| | | | | | |
|
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا |
|
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا |
|
|
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ |
|
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا |
|
|
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد |
|
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا |
|
|
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان |
|
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا |
|
|
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت |
|
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا |
|
|
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه |
|
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا |
|
|
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم |
|
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما |
|
|
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل |
|
میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا |
|
|
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر |
|
جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا |
|
|
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود |
|
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا |
|
|
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت |
|
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها |
|
|
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق |
|
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا |
|
|
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال |
|
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها |
|
|
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه |
|
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا |
|
|
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین |
|
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما |
|
|
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر |
|
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا |
|
|
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند |
|
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا |
|
|
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهی آن ردا |
|
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا |
|
|
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود |
|
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا |
|
|
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار |
|
نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما |
|
|
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر |
|
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا |
|
|
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند |
|
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا |
|
|
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین |
|
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا |
|
|
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون |
|
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا |
|
|
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار |
|
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا |
|
|
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او |
|
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا |
|
|
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو |
|
در میان حرفها بازار من گردد روا |
|
|
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان |
|
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا |
|
|
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی |
|
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا |
|
|
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو |
|
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا |
|
|
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب |
|
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا |
|
|
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی |
|
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا |
|