سنایی غزنوی (غزلیات)/دلبر من عین کمالست و بس
دلبر من عین کمالست و بس | چهرهی او اصل جمالست و بس | |||||
بر سر کوی غم او مرد را | هر چه نشانست و بالست و بس | |||||
در ره او جستن مقصود از او | هم به سر او که محالست و بس | |||||
از همه خوبی که بجویی ز دوست | بوسه ای از دوست حلالست و بس | |||||
چند همی پرسی دین تو چیست | دین من امروز سوالست و بس | |||||
نزد تو اقبال دوامست و عز | نزد من اقبال زوالست و بس | |||||
حالی یابم چو کنم یاد ازو | دین من آن ساعت حالست و بس | |||||
پرده منم پیش چو برخاستم | از پس آن پرده وصالست و بس |