سلامان و ابسال/حکایت روباه و روباه بچه
(حکایت روباه و روباه بچّه)
۷۱۵ | گفت با روباه بچّه مادرش | چون بباغ میوه آمد رهبرش | ||||
میوه چندان خور که بتوانی بتگ | رستگاری یافتن زآسیب سگ | |||||
گفت ای مادر چو بینم میوه را | کی توانم کار بست این شیوه را | |||||
حرص میوه پردهٔ هوشم شود | وز گزند سگ فراموشم شود |