| | | | | | |
|
از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر |
|
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر |
|
|
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد |
|
عصر عالم را به پای و عمر را به سر |
|
|
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان |
|
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر |
|
|
گر نبودی تیغ عزراییل را اصل از خلاف |
|
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر |
|
|
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس |
|
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور |
|
|
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف |
|
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر |
|
|
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ |
|
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر |
|
|
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان |
|
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر |
|
|
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک |
|
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر |
|
|
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد |
|
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر |
|
|
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس |
|
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر |
|
|
لاجرم زین صلح جانها آسمانی شد به زیر |
|
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر |
|
|
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی |
|
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر |
|
|
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون |
|
شاهراه دوزخست و نعرهی این المفر |
|
|
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی |
|
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر |
|
|
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ |
|
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر |
|
|
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر |
|
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر |
|
|
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد |
|
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر |
|
|
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ |
|
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر |
|
|
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل |
|
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر |
|
|
از برای قوت دل را شکر با گل بهست |
|
از برای قوت دین را شما با یکدگر |
|
|
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی |
|
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر |
|
|
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا |
|
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر |
|
|
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو |
|
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر |
|
|
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع |
|
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر |
|
|
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا |
|
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر |
|
|
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او |
|
می ندیدم در جهان پیری ازو آزادهتر |
|
|
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک |
|
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیدهتر |
|
|
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح |
|
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر |
|
|
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب |
|
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر |
|
|
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود |
|
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر |
|
|
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح |
|
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر |
|
|
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ |
|
دوستان نیکدل خم را بشویند از تبر |
|
|
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان |
|
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر |
|
|
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران |
|
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر |
|
|
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون |
|
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر |
|
|
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق |
|
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر |
|
|
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف |
|
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر |
|
|
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید |
|
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر |
|
|
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد |
|
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر |
|
|
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک |
|
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر |
|
|
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر |
|
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور |
|
|
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان |
|
هرکرا روحالقدس پرورده باشد زیر پر |
|
|
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا |
|
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر |
|
|
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور |
|
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر |
|
|
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان |
|
هیچ صورتبین ندارد زان معانی جز خبر |
|
|
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن |
|
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در |
|
|
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم |
|
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر |
|
|
عقل این میگفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا» |
|
جان آن میگفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر» |
|
|
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا |
|
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر |
|
|
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین |
|
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر |
|
|
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز |
|
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر |
|
|
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو |
|
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر |
|
|
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق |
|
روح نامی ارهای گشتستی اندر هر شجر |
|
|
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش |
|
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر |
|
|
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب |
|
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر |
|
|
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو |
|
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر |
|
|
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث |
|
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر |
|
|
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم |
|
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر |
|