| | | | | | |
|
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست |
|
بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست |
|
|
ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق |
|
با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست |
|
|
ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع |
|
روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست |
|
|
ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل |
|
از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست |
|
|
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را |
|
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست |
|
|
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای |
|
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست |
|
|
ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا |
|
خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست |
|
|
ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون |
|
صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست |
|