| | | | | | |
|
ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست |
|
از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست |
|
|
تیریست بلا در روش عشق که هرگز |
|
جز دیدهی درویش مر او را سپری نیست |
|
|
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی |
|
زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست |
|
|
خود را ز میان خود بردار ازیراک |
|
کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست |
|
|
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت |
|
صد جان مقدس را آنجا خطری نیست |
|
|
کشتند درین راه بسی عاشق بیتیغ |
|
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست |
|
|
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت |
|
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست |
|
|
بار از خداوند مچخ زان که کسی را |
|
در پردهی اسرار خدایی گذری نیست |
|
|
بر دوش فکن غاشیهی مهر درین کوی |
|
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست |
|
|
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار |
|
کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست |
|
|
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را |
|
کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست |
|
|
کی میوهی رحمت خورد آنکس که ز اول |
|
در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست |
|
|
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده |
|
باز آی کزین درگه به مستقری نیست |
|
|
از کردهی خود یادکن و بگری ازیرا |
|
بر عمر به از تو به تو کس نوحهگری نیست |
|
|
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت |
|
از عاقبت کار کسی را خبری نیست |
|
|
چون نام بد و نیک همی از تو بماند |
|
پس به ز نکونامی ما را هنری نیست |
|
|
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد |
|
پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست |
|
|
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس |
|
کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست |
|
|
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را |
|
چون او به گه علم و محامد دگری نیست |
|
|
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی |
|
مر چارگهر را گه زایش پسری نیست |
|
|
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت |
|
با نفع تراز وی به گه جود بری نیست |
|
|
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست |
|
بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست |
|
|
نام عمر از عدل بلندست وگر نی |
|
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست |
|
|
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش |
|
در بادیهی تقوا خشکی و تری نیست |
|
|
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او |
|
کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست |
|
|
علم و خردش بیشترست از همه لیکن |
|
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست |
|
|
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش |
|
کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست |
|
|
در آب فنا غرق شد از زورق کینه |
|
آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست |
|
|
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک |
|
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست |
|
|
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف |
|
یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست |
|
|
المنهلله که درین جاه تو باری |
|
نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست |
|
|
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا |
|
کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست |
|
|
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل |
|
در طبعت از این بیحسدی به هنری نیست |
|
|
نه هر که برآمد بر کرسی امامت |
|
نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست |
|
|
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم |
|
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست |
|
|
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو |
|
در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست |
|
|
علم و خرد واصل همی باید ورنه |
|
خود مایهی شوخی را حدی و مری نیست |
|
|
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن |
|
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست |
|
|
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک |
|
صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست |
|
|
خود دور بیانصافان بگذشت درین شهر |
|
زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست |
|
|
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم |
|
چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست |
|
|
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش |
|
جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست |
|
|
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او |
|
بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست |
|
|
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت |
|
آن را که ز احوال خراسان خبری نیست |
|
|
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز |
|
مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست |
|
|
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت |
|
کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست |
|
|
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک |
|
لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست |
|
|
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن |
|
کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست |
|
|
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست |
|
تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست |
|
|
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر |
|
زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست |
|
|
بادات فزونی چو مه نو که جهان را |
|
بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست |
|
|
بر درگه جبار ترا باد مقیمی |
|
زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست |
|
|
ای بار خدایی که مرین سوختگان را |
|
جز یاد تو دینپرور و اندوهبری نیست |
|
|
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی |
|
زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست |
|