
نقشی است پدید آمده از دریائی | ||||||
و آنگاه شده بقعر آن دریا باز |
۳۰۵
وقت سحر است خیز ای مایهٔ ناز | ||||||
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز | ||||||
کانها که بجایند نپایند دراز | ||||||
و آنها که شدند کس نمیآید باز |
۳۰۶
یارب تو جمال آن مه مهر انگیز | ||||||
آراستهٔ بسنبل عنبر بیز | ||||||
پس حکم همی کنی که در وی منگر | ||||||
این حکم چنان بود که کجدار و مریز |
۳۰۷
از حادثهٔ زمان زاینده مترس | ||||||
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس | ||||||
این یکدم عمر را بعشرت بگذار | ||||||
از رفته میندیش و ز آینده مترس |
۳۰۸
آغاز روان گشتن این زرّین طاس | ||||||
و انجام خرابی چنین نیک اساس | ||||||
دانسته نمیشود بمعیار عقول | ||||||
سنجیده نمیشود بمقیای قیاس |
۳۰۹
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ طوس | ||||||
در پیش نهاده کلّهٔ کیکاوس | ||||||
با کلّه همیگفت که افسوس افسوس | ||||||
کو بانگ جرسها و کجا نالهٔ کوس |
۳۱۰
آن می که حیات جاودانیست بنوش | ||||||
سرمایهٔ لذّت جوانیست بنوش | ||||||
سوزنده چو آتش است، لیکن غم را | ||||||
سازنده چو آب زندگانیست بنوش |
۳۱۱
پندی دهمت اگر بمن داری گوش | ||||||
از بهر خدا جامهٔ تزویر مپوش | ||||||
دنیی همه ساعتیّ و عمر تو دمی | ||||||
از بهر دمی عمر ابد را مفروش |
۳۱۲
جامیست که عقل آفرین میزندش | ||||||
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش | ||||||
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف | ||||||
میسازد و باز بر زمین میزندش |
۳۱۳
خیّام اگر ز باده مستی خوش باش | ||||||
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش | ||||||
چون عاقبت کار جهان نیستی است | ||||||
انگار که نیستی چو هستی خوش باش |
۳۱۴
در کارگه کوزه گری رفتم دوش | ||||||
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش | ||||||
هر یک بزبان حال با من گفتند | ||||||
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش |
۳۱۵
زانروح که راح ناب میخوانندش | ||||||
تیمار دل خراب میخوانندش | ||||||
جامی دو سه سنگین بمن آرید سبک | ||||||
خیر آب چرا شراب میخوانندش |
۳۱۶
سرمست بمیخانه گذر کردم دوش | ||||||
پیری دیدم مست و سبوئی بر دوش | ||||||
گفتم ز خدا شرم نداری ای پیر | ||||||
گفتا کرم از خداست می نوش خموش |
۳۱۷
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش | ||||||
رنج است نصیب مردم دور اندیش | ||||||
خوش باش و جهان تنگ مکن بر دل خویش | ||||||
کز خوردن غم رزق نگردد کم و بیش |
۳۱۸
می را که خرد همیشه دارد پاسش | ||||||
او چشمهٔ خضرست و منم الیاسش | ||||||
من قوّت دل قوت روانش خوانم | ||||||
چون گفت خدا منافعُ للناسش |
۳۱۹
هفتاد و دو ملتند در دین کم و بیش | ||||||
از ملتها عشق تو دارم در پیش | ||||||
چه کفر و چه اسلام چه طاعت چه گناه | ||||||
مقصود توئی بهانه بردار ز پیش |
۳۲۰
یکی هنرم بین و گنه ده ده بخش | ||||||
هر جرم که رفت حسبةً لله بخش | ||||||
از باد هوا آتش کین را مفروز | ||||||
ما را بسر خاک رسول الله بخش |
۳۲۱
می در قدح انصاف که جانیست لطیف | ||||||
در کالبد شیشه روانیست لطیف | ||||||
لایق نبود هیچ گران همدم می | ||||||
جز ساغر باده کان گرانیست لطیف |
۳۲۲
هین صبح دمید و دامنِ شب شد چاک | ||||||
برخیز و صبوح کن چرائی غمناک | ||||||
می نوش دلا که صبح بسیار دمد | ||||||
او روی بما کرده و ما روی خاک |
۳۲۳
خیّام زمانه از کسی دارد ننگ | ||||||
کو در غم ایّام نشیند دلتنگ | ||||||
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ | ||||||
