| | | | | | |
|
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش |
|
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش |
|
|
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش |
|
از برای بوسه چیدن گرد سایهی مرکبش |
|
|
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار |
|
جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش» |
|
|
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من |
|
خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش |
|
|
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان |
|
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش |
|
|
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان |
|
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش |
|
|
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک |
|
تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش |
|
|
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم |
|
یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش |
|
|
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او |
|
گوییا بودست آب زندگانی مشربش |
|
|
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال |
|
چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش |
|
|
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای |
|
جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش |
|
|
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت |
|
هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش |
|