| | | | | | |
|
ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم |
|
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم |
|
|
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم |
|
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم |
|
|
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم |
|
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم |
|
|
غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من |
|
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم |
|
|
پاک و بیعیبم و بینندهی عیب همه خلقان |
|
در گذارنده و پوشندهی عیب همگانم |
|
|
همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم |
|
همه من گویم و گوینده نی کام زبانم |
|
|
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت |
|
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم |
|
|
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند |
|
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم |
|
|
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهی طبعم |
|
نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم |
|
|
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه |
|
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم |
|
|
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر |
|
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم |
|
|
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم |
|
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم |
|
|
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن |
|
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم |
|
|
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم |
|
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم |
|
|
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم |
|
زود باشد که شوی کشتهی تیغ خذلانم |
|
|
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی |
|
آفرینندهی اشیاء و خداوند جهانم |
|
|
من فرستادهی توراتم و انجیل و زبورم |
|
من فرستادهی فرقانم و ماه رمضانم |
|
|
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون |
|
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم |
|
|
منم که بار خدایی که دل متقیان را |
|
هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم |
|
|
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی |
|
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم |
|
|
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون |
|
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم |
|
|
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت |
|
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم |
|
|
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت |
|
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم |
|
|
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی |
|
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم |
|
|
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم |
|
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم |
|
|
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهی من من |
|
خوش نشین بنده که من دادهی خود را نستانم |
|
|
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید |
|
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم |
|
|
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی |
|
که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم |
|
|
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم |
|
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم |
|
|
مایه ده آدم تویی میوهی دل مریم تویی |
|
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم |
|
|
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی |
|
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم |
|
|
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود |
|
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم |
|
|
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو |
|
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم |
|
|
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان |
|
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم |
|
|
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه |
|
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم |
|
|
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله |
|
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم |
|
|
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی |
|
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم |
|
|
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی |
|
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم |
|
|
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف |
|
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم» |
|
|
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا |
|
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم |
|
|
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب |
|
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم |
|
|
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن |
|
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم |
|
|
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود |
|
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم |
|
|
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل |
|
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم |
|
|
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل |
|
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم |
|
|
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو |
|
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم |
|
|
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم |
|
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم |
|
|
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک |
|
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم |
|
|
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را |
|
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم |
|
|
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او |
|
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم |
|
|
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین |
|
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم |
|
|
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن |
|
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم |
|
|
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد |
|
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم |
|
|
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را |
|
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم |
|
|
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر |
|
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم |
|
|
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را |
|
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم |
|
|
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری |
|
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم |
|
|
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای |
|
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم |
|
|
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست |
|
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم |
|
|
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی |
|
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم |
|
|
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد |
|
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم |
|
|
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو |
|
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم |
|
|
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند |
|
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم |
|
|
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا |
|
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم |
|
|
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو |
|
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم |
|
|
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست |
|
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم |
|
|
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان |
|
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم |
|
|
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهی شوق تو |
|
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم |
|
|
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند |
|
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم |
|
|
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای |
|
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم |
|
|
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود |
|
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم |
|
|
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم |
|
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم |
|
|
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان |
|
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم |
|
|
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم |
|
عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم |
|
|
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار |
|
من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم |
|
|
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد |
|
آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم |
|
|
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او |
|
برگ بیبرگی ندارم بینوایی چون کنم |
|
|
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او |
|
او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم |
|
|
کدیهی جان و خرد هرگز نکرده بر درش |
|
خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم |
|
|
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش |
|
از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم |
|
|
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا |
|
با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم |
|
|
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست |
|
من که در دل عشق دارم بیوفایی چون کنم |
|
|
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل |
|
دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم |
|
|
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم |
|
پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم |
|
|
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم |
|
زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم |
|
|
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست |
|
با سیهرویان دین زهد ریایی چون کنم |
|
|
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی |
|
جز به سعی باده خود را بیسنایی چون کنم |
|
|
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد |
|
من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم |
|
|
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه |
|
من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم |
|
|
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک |
|
عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم |
|
|
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم |
|
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم |
|
|
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست |
|
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم |
|
|
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر |
|
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهی بم |
|
|
نشانده شعله ز انگشتها به بادهی خام |
|
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم |
|
|
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ |
|
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم |
|
|
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان |
|
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم |
|
|
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط |
|
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم |
|
|
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم |
|
بمانده خیره و پوشیده جامهی ماتم |
|
|
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر |
|
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم |
|
|
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی |
|
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم |
|
|
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات |
|
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم |
|
|
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن |
|
برین صفت رود آری مه چهارده هم |
|
|
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش |
|
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم |
|
|
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ |
|
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم |
|
|
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان |
|
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم |
|
|
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی |
|
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم |
|
|
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش |
|
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم |
|
|
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا |
|
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم |
|
|
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی |
|
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم |
|
|
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب |
|
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم |
|
|
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی |
|
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم |
|
|
پسرا تا به کف عشوهی عشق تو دریم |
|
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم |
|
|
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک |
|
بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم |
|
|
نظری کرد سوی چهرهی تو دیدهی ما |
|
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم |
|
|
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم |
|
بندهی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم |
|
|
سوختهی آن روش و چابکی و غنج توایم |
|
شیفتهی آن خرد و خط و سخا و هنریم |
|
|
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب |
|
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم |
|
|
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک |
|
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم |
|
|
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد |
|
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم |
|
|
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی |
|
زیر سایهی علم عشق تو همچون کمریم |
|
|
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن |
|
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم |
|
|
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق |
|
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم |
|
|
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست |
|
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم |
|
|
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا |
|
باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم |
|
|
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت |
|
تا سپیدهدم لرزان چو ستارهی سحریم |
|
|
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب |
|
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم |
|
|
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم |
|
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم |
|
|
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت |
|
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم |
|
|
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت |
|
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم |
|
|
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت |
|
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم |
|
|
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت |
|
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم |
|
|
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب |
|
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم |
|
|
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه |
|
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم |
|
|
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای |
|
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم |
|
|
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست |
|
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم |
|
|
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی |
|
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم |
|
|
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم |
|
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم |
|
|
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را |
|
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم |
|
|
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا |
|
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم |
|
|
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد |
|
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم |
|
|
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن |
|
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم |
|
|
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک |
|
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم |
|
|
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم |
|
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم |
|
|
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال |
|
بندهی شهر تو و دشمن شهر پدریم |
|
|
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم |
|
گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم |
|
|
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو |
|
گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم |
|
|
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم |
|
با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم |
|
|
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار |
|
غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم |
|
|
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما |
|
ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم |
|
|
همتی داریم عالی در ره دیوانگی |
|
درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم |
|
|
فتنهی خویشیم هر یک در طریق عاشقی |
|
جامهمان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم |
|
|
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی |
|
کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم |
|
|
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم |
|
از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم |
|
|
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم |
|
تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم |
|
|
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند |
|
ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم |
|
|
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست |
|
دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم |
|
|
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم |
|
سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم |
|
|
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم |
|
پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم |
|
|
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم |
|
پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم |
|
|
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم |
|
رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم |
|
|
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم |
|
پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم |
|
|
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن |
|
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم |
|
|
خواجهی جانیم از آن از خودپرستی رستهایم |
|
نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم |
|
|
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما |
|
غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم |
|
|
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری |
|
عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم |
|
|
دیدهی بیدار باید تا بینند نظم او |
|
تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم |
|
|
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم |
|
راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم |
|
|
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم |
|
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم |
|
|
تا کی غم امام و خلیفهی جهان خوریم |
|
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم |
|
|
دوریم از سماع و قرینیم با صداع |
|
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم |
|
|
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق |
|
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم |
|
|
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم |
|
بهر گل و کلالهی خوبان کلک زنیم |
|
|
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران |
|
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم |
|
|
دست حریف خوبتر آید که در قمار |
|
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم |
|
|
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو |
|
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم |
|
|
آن به که همچو شعر سنای گه سنا |
|
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم |
|
|
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس |
|
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم |
|
|
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما |
|
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم |
|
|
طوفان عام تا چکند چون بسان سام |
|
خر پشته در سفینهی نوح و ملک زنیم |
|
|
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب |
|
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم |
|
|
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست |
|
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم |
|
|
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست |
|
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم |
|
|
خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم |
|
نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم |
|
|
همچو خد و خوی خوبان پردهها را بردریم |
|
همچو زلف ماهرویان توبهها را بشکنیم |
|
|
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان |
|
بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم |
|
|
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان |
|
زین هوس خانهی هوا تا کی نه ما اهریمنیم |
|
|
دیدهی جانهای ما هرگز نبیند مامنی |
|
تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم |
|
|
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار |
|
بستهی این طارم پیروزهی بیروزنیم |
|
|
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد |
|
بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم |
|
|
آروزها را برون روبیم از دل کارزو |
|
شیوهی آبستنانست و نه ما آبستنیم |
|
|
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما |
|
نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم |
|
|
عاقبت ما را گریبانگیر ناید زان که ما |
|
نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم |
|
|
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف |
|
تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم |
|
|
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد |
|
هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم |
|
|
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی |
|
خرقهی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم |
|
|
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند |
|
ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم |
|
|
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته |
|
کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم |
|
|
خیز تا خود ز عقل باز کنیم |
|
در میدان عشق باز کنیم |
|
|
یوسف چاه را به دولت دوست |
|
در چه صد هزار باز کنیم |
|
|
در قمار وقار بنشینیم |
|
خویشتن جبرییل ساز کنیم |
|
|
هر چه شیب و فراز پردهی ماست |
|
خاک بر شیب و بر فراز کنیم |
|
|
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم |
|
آن به از هر دو احتراز کنیم |
|
|
جان کبکی برون کنیم از تن |
|
خویشتن جان شاهباز کنیم |
|
|
به خرابات روح در تازیم |
|
در به روی خرد فراز کنیم |
|
|
آه را از برای زنده دلی |
|
ملکالموت جان آز کنیم |
|
|
ناز را از برای پخته شدن |
|
هیزم آتش نیاز کنیم |
|
|
با نیازیم تا همه ماییم |
|
چون همه او شدیم ناز کنیم |
|
|
آلت عشرت ظریفان را |
|
آفت عقل عشوه ساز کنیم |
|
|
خم زلفین خوبرویان را |
|
حجرهی روز های راز کنیم |
|
|
در زمین بی زمین سجود بریم |
|
در جهان بیجهان نماز کنیم |
|
|
سه شراب حقیقتی بخوریم |
|
چار تکبیر بر مجاز کنیم |
|
|
از سنایی مگر سنایی را |
|
به یکی باده درد باز کنیم |
|
|
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم |
|
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم |
|
|
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم |
|
پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم |
|
|
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما |
|
ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم |
|
|
از خیال چهرهی غماز رنگ آمیز او |
|
بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم |
|
|
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم |
|
چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم |
|
|
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید |
|
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم |
|
|
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر |
|
توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم |
|
|
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم |
|
بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم |
|
|
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم |
|
آن گهی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم |
|
|
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم |
|
و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم |
|
|
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم |
|
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم |
|
|
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید |
|
جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم |
|
|
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم |
|
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم |
|
|
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی |
|
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم |
|
|
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت |
|
صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم |
|
|
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند |
|
بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم |
|
|
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما |
|
ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم |
|
|
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق |
|
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم |
|
|
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری |
|
چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم |
|
|
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر |
|
کاشکارا آن گهی گردی که ما فرمان کنیم |
|
|
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست |
|
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم |
|