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ |
۳۲۴
از قعر حضیض خاک تا اوج زحل | ||||||
کردم همه مشکلات گردون را حل | ||||||
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل | ||||||
هر بند گشاده شد مگر بند اجل |
۳۲۵
این صورت کوزه جمله نقش است و خیال | ||||||
عارف نبود هرکه نداند این حال | ||||||
بنشین قدح باده بنوش و خوش باش | ||||||
فارغ شو ازین نقل و خیالات محال |
۳۲۶
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل | ||||||
از دست مده جام می و دامن گل | ||||||
زان پیش که ناگه شود از باد اجل | ||||||
پیراهن عمر تو چو پیراهن گل |
۳۲۷
در سر مگذار هیچ سودای محال | ||||||
می خور همه ساله ساغر مالامال | ||||||
با دختر رز نشین و عیشی میکن | ||||||
دختر بحرام به که مادر بحلال |
۳۲۸
کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل | ||||||
گوئی که از آن جهان رسیدست ای دل | ||||||
امّید و هراس ما بچیزی است کز آن | ||||||
جز نام و نشانی نه پدیدست ای دل |
۳۲۹
آنروز که نیست در سر آب تاکم | ||||||
زهری بود ار دهر دهد تریاکم | ||||||
زهر است غم جهان و تریاقش می | ||||||
تریاق خورم ز زهر نبود باکم |
۳۳۰
از باده شود تکبّر از سرها کم | ||||||
وز باده شود گشاده بند محکم | ||||||
ابلیس اگر ز باده خوردی جامی | ||||||
کردی دو هزار سجده پیش آدم |
۳۳۱
از خالق کردگار و از ربّ رحیم | ||||||
نومید نیم بجرم و عصیان عظیم | ||||||
گر مست و خراب خفته باشم امروز | ||||||
فردا بخشد باستخوانهای رمیم |
۳۳۲
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم | ||||||
وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم | ||||||
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم | ||||||
نابوده بکام خویش نابوده شدیم |
۳۳۳
ای چرخ ز گردش تو خورسند نیم | ||||||
آزادم کن که لایق بند نیم | ||||||
گر میل تو با بیخرد و نااهل است | ||||||
من نیز چنان اهل و خردمند نیم |
۳۳۴
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم | ||||||
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم | ||||||
فردا که ازین دیر فنا در گذریم | ||||||
با هفت هزار سالگان سر بسریم |
۳۳۵
ایزد چو نخواست آنچه من خواستهام | ||||||
کی گردد راست آنچه من خواستهام | ||||||
گر هست صواب آنچه او خواسته است | ||||||
پس جمله خطاست آنچه من خواستهام |
۳۳۶
ای مفتی شهر از تو پرکارتریم | ||||||
با این همه مستی از تو هشیارتریم | ||||||
تو خون کسان خوریّ و ما خون رزان | ||||||
انصاف بده کدام خونخوارتریم |
۳۳۷
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم | ||||||
فانوس خیال از او مثالی دانیم | ||||||
خورشید چراغ آن و عالم فانوس | ||||||
ما چون صوریم کاندر او گردانیم |
۳۳۸
با رحمت تو من از گنه نندیشم | ||||||
با توشهٔ تو ز رنج ره نندیشم | ||||||
گر لطف توام سفید رو گرداند | ||||||
حقّا که ز نامهٔ سیه نندیشم |
۳۳۹
با نفس همیشه در نبردم چه کنم | ||||||
وز کردهٔ خویشتن بدردم چه کنم | ||||||
گیرم که ز من در گذرانی بکرم | ||||||
زین شرم که دیدی که چه کردم چه کنم |
۳۴۰
برخیزم و عزم بادهٔ ناب کنم | ||||||
رنگ رخ خود به رنگ عنّاب کنم | ||||||
این عقل فضول پیشه را مشتی می | ||||||
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم |
۳۴۱
برخیز و بیا که چنگ بر چنگ زنیم | ||||||
می نوش کنیم و نام بر ننگ زنیم | ||||||
سجّاده بیک پیاله می بفروشیم | ||||||
وین شیشهٔ زهد بر سر سنگ زنیم |
۳۴۲
بر بفرش خاک خفتگان میبینم | ||||||
در زیر زمین نهفتگان میبینم | ||||||
چندانکه بصحرای عدم مینگرم | ||||||
ناآمدگان و رفتگان میبینم |
۳۴۳
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم | ||||||
در دهر چه صدساله چه یکروزه شویم | ||||||
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما | ||||||
در کارگه کوزه گرا کوزه شویم |
۳۴۴
تا ظن نبری که من بخود موجودم | ||||||
یا این ره تاریک بخود پیمودم | ||||||
چون بود و حقیقت من از او بوده است | ||||||
من خود که بدم کجا بدم کی بودم |
۳۴۵
جانا من و تو نمونهٔ پرگاریم | ||||||
سر گرچه دو کردهایم یکتن داریم | ||||||
بر نقطه روانیم کنون دایره وار | ||||||
تا آخر کار سر بهم باز آریم |
۳۴۶
چون نیست مقام ما در این دیر مقیم | ||||||
پس بی می و معشوقه خطائیست عظیم | ||||||
تا کی ز قدیم و محدث ای مرد حکیم | ||||||
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم |
۳۴۷
در پای اجل چو من سرافکنده شوم | ||||||
وز بیخ امید عمر برکنده شوم | ||||||
زنهار گِلم بجز صراحی مکنید | ||||||
شاید که ز باده پر شود زنده شوم |
۳۴۸
در عشق تو صد گونه ملامت بکشم | ||||||
ور بشکنم آن عهد غرامت بکشم | ||||||
گر عمر وفا کند جفاهای ترا | ||||||
باری کم از آنکه تا قیامت بکشم |
۳۴۹
در مسجد اگرچه با نیاز آمدهام | ||||||
حقّا که نه از بهر نماز آمدهام | ||||||
اینجا روزی سجّادهٔ دزدیدم | ||||||
آن کهنه شده است باز بازآمدهام |
۳۵۰
دل فرق نمیکند همی دانه ز دام | ||||||
رائیش بمسجد است و رائیش بجام | ||||||
با این همه ما و می و معشوقه مدام | ||||||
در میکده پخته به که در صومعه خام |
۳۵۱
دنیا چو فناست من بجز فن نکنم | ||||||
جز رای نشاظ و می روشن نکنم | ||||||
گویند مرا که ایزدت توبه دهاد | ||||||
او خود ندهد و گر دهد من نکنم |
۳۵۲
دوشینه پی شراب میگردیدم | ||||||
افسرده گلی کنار آتش دیدم | ||||||
گفتم که چه کردهٔ که میسوزندت | ||||||
گفتا نفسی در این چمن خندیدم |
۳۵۳
شبها گذرد که دیده بر هم نزنیم | ||||||
جز جام پیاپی دمادم نزنیم | ||||||
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح | ||||||
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم |
۳۵۴
صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم | ||||||
وین شیشهٔ نام و ننگ بر سنگ زنیم | ||||||
دست از امل دراز خود باز کشیم | ||||||
در زلف نگار و دامن چنگ زنیم |
۳۵۵
کو محرم راز تا بگویم یکدم | ||||||
کز اوّل کار خود چه بودست آدم | ||||||
محنت زدهٔ سرشتهٔ از گِلِ غم | ||||||
یکچند جهان بگشت و برداشت قدم |
۳۵۶
گر من ز می مغانه مستم هستم | ||||||
ور عاشق و رند و می پرستم هستم | ||||||
هر طایفهای بمن گمانی دارند | ||||||
من زان خودم چنانچه هستم هستم |
۳۵۷
گفتم که دگر بادهٔ گلگون نخورم | ||||||
می خون رزانست دگر خون نخورم | ||||||
پیر خردم گفت بجدّ میگوئی | ||||||
گفتم که مزاح میکنم چون نخورم |
۳۵۸
گل گفت که من یوسف مصر چمنم | ||||||
یاقوت گرانمایهٔ پر زر دهنم | ||||||
گفتم چو تو یوسفی نشانی بنمای | ||||||
گفتا که بخون غرقه نگر پیرهنم |
۳۵۹
گویند مرا که می پرستم هستم | ||||||
گویند مرا فاسق و مستم هستم | ||||||
در ظاهر من نگاه بسیار مکن | ||||||
کاندر باطن چنانکه هستم هستم |
۳۶۰
ما افسر خان و تاج کی بفروشیم | ||||||
دستار و قصب ببانگ نی بفروشیم | ||||||
تسبیح که پیک لشکر تزویر است | ||||||
ناگاه بیک پیاله می بفروشم |
۳۶۱
مائیم در اوفتاده چون مرغ بدام | ||||||
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام | ||||||
سرگشته در این دائرهٔ بی در و بام | ||||||
ناآمده بر مراد و نارفته بکام |
۳۶۲
ما خرقهٔ زهد بر سر خُم کردیم | ||||||
وز خاک خرابات تیمم کردیم | ||||||
باشد که درون میکده دریابیم | ||||||
آن عمر که در مدرسهها گم کردیم |
۳۶۳
مقصود ز جمله آفرینش مائیم | ||||||
در چشم خرد جوهر بینش مائیم | ||||||
این دایرهٔ جهان چو انگشتری است | ||||||
بی هیچ شکی نقش نگینش مائیم |
۳۶۴
من باده خورم ولیک مستی نکنم | ||||||
الّا بقدح دراز دستی نکنم | ||||||
دانی غرضم ز می پرستی چه بود | ||||||
تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم |
۳۶۵
من بی می ناب زیستن نتوانم | ||||||
بی باده کشید بار تن نتوانم | ||||||
من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید | ||||||
یک جام دگر بگیر و من نتوانم |
۳۶۶
من ظاهر نیستیّ و هستی دانم | ||||||
من باطن هر فراز و پستی دانم | ||||||
با اینهمه از دانش خود شرمم باد | ||||||
گر مرتبهای ورای مستی دانم |
۳۶۷
میلم بشراب ناب باشد دایم | ||||||
گوشم بنی و رباب باشد دایم | ||||||
گر خاک مرا کوزهگران کوزه کنند | ||||||
آن کوزه پر از شراب باشد دایم |
۳۶۸
هشیار نبودهام دمی تا هستم | ||||||
گر خود شب قدر است در آنشب مستم | ||||||
لب بر لب جام و سینه بر سینهٔ خُم | ||||||
تا روز بگردن صراحی دستم |
۳۶۹
یارب تو گِلم سرشتهٔ من چکنم | ||||||
وین پشم و قصب تو رشتهٔ من چکنم | ||||||
هر نیک و بدی که از من آید بوجود | ||||||
تو بر سر من نوشتهٔ من چکنم |
۳۷۰
یک چند بکودکی باستاد شدیم | ||||||
یک چند ز استادی خود شاد شدیم | ||||||
پایان سخن شنو که ما را چه رسید | ||||||
از خاک درآمدیم و بر باد شدیم |
۳۷۱
یکدست بمصحفیم و یکدست بجام | ||||||
گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام | ||||||
مائیم در این گنبد فیروزه رخام | ||||||
نی کافر مطلق نه مسلمان تمام |
۳۷۲
آن جسم پیاله بین بجان آبستن | ||||||
همچون سمنی بارغوان آبستن | ||||||
نی نی غلطم که باده از غایت لطف | ||||||
آبی است به آتش روان آبستن |
۳۷۳
آن را که وقوف است بر احوال جهان | ||||||
شادیّ و غم جهان برو شد یکسان | ||||||
چون نیک و بد جهان بسر خواهد شد | ||||||
خواهی همه درد باش و خواهی درمان |
۳۷۴
از گردش این دائرهٔ بیپایان | ||||||
برخورداری دو نوع مردم را دان | ||||||
یا با خبری تمام از نیک و بدش | ||||||
یا بی خبری از خود و از حال جهان |
۳۷۵
اسرار ازل را نه تو دانیّ و نه من | ||||||
وین حرف معمّا نه تو خوانیّ و نه من | ||||||
هست از پس پرده گفتگوی من و تو | ||||||
چون پرده برافتد نه تو مانیّ و نه من |
۳۷۶
اکنون که زند هزار دستان دستان | ||||||
جز بادهٔ لعل از کف مستان مستان | ||||||
برخیز و بیا که گل بشادی بشکفت | ||||||
روزی دو سه داد خود ز بستان بستان |
۳۷۷
برخیز و مخور غم جهان گذران | ||||||
بنشین و جهان بشادمانی گذران | ||||||
در طبع جهان اگر وفائی بودی | ||||||
نوبت بتو خود نیامدی از دگران |
۳۷۸
بر سینهٔ غم پذیر من رحمت کن | ||||||
بر حال دل اسیر من رحمت کن | ||||||
بر پای خرابات رو من بخشای | ||||||
بر دست پیاله گیر من رحمت کن |
۳۷۹
بشنو ز من ای زبدهٔ یاران کهن | ||||||
دل تنگ مکن زین فلک بی سر و بن | ||||||
بر گوشهٔ عرصهٔ سلامت بنشین | ||||||
بازیچهٔ دهر را تماشا میکن |
۳۸۰
تا بتوانی خدمت رندان میکن | ||||||
بنیاد نماز و روزه ویران میکن | ||||||
بشنو سخن راست ز خیّام ایدوست | ||||||
می میخور و ره میزن و احسان میکن |
۳۸۱
چو حاصل آدمی درین شورستان | ||||||
جز خوردن غصّه نیست تا کندن جان | ||||||
خرّم دل آنکه زین جهان زود برفت | ||||||
و آسوده کسی که خود نیامد بجهان |
۳۸۲
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین | ||||||
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین | ||||||
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین | ||||||
اندر دو جهان کرا بود زهرهٔ این |
۳۸۳
روزی که گذشت از او دگر یاد مکن | ||||||
فردا که نیامدست فریاد مکن | ||||||
بر نامده و گذشته بنیاد مکن | ||||||
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن |
۳۸۴
زین گنبد گردنده بدافعالی بین | ||||||
وز رفتن دوستان جهان خالی بین | ||||||
تا بتوانی تو یک نفس خود را باش | ||||||
فردا منگر دی مطلب حالی بین |
۳۸۵
قومی متفکرند در مذهب و دین | ||||||
جمعی متحیرند در شک و یقین | ||||||
ناگاه منادئی در آید ز کمین | ||||||
کای بیخبران راه نه آنیست و نه این |
۳۸۶
گاویست بر آسمان و نامش پروین | ||||||
گاویست دگر نهفته در زیر زمین | ||||||
گر بینائی چشم حقیقت بگشا | ||||||
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین |
۳۸۷
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان | ||||||
برداشتمی من این فلک را ز میان | ||||||
وز نو فلک دگر چنان ساختمی | ||||||
کازاده بکام دل رسیدی آسان |
۳۸۸
گویند مرا که می بخور کمتر از این | ||||||
آخر بچه عذر بر نداری سر از این | ||||||
عذرم رخ یار و بادهٔ صبحدم است | ||||||
انصاف بده چه عذر روشنتر از این |
۳۸۹
مسکین دل دردمند دیوانهٔ من | ||||||
هشیار نشد ز عشق جانانهٔ من | ||||||
روزی که شراب عاشقی در دادند | ||||||
در خون جگر زدند پیمانهٔ من |
۳۹۰
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن | ||||||
به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن | ||||||
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود | ||||||
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن |
۳۹۱
نتوان دل شاد را بغم فرسودن | ||||||
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن | ||||||
در دهر که داند که چه خواهد بودن | ||||||
می باید و معشوق و بکام آسودن |
۳۹۲
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو | ||||||
بر درگه او شهان نهادندی رو | ||||||
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهٔ | ||||||
بنشسته همی گفت که کو کو کو کو |
۳۹۳
از آمدن و رفتن ما سودی کو | ||||||
وز تار امید عمر ما پودی کو | ||||||
چندین سر و پای نازنینان جهان | ||||||
میسوزد و خاک میشود دودی کو |
۳۹۴
از تن چو برفت جان پاک من و تو | ||||||
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو | ||||||
وانگاه ز بهر خشت گور دگران | ||||||
در کالبدی کشند خاک من و تو |
۳۹۵
ای رفته بچوگان قضا همچون گو | ||||||
چپ میرو و راست میدو و هیچ مگو | ||||||
کانکس که ترا فکند اندر تک و پو | ||||||
او داند و او داند و او داند و او |
۳۹۶
این چرخ فلک بهر هلاک من و تو | ||||||
قصدی دارد بجان پاک من و تو | ||||||
بر سبزه نشین پیاله کش دیر نماند | ||||||
تا سبزه برون دمد ز خاک من و تو |
۳۹۷
بردار پیاله و سبو ای دلجو | ||||||
برگرد بگرد سبزه زار و لب جو | ||||||
کاین چرخ بسی قدِ بتان مهرو | ||||||
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو |
۳۹۸
مائیم خریدار می کهنه و نو | ||||||
وانگاه فروشندهٔ عالم بدو جو | ||||||
گفتی که پس از مرگ کجا خواهی رفت | ||||||
می پیش من آر و هرکجا خواهی رو |
۳۹۹
ناکرده گنه در جهان کیست بگو | ||||||
آنکس که گنه نکرد چون زیست بگو | ||||||
من بد کنم و تو بد مکافات دهی | ||||||
پس فرق میان من و تو چیست بگو |
۴۰۰
از درس علوم جمله بگریزی به | ||||||
واندر سر زلف دلبر آویزی به | ||||||
زان پیش که روزگار خونت ریزد | ||||||
تو خون قنینه در قدح ریزی به |