رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/رباعیات ۴۰۱ — ۴۸۰
۴۰۱
از هرچه نه خرّمیست کوتاهی به | ||||||
می هم ز کف بتان خرگاهی به | ||||||
مستیّ و قلندریّ و گمراهی به | ||||||
یک جرعهٔ می ز ماه تا ماهی به |
۴۰۲
اندیشهٔ عمر بیش از شصت منه | ||||||
هرجا که قدم نهی بجز مست منه | ||||||
زان پیش که کاسهٔ سرت کوزه کنند | ||||||
تو کوزه ز دوش و قدح از دست منه |
۴۰۳
این چرخ چو طاسیست نگون افتاده | ||||||
در وی همه زیرکان زبون افتاده | ||||||
در دوستی شیشه و ساغر نگرید | ||||||
لب بر لب و در میانه خون افتاده |
۴۰۴
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده | ||||||
بلبل ز جمال گل طربناک شده | ||||||
در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل | ||||||
از خاک برآمده است و در خاک شده |
۴۰۵
پیری دیدم بخواب مستی خفته | ||||||
وز گرد شعور خانهٔ شک رفته | ||||||
می خورده و مست خفته و آشفته | ||||||
الله لطیفٌ بعباده گفته |
۴۰۶
تا چند ز مسجد و نماز و روزه | ||||||
در میکدهها مست شو از دریوزه | ||||||
خیّام بخور باده که این خاک ترا | ||||||
گه جام کنند و گه سبو گه کوزه |
۴۰۷
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه | ||||||
وین عمر بخوشدلی گذارم یا نه | ||||||
پر کن قدح باده که معلومم نیست | ||||||
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه |
۴۰۸
تن در غم روزگار بیداد مده | ||||||
ما را ز غم گذشتگان یاد مده | ||||||
دل جز بسر زلف پریزاد مده | ||||||
بی باده مباش و عمر بر باد مده |
۴۰۹
چند از پی حرص و آز تن فرسوده | ||||||
ای دوست روی گرد جهان بیهوده | ||||||
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند | ||||||
یکدم بمراد خویشتن نابوده |
۴۱۰
دانی ز چه روی اوفتادست و چه راه | ||||||
آزادی سرو و سوسن اندر افواه | ||||||
کاین دارد ده زبان ولیکن خاموش | ||||||
و آنراست دوصد دست ولیکن کوتاه |
۴۱۱
دنیا بمراد رانده گیر آخر چه | ||||||
وین نامهٔ عمر خوانده گیر آخر چه | ||||||
گیرم که بکام دل بماندی صد سال | ||||||
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه |
۴۱۲
زان می که مرا قوت روانست بده | ||||||
زان گرچه سرم بسی گرانست بده | ||||||
بر نه بکفم قدح که دهر افسانه است | ||||||
وین عمر چو بادی گذرانست بده |
۴۱۳
فریاد که عمر رفت بر بیهوده | ||||||
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده | ||||||
فرمودهٔ نا کرده سیه روزم کرد | ||||||
فریاد ز کردههای نا فرموده |
۴۱۴
نقشی است که بر وجود ما ریختهٔ | ||||||
صد بوالعجبی ز ما برانگیختهٔ | ||||||
من زان به ازین نمیتوانم بودن | ||||||
کز بوته مرا چنین برون ریختهٔ |
۴۱۵
آن به که ز جام باده دل شاد کنی | ||||||
وز نامده و گذشته کم یاد کنی | ||||||
وین عاریتی روان زندانی را | ||||||
یک لحظه ز بند عقل آزاد کنی |
۴۱۶
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی | ||||||
معذوری اگر در طلبش میکوشی | ||||||
باقی همه رایگان نیرزد هشدار | ||||||
تا عمر گرانمایه بدان نفروشی |
۴۱۷
آنها که ز پیش رفتهاند ای ساقی | ||||||
در خاک غرور خفتهاند ای ساقی | ||||||
رو باده خور و حقیقت از من بشنو | ||||||
باد است هرآنچه گفتهاند ای ساقی |
۴۱۸
ابریق می مرا شکستی ربّی | ||||||
بر من در عیش را ببستی ربّی | ||||||
بر خاک بریختی می ناب مرا | ||||||
خاکم بدهن مگر تو مستی ربّی |
۴۱۹
از آمدن بهار و از رفتن دی | ||||||
اوراق وجود ما همی گردد طی | ||||||
می خور مخور اندوه که فرمود حکیم | ||||||
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می |
۴۲۰
از دفتر عمر برگرفتم فالی | ||||||
ناگاه ز سوز سینه صاحب حالی | ||||||
میگفت: خوشا کسیکه اندر بر او | ||||||
یاریست چو ماهیّ و شبی چون سالی |
۴۲۱
از مطبخ دنیا تو همه دود خوری | ||||||
تا چند غم بوده و نابود خوری | ||||||
دنیا که بر اهل او زیانیست عظیم | ||||||
گر ترک زیان کنی همه سود خوری |
۴۲۲
افتاده مرا با می و مستی کاری | ||||||
خلقم بچه میکند ملامت باری | ||||||
ایکاش که هر حرام مستی دادی | ||||||
تا من بجهان ندیدمی هشیاری |
۴۲۳
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی | ||||||
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی | ||||||
می خور که هزار بار بیشت گفتم | ||||||
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی |
۴۲۴
ای باده تو شربت من رسوائی | ||||||
چندان بخورم ترا من شیدائی | ||||||
کز دور مرا هرکه ببیند گوید | ||||||
ای خواجه شراب از کجا میآئی |
۴۲۵
ای بادهٔ خوشگوار در جام بهی | ||||||
بر پای خرد تمام بند و گرهی | ||||||
هر کس که ز تو خورد امانش ندهی | ||||||
تا گوهر او بر کف دستش ننهی |
۴۲۶
ای چرخ دلم همیشه غمناک کنی | ||||||
پیراهن خوشدلیّ من چاک کنی | ||||||
بادی که بمن وزد تو آتش کنیش | ||||||
آبی که خورم در دهنم خاک کنی |
۴۲۷
ایچرخ همه خسیس را چیز دهی | ||||||
گرمابه و آسیا و کاریز دهی | ||||||
آزاده بنان شب گروگان بنهد | ||||||
شاید که بر این چنین فلک تیز دهی |
۴۲۸
ای دل تو به ادراک معما نرسی | ||||||
در نکتهٔ زیرکان دانا نرسی | ||||||
این جا ز می لعل بهشتی میساز | ||||||
کانجا که بهشتست رسی یا نرسی |
۴۲۹
ای دل ز غبار جسم اگر پاک شوی | ||||||
تو روح مجرّدی بر افلاک شوی | ||||||
عرش است نشیمن تو شرمت بادا | ||||||
کائیّ و مقیم خطهٔ خاک شوی |
۴۳۰
ای دهر بکردههای خود معترفی | ||||||
در زاویهٔ جور و ستم معتکفی | ||||||
نعمت بخسان دهیّ و رحمت بکسان | ||||||
زین هردو برون نهٔ خری یا خرفی |
۴۳۱
ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی | ||||||
وی آتش دوزخ از تو افروختنی | ||||||
تا کی گوئی که بر عمر رحمت کن | ||||||
حق را تو کجا و رحمت آموختنی |
۴۳۲
ایکاش که جای آرمیدن بودی | ||||||
یا این ره دور را رسیدن بودی | ||||||
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک | ||||||
چون سبزه امید بردمیدن بودی |
۴۳۳
با من تو هرآنچه گوئی از کین گوئی | ||||||
پیوسته مرا ملحد و بیدین گوئی | ||||||
من خود مقرم بدانچه گوئی لیکن | ||||||
انصاف بده ترا رسد کاین گوئی |
۴۳۴
برجه برجه ز جامه خواب ای ساقی | ||||||
در ده در ده شراب ناب ای ساقی | ||||||
زان پیش که از کاسهٔ سر کوزه کنند | ||||||
از کوزه بکاسه کن شراب ای ساقی |
۴۳۵
بر رهگذرم هزار جا دام نهی | ||||||
گوئی که بگیرمت اگر گام نهی | ||||||
یک ذرّه جهان ز حکم تو خالی نیست | ||||||
حکمم تو کنیّ و عاصیم نام نهی |
۴۳۶
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی | ||||||
سرمست بُدم که کردم این اوباشی | ||||||
با من بزبان حال میگفت سبو | ||||||
من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی |
۴۳۷
بر کوزه گری پریر کردم گذری | ||||||
از خاک همی نمود هر دم هنری | ||||||
من دیدم اگر ندید هر بیخبری | ||||||
خاک پدرم در کف هر کوزه گری |
۴۳۸
برگیر ز خود حسابی ار با خبری | ||||||
کاوّل تو چه آوریّ و آخر چه بری | ||||||
گوئی نخورم باده که میباید مرد | ||||||
میباید مرد اگر خوری یا نخوری |
۴۳۹
پیری دیدم بخانهٔ خمّاری | ||||||
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری | ||||||
گفتا: می خور که همچو ما بسیاری | ||||||
رفتند و خبر باز نیامد باری |
۴۴۰
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی | ||||||
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی | ||||||
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی | ||||||
بادیم همه باده بیار ای ساقی |
۴۴۱
تا چند ز یاسین و برات ای ساقی | ||||||
بنویس بمیخانه برات ای ساقی | ||||||
روزی که برات ما بمیخانه برند | ||||||
آنروز به از شب برات ای ساقی |
۴۴۲
تا در تن تست استخوان و رگ و پی | ||||||
از خانهٔ تقدیر منه بیرون پی | ||||||
گردن منه ار خصم بود رستم زال | ||||||
منّت مکش ار دوست بود حاتم طی |
۴۴۳
تا کی ز غم زمانه محزون باشی | ||||||
با چشم پرآب و دل پرخون باشی | ||||||
می نوش و بعیش کوش و خوشدل میباش | ||||||
زان پیش کزین دایره بیرون باشی |
۴۴۴
تن زن چو بزیر فلک بی باکی | ||||||
می نوش چو در جهان آفت ناکی | ||||||
چون اوّل و آخرت بجز خاکی نیست | ||||||
انگار که بر خاک نئی در خاکی |
۴۴۵
تنگی می لعل خواهم و دیوانی | ||||||
سدّ رمقی باید و نصف نانی | ||||||
وانگه من و تو نشسته در ویرانی | ||||||
خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی |
۴۴۶
جز راه قلندران میخانه مپوی | ||||||
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی | ||||||
بر کف قدح باده و بر دوش سبو | ||||||
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی |
۴۴۷
چندانکه نگاه میکنم هر سوئی | ||||||
در باغ روانست ز کوثر جوئی | ||||||
صحرا چو بهشتست ز دوزخ کم گوی | ||||||
بنشین به بهشت با بهشتی روئی |
۴۴۸
چندین غم بیهوده مخور شاد بزی | ||||||
وندر ره بیداد تو باداد بزی | ||||||
چون آخر کار این جهان نیستی است | ||||||
انگار که نیستیّ و آزاد بزی |
۴۴۹
چون آگهی ای پسر ز هر اسراری | ||||||
چندین چه خوری بیهده هر تیماری | ||||||
چون می نرود باختیارت کاری | ||||||
خوش باش درین نفس که هستی باری |
۴۵۰
چون میندهد اجل امان ای ساقی | ||||||
در ده قدح شراب هان ای ساقی | ||||||
غم خوردن بیهوده نه کار دل ماست | ||||||
با این دو سه روزه در جهان ای ساقی |
۴۵۱
چون هست زمانه در شتاب ای ساقی | ||||||
بر نه بکفم جام شراب ای ساقی | ||||||
هنگام صبوح قفل از در بگشای | ||||||
می ده که برآمد آفتاب ای ساقی |
۴۵۲
خواهی که اساس عمر محکم یابی | ||||||
یک چند بعالم دل خرّم یابی | ||||||
فارغ منشین ز خوردن بادهٔ صاف | ||||||
تا لذّت عمر خود دمادم یابی |
۴۵۳
خوش باش که پختهاند سودای تو دی | ||||||
ایمن شده از همه تمنای تو دی | ||||||
تو شاد بزی که بی تقاضای تو دی | ||||||
دادند قرار کار فردای تو دی |
۴۵۴
دانی که سپیده دم خروس سحری | ||||||
هر لحظه چرا همی کند نوحهگری | ||||||
یعنی که نمودند در آئینهٔ صبح | ||||||
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری |
۴۵۵
در ده می لعل لاله گون صافی | ||||||
بگشا ز گلوی شیشه خون صافی | ||||||
کامروز برون ز جام می نیست مرا | ||||||
یک محرم پاک اندرون صافی |
۴۵۶
در ده می لعل مشکبو ای ساقی | ||||||
تا باز رهم ز گفتگو ای ساقی | ||||||
یک کوزهٔ می بده از آن پیش که دهر | ||||||
خاک من و تو کند سبو ای ساقی |
۴۵۷
در سنگ اگر شوی چو نار ایساقی | ||||||
هم آب اجل کند گذار ای ساقی | ||||||
خاکست جهان غزل بگو ای مطرب | ||||||
بادست نفس باده بیار ای ساقی |
۴۵۸
در کارگه کوزه گری کردم رای | ||||||
در پایهٔ چرخ دیدی استاد بپای | ||||||
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر | ||||||
از کلهٔ پادشاه و از دست گدای |
۴۵۹
در گوش دلم گفت فلک پنهانی | ||||||
حکمی که قضا بود ز من میدانی | ||||||
در گردش خویش اگر مرا دست بدی | ||||||
خود را برهاندمی ز سرگردانی |
۴۶۰
رو بیخبری گزین اگر باخبری | ||||||
تا از کف مستان ازل باده خوری | ||||||
تو بیخبری بیخبری کار تو نیست | ||||||
هر بیخبری را نرسد بیخبری |
۴۶۱
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری | ||||||
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری | ||||||
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری | ||||||
خاک من و تو کوزه کن کوزهگری |
۴۶۲
زنهار کنون که میتوانی باری | ||||||
بردار ز خاطر عزیزان باری | ||||||
کاین مملکت حسن نماند جاوید | ||||||
از دست تو هم برون رود یکباری |
۴۶۳
سازندهٔ کار مُرده و زنده توئی | ||||||
دارندهٔ این چرخ پراکنده توئی | ||||||
من گرچه بدم خواجهٔ این بنده توئی | ||||||
کس را چه گنه چو آفریننده توئی |
۴۶۴
شمعست و شراب و ماهتاب ایساقی | ||||||
در شیشهٔ می چو لعل ناب ایساقی | ||||||
از خاک نگو این پر آتش را | ||||||
بر باد مده بیار آب ای ساقی |
۴۶۵
شیخی بزن فاحشه گفتا مستی | ||||||
هر لحظه بدام یک کسی پا بستی | ||||||
گفتا: شیخا هر آنچه گوئی هستم | ||||||
اما تو چنانکه مینمائی هستی |
۴۶۶
صبحی خوش و خرّم است خیز ایساقی | ||||||
در شیشه کن آن شراب از شب باقی | ||||||
جامی به من آر و دم غنیمت میدان | ||||||
فردا چو رسد تو نیز خشت طاقی |
۴۶۷
عالم همه گرچه گوی گردد بکوی | ||||||
بر من که خراب خفته باشم بجوی | ||||||
دوشم بخرابات گرو میکردند | ||||||
خمّار همیگفت که نیکو گروی |
۴۶۸
گر آمدنم بخود بدی نامدمی | ||||||
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی | ||||||
به زان نبدی که اندرین دیر خراب | ||||||
نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی |
۴۶۹
گر دست دهد ز مغز گندم نانی | ||||||
وز می کدوئی ز گوسفندی رانی | ||||||
با ماه رخی نشسته در ویرانی | ||||||
عیشی بود آن نه حدّ هر سلطانی |
۴۷۰
گر روی زمین بجمله آباد کنی | ||||||
چندان نبود که خاطری شاد کنی | ||||||
گر بنده کنی ز لطف آزاد کنی | ||||||
بهتر که هزار بنده آزاد کنی |
۴۷۱
گر زانکه بدست افتدت از می دومنی | ||||||
می نوش بهر محفل و هر انجمنی | ||||||
کان کس که جهان کرد فراغت دارد | ||||||
از سبلت چون توئیّ و ریش چو منی |
۴۷۲
گر شهره شوی بشهر شرّالنّاسی | ||||||
ور گوشه نشین شوی همه وسواسی | ||||||
به زان نبود گر خصر و الیاسی | ||||||
کس نشناسد ترا تو کس نشناسی |
۴۷۳
گر هست ترا درین جهان دسترسی | ||||||
زنهار مزن بی می و ساقی نفسی | ||||||
پیش از من و تو بیازمودند بسی | ||||||
دنیا نکند کرای آزار کسی |
۴۷۴
گویند مخور می که بلاکش باشی | ||||||
در روز مکافات در آتش باشی | ||||||
این هست ولی ز هر دو عالم بهتر | ||||||
این یکدمه کز شراب سرخوش باشی |
۴۷۵
ما و می و معشوق و صبوح ایساقی | ||||||
از ما ناید توبه نصوح ای ساقی | ||||||
تا کی خوانی قصهٔ نوح ایساقی | ||||||
پیش آر سبک راحت روح ایساقی |
۴۷۶
من ترک همه کردم و ترک می نی | ||||||
از جمله گریزپا شدم از وی نی | ||||||
آیا بود آنکه من مسلمان گردم | ||||||
پس ترک می مغانه کردن هی هی |
۴۷۷
هان تا برِ مستان بدرشتی نشوی | ||||||
یا از درِ نیکوان بزشتی نشوی | ||||||
می خور که بخوردن و بناخوردن می | ||||||
گر آلت دوزخی بهشتی نشوی |
۴۷۸
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری | ||||||
تا چند کنی بر گِل آدم خواری | ||||||
انگشت فریدون و کف کیخسرو | ||||||
بر چرخ نهادهای چه میپنداری |
۴۷۹
هنگام صبوح ای صنم فرّخ پی | ||||||
برساز ترانهایّ و پیش آور می | ||||||
کافکند بخاک صدهزاران جم و کی | ||||||
این آمدن تیرمه و رفتن دی |
۴۸۰
یارب بگشای بر من از رزق دری | ||||||
بیمنّت مخلوق رسان ماحضری | ||||||
از باده چنان مست نگه دار مرا | ||||||
کز بیخبری نباشدم دردسری |
پایان رباعیات