| | | | | | |
|
الا یا خیمهی گردان به گرد بیستون مسکن |
|
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن |
|
|
چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان |
|
که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن |
|
|
چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا |
|
چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن |
|
|
چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون |
|
چو تیر و ماه دیوان ساز پیکانگیز در برزن |
|
|
همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل |
|
همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن |
|
|
سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری |
|
ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن |
|
|
حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب |
|
گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن |
|
|
کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران |
|
دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن |
|
|
هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل |
|
دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن |
|
|
ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری» |
|
نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن» |
|
|
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل |
|
ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن |
|
|
خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی |
|
لیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون |
|
|
امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی |
|
علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن |
|
|
امام صنعت تازی علیابن حسن بحری |
|
که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن |
|
|
امام عالم کافی که چون او درگه صنعت |
|
نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن |
|
|
ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان |
|
بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن |
|
|
قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم |
|
طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن |
|
|
هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل |
|
هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن |
|
|
نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر |
|
چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن |
|
|
دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش |
|
هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن |
|
|
ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون |
|
کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن |
|
|
تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان |
|
دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن |
|
|
به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین |
|
ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن |
|
|
نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا |
|
ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن |
|
|
تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا |
|
و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن |
|
|
امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند |
|
امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن |
|
|
بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بیمعنی |
|
همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین |
|
|
یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا |
|
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون |
|
|
شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا |
|
تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن |
|
|
خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس» |
|
زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن» |
|
|
درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب |
|
ازیرا سغبهی ژاژند و بستهی رستم و بهمن |
|
|
ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را |
|
ز جامهی بیتنه و تیریز و خانه بی در و روزن |
|
|
زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری |
|
ازین یک مایه بسمالله خود اندر گرد حرص افگن |
|
|
اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله |
|
ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن |
|
|
چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی |
|
به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن |
|
|
تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان |
|
تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن |
|
|
به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت |
|
که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن |
|
|
هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی |
|
که از روز درازست این شب کوتاه آبستن |
|
|
الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم |
|
که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن |
|
|
ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان |
|
ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن |
|
|
همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم» |
|
همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من» |
|
|
همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد |
|
جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن |
|
|
همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهی هستی |
|
که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن |
|