| | | | | | |
|
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد |
|
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد |
|
|
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ |
|
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد |
|
|
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر |
|
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد |
|
|
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست |
|
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد |
|
|
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر |
|
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد |
|
|
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید |
|
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد |
|
|
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید |
|
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد |
|
|
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ |
|
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد |
|
|
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما |
|
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد |
|
|
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ |
|
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد |
|
|
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز |
|
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد |
|
|
برابر همی خندد برق از پی آن کو |
|
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد |
|
|
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را |
|
گویی که صبا حاملهی مشک و حنا کرد |
|
|
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی |
|
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد |
|
|
فرزانه علیبن محمد که اگر چرخ |
|
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد |
|
|
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت |
|
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد |
|
|
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو |
|
راه در او را زره جهل رها کرد |
|
|
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را |
|
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد |
|
|
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد |
|
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد |
|
|
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر |
|
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد |
|
|
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ |
|
برگفتهی من عقل یکی نکته ادا کرد |
|
|
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست |
|
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد |
|
|
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز |
|
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد |
|
|
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت |
|
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد |
|
|
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی |
|
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد |
|
|
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق |
|
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد |
|
|
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه |
|
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد |
|
|
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص |
|
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد |
|
|
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت |
|
بی مرگ چو انگیختهی روز قضا کرد |
|
|
از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز |
|
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد |
|
|
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو |
|
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد |
|
|
در جنت علت نبود لیک به دنیا |
|
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد |
|
|
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند |
|
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد |
|
|
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی |
|
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد |
|
|
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش |
|
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد |
|
|
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست |
|
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد |
|
|
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک |
|
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد |
|
|
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود |
|
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد |
|
|
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو |
|
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد |
|
|
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت |
|
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد |
|
|
المنة لله که از دولت ناگه |
|
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد |
|
|
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی |
|
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد |
|
|
هر چند صلتهای تو ای قبلهی سنت |
|
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد |
|
|
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد |
|
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد |
|
|
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت |
|
مر دیدهی او را محل آب و گیا کرد |
|
|
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان |
|
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد |
|
|
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت |
|
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد |
|
|
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد |
|
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد |
|
|
بی صله همی مدح نیوشند به شادی |
|
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد |
|
|
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را |
|
دهر از قبل بیدرمی معدن دا کرد |
|
|
از لطف دوایی بکن این داء رهی را |
|
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد |
|
|
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست |
|
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد |
|
|
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت |
|
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد |
|
|
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد |
|
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد |
|
|
ثابت من قصد خرابات کرد |
|
نفی مرا شاهد اثبات کرد |
|
|
با قدح و بلبله تسبیح کرد |
|
با دف و طنبور مناجات کرد |
|
|
آن خدمات من دل سوخته |
|
مستی او دوش مکافات کرد |
|
|
نغمهی او هست مرا نیست کرد |
|
بیدق او شاه مرا مات کرد |
|
|
تا که به من داد و گفت:«خذ» |
|
اغلب انفاس مرا هات کرد |
|
|
آنکه همی دعوی بر هر کسی |
|
روز و شب از راه کرامات کرد |
|
|
حال سنایی دل اهل خرد |
|
خاک گمان بر سر طامات کرد |
|
|
با دل و با دیدهی چرخ فلک |
|
دال دل خویش مباهات کرد |
|
|
دیدهی بردوخته چون برگشاد |
|
راز دل خویش مقامات کرد |
|
|
بحر محیط او به یکی دم بخورد |
|
پس بشد و قصد سماوات کرد |
|
|
دست به هم بر زد و ناگه به شوق |
|
زان همه شب دوش لباسات کرد |
|
|
بست در صومعه و خویش را |
|
چاکر و شاگرد خرابات کرد |
|
|
کشف که داند که کند آنکه او |
|
فضل برو سید سادات کرد |
|
|
ماند سنایی را در دل هوس |
|
صومعه پر هزل و خرافات کرد |
